رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

نوشته ‏اند: روزى اسكندر مقدونى، نزد ديوجانس آمد تا با او گفت و گو كند.

ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد .

اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس، برآشفت و گفت:

- اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟ آيا گمان كرده‏ اى كه از ما بى‏ نيازى؟

- آرى، بى‏ نيازم .

- تو را بى‏ نياز نمى‏ بينم . بر خاك نشسته‏ اى و سقف خانه‏ ات، آسمان است . از من چيزى بخواه تا تو را بدهم .

- اى شاه! من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند . تو بنده بندگان منى .

- آن بندگان تو كه بر من اميرند، چه كسانى‏ اند؟

- خشم و شهوت . من آن دو را رام خود كرده ‏ام؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مى‏ كشند.

برو آن جا كه تو را فرمان مى‏ برند؛ نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خوارى .

 

*********************************************

وقت خشم و وقت شهوت مرد كو؟ - - - طالب مردى چنينم كو به كو

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...