رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

نقد کتاب دنیای سوفی یوستین گردر

 

دنياي سوفي

 

 

سوفي آموندسون،دانش آموز يكي از دبيرستانهاي حومه نروژاست كه به همراه مادرش در يك خانه ويلايي زندگي مي كند.پدرش كه ناخداي يك نفتكش است به دليل شغلش مدت هاي طولاني از سال را دور از خانه و خانواده خود مي گذراند.

 

سوفي تنها فرزند خانواده است و همين امر سبب مي شود كه سوفي نوجوان ساعت هاي طولاني را در منزل تنها باشد.

سوفي در اوقات تنهايي به غار خود پناه مي برد،سوراخي در ميان بوته هاي شمشاد كه در حياط خانه قرار دارد و تنها گنجايش يك نفر را دارا مي باشد.

 

آنجا باغ عدن سوفي است،او يكه و تنها در آن زندگي مي كند و در غار خود، دور از دسترس ديگران به نوشتن داستان و شعر مشغول است.درست مانند آدم و حوا كه در بهشت عدن زندگي مي كردند تا روزي كه... تا روزي كه از ميوه ممنوعه خوردند،ميوه اي كه معلم شهيد و متفكر دكتر علي شريعتي آن را ميوه آگاهي خواند!

درياي زندگي يكنواخت و روزمره سوفي در يكي از روزهاي بهاري گرفتار تلاطم و فراز و نشيبي ترسناك گشت،روزي كه داستان ما آغاز مي شود و نامه اي مرموز از فيلسوفي ناآشنا سوفي را به معبد فلسفه مي خواند،فلسفه اين مظهر عقل،خرد و آگاهي!!

 

دنياي سوفي كتابي است براي آشنايي خوانندگانش با تاريخ فلسفه و چگونگي پيدايش،رشد و تكامل انديشه اي فلسفي.خواننده اين كتاب مي تواند عقايد تاثير گذار فلسفه را ذر آينه اين كتاب ببنيد و با فلاسفه شهير غرب از نزديك گفتگو كند.

نويسنده در ابتداي داستان مي كوشد تا ذهن خواننده نوجوانش را همانند سوفي(قهرمان داستانش)از زندگي روزمره و حاشيه هاي پوچ و سطحي آن رها سازد و متوجه ارزشهاي اصيل و سوالات سرنوشت ساز تاريخ انديشه بشري كند. در اين راه ازفيلسوفي به نام آلبرت كنوكس استفاده مي كند كه همانند بئاتريس دانته، سوفي را با خود به عمق تاريخ فلسفه ميبرد و از منزلگاه هاي متفاوت مي گذراند.از يونان باستان و فلاسفه طبيعت گرا،سقراط و افلاطون و ارسطو تا كانت، هگل،ماركس و هايدگر.

 

از ميان فلسفه هاي ذهنيت گرا و عالم مثل افلاطون تا جهان ماترياليستي ماركس و در نهايت از ميان رئاليسم عقل گراي كانت تا ايدئاليسم ديالكيتيكي هگل.

آلبرتوبا سوالاتي در باب مبتاي فلسفه درس را آغاز ميكند،اينكه خاستگاه فلسفه چيست،چرا و چگونه به وجود آمد و چه مسائلي را مطرح كرد و مطرح ميكند.هنر چيست و رسالتش كدام است، زيباي به چه معناست و آيا خدايي جاودانه كه خالق انسان و جهان است وجود دارد، هدف از خلقت چيست،آيا جهان از ازل وجود داشته است يا خداوند روزي روزگاري جهان را از هيچ خلق كرده است.

عدالت را با مقياسي مي توان سنجيد و فضيلت اخلاقي كدام است. تاريخ چيست،آيا به راستي خدايي سنگدل است كه ارابه پيروزي خود را از روي مخالفان و كافرانش مي گذراند،همانگونه كه هگل در ذهن خود مي ديد... انبوهي از سوالات كلي و فراگير كه چون بنگريم كليد آگاهي ماست.انسان بايد پاسخي شايسته به اين سوالات بدهد تا بتواند بهتر زندگي كند و هدفمند عمرش را به پايان برساند. زندگي بدون هدف و فلسفه سرابي بيش نيست،و به روايت دقيقتر بهشت عدني است، كاذب و قلابي كه به محض تابيدن اولين شعاع هاي نور آگاهي تبديل به كوير و برهوت مي شود.

 

فلاسفه اي كه آلبرتو به تشريح افكارشان مي پرازد هريك متناسب با علم و شرايط محيط اطراف خود(سياسي-اجتماعي-فرهنگي و اقتصادي)از منظر خود براي پاسخ دادن به سوالاتي سرنوشت ساز اقدام كرده اند،سوالاتي كه برخي همچنان به قوت خويش باقي هستند!

فلاسفه ابتدايي يونان باستان از طبيعت الهام مي گرفتند ، براي آنان طبيعت مظهر كمال و مادر حيات بود و بشر براي رسيدن به آگاهي بايد چون فرزندي ناخلف به آغوش مادر بازمي گشت. سقراط و افلاطون بر فلاسفه شوريدند و بدين ترتيب بود كه بيرق عقل و عقلانيت بر فراز معبد فلسفه افراشته شد و تا روزگار ما نيز همچنان بر فراز مناره هاي اين معبد برفراشته است.

 

مادر طبيعت جاي خود را به جهان "مثل" داد و مبناي شناخت در ذهن جاي گرفت. فلسفه اولين گام خود را با طرح اين سوال كه بشر چگونه و از چه راهي نسبت به شناخت خود و محيط اطرافش اقدام مي كند،پيمود.اينكه ما از چه آفريده شده ايم وفلسفه حيات ما چيست در جاي خود مورد بررسي قرارگرفت.

سقراط با سوالات مشهور خود مبناي شناخت جهان باستان را زير سوال برد و افلاطون ذهن را ميدان كرد.

 

ارسطو اولين سنگ بناي ماترياليسم را برپا داشت و جهان مثل را به نقد كشيد.اما در اين ميان هجوم اقوام وحشي اروپاي شمالي ازهم كسيختگي تمدن يوناني را در پي داشت و با هموار شدن راه فئودالسيم در قرون وسطي و تولد كليساي كاتوليك رومي اين متكلمان مسيحي بودند كه به هدف تعديل عقلانيت ابزاري مطلق گرا ميدان انديشه و تفكر غرب گشتند. عقلانيت ابزاري از طريق آموزش هاي مذهبي نقد شد و كلام عيسي (ع) از غيب براي آرام كردن اسب سركش راسيوناليسم يوناني خروشيد.توماس آكويناس و باركلي عقل را داراي نقص نسبي و مطلق دانستند و آن را شايسته يكه سواري مطلق و فصل الخطاب بودن نيافتند.

 

عقل فلسفي از تخت شاهي فرو افتاد و همين شكست سبب تكامل و رشد روزافزون اوگشت!تا بار ديگر و اين بار با توجه به كاستي ها و ضعف هايش در قالب فلسفه دكارت براي بازيابي جايگاه از دست رفته اش خيز بردارد. انقلاب صنعتي،اصلاحات ديني و تحولات اجتماعي و سياسي همراه آن جايگاه متكلمان مسيحي را بيش از پيش لرزان كرد روزي نبود كه متفكراني چون روسو، ولتر و لوتر با چكش استدلال بر پيكر خداي سنگي كليسا نكوبند. در چنين احوالي بود كه دكارت و اسپينوزا ظهور كردند تا مادر فلسفه آبستن فرزندان جديدي شود.ظهور دكارت و اسپينوزا از جنبه اي ديگر نيز علاوه بر بازگشت عقلانيت داراي اهميت بود زيرا سرانجام جدال بر سر اينكه مهمترين سوالي كه فلسفه و انسان بايد به آن پاسخ دهند تا راه رستگاري و كمال و آرامش را طي كنند به پايان رسيد.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

سوال درباره فلسفه حيات،دين و موضوعات اجتماعي در جايگاه ثانويه قرارگرفت و آگاهي از راههاي شناخت(اپيستمولژي) بر صدر نشست. بشر ابتدا بايد مي فهميد كه چگونه نسبت شناخت مفاهيم اقدام مي كند.

"من فكر مي كنم پس هستم!" صفات و جوهر اسپينوزا نيز مارا به تفكر هرچه بيشتر دعوت مي كرد. راه راسيوناليستي دكارت و اسپينوزا توسط كانت تكميل شد. ميراثي كه هيوم و باركلي براي فلاسفه رنسانس خود به ارمغان گذاشته بودند در نقد عقل محض كانت متبلور شد و سوالاتي در باره فلسفه حقوق ، دين ، هنر، سياست و اخلاق پا به عرصه وجود نهاد و نقطه عطفي ديگر در مسير فلسفه آشكار گشت. نسل بعدي با دو پاسخ كاملا متفاوت به عقلانيت كانت عكس العمل نشان داد: رمانتسيم ، جنبشي كه منتقد عقلانيت بود و ايدئاليست هگل كه با ماترياليسم ماركس پيگيري شد، پيوندي ميان ماترياليسم ارسطو و دياليكتيك هگل كه جنبشي عظيم از جريان هاي سياسي و اجتماعي را به دنبال داشت و الهام بخش بسياري از انقلاب هاي عصر حاضر بود. بن بست شناخت شناسي دكارت و اسپينوزا در سوي ديگر ميدان توسط شوپنهاور و نيچه رديابي شد، مبارزه اي براي افزايش قدرت و نفوذ پايه هاي شناخت شناسي كه دكارت پيشتر ريخته و در بسط و گسترشش ناكام مانده بود.

 

جرياني كه در نهايت به اگزيستانسياليسم سارتر منتهي گشت و اومانسيم و اندويئاليسم را بيش از پيش تقويت كرد.فلسفه تجربه گرايي كه عقل را تحليل گر داده هاي تجربي ما قلمداد كرده و بدين ترتيب مسير خود را از كانت و هگل جدا كرد نيز، در منزلگاه ليبراليسم زانو به زمين زد تا پيشرو آن جان لاك پيغمبر ليبراليسم خوانده شود. راهي كه بعد ها توسط فون هايك پيگيري شد و حال با فوكوياما و گيدنز دوران گذار و پوست اندازي خود را طي مي كند.

 

راه ماركس و همراهش انگلس را نيز مرداني مانند لوكاچ(از پايه گذاران نئوماركسيسم) و فلاسفه فرانكفورتر(مكتب انقادي) همانند هروكهايمر،ماركوزه و البته يروگن هابرماس پيموده و مي پيمايند و در گوشه اي ديگر از درياي مطلاطم فلسفه ، جايي كه پرچم تفكرات زبان شناختي ويتگنشتاين و حلقه وين به دست مرداني چون نئوام چامسكي و تامس هاردي افتاد، فلسفه مسير قديمي خود را كه از زمان دكارت مغفول مانده بود را از نو پيمود. راهي كه راسل و فلسفه آناليتيك او گشود و حتي در تفكرات فلاسفه اي چون هابرماس نيز ظهور كرده است.

بلطبع كتابي كه در باب فلسفه طراحي شده باشد بايد با فلسفه آغاز شود،با فلسفه ادامه يابد و با فلسفه به اتمام برسد و فلسفه ، همان گونه كه در متن كتاب خواهيم ديد چيزي جز طرح سوالات فلسفي نيست.

 

 

 

اين سوالات هنگامي درپايان كتاب آشكار مي شود كه خواننده در ميابد سوفي،آلبرتو و تمام دنياي اطرافش توسط سرگردي به نام آلبرت كناكس! خلق شده تا بدين وسيله به دخترش هيلده درس فلسفه بدهد!بديهي است كه سرگرد و دخترش نيز خلق شده نويسنده اصلي كتاب هستند!!!خود ما چطور!؟آيا ما و نويسنده كتاب حاضر نيز چيزي جز غبار ذهنيات يك نويسنده خلاق نيستيم!؟ اگر چنين است رابطه ما با او چگونه است؟ما مختاريم يا شاهين جبر او بر فراز آسمان زندگي ما در پرواز است؟

 

اگر چنين است ما هم مي توانيم مانند سوفي و آلبرتو از چنگ سرگرد خلاق خودمان فرار كنيم و آزاديمان را باز يابيم؟متن كتاب به صورت پرسش و پاسخ طراحي شده است، روشي يادگار افلاطون كه به تجربه ثابت شده است قوي ترين،بهترين و پوياترين روش براي آموزش فلسفه محسوب مي شود، زيرا خواننده را در يك ديالوگ دوطرفه قرار مي دهد و همان گونه كه سقراط مي فرمايد،او را وادار مي كند تا خود در باب تمامي مسائل و سوالات بيانديشد و از جمود، دنباله روي و قضاوت زودهنگام برحذر باشد.

 

در كنار اين سيستم قدرتمند و كهنسال،نويسنده از فضاسازي ها و روش هاي جالب ديگري براي قدرت بخشيدن به تجسم سازي ما استفاده مي كند تا ذهنيات و عينيات مفاهيم مورد شناخت ما را ( كه در اينجا فلسفه ها و محيط پيراموني آنهاست) هرچه بيشتر به هم نزديك كند. نويسنده با قرار دادن فرويد در ميان فلاسفه و استفاده از محيط هايي كه غير مستقيم دنياي دروني ما را به ياد مي آورند(مانند غار سوفي كه حكايت از جهان "هادس" يا جهان خداي دنياي زيرين در اساطير يونان است و اشاره به اعماق تاريك ما مي كند) پيوند فلسفه و روانشناسي را كه در تعامل با يكديگر قرار دارند و دو حوزه مرتبط با يكديگر(انسان و جهان) را مورد شناسايي قرار مي دهند به زيبايي نشان مي دهد. همان گونه فرويد سرچشمه آگاهي(اين بزرگترين گنجينه حيات بشري) را در تاريكي ها دانست ما نيز بايد جهان تاريك خودمان را بكاويم و بشناسيم.

خواندن اين كتاب را به علاقه مندان فلسفه توصيه مي كنيم.كتابي درباره سوفي كه در زبان يوناني لاتين(زبان مادري فلسفه) به معني عقل است!!!

 

يوستين گوردر نروژي نويسنده ايست توانا كه اكثر كتاب هاي وي مورد توجه منتقدان و خوانندگان قرار گرفته است . راز فال ورق يكي از بهترين آثار وي مي باشد .

لینک به دیدگاه

كتاب دنياي سوفي به تاريخ خطي نگاه مي كند. يعني تاريخ را داراي ابتدائي مي داندكه ازنقطه اي شروع شده وهمينطور باجلوآمدن وحركت كردن به سمت جلو كامل شده و تكامل پيدا ميكند وفلسفه نيز باتوجه به تاريخ ميتواند ادامه دهد.

درنتيجه نقطه اتكاي فلسفه تاريخ است.از نظر نويسنده اين كتاب، تاريخ و فلسفه از پيش سقراطيان( حكماي طبيعي) آغازشده وظاهرا به فرويد ختم ميشود. ولي باطنا تابه امروز ادامه دارد وفيلسوفان امروزي رانيز دربر ميگيرد.سرانجام باجمله اي ازگوته: كسي كه ازسه هزارسال بهره نگيرد؛ خواننده رانصيحت عميق وپند پر معنائي ميدهد كه منظوروي ازآوردن اين جمله اين است تاخواننده به يك نتيجه درست وبه يك جمع بندي منطقي رسيده وشيوه تفكرخويش راسروسامان بدهد.

 

باپيشرفت تاريخ حقيقتها وواقعيتها ازدوره اي به دوره ديگر فرق ميكند وهردوره اي تزي راتوليد ميكند وگفتماني مخالف با آن تز به عنوان آنتي تز توليد ميشود ودرنتيجه مخالفت وروياروئي تزوآنتي تز دوره جديدي تحت عنوان سنتز شروع ميشود كه اين دوره جديد درعين حال كه سنتزاست خودنيز نوعي تزميباشد وهمينطور تاريخ جلو ميرود وفلسفه كه به تاريخ اتكا كرده است پيشرفت ميكند. اين تحولات به نوعي منعكس كننده بيان هگل است كه گفته است: تحول تاريخي نتيجه برخورد اضداد است.

 

انسانهاي اوليه اول به اين فكر بودند كه بايد هرچيزي ازعدم بوجود آمده باشد. درنتيجه آن چيز اول وجود نداشته است وسپس به وجودآمده است.درنتيجه مابايد به دنبال فرايندي باشيم كه آن شيء بوجود آمده است؛ واين نتيجه گيري ذهن انسانهاي اوليه رابه خود مشغول كرده بود ودرپي دستيابي به اين سوال بود كه بعضي ازافراد به سمت اسطوره ها رفتند. كه به عقيده پيش سقراطيان اسطوره ها زائيده تخيلات بشرهستند.

 

درمقابل اين اسطوره ها بود كه فيلسوفان اوليه، پيش سقراطيان به وجود آمدند وانديشه هاي خود را مطرح كردند. اين فيلسوفان درمقابل اسطوره ها، طبيعت رامطرح كردند وبه همين علت به فيلسوفان اوليه معروف شدند. زيرا به عقيده آنان علت تحول وتغيير همه چيزها وحقيقت همه چيزها درطبيعت است. درنتيجه باشناخت طبيعت ميتوان به حقيقت اشياء پي برد. بعضي از فيلسوفان نيز حقيقت را آ٧ب وبعضي ديگرخاك وبعضي ديگر چهارعنصر اصلي مي دانستند وهمين گونه بانظريه پردازي فيلسوفان طبيعي، فلسفه رشد پيدا كرد تارسيد به زمان سوفسطائيان وسقراط. درزمان سقراط نقش فرد برجسته شد. زيرا تاقبل ازسقراط(پيش سقراطيان) نقش طبيعت واسطوره برجسته بود. درزمان سقراط، انسان كانون همه چيزها شد.

و اين ازجمله معروف سوفسطائي معروف پروتاگوراس مشهود است: انسان معيار همه چيزها است ، معيار حق وناحق خود انسان است.

 

بعد ازسقراط ميرويم به سمت افلاطون.درزمان افلاطون نقش فيلسوف شاه برجسته شد وشاه حتما مي بايست ازنظر افلاطون فيلسوف ميبود. زيرا فيلسوف داناي كل است وحاكميت وي باعث شكوفاشدن ورشد جامعه مي شدكه ميتوانست جامعه رابه سعادت منتهي كند. ازنظر افلاطون هرآنچه كه درغالب زمان است تغييرپذير وهرآنچه كه درغالب زمان نيست تغييرناپذير وثابت است.

 

پس ازافلاطون ميرسيم به ارسطو. ازنظر ارسطو سياست مهمترين دانش است. زيرا فلسفه حكمت نظري است وسياست جزء حكمت عملي. پس ضعف فلسفه درنظري بودن آن است وقوت سياست درعملي بودن آن است. درنتيجه سياست ميتواند انسانها را به سعادت رهنمون سازد. زيرا غايت سعادت ازنظر ارسطو اخلاق خوب است وسياست ابزاري است براي رساندن انسان به اخلاق خوب. ارسطو معتقد است كه هرچيزي كه درطبيعت اتفاق مي افتد داراي علتي غائي است.

 

 

 

بعد از ارسطوميرسيم به قرون وسطي، كه دراين دوره نيز خداوند محور ميشود ودوره خدامحوري است. نام قرون وسطي به معناي قرن وعصري است كه واسطه بين دوعصر ديگر است ونام ديگر آن دوران تيرگي است وهمه فعاليت هاي انسان معطوف به رضايت خداوند ميباشد. برجسته ترين فيلسوفان اين دوره آگوستينوس وآكويناس است. آگوستينوس نخستين فيلسوفي است كه پاي تاريخ رابه فلسفه ميكشد. وي حامي مسيحيت است وازآن دفاع مي كند. وي معتقد است كه چون انسان اوليه گناه كرده است عقلش فاسد شده است وهنگامي كه عقل فاسد شدبايد آن راكنار گذاشت .وبه سمت ايمان رفت.وي كتابي دارد به نام شهرخدا كه دراين كتاب او عنوان كرده رستگاري درشهر زميني حاصل نميشود وبايد به سمت شهرخدا رفت.

 

آكويناس نيز معتقدبود كه دين وعقل ، عقل ونقل هردو يك چيز رابيان مي كنند واختلافي باهم ندارند. منظور اصلي اواين بود كه بين ارسطو كه عقلي است بامسيحيت كه نقلي است اختلافي وجود ندارد. ازنظر وي حقيقت يك چيز است وعقل ونقل هردو يك چيزرابيان ميكنند. وي همچنين مانند آگوستين منشا قدرت را ازآن خداوند ميداند ولي معتقد است كه خداوند قدرت را به مردم واگذار كرده ومردم نوع حكومت را خودشان تعيين ميكنند. همچنين او انسان را يك موجود خطاكار نمي داند وبراي انسان يك شان وارزشي قائل است كه اين غايت همان كمال است.

 

بعد از قرون وسطي ميرسيم به رنسانس كه رنسانس دوره گذاربه مدرنيته است. تحولاتي در اين دوره رخ داد وعلم و دانش رشد پيدا كرد. مهمترين متفكر اين دوره ماكياول است.

 

بعد ازقرون وسطي ميرسيم به دوره مدرنيته كه مهمترين فيلسوفان وانديشمندان اين دوره دكارت، اسپينوزا، لاك وهيوم ميباشند.

درانديشه هاي دكارت بيشتر انديشه هاي سقراط نمايان است. اوهمانند سقراط به ناداني خود پي برده بود وبه حواس بي اعتنا بود وتنها به عقل اعتماد داشت. وي آن خلا ناشي از فلسفه عقلي را كه دردوره مسيحيت وقرون وسطي پيش آمده بود را پركرد. از اين روبه وي لقب پدرفلسفه نو را اعطا كردند.

 

در اسپينوزا نيز بيشتر آثار رواقيان متجلي است. زيرا او مانند رواقيان معتقد به جبري بودن سرنوشت وهرآنچه كه روي ميدهد است. ازنظر او طبيعت وخدا هيچ فرقي باهم ندارند بلكه هر دو درهم ادغام شده اند وخدا همان جوهر وجود است. پس هرچه خدا بخواهد روي ميدهد. چون او علت دروني است.

 

لاك نيز همانند ارسطو تجربه گرا بود وببيشتر به ارسطو توجه داشت.لاك معتقد بود كه تمام ذهنيت افكار ما حسيات ماهستند. يعني ما ازطريق حس واقعيات را ادراك ميكنيم وذهن خود را شكل ميدهيم. حسيات انسان را به سمت تامل وا ميدارد. از نظر او ذهن مانند يك تخته سفيد است كه آموزگار آن راسياه ميكند واين آموزگار همان حسيات هستند.

 

هيوم نيز به نوعي تجربه گرا بود. از نظر هيوم بشر داراي دو ادراك تاثرات وتصورات است. مقصودش از تاثرات، احساسات آني هستي خارجي است وتصورات نيز يادآوري اين احساسات است.هيوم مانند مرحله سوم شازده كوچولواست. او ميگفت ريشه همه دانايي ها وتصورات انسانها تاثرات وتجربه هاي آنها است. زيرا باتجربه( تاثرات) دانايي ها ويادآوري ها( تصورات) در ذهن انسان نقش ميبندد. از نظر هيوم توالي رويدادها پشت سريكديگر مانند رعدوبرق به علت وجود قانون ميان آنها نيست، بلكه نتيجه ذهن ماست وآن عادتي كه ما درتوالي رعدوبرق داريم. اگر ما در استفاده از محسوسات دچار اشتباه شويم، عقل ما نيز دچار اشتباه ميكند ودرنتيجه عملمان نيز اشتباه است.سرانجام اومعتقد است كه: عقل برده احساسات است. زيرا احساسات وعواطف است كه راهنماي زندگي انسان ها است وعقل هماني را ميپذيرد كه احساسات بيان ميكند.

لینک به دیدگاه

سرانجام ميرسيم به عصر روشنگري يا دوران معاصر كه ازقرن 18 شروع ميشود. مهمترين انديشمندان اين دوره كانت، هگل، ماركس وفرويد ميباشند.

محل برخورد وتقاطع تجربه گرائي وعقل گرائي در كانت است. به نظر او هم عقل وهم حس در رسيدن انسان به هدف دخيل هستند وهيچ كدام نقش برتري نسبت به يكديگر ندارند وزمان ومكان را درعقل دخيل ميداند.كانت معتقد بود كه ذات اشياء متفاوت از آن چيزي است كه ما در ذهن خود تصور ميكنيم وهيچ گاه نميتوانيم شناخت قطعي داشته باشيم وقائل به نسبيت بود.همچنين اومعتقد بود كه خلا ناشي ازعقل وتجربه، بادين پر ميشود. كانت موازين اخلاقي را امرمطلقي ميداند وتشخيص حق ازباطل راكار عقل ميداند. اصول اخلاقي كانت را اخلاقيات وظيفه شناسي مي خوانند واو پدر انديشه سازمان ملل بود. زيرا اوتاسيس يك جامعه ملل را دررساله خود عنوان كرده بود.

 

هگل نيز معتقد بود كه حقيقت همان امري است كه درذهن وجود دارد وتجلي كننده همان جمله معروف سوفسطائيان است كه ميگويند: انسان هرچه بفهمد خودش حقيقت است. به نظر هگل خصايص جاودان وحقيقت ها همواره از دوره اي به دوره ديگر فرق ميكند.يعني حقيقتها درهر دوره اي نسبت به دوره قبل عاميانه تر ميشود وتنها چيزي كه ميتوان به آن حقيقت گفت همان تاريخ است.

 

ماركس نيز ماترياليست بود وطرفدار ماترياليست تاريخي بود. وي معتقد بود كه عوامل مادي جامعه تاحدي شيوه انديشيدن ما رامعين ميكند وعوامل مادي نقش تعيين كننده اي درتحول تاريخي دارند. وي اقتصاد را زيربناي جامعه ميداند وعوامل ديگر را روبناي جامعه ميداند. منظور وي از عوامل مادي آن نيروهاي اقتصادي است كه تاريخ راپيش ميبرند. ازنظر ماركس هگل روي سرخود ايستاده است. به عقيده ماركس بين روبنا وزيربنا يك رابطه ديالكتيك ومتقابل وجود دارد. به همين جهت اورا ماترياليست ديالكتيك مي خوانند. از ديدگاه وي تاريخ محصول كشمكش وتضاد طبقاتي است وسرمايه داري نظامي است كه موجب خودنابودي ميشود.

 

ميتوان گفت فرويد، فيلسوف فرهنگي است.او، اعتقاد داشت كه تمام اعمال وحركات براساس ضميرناخودآگاه انسان صورت ميگيرد، كه ازدوران كودكي براي او به ارث مانده است. اصطلاح ناخودآگاه را نيز براي چيزهائي كه سركوب كرده ايم، يعني براي ما ناخوشايند وناگوار است بكار ميبرد. از نظر فرويد راه ورود به ضمير ناخودآگاه ما روياهاي ما است وروياهاي ما همه تحقق آرزوهاي ما ميباشد.

 

بعد ازعصر روشنگري ميرسيم به دوران خودمان. مهمترين متفكران وانديشمندان اين دوره نيچه وسارتر ميباشند.

نيچه فردي واقع گرا بود وميگفت:به سخن كساني راكه وعده هاي آسماني ميدهند گوش مسپار. وي آنقدر واقع بين بودكه گفت خدا مرده است.

سارتر نيز معتقد بودكه وجودگرائي، انسان گرائي است ومقصودش نيز اين بود كه فلاسفه اگزيستانسياليست، انسانيت را مبدا كار خودقرار ميدهند. سارتر فرق ميان وجود انسان وگياهان را اينچنين بيان ميكند: گياهان وجانوران زنده اند و وجود دارند ولي به وجود خود نمي انديشند، ولي انسان تنها موجود زنده اي است كه ازوجود خود آگاه است. وي سرانجام ميگويد وجود برماهيت مقدم است ومعتقد بودكه آگاهي ما ازطريق ادراك وحواس صورت ميگيرد. زيرا ما با واسطه ادراكمان با محيط ارتباط برقرار ميكنيم.

لینک به دیدگاه
  • 6 سال بعد...

دنیای سوفی یکی از کتاب هایی است که زندگی را به پیش و پس تقسیم میکند...

کتابی که ذهن را با آگاهی های بسیار خالی میکند و در پایان این کتاب خودت یاد میگیری که باور هایت را بسازی...

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...