رفتن به مطلب

ذونکن خاطراتتو.....بر بستر خاطراتم


ارسال های توصیه شده

خاطره ها چه تلخ چه شیرین بخشی از زندگی ما هستند و رد پای ما رو بر بستر زندگی پروانه وار دنبال میکنند

 

و حال تو نیز " ذونکن خاطراتتو.........بر بستر خاطراتم"

 

 

:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

 

  • Like 39
لینک به دیدگاه

این تایپیک را زدم که دوستان خاطراتی چه دور چه نزدیک چه داغ داغ رو اینجا بذارن

 

خاطرات بسیار دور ،نزدیک و....که هم تلخ هم شیرین و میخوام سر فرصت اینجا بذارم

 

اما این خاطره شیرین مربوط به پریروز بود .حالا چرا با این خاطره شروع کردم دلیلش امیری ( NYC )بود حالا چراش رو اخر سر میفهمیم.....:w16:

 

پریروز آخر هفته بود قبلا با دوستان هم دانشگاهی هماهنگ کرده بودیم یکشنبه رو بریم :banel_smiley_4:

 

ساعت 6 صبح یکشنبه 21 آوریل در یک پارک نزدیک جزیره حاضر شدیم بعد از 10 دقیقه شروع کردیم به بالا رفتن از صخره ها حالا صخره ها کم ارتفاع بودن و گر نه من که

 

صخره نوردی بلد نیستم ولی خب همینم خودش هیجان داره بالای صخره ها که رسیدیم زیبایی صبح وصف ناشدنی بود کمی هوا سوز سردی داشت ولی با منظره دریای

 

بیکران آبی و طبیعت زیبا سوز سرما رو حس نمیکردم انجا جا داشت که آز آفریدگار این همه زیبایی سر بر سجده گذاشت حقا که خداوند نقاش چیره دستی است . بعد از

 

گرفتن چند عکس زیبا نشستیم و بیسکویت و قهوه خوردیم و نیم ساعتی استراحت کردیم بعدم برگشتیم پایین..

 

پایین که رسیدیم کمی والیبال بازی کردیم و بعدم رفتیم سراغ کباب کردن اینجا در چنین پارکهایی کباب پزهایی وجود داره برای استفاده عموم...

 

همونجا لپ تابمو باز کردم و برای چند لحظه هم اومدم تو سایت ببینم پ . خ دارم یانه که امیر رو دیدم و یه کوتاه حرف زدیم و موقعیت رو براش گزارش کردم :whistle:.. دیدم که طفلک

 

خراب کباب کردنه :ws3:حالا با این اوصاف تصور کنید چه حالی داشت :ws3:

 

بلخره من و دو تا از دوستام شروع کردیم به کباب کردن و دوتا از بچه ها هم قلابهای ماهیگیریشونو در آوردن و شروع کردن به ماهیگیری که مهارت خاصی در صید ماهی دارن.

 

خلاصه دو تا ماهی لاکس صید کردن ما هم چقدر ذوق کردیم ماهیها هم کباب شدن ....:whistle:

 

جاتون خالی خیلی خوشمزه در اومده بود و حال و هوای بیرونم صفای خاصی رو داده بود :ws37:

 

بعد غذا هم کل محیط رو تمیز کردیم و سوار ماشین شدیم و بر گشتیم ......روز قشنگی بود:ws37:

 

این عکسم تقدیم میکنم به امیری:a030:

 

e1_20130421_130111.jpg

  • Like 38
لینک به دیدگاه

صبح ساعت 8 سر کارم حاضر شدم مستقیم رفتم اتاق کارم کوله پشتیمو گذاشتم زمین و پشت سیستم نشستم یکی از همکارام داخل اتاق شد و چن تا کپی از یه برگه گرفت و گفت برنامه امروزو ببین دیدم بله تور داریم اما مکان درج شده برام آشنا نبود نه آدرسش نه مسیر..ساعت 9:30 تور شروع میشد اواخر ماه مارس بود انروز آسمان ابری بود و کمی سرد لباسهای مخصوص بارونی regntøy رو پوشیدیم و غذا و نوشیدنی رو داخل کوله هامون گذاشتیم مسیر رو که میرفتیم همه جا برام رنگ و شکل خاصی داشت همه چی متفاوت بود جاده های پر پیچ و جنگلی که سکوتش حکایتی از گذشته های دور و پر غوغا بود .صدای شر شر آبشدن برفها بر جویبارها یه حال و هوای خاصی میداد در مسیر حتی پیکانها و فلشها جهت یاب چوبی بودند و فرسوده هر چیزی رو که میدیدم ازش عکس میگرفتم انگار سفری به گذشت زمان کرده بودم...

 

نصف مسیر رو رفته بودیم یکی از پسرا جلوتر حرکت میکرد برگشت گفت یوهووووووو انا رو دارم میبینم . کمی جلوتر که رفتم از دور کلبه ای قدیمی رو دیدم و خانومی که بیرون کلبه لباسهای شسته رو رو بند پهن میکرد او هم متوجه ما شد و از دور برایمان دست تکان داد از بچه ها پرسیدم چطور میشناسینش گفتن چند باری این مسیرو اومدیم جلوتر که رسیدیم خانوم مسن و مهربانی رو روبرم دیدم باهاش دست دادیم و همگی رو بغل کرد و خیلی مهربانانه گفت خیلی وقته از اینطرفا نیومدین ..

 

کلبه خیلی قشنگی بود البته بیرونش چون ما تمام وقت بیرون بودیم 4 تا نیمکت چوبی کهنه با یک میز چوبی در حیاط و اطراف کلبه هم همه جاش سبز این کلبه در دل این طبیعت زیبا ادم رو به هیجان در می اورد با صدای باز شدن در خونه پیرمردی بیرون اومد که همسر آنا بود جلو اومد با خنده جلو اومد و با هامون دست داد نگاهی عمیق به من انداخت و گفت یوهاکیم و منم خودمو معرفی کردم آنا رفت و سبدی سیب رو اورد قرار شد یه پانزده دقیقه ای استراحت کنیم و بعد راه رو ادامه بدیم فلاکس قهوه رو از کوله دراوردیم رو نیمکتهای حیاط نشستیم همه گرم صحبت و خنده بودند و من غرق لذت از طبیعت و این سفر به اصطلاح گذشته زمانی.......بلند شدم و از هر چیز دور و برم عکس گرفتم چند باری متوجه نگاه یوهاکیم شدم و باز عکس و عکس و عکس.....برگشتم فنجان قهوه ام رو برداشتم یوها کیم نگاهی به آنا کرد و گفت خیلی شبیهشه همه با تعجب گفتیم چی ......چشمهات و رنگ موهات حتی بلندی موهات من رو برد به 47 سال پیش و آنا پرید تو حرفش الان عکسشو میارم ما دیگه میبایست میرفتیم ..بچه ها گفتن بذارین برای دفعه اینده که اومدیم خدا حافظی کردیم و چند قدمی رو برداشتیم حس کنجکاویم وادارم کرد برگردم بدون هیچ مقدمه ای گفتم الان کجاست؟

 

آنا گفت کسی ازش خبری نداره و لبخند مهربانش رو نثار همسرش کرد و گفت هر وقت خواستی میتونی بیای اینجا بهار خیلی قشنگی داره تشکر کردم و به راهم ادامه دادم

 

از آنروز تقریبا یکسال و نیم میگذره و من به همراه دوستام چند باری مهمان این زوج مهربون بودیم و خاطره های زیادی رو برامون تعریف کردن بخصوص عشق گم شده یوهاکیم ..همه خاطرات عشق ناکامش رو نوشته ام شاید روزی بتونم در میان یاداشتهای پراکنده ام عشق اورا نیز به چاپ برسونم.

 

دیروز نیز باهاشون دیدار کردم و یوهاکیم کمی مریض حال بود.

 

آرام.....

 

یکشنبه 28 آوریل 2013

  • Like 22
لینک به دیدگاه

به خاطره از دوره دبیرستان:ws3:

من اون موقع خیلی شر و شیطون بودم و همه بچه های کلاس از دستم عاصی بودن...یعنی خودمونی بگم دهن همشونو سرویس کرده بودم:ws28:

یه روز یکی از دوستام از پشت پنجره راهرو 2 تا کتابش رو بهم داد که براش بذارم داخل کیفش...منم جلو چشای خودش یکی از کتاباشو از زیر در آزمایشگاه انداختم تو(5 شنبه بود آزمایشگاهم تعطیل بود و شنبه امتحان همون کتاب رو داشتیم)

رفیقم که اسمش علی بود خون جلو چشاشو گرفت و سریع اومد توی سالن و من خودمو قایم کردم.. علی رفت نزدیک آزمایشگاه که کتابشو در بیاره که موفق نشد..

منم فرار کردم داخل حیاط مدرسه که علی دنبالم دوید

حالا ندو کی بدو:w42:

دو سه دور حیاطو چرخوندمش بعدش رفتم سمت حیاط پشت مدرسه که آشپزخونه مدرسه هم اونجا بود

چشتون روز بد نبینه یه سری ایرانت اونجا پشت آشپزخونه بود که من ندیدم و سریع رفتم روی اونا و همشو شکستم و علی هم پشت سر من رفت رو اونا و سرعتمونو دو برابر کردیم و از پشت آشپزه دنبالمون افتاد:v57xpgj21gn50sq6izf

نیمه راه کتاب دوم علی رو انداختم که بگیرنش:2i1d1co:

خلاصه رفتم سمت دستشویی و خودمو توی یکی از دستشویی ها قایم کردم

بعد از 10 دقیقه اومدم بیرون دیدم علی از دستشویی روبرو اومده بیرون:ws47:

خلاصه لباسامونو با هم عوض کردیم که شناسایی نشیم و 1 هفته نهار مدرسه رو نخوردیم

  • Like 16
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

دیروز با چند تا از دوستام رفتیم بیرون کلی خرید کردیم بعدشم موقع ناهار هر کی یه پیشنهادی داد...

 

دوتا از بچه ها موافق رفتن به مک دونالد بودن و یکی هم رستوران زاپنیا.منم موافق مک دونالد نبودم زده شدم اینقدر موقع امتحاناتم ساندویج خوردم .سوشی هم اصلا از بوش حالم بهم میخوره ....رستوران ایرانی هم که گاهی میرم خیلی فاصله داشت حداقل یه ساعت با ماشین.....همینطور چرخ میزدیم یه دوست اسپانیایی داریم گفت یه رستوران تازگی باز شده زیادم دور نیست بریم اونجا کبابش عالیه......معمولا کباب یا رستوران ایرانی و عراقیاست یا ترکها.....همه موافقت کردیم و رفتیم........:ws37:

 

عاقا تا وارد شدیم یه حالی بهم دست داد رستوران که نه قهوه خانه اونم تو شاخ افریقا..........:w58:

 

دوست اسپانیایی کار بلدمون مثلا رفت سفارش بده.......منو هم نداشتن ............گارسونم نداشتن:icon_pf (34):

 

به هر حال من کوبیده خواستم و بقیه هم جوجه و همون کوبیده انتخاب دیگه ای نداشتیم.........:hanghead:

 

تی وی رو دیدم کانال پی ام سی صولتی میخوند......صدای بچه 4 یا 5 ساله ای که از پله ها بالا پایین میرفت مرتب اعصابمو .....:banel_smiley_4:

 

غذاها رو اوردن تو ظرف یکبار مصرف......سالاد تو زیر استکانی ........اونم به شکل افتضاح.......خیار ماست تو بطری پلاستیکی.....:4564:

 

خدای من کباب زردچوبه داشت و ازهم وا میشد و داخلش رنگ نارنجی.........:w58:برنج افتضاح......:5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

 

 

روی میز پلاستیکهای قرون وسطی......:sad0:

 

بچه ها رو گفتم به گذشته سفر کردیم یا تو افریقا هستیم؟:banel_smiley_4:

 

همه چپ ، چپ دوست اسپانیایمونو نگاه کردیم.اونم راحت کبابشو میخورد و میگفت بخورین خب خوشمزه ست :whistles:

 

بدبختی نوبت منم بود اینبار صورتحساب رو پرداخت کنم.......:icon_pf (34):

 

من که نخوردم ترجیح دادم بعد برم مک دونالد....:banel_smiley_4:

 

به هر حال رفتیم پای صندوق .از قیافه خانومه و تی وی فهمیدم بدبختانه ایرانین برای اطمینان پرسیدم از کدوم کشور اومدین جواب داد ایران.........:icon_pf (34):

 

دوباره من .چند وقته اینجا رو باز کردی؟ :banel_smiley_4:

 

2 هفته...

من .....فکر نکنم یه هفته دیگه دوام بیارین:w02:

 

خانومه .......با خنده ای تلخ چرا؟:whistle:

 

من......ها.....هیچی:ws3:

 

...........بچه هایی که غذاهای یه دانشجویی رو که همش نزدیک 2 ساله اشپزی میکنم و دیدین با این رستوران مقایسه کنید و همین جا نظرتون رو بگید........

 

این غذای رستورانه اخه؟:ws38:

 

0wjl1dufa74mkf20oalp.jpg

 

h5y2pedw7xsgcjn9s1uf.jpg

  • Like 16
لینک به دیدگاه

یه خاطره تعریف کنم از دورانِ دانشجویی ...

شرمم باد با این حرکات زشتِ من و دوستام:icon_pf (34):

 

ترم 2 که بودم، سوژه ی یه مدتِ من و هم اتاقیام، بچه های اتاق روبرویی بودن.

عاقا اینا یه کفشایی میپوشیدن اصن شاخدار:w58:

نمیدونم از کجا پیدا میکردن این مدلا رو:ws52:

 

یه روز دوستم رفت دم درِ اتاقشون که عکس بگیره بیاره ما با دقت تجزیه تحلیل کنیم...

 

aa3ntos5mwjzunp37yd7.jpg

 

داشت این عکسو میگرفت که یهو درِ اتاق باز شدو صاحبِ کفش اومد بیرون...:icon_pf (34):

دختره شروع کرد به داد و بیداد و بلند میگفت:

دوست داری واست بخرم؟:w000:

ینی دوستم نفهمید چجوری اومد داخلِ اتاق، از ترسش درو پشت سرش قفل کرد:ws28:

دوستم تو اون لحظه ===>>148fs542321.gif

ما تو اون لحظه ===>>:w58::w58::ws28::ws28:

 

هیچی دیگه روبروئیا دشمن شدن باهامون:hanghead:

 

ولی ما بازم آدم نشدیم:ws28:

ببینیـــــــــد شدیــــــــــــــم؟؟:ws28:

of1zbe0rkspilbknwh7q.jpg

  • Like 14
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

خاطرات اردوی امسال رو به یاد گار همینجا میذارم.........خب تصمیم هم دارم سریالیش کنم ......پس بعد پایان هر قسمت منتظر شنیدن بقیه ماجرا باشین.......

 

.........روز 5.7.2013 ساعت5 عصر سوار اتوبوس شدیم و از اسلو به طرف کریستیان ساند حرکت کردیم معمولا اردو یکی از سفرهایی هست که هیچ سفری جاش رو نمیگیره واقعا لذت بخشه همه بچه ها خوشحال و پر هیجان....ساعت 9 شب رسیدیم مقصد و یه راست اونجا اتوبوس شهری منتظرمون و سوارمون کردن رفتیم هتل ساحلی.......

 

ساعت 11 شب یه سریمون رفتیم ساحل که تقریبا همون محوطه و حیاط هتل هست و یه زمین بازی داره والیبال ساحلی بازی کردیم و خیلی خوش گذشت بعدشم رفتیم لالا...... لازم به توضیحه تابستونا اینجا تقریبا 12 شب هوا تاریک میشه و نزدیک 2 بامداد هوا باز روشن میشه.... .صبح ساعت 6 اتوبوس دنبالمون اومد و رفتیم طرف ترمینال کشتیرانی.......قبلا بلیطهامون رزرو شده بود ساعت 7 تو ترمینال نشستیم که میبایست 7:30 سوار کشتی میشدیم.......

رو یه صندلی نشستم با چند تا از دوستام و کوله پشتی و ساکم رو جلو پام گذاشتم و شروع کردم به بازی کردن با تبلتم عاقا عاشق بازی سوپرماریو هستم......دیدم اس ام اس اومد از طرف دوستم که سفر خوش بگذره ......منم براش زدم چی میخوای کادو بگیرم.......ج داد هیچی بازیتو کن.....منم که هم خواب کافی نکرده بودم و حوصله اس ام اس به اون صبح زودی رو نداشتم با خودم گفتم خنگول چطور فهمید بازی میکنم صداش اومد خب میبینمت.......وای باورم نمیشد خودش تنها اومده بود و یه سوپرایز بود واقعا.......این دوستمون جزو بچه های دانشگاهمون نبود و این بود خودش مستقل بلیط رزرو کرده بود.........به هر حال ساعت 8 داخل کشتی شدیم و هوا هم عالی بود آسمون صاف و آبی و درجه دما 26 درجه سانتیگراد.........البته داخل کشتی مسافرای زیادی داشت غیر از ما........و اکثرا هم میرفتن رو عرشه ما هم عاقا زدیم از بالا و پایین کشتی گشتن عین ندید بدیدااااااااالبته خود من قبلا 2 بار دانمارک با کشتی رفته بودم.اما واقعا سفر با کشتی بسیار لذت بخشه.........

 

و کشتی حرکت کرد بطرف دانمارک......

 

ادامه.........

k2856_20130718_074932.jpg

  • Like 15
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...