Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۹۲ امروز یه داستانی که بارها تاحالا خوندمش رو،دوباره خوندم مثل همیشه ذهنم درگیرش شد: حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟ گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم، خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟ گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ گفت: بیمار نیستم! هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟ گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد واقعا ماها چه عکس العملی داریم در مقابل مرگ؟ 21 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۲ من خودم بعضی مواقع اصلا مرگ را فراموش می کنم نمیدونم چرا ولی خیلی مواقع شده و خودمو سرگرم کارهای دنیا کردم 7 لینک به دیدگاه
Yamna 1 17420 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۲ هی.. وقتی دله کسی رو میشکونم وقتی با کسی بد حرف میزنم وقتی حقی رو ناحق میکنم وقتی به کسی احترام نمیزارم وقتی غیبت میکنم وقتی سر هر موضوع کوچیک و بی اهمیت دروغ میگم وقتی گناهی انجام میدم وقتی به کسی توهین میکنم .. ... . .... .... ............. تو همه این مواقع یادم رفته که قراره بمیرم...یادم رفته که خدارو حس نمیکنم..... نمیدونم شاید اگه همه ی این مواقع به این فکر کنم که شاید چند صدم ثانیه بعدش زنده نیستم بازم این طوری میکردم......... کاش یادم نره هیچ وقت....نه به خاطر خودم به خاطر اینکه خدا از بنده اش نامید نشه...... 5 لینک به دیدگاه
M_O_R_T_E_Z_A 708 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۲ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد.. :w139: 3 لینک به دیدگاه
behe 2545 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۲ واقعا ماها چه عکس العملی داریم در مقابل مرگ؟ ترس ............ 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده