spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۲ كارگر بيمار نویسنده: دي اچ لارنس / ترجمه: كوزه گر همه ميدانستند كه زنش از سر او هم زياد است. اما خود زن هيچ پشيمان نبود از اينكه همسر او شده بود. عشق آنها زماني شروع شد كه خودش نوزده سال و دخترك بيست سال داشت. مردي بود كوتاه و سياه سوخته با پوستي گرم و سر و گردني شق و رق داشت كه هنگام حركت خودنمائي ميكرد و آدم را بياد پرنده اي ميانداخت كه با جفت خودش راه ميرود و اندامي كشيده و زنده دارد. رويهمرفته آدم ورزيده و خرد اندامي بود. و چون كارگر خوبي بود و وضع خانه اش مرتب بود پول كمي از دستمزدهائي كه در معدن ميگرفت پس انداز كرده بود. آنوقت ها نامزدش در يكي از نقاط مركزي انگلستان آشپزي ميكرد. دختر بلند قد زيباي بسيار آرامي بود. براي اولين بار كه «ويلي» او را در كوچه ديد دنبالش افتاد. «لوسي» از او خوشش ميآمد مشروب كه نميخورد. تنبل و بيكاره هم كه نبود اما هر چند كه آدم ساده اي بود و آنطوريكه شايد و بايد باهوش نبود، با وجود اين چون بنيه اش خوب بود لوسي راضي شده بود كه زنش بشود. وقتيكه عروسي كردند خانه آبرومند شش اتاقه اي گرفتند و آنرا فرش كردند. كوچه اي كه خانه در آن بود در دامنه تپه شيب داري واقع شده بود. كوچه تنگ و تونل مانند بود. پشت كوچه چراگاه سبز و دره پر درختي بود كه ته آن دره، معدن واقع بود و منظره معدن از بالاي چراگاه زيبا بود. «ويلي» تو خانه اش مثل پدربزرگ ها بود. زنش با زندگي كارگران معدن اخت نبود. آنروزي كه عروسي كرده بودند روز شنبه بود. فرداي آنروز يعني غروب يكشنبه بود كه ويلي بزنش گفت: «براي من ناشتائي بگذار و اسبابهاي كارم را هم بگذار پهلو آتش. من فردا ساعت پنج و نيم پا ميشوم بروم سر كارم. اما تو لازم نيست آنوقت پا شوي. تا هر وقت كه ميخواهي، براي خودت بخواب» و آنوقت همه چيزها را بزنش ياد داد كه چطور بجاي سفره يك روزنامه روي ميز پهن كند. و چون ديد «لوسي» غرغر ميكند باو گفت: «روميزي و پارچه سفيد نميخواهم دور ورم باشد. ميخواهم اگر حتي عشقم بكشد رو زمين تف هم بكنم. من اين جوريم.» بعد شلوار كارش را كه از پوست موش صحرائي بود و نيم تنه بي آستين پشمي و كفش و جورابهاي خود را گذاشت كنار آتش بخاري تا براي فردا گرم و آماده باشند. آنوقت رو بزنش كرد و گفت: «حالا ديدي؟ همين كار را بايد هر شب بكني تا براي روز بعد آماده باشد». فردا درست سر ساعت پنج و نيم از رختخوابش بيرون آمد و بدون آنكه خداحافظي بكند يكتا پيراهن از بالا خانه اي كه تويش ميخوابيدند پائين آمد. بعد هم رفت سر كارش. عصر ساعت چهار بخانه برگشت. شامش رو اجاق حاضر بود. فقط ميبايست آنرا بكشد توي ظرف اما وقتيكه آمد تو و زنش او را ديد هول كرد. يك آدم گنده اي كه سر و صورتش سياه بود جلوش سبز شده بود. وقتيكه شوهرش با اين وضع داخل شد، او خودش با پيراهن و پيشبند سفيدش جلو آتش ايستاده بود و در آن لباس دختر شسته و رفته اي بنظر ميرسيد. شوهرش با صداي تراق تروق پوتين هاي سنگين خود تو اتاق آمد و پرسيد: «خوب چطوري؟» سفيدي چشمانش از تو صورت سياهش برق ميزد. زنش با مهرباني جواب داد:«منتظر بودم كه تو بيائي خانه» «ويلي» جواب داد «حالا كه آمدم». و سپس قمقمه آب و كيفي را كه روزها خوراكش را در آن ميگذاشت و سر كار ميرفت، محكم روي دولابچه انداخت. كت و شال گردن و جليقه اش را بيرون آورد و صندلي راحت خود را پهلوي بخاري كشيد و رويش نشست و گفت: «شام بخوريم كه از گشنگي هلاك شدم.» «نميخواهي كه خودت را بشوئي؟» «خودم را براي چه بشويم؟» «اينجور كه نميتواني شام بخوري» «خانم جان سخت نگير! پس خبر نداري كه تو معدن هم ما هميشه همينطوري بي آنكه خودمانرا بشوئيم غذا ميخوريم. چاره نداريم» لوسي شام را آورد گذاشت برابرش. سروكله اش مثل ذغال سياه بود. تنها سفيدي چشمانش و سرخي لبهايش رنگ طبيعي داشت. از اينكه لبهاي سرخش را باز ميكرد و دندانهاي سفيدش بيرون ميافتاد و غذا ميجويد حال زنش دگرگون ميشد. دستهايش، تا بازو سياه سياه بود گردن برهنه و نيرومندش نيز سياه بود اما نزديكيهاي شانه اش كه سفيدتر بود، زنش را به سفيد بودن پوست شوهرش مطمئن ميساخت. بوي هواي معدن و رطوبت چسبنده آن تو اتاق پيچيده بود. زنش پرسيد: «چرا رو شانه ات اينقدر سياه است؟» «چي؟ زير پيراهنم را ميگوئي. از سقف آب روش چكيده حالا اين زير پيراهنم تازه خشك شده براي اينكه تازه وقتي كه كارم تمام شد تنم كردم- اينها را كه خشك است ميپوشم و آنوقت ترها را ميگذارم كه براي بعد خشك بشود.» كمي بعد وقتيكه جلو بخاري دولا شده بود و خودش را ميشست با آن بدن خطمخالي كه داشت زنش ازش ترسيد. بدن ورزيده و پر عضله اي داشت. گوئي مانند حيوان پر زور و بي اعتنائي بود كه كارهايش را با زور و بي پروائي انجام ميداد و هنگاميكه تن خود را ميشست رويش بطرف زنش بود- زنش از ديدن گردن كلفت و سينه ورزيده و عضلات بازوي او كه از زير پوستش بالا پائين ميرفت انزجاري در خود حس ميكرد. با همه اينها زندگي خوشي داشتند. راضي بودند. او از داشتن يك چنين زني مغرور بود. هم قطارهايش او را مسخره ميكردند و سر بسرش ميگذاشتند. اما كوچكترين تغييري در محبت و احترام او درباره زنش حاصل نميشد. شبها مي نشست رو همان صندلي راحت و يا با زنش حرف ميزد و يا زنش برايش روزنامه ميخواند وقتيكه هوا خوب بود ميرفت تو كوچه و همچنانكه عادت كارگران است، چندك مينشست و پشتش را ميداد بديوار خانه اش و با گرمي تمام با عابرين سلام و احوالپرسي ميكرد. اگر كسي از آنجا نميگذشت او تنها دلش باين خوش بود كه در آنجا چندك بنشيند. و سيگار بكشد. با همين هم دلخوش بود. از زن گرفتن خودش هم راضي بود. هنوز يكسال از عروسي آنها نگذشته بود كه كارگران «بارنت» و «ولوود» دست باعتصاب زدند. ويلي خودش عضو اتحاديه بود و ميدانست كه همه آنها با جان كندن زندگي خودشان را اداره ميكردند. خودش هنوز قرض ميز و صندليهائي را كه خريده بود نداده بود. قرضهاي ديگري هم بگردنشان بود زنش خيلي نگران بود ولي هر جور بود زندگي را مي چرخاند. شوهرش هم زندگيش را تماماً بدست او داده بود. رويهمرفته شوهر خوبي بود. هر چه دار و ندارش بود بدست زنش داده بود. پانزده روز اعتصاب طول كشيد. بعد دوباره شروع كردند اما هنوز يكسال از اين مقدمه نگذشته بود كه براي «ويلي» در معدن حادثه اي رخ داد و كيسه مثانه اش پاره شد. دكتر گفت كه بايد در بيمارستان بخوابد. ويلي كه آتشي شده بود، مانند ديوانگان از جا در رفت و از زور درد و ترس از بيمارستان هر چه بزبانش آمد گفت. آنوقت متصدي معدن آمد و باو گفت:«پس برو خانه ات.» يك پسر بچه هم پيش پيش رفت خانه او و بزنش خبر داد كه جاي او را حاضر كند. زنش هم بدون معطلي رختخوابش را آماده كرد. اما وقتيكه آمبولانس آمد و او را آوردند زنش فريادهاي او را كه بواسطه حركت امبولانس زيادتر شده بود شنيد چنان ترسيد كه نزديك بود غش كند. بعد او را آوردنش تو و خواباندش. متصدي كارخانه كه با او آمده بود بزنش گفت:«بهتر بود كه جايش را در سالن ميگذاشتيد. براي اينكه لازم نباشد او را ببالاخانه ببريم. پائين باشد براي خودتانم راحت تر است كه ازش پرستاري كنيد.» اما طوري بود كه ديگر نميشد جايش را عوض كرد. اين بود كه بردنش ببالاخانه. «ويلي» اشك ميريخت و فرياد ميزد. -«مدتها مرا همانجا روي زغالها انداخته بودند تا بعد از مدتي از آن سوراخي بيرونم كشيدند. لوسي مردم از درد، از درد واي لوسي جان از درد مردم.» لوسي در جوابش گفت.-«من ميدانم كه درد اذيت ميكند، اما چاره نداري بايد تحمل كني.» متصدي معدن كه آنجا ايستاده بود به «ويلي» گفت.-«رفيق تحمل داشته باش. اگر اينجور بي تابي بكني خانمت دست و پايش را گم ميكند». ويلي با گريه گفت:«دست خودم نيست درد نميگذارد.» ويلي تا آنروز در عمرش ناخوش نشده بود. اگر گاهي انگشتش زخم ميشد، خم بابرويش نميآورد. امان اين درد، درد داخلي بود و او را ترسانده بود. آخرش آرام گرفت. و از حال رفت. چون آدم خجولي بود، هيچ وقت نميگذاشت زنش او را لخت كند و بشويد و تا مدتي باين كار تن در نميداد تا آن كه زنش آخر او را لخت كرد و بدنش را شست. يكماه و نيم بستري بود و درد او را از پا درآورده بود. پزشكان از كارش سر در نميآوردند و نميدانستند چه چيزش هست و چكارش كنند. خوب غذا ميخورد از وزنش هم كم نميشد. زور بازويش سر جايش بودف ولي با وجود اين درد ادامه داشت و هيچ نميتوانست راه برود. لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۲ يكماه و نيم كه از ناخوشي او گذشته بود اعتصاب همگاني كارگرها شروع شد. ويلي هم روزها صبح زود پا ميشد و پهلو پنجره مينشست. روز چهارشنبه هفته دوم اعتصاب بود كه مانند هميشه صبح زود پا شد و پهلو پنجره نشست و زل زل تو كوچه نگاه ميكرد. كله گرد و تن نيرومند و قيافه ترسيده اي داشت. همانطور كه نشسته بود فرياد زد.- «لوسي! لوسي!» لوسي رنگ پريده و خسته، از پائين سر رسيد. آن وقت ويلي بهش گفت.-«يك دستمال بمن بده.» زنش جواب داد.-«ميخواهي چكار كني دستمال كه داشتي.» «خيلي خوب بهم دست نزن» آنوقت دست تو جيبش كرد و دستمال را بيرون آورد و گفت.«دستمال سفيد نميخواستم يك دستمال سرخ بمن بده» زنش در حالي كه دستمال سرخي باو داد باو گفت.- حالا اگر كسي بديدنت بيايد كي ميرود دم در؟ اصلا چه لازم كرده بود كه براي يك همچو چيز جزئي من را از اينهمه پله بالا بياري.» ويلي گفت:«بنظرم درد دارد دوباره ميايد» قيافه وحشت زده اي داشت. لوسي گفت:-«كدام درد تو خودت بهتر ميداني كه دردي تو كار نيست. پزشكان ميگويند خيالات بسرت زده. دردي چيزي نيست». ويلي فرياد زد-«من خود نميدانم كه تو تنم درد ميكند؟» لوسي گفت:«دردي چيزي نيست. ببين يكدانه تراكتور از آنطرف تپه دارد باين طرف ميآيد. اين تراكتور تمام دردهاي تو را خوب خواهد كرد و تمامش از تنت بيرون ميكند. حالا بگذار من بروم پائين و برايت غذا درست كنم. لوسي از پهلو او رفت. تراكتور آمد و گذشت و بناي خانه را بلرزه در آورد. سپس دوباره كوچه خاموش شد. فقط صداي اشخاصي كه در آنجا بودند شنيده ميشد. اينها مردمي بودند كه سنشان از پانزده تا بيست و پنج سال بود و داشتند با هم تو خيابان تيله بازي ميكردند. گروهي ديگر هم توي پياده رو همين بازي را ميكردند. «تو جر ميزني» «من جر نميزنم.» «آن تيله را زود بيار اينجا.» «تو چهار تا تيله بده تا من آنرا بهت بدهم.» «بي خيالش! ميگويم مهره را زود بيار بده.» ويلي دلش ميخواست او هم بيرون پهلو آنها ميبود. او هم دلش ميخواست تيله بازي بكند. درد او را از پا درآورده و مغزش را چنان ضعيف كرده بود كه قوه خودداري ازش سلب شده بود. در همان وقت عده اي از كارگرها وارد كوچه شدند. امروز روز پرداخت مزد كارگرها بود. اتحاديه در كليسا بكارگرها پرداخت كرده بود. حالا همه آنها با پولهايشان برميگشتند. صدائي بگوش ويلي رسيد كه فرياد ميزد:«- آهاي! آهاي!» ويلي از شنيدن آن صدا از روي صندليش پريد. صدا دوباره بگوشش رسيد:«آهاي كي ميآيد برويم تماشاي بازي فوتبال بكنيم؟» عده زيادي آنهائيكه مهره بازي ميكردند بازيشان را ول كردند. يكي ميگفت ساعت چند است. به ترن كه نميرسيم. بايد پياده برويم.» دوباره كوچه شلوق شده بود. همان صداي اولي دوباره بگوش ميرسيد:«گفتم كي حاضر است بيايد برويم به «نوتينگهام» و تماشاي فوتبال بكنيم؟» صاحب اين صدا آدم تنومندي بود كه كلاه كپي خود را تا روي چشمان پائين كشيده بود. چند صدا در جواب او گفت:«ما حاضريم ما حاضريم بيائيد برويم.» تو كوچه داد و فرياد راه افتاده بود جمعيت كوچه به گروه ها و دسته هاي پر هيجاني درآمده بود. باز همان مرد فرياد كشيد:«بچه هاي «نوتينگهام» بازي ميكنند.» مردها و جوانهاي ديگر هم فرياد زدند. «بچه هاي «نوتينگهام» باي ميكنند» همگي از ذوق برافروخته و يكپارچه آتش شده بودند. فقط لازم بود يك نفر آنها را تحريك كند. و كارفرمايان از اين موضوع بخوبي اطلاع داشتند. ويلي از پهلو پنجره نعره كشيد:«منهم ميام. منهم ميام.» لوسي سراسيمه رسيد ويلي گفت:«ميخواهم بروم به تماشاي فوتبال بچه هاي نوتينگهام» لوسي گفت: چطور ميتواني بروي. ترن كه نيست و تو هم نميتواني نه ميل پياده راه بروي.» ويلي از جايش بلند شد و گفت- شنيدي كه گفتم ميخواهم بروم تماشاي مسابقه فوتبال» لوسي گفت:«آخر چطور ممكن است؟ آرام بنشين سر جايت...» بعد دستش را گذاشت روي شانه ويلي. ويلي دست او را گرفت و پرت كرد آنطرف و فرياد زد: «ولم كن. ولم كن. اين تو هستي كه باعث ميشوي كه درد دوباره بيايد. ميخواهم بروم به نوتينگهام براي تماشاي مسابقه.» لوسي گفت:« بنشين- مردم صدايت را ميشنوند. آنوقت چه خواهند گفت؟» فوتبال بكنيم؟ صاحب اين صدا آدم تنومندي بود كه كلاه كپيش را روي چشمانش كشيده بود. ويلي فرياد زد:«برو.برو اين توئي كه درد را بجان من مياندازي. برو!» آنوقت او را گرفت. كله كوچكش مانند ديوانگان ميلرزيد. خيلي پر زور بود. لوسي فرياد كشيد:«واي ويلي!» ويلي فرياد كشيد:«اين توئي كه درد را ميآوري. بايد بكشمت. بايد بكشمت.» لوسي فقط ميگفت:«آبرويمان رفت. مردم صدايت را مي شنوند.» ويلي ميگفت:«دوباره درد آمد. من تو را بجاي درد بايد بكشم.» ويلي هيچ نميدانست كه چكار ميكند- زنش خيلي كوشش كرد كه نگذارد برود پائين. بعد كه از چنگ ويلي كه از حال طبيعي خارج شده بود نجات يافت، دويد و رفت و دختر همسايه شان را كه دختر بيست و چهار ساله اي بود و داشت شيشه هاي پنجره طرف خيابان را پاك ميكرد خبر كرد. اين دختر نامش «اتيل» بود و پدري داشت كه كار و بارش خوب بود و قپاندار محل بود و بمحض ديدن اشاره «لوسي» بطرف او دويد. مردم كه صداي اين مرد خشمناك را شنيده بودند دويده بودند تو كوچه و گوش ميدادند. «اتيل» رفت ببالاخانه خانه آنها بنظرش پاكيزه و تميز آمد. ويلي توي اطاق عقب لوسي كه خسته و مانده شده بود ميدويد و فرياد ميزد. ميكشمت. ميكشمت.» لوسي را ديد كه به تخت تكيه داده و رنگ صورتش بسفيدي روتشكي تختخواب شده بود و ميلرزيد. «اتيل» رو به «ويلي» كرد و گفت «چه ميكني؟ چكار ميكني؟» ويلي گفت:«من ميگويم اين تقصير اوست كه درد من برميگردد. ميخواهم بكشمش. تقصير اوست.» بعد «اتيل همچنانكه ميلرزيد گفت- «زنت را بكشي؟ شما كه با هم خيلي خوب بوديد. و خيلي زنت را دوست ميداشتي.» ويلي فرياد زنان گفت.«درد. دردم بقدري شديد است كه بايد او را بكشم.» ويلي پس رفته بود و گريه و هق هق ميكرد. وقتي كه نشست زنش هم افتاد روي يك صندلي و با صداي بلند گريه ميكرد. «اتيل» هم بگريه افتاد. ويلي زل زل بيرون پنجره نگاه ميكرد. دوباره همان چهره دردناك نخست را بخود گرفته بود. اما آرام شده بود. سپس با ترحم بسيار بزنش نگاه كرد و گفت-«من چه ميگفتم». «اتيل گفت:«چطور نميدانيد؟ داشتيد داد و فرياد ميكرديد و چيز خيلي بدي ميگفتيد. فرياد ميزدي: ميكشمت. ميكشمت.» ويلي گفت:«خيلي عجيب است. لوسي اين خانم راست ميگويد؟» لوسي با مهرباني ولي بسردي گفت: حواست سر جايش نبود. خودت نميدانستي چه ميگفتي.» صورت ويلي پر از چين و چروك شد. لبهاي خود را گاز گرفت آنوقت بشدت زد بگريه و بلند بلند هق هق ميكرد. سرش بطرف پنجره بود. در اطاق صدائي شنيده نميشد اما سه نفر در آنجا سخت و دردناك ميگريستند. ناگهان لوسي اشكهايش را خشك كرد رفت بطرف شوهرش و گفت:«عيبي ندارد. تو خودت نميدانستي چكار ميكني، من ميدانم كه تو حواست سر جايش نبود. هيچ عيبي ندارد. اما ديگر اينكار را نكن.» چند دقيقه بعد كه آرام شدند لوسي و اتيل رفتند پائين. لوسي تو راه پله به اتيل گفت «ببين تو كوچه كسي گوش نايستاده باشد.» اتيل رفت و تو كوچه سر كشيد و برگشت و گفت:«تو زندگي خودت را بكن بگذار مردم هر چه دلشان ميخواهد بگويند. آنقدر تو كوچه گوش بايستند تا علف زير پاهايشان سبز بشود.» لوسي با بيحالي گفت.«خدا كند كه چيزي نشنيده باشند اگر بين مردم چو بيفتد كه ويلي عقلش كم شده آنوقت اداره معدن جيره و كمك هزينه اش را ميبرد. حتماً بمحض اينكه اين خبر بگوش آنها برسد اينكار را خواهند كرد.» اتيل با لحن تسلي دهنده اي گفت:«نه، هيچوقت جيره او را نخواهند بريد. آسوده باش.» لوسي گفت:«مبلغي هم از كمك هزينه اش چند وقت پيش قطع كرده اند.» اتيل گفت:«آسوده باش كه كسي خبر نخواهد شد» لوسي گفت:«خدايا اگر مردم بفهمند چكار كنيم.» لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده