Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۲ دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود. پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن." لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..." خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمييابد هزار سال هم به كارش نميآيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن." او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش ميدرخشيد، اما ميترسيد حركت كند، ميترسيد راه برود، ميترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايدهاي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.." آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد ميتواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، ميتواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند .... او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نميشناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگي كرد. فرداي آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!" *** زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است. امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟ چقدر حاضری بدی تا دوباره بتونی روزای لذت بخش زندگیتو برگردونی؟ میدونی که نمیشه حاضری از الان چیکار کنی که حسرت این روزا دیگه تو دلت نمونه؟ 9 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۲ منم کاملا با نظر شما موافقم منم دارم همه اینا رو امتحان میکنم فوق العاده ست 4 لینک به دیدگاه
*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۲ یه جایی خوندم اگه زندگیت مثل یه خط صاف باشه تو مرده به حساب میای همه ما مشکلات زیادی تو زندگی روزمرمون داریم بعضی از این مشکلات واقعا طاقت فرساست این امید به آیندس که به آدم انرژی میده که ادامه بده اما نمیشه گفت که حسرت روزای خوش و نخوریم من خودم الان تو بحرانی ترین مرحله زندگیمم اگه به خودم بود دوست داشتم زمانو چند سال به عقب برگردونم تا خیلی چیزارو درست کنم افسوس که نمیشه 5 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۲ گاهی دلم میخواد که زمان برگرده و جبران کم کاری های گذشتمو کنم اما ... 7 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت، ۱۳۹۲ من در حال جبرانش هستم و تمام تلاشم رو میکنم که سه سال حروم شده وقتم رو برگردونم تا حدود بسیار بسیار زیادی موفق بودم امیدوارم خدا باقیش رو بهم کمک کنه 5 لینک به دیدگاه
Sh.92 3961 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۲ بعضی کارا هست که دیگه هیچ فرصتی برای جبرانش برات نمیمونه این روزا معنی حسرت رو بهتر میفهمم 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۲ یه حسرت هایی هست که واقعا حال آدمو میگیره مثل حسرت اینکه لیله الرغائب بگذره وبدونی چقدر الکی گذروندیش بری زیارت وبرگردی وببینی هیچی نفهمیدی ازش و.............اینکه یه عزیزی همیشه در کنارت باشه واون موقع که رفت،تازه بفهمی کی رفته واونوقت هرروز برگشتنشو از خدا بخوای 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده