An@hita 8666 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۲ نوشته اند: روزى اسكندر مقدونى، نزد ديوجانس آمد تا با او گفت و گو كند. ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد . اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس، برآشفت و گفت: - اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟ آيا گمان كرده اى كه از ما بى نيازى؟ - آرى، بى نيازم . - تو را بى نياز نمى بينم . بر خاك نشسته اى و سقف خانه ات، آسمان است . از من چيزى بخواه تا تو را بدهم . - اى شاه! من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند . تو بنده بندگان منى . - آن بندگان تو كه بر من اميرند، چه كسانى اند؟ - خشم و شهوت . من آن دو را رام خود كرده ام؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مى كشند. برو آن جا كه تو را فرمان مى برند؛ نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خوارى . ********************************************* وقت خشم و وقت شهوت مرد كو؟ - - - طالب مردى چنينم كو به كو 4 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین، ۱۳۹۲ خب چرت گفته:دی خشم و شهوت نباشه با چی برسیم؟:دی اصلا چرا برسیم:دی 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده