Just Mechanic 27854 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۲ سلام دوستان همونطور که از اسم تاپیک مشخص هست قراره پندها و حکایتهای عبرت آموز در قالب قصه بیان بشه. آره قصه شاید فکر کنید فقط واسه بچه ها و کودکان هستش و ما انسانهای بالغ فقط باید کتابهای اجتماعی و روانشناسی و فلسفی و ... رو بخونیم . قصه ماندگاریش تو ذهن خیلی بیشتر هستش همونطور که کتابهای آسمانی و بزرگ هم واسه بیان اندرزهاشون از همیین شیوه ی قصه گویی استفاده میکردن. قدیما تو قهوه خونه ها یکی واسه بقیه که در حال نوشیدن چای قند پهلو بودن قصه میگفت حالا منم شما رو به نوشیدن یه چای قند پهلو به همراه یه قصه و پند عبرت آموز دعوت میکنم که اسم تاپیک هم از همین موضوع گرفته شده پ ن: 1-دوستان برای پیگیری قصه ها حتما" در تاپیک مشترک بشن: 2-سایر دوستان هم میتونن پندهای قند پهلو شونو واسه بقیه دوستان تو همین تاپیک بذارن با تشکر 28 لینک به دیدگاه
Just Mechanic 27854 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۲ روزها میگذشت اما گنجشک با خدا هیچ نمی گفت، هر بار فرشتگان سراغش را میگرفتند خدا کیگفت می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد و سرانجام گنجشک رو شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، اما باز هم هیچ نگفت تا خدا لب به سخن گشود: "با من بگو از آنچه در سینه ی تو سنگینی میکن" گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم ،آرامگاه خستگی هایم بودو سرپناه بی کسی ام. اما تو با توفانی بی موقع آن را از من گرفتی! آن لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ ناگاه سنگینی بغضی راه را بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی ، باد را گفتملانه ات را وازگون کندو آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک اما خیره در خدایی و وسعت پناه او مانده بود . خدا گفت: وچه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود،ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت و صدای گریه اش ملکوت خدا را پر کرد. پ .ن: گاهی اوقات اتفاقات ناخواسته سبب رنجش ما میشود،آیا تا بحال بدنبال علت اتفاق بوده ایم شاید مصلحتی در آن نهفته باشد، و شاید خیری. پس برای بعضی از خواسته ها و آرزوهایمان اسرار نورزیم شاید این خواسته در آیند ای نچندان دور تبعات ناخوشاینی را برای ما در پی داشته باشد... 25 لینک به دیدگاه
Moment 15228 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۲ گويند: كافرى از ابراهيم (ع ) طعام خواست . ابراهيم گفت : اگر مسلمان شوى ، تو را مهمان كنم و طعام دهم . كافر رفت . خداى عزوجل وحى فرستاد كه اى ابراهيم !ما هفتاد سال است كه اين كافر را روزى مى دهيم و اگر تو يك شب ، او را غذا مى دادى و از دين او نمى پرسيدى ، چه مى شد؟ ابراهيم در پى آن كافر رفت و او را باز آورد و طعام داد . كافر گفت : چه شد كه از حرف خود، برگشتى و پى من آمدى و برايم سفره گستردى ؟ ابراهيم (ع ) ماجرا را بازگفت . كافر گفت : اگر خداى تو چنين كريم و مهربان است ، پس دين خود را بر من عرضه كن تا ايمان بياورم و مسلمان شوم . 14 لینک به دیدگاه
Just Mechanic 27854 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۴ دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را میگذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه ی خود از 50 نفر خواسته بود تا درخواستی را مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی "" دی هیدروژن منو اکسید"" توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود: 1- مقدار زیاد آن باعث تعریق و استفراغ می شود. 2- یک عنصر اصلی باران اسیدی است. 3- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است. 4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود. 5- باعث فرسایش اجسام می شود. 6- حتی روی ترمز اتومبیل ها اثر منفی میگذارد. 7- حتی در تومور های سرطانی نیز یافت می شود. از 50 نفر فوق 43 نفر درخواست فوق را امضا کردند. 6 نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما تنها یک نفر میدانست ماده ی شیمیایی "" دی هیدروژن منو اکسید"" در واقع همان آب است!!! عنوان پروژه دانشجوی فوق " ما جقدر زود باور هستیم" بود!! پ.ن: گاهی اوقات بازی با کلمات سببگراه شدن انسان از اصل موضوع می شود. پس با دقت به همه چیز بنگریمو زود چیزی را باور نکنیم. 10 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۵ ماهی و جفتش ابراهیم گلستان مرد به ماهیها نگاه میكرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگها آبگیری ساخته بودند كه بزرگ بود و دیوارهاش دور میشد و دوریش در نیمه تاریكی میرفت. دیوارهی روبروی مرد از شیشه بود. در نیم تاریكی راهرو غار مانند در هر دوسو از این دیوارهها بود كه هر كدام آبگیری بودند نمایشگاه ماهیهای جور بهجور و رنگارنگ. هر آبگیر را نوری از بالا روشن میكرد. نور دیده نمیشد، اما اثرش روشنایی آبگیر بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهیها در روشنایی سرد و تاریك نگاه میكرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند، بیپر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمیرفت، آب بودن فضایشان حس نمیشد. حباب، و هم چنین حركت كم و كند پرههایشان. مرد درته دور روبرو، دوماهی را دید كه با هم بودند. دو ماهی بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهایشان كنار هم بود و دمهایشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبیدند و رو به بالا رفتند و میان راه چرخیدند و دوباره سرازیر شدند و باز كنار هم ماندند. انگار میخواستند یكدیگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لولیدند و رفتند و آمدند. مرد نشست. اندیشید هرگز این همه یكدمی ندیده بوده است. هر ماهی برای خویش شنا میكند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگیرهای دیگر، و بیرون از آبگیرها در دنیا، در بیشه، در كوچه ماهی و مرغ و آدم را دیده بود و در آسمان ستارهها را دیده بود كه میگشتند، میرفتند اما هرگز نه این همه هماهنگ. در پاییز برگها با هم نمیریزند و سبزههای نوروزی روی كوزهها با هم نرستند و چشمك ستارهها این همه با هم نبود. اما باران. شاید باران. شاید رشتههای ریزان با هم باریدند و شاید بخار از روی دریا به یك نفس برخاست؛ اما او ندیده بود. هرگز ندیده بود. دو ماهی شاید از بس با هم بودند، همسان بودند؛ یا شاید چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمی بود، یا همدمی از گردش هماهنگ زاده بود؟ یا شاید همزاد بودند. آیا ماهی همزادی دارد؟ مرد آهنگی نمیشنید، اما پسندید بیاندیشد كه ماهی نوایی دارد، یا گوش شنوایی، كه آهنگ یگانگی میپذیرد. اما چرا نه ماهیان دیگر؟ دو ماهی آشنا بودند. دو ماهی زندگی در آبگیر تنگ را با رقص موزونی مزین كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصید؟ از اینجا تا كجا خواهند رقصید؟ یك پیرزن كه دست كودكی را گرفته بود،آمد و پیش آبگیر به تماشا ایستاد و پیش دید مرد را گرفت. زن با انگشت ماهیها را به كودك نشان میداد. مرد برخاست و سوی آبگیر رفت، ماهیها زیبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگیر خوش روشنایی بود و همه چیز سكون سبكی داشت. زن با انگشت ماهیها را به كودك نشان میداد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببیند. زورش نرسید. مرد زیر بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پیرزن گفت: "ممنون. آقا." اندكی كه گذشت، مرد به كودك گفت: "ببین اون دو تا چه قشنگ با همن." دو ماهی اكنون سینه به سینهی هم داشتند و پركهایشان نرم و مواج و با هم میجنبید. نور نرم انتهای آبگیر، مثل خواب صبحهای زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل یك حباب مینمود، پاك و صاف و راحت و سبك. دو ماهی اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزدیك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: "ببین اون دو تا چه قشنگ با همن." كودك اندكی بعد پرسید:"كدوم دو تا؟" مرد گفت: "اون دو تا. اون دو تا را میگم. اون دو تا را ببین." و با انگشت به دیوارهی شیشهای آبگیر زد. روی شیشه كسی با سوزن یا میخ یادگاری نوشته بود. كودك اندكی بعد گفت: "دوتا نیستن." مرد گفت: "اون، آآ، اون، اون دو تا." كودك گفت: "همونا. دو تا نیستن. یكیش عكسه كه توی شیشه اونوری افتاده." مرد اندكی بعد كودك را به زمین گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشای آبگیرهای دیگر. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده