Gandom.E 17805 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۹۳ انسانیت رنگ و مرز و زبان و نژاد نمی شناسد؛ از کالبد ها و تابوهای فردی و تعصبی مان بیرون آمده و فقط انسان باشیم! 12 لینک به دیدگاه
NYC 20977 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۳۹۳ انسانیت رنگ و مرز و زبان و نژاد نمی شناسد؛ از کالبد ها و تابوهای فردی و تعصبی مان بیرون آمده و فقط انسان باشیم! 13 لینک به دیدگاه
NYC 20977 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۳۹۳ مغازه رو بستم و رفتم طرف خونه پسری رو دیدم که توی پیاده رو خودشو جمع کرده بود و نزدیک بود یخ بزنه گفتم پسر جان چرا اینجایی؟ چرا لباس تنت نیست؟ گفت یه معتاد اومد و کاپشنمو به زور ازم گرفت پول و کاسبی امروزم تو کاپشنم بود برم خونه پدرم منو میکشه... گفتم بیا بریم توی ماشین من بردمش خونه و با پدرش حرف زدم این پسر الان 2 ماه هست با خودم کار میکنه و واقعا مثل یک فرشته هست و همیشه مغازه رو میسپارم بهش امین ترین آدمی هست که دیدمش اسم این پسر علـــی آقاست... 19 لینک به دیدگاه
NYC 20977 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۹۳ احسان خواجه امیری: افتخار می کنم که جلوی شما ایستادم. جانباز: منم خوشحالم این افتخارو داشتم که نتونم جلوی شما بایستم تا شما و امثال شما بتونید جلوی من و امثال من بایستید. :icon_gol: 15 لینک به دیدگاه
NYC 20977 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، ۱۳۹۳ روزگاری که درقم طلبه بودم بعلت جوانی و خامی و بی ارتباطی با جامعه معتقد بودم که فقط کسی که در قم باشد و روحانی باشد انسان ارزشمندی است. اما وقتی در دوره ای که دانشگاه تهران بودم با شخصیت های با فضیلت روبرو شدم فهمیدم که در خارج از قم و در اشخاص غیر روحانی هم اشخاص ارزشمند وجود دارند اما باز شیعه بودن را شرط اصلی می دانستم. بعد با سفر به کشورهای عربی متوجه شدم که بین سایر فرق اسلامی هم انسان ارزشمند یافت میشود. پس از سفر به اروپا به این نکته واقف شدم که در بین سایر مردم موحد نیز انسان ارزشمند وجود دارد. پس از آن در سفر ژاپن حادثه ای برایم رخ داد که برایم معلوم شد به معنی حقیقی فضیلت و انسانیت زبان و مکان و نژاد و مذهب و رنگ نمی شناسد، زیرا در پایان سفر آمریکا و هنگ کنگ وارد ژاپن شدم، موقع بازیهای المپیک بود که در ژاپن برگزار میشد و برایشان من که با لباس روحانی بودم جالب بود و از من عکس و فیلم می گرفتند و... برای غذا به رستوران بسیار بزرگ و شلوغی رفتم و بعد چندین ساعت به جاهای دیگری رفتم ناگهان یادم آمد که ساکم را که تمام زندگیم داخل آن بود را در آن رستوران جا گذاشته ام، سراسیمه رفتم و با کمال ناباوری دیدم ساکم همانجا است و پیرمردی کنار آن نشسته است... او گفت وقتی دیدم ساکت را فراموش کردی با این که وقت دندان پزشکی داشتم ماندم تا برگردی، و وقتی از او تشکر کردم و گفتم: خدا به شما اجر خواهد داد و او در جواب گفت... "من به خدا اعتقاد ندارم، من به انسانیت معتقدم." :icon_gol: 12 لینک به دیدگاه
NYC 20977 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مهر، ۱۳۹۳ خانم ژیان کهریزانی، بانوی معلم، برای دومیـــن بار حقوق ۱۲ ماه خود را برای احداث یک مدرسه روستایی در بــوکان هدیه کرد. "درود بر غیرت و شرف و انسانیت این شیر زن ایرانی" :icon_gol: 14 لینک به دیدگاه
NYC 20977 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مهر، ۱۳۹۳ آخرین روزهای تعطیلی بود و معلم برای خدا حافظی با شاگردانش به روستای" ﺁﻟﻚ " ﺍﺯ ﺗﻮﺍﺑﻊ "ﻛﺎﻣﻴﺎﺭﺍﻥ" رفته بود. رودخانه طغیان کرده بود و معلم دید که یکی از شاگردانش با نام"ﺷﻬﻴﻦ ﻓﺮﻳﺪﻱ " در رودخانه افتاده. " ﺍﺩﻫﻢ" ﺑﺎﺭﻫﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻋﻤﺮﺵ ﺷﻨﺎ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻲﺗﺮﺳﺪ. اما به خاطر شاگردش باید تن به آب میزد. خود را به آب انداخت و شاگردش را نجات داد. جریان شدید آب معلم را به زیر کشید وبا خودش برد و بعد از چند روز "جنازه اش"در چند روستا پایین تر پیدا شد. "ادهم " در سن 23 سالگی از دنیا رفت ولی به شاگردانش درس فداکاری و انسانیت داد. :icon_gol: 10 لینک به دیدگاه
NYC 20977 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۹۳ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﯾﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﺮﯾﻤﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺶ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ. ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻮشی ﺮﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﻩ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺴﺮﺵ ﻫﺴﺖ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ ﻭ ﮐﻠﯽ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺭﻓﺖ. ﮔﻔﺘﻢ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ؟ ﮔﻔﺖ: ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﮑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﮐﺰ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﯽ ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ. ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﺎﺩﺭﺗﻪ. :icon_gol: 13 لینک به دیدگاه
NYC 20977 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آبان، ۱۳۹۳ تو زمانه ای که دیدن سربریدن اسرا و رفتار وحشیانه با اونها واقعاً داره عادی میشه دیدن همچین تصاویری باعث افتخار و غرورِ. :icon_gol: 12 لینک به دیدگاه
NYC 20977 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۳ مانورِ زلزله در مدارس. :icon_gol: 14 لینک به دیدگاه
NYC 20977 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۹۳ چقدر روی تنت ترکش نشستو رگای خاکو پُر کردی با خونت که دست بردار نیست این خاک حتی یه لحظه از پلاک و استخونت تو آغوش خدا خوابیدی شاید که دیگه قصد کردی برنگردی کدوم حاجت رو میخواستی بگیری که حتی دست و پاتم نذر کردی واسه روزای بی دردی که دارم میون خون تو اوج درد بودی خدا میدونه که بی تو چی میشد تو تنهایی یه لشگر مرد بودی چقدر قدم زدی میدون مین و که من هرجا قدم میذارم امنه چجوری خاکتو دیوار بستی که حتی خونه بی دیوارم امنه برای اینکه من آروم باشم چقدر توی دلت آشوب میشد تو که هر روز تازه تر بود یگو زخمای تو کی خوب میشد یجوری پر کشیدی از زمین که به اوم آسمون نزدیکتر ششی نخواستی رو زمین ردت بمونه خودت خواستی که مفقودالاثرشی واسه روزای بی دردی که دارم میون خون تو اوج درد بودی خدا میدونه که بی تو چی میشد تو تنهایی یه لشگر مرد بودی برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام :icon_gol: 12 لینک به دیدگاه
roozbeh ameri 8439 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر، ۱۳۹۴ بهترین تاپیک این انجمن بدون شک همینه ممنونم ازت دلم گرفته بود همه ی پستارو دیدم یه دل سیر گریه کردم سبک شدم ممنونم 9 لینک به دیدگاه
Ala Agrin 14476 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر، ۱۳۹۴ کلا حرف دل من هستش .عالی بود مهندس مرسی 9 لینک به دیدگاه
Mahnaazz 13133 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 تیر، ۱۳۹۴ توی تمام تاپیکهای مربوط ب این قبیل موضوعات....تمام تلاشم این بود ک ب نحوی این مسئله رو بیان کنم.....و کم و بیش بیان کردم....ممنون....خیلی خوبه ک ببینی حرفای دلت جایی نوشته شدن.... 10 لینک به دیدگاه
NYC 20977 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 تیر، ۱۳۹۴ ﭘﺴﺮ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔﺖ : ﺳﺎﻋﺖ 05:00 ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ. ﺳﺎﻋﺖ 05:30 ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ ! ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ 06:00 ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟! ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ! ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﯽ! ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ! ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮﻣﻮﺑﯿﻞ ﻣﯽ ﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ! ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ! ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ 80 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸم. :icon_gol: 13 لینک به دیدگاه
NYC 20977 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 تیر، ۱۳۹۴ آموزگار فداکار روستای سنجگان قم. امیررضا سلطانی تنها آموزگار روستای سنجگان قم است که با وجود داشتن دیسک کمر و ۲ ماه مرخصی استعلاجی از سوی پزشک معالج، برای ناتمام نماندن درس دانشآموزان، کلاس درس را به منزل خود آورده است. :icon_gol: 12 لینک به دیدگاه
NYC 20977 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۹۴ هنگام وقوع آتش سوزی در پتروشیمی مارون خود را به درون آتش انداخت و با بیرون راندن تمام کارگران و بستن شیر فلکه اصلی، مانع از فاجعهای دردناک و کشته شدن صدها و شاید هزاران نفر از کارکنان این پتروشیمی شد. شهرام محمدی» کارگر جوان ایذهای پتروشیمی مارون ماهشهر. :icon_gol: --------------------------------------------------------- یه برنامه تلویزیونی بود مصاحبه با یک عکاس جنگ. زمان جنگ به یکی از پالایشگاه های جنوب حمله میشه و نفت داشته هرز میسوخته و متاسفانه به دلیل شدت آتش سوزی کسی قادر نبوده یکی از شیرهای اصلی رو ببنده. یه نفر از پرسنل داوطلب میشه میگه من میرم داخل آتش و این شیر رو میبندم ولی بستن این شیر 20-30 ثانیه زمان لازم داره. یک نفر شیر آب آتش نشانی رو بگیره رو من تا من نسوزم و به اندازه چند ثانیه زمان بخرم بتونم این شیر رو ببندم. آتش نشانی هم شیرآب رو باز میکنه روش و این شخص میره داخل اتش جهنمی و شیر رو میبنده و شعله آتش خاموش میشه و خودش هم جونش رو از دست میده. این عکاس خط اول از اون لحظه عکس گرفته بود! هنوزم هستن اینجور آدم ها. 10 لینک به دیدگاه
NYC 20977 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۴ نه هر انسان پولداری ثروتمند است و نه هر انسان بی پولی فقیر. :icon_gol: 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده