M!Zare 48037 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۱ بی سرو صدا ، وسایلتونو جمع کنین با صف بیاید برید توو حیاط ؛ معلمتون نیومده” یکی از ناگهانی ترین و سورپرایز کننده ترین جملات دوران مدرسه ============= شما یادتون نمیاد اونوقتا شعر “قسم به اسم آزادی” از تلویزیون پخش میشد باهاش غلط غلوط میخوندیم تا میرسید به جای “همه به پیش … به یکصدا …” یه دفعه به تقلید از خواننده هاش اوج میگرفتیم و با شور داد میزدیم “جامدادی عزیز ما” ! =========== یادش بخیر قدیما تلویزیون که کنترل نداشت یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه 24 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۱ پسره ۸ سالشه از باباش تبلت میخواد والا ما ۸ سالمون بود دستمونو گاز میگرفتیم که جاش بمونه شبیه ساعت مچی بشه به قدری کیف میکردیم انگار ساعت سواچ دستمونه ============= جمعه یعنی تلویزیون سیاه سفید ۲۱ اینچ پارس ، گزارش هفتگی ، بوی نم ، مشق های ننوشته … این تعریف از جمعه هیچوقت از سرم بیرون نمیره ! ============= یکی از وحشتناک ترین لحظه های دوران مدرسه این بود که صبح دیر برسی مدرسه و ببینی هیچ کسی توی حیاط نیست … 18 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۱ یادش بخیر : گل گل ، گل اومد ، کدوم گل ؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه ! کدوم کدوم شاپرک ؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده ، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده ، میره و برمیگرده … شاپ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ک خسته میشه … بالهاشو زود میبنده … روی گلها میشینه … شعر میخونه میخنده !!! ============ شما یادتون نمیاد ، دبستان که بودیم وقتی معلممون میگفت “یه خودکار بدید به من” ؛ زیر دست و پا همدیگه رو له و لورده میکردیم تا زودتر برسیم و معلم خودکار ما رو بگیره … .=========== ﻣﺎ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﯿﻢ ﺗﻮﭖ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺩﻭﻻﯾﻪ ﮐﻨﯿﻢ ﻭﺍﻣﯿﺴﺎﺩﯾﻢ ﯾﻪ ﺗﻮﭘﯽ ﺳﻮﻻﺥ بشه و ﭘﺎﺭﻩ ش ﮐﻨﯿﻢ … ﺍﻭﻧﺎیی ﮐﻪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻭﺗﺎ ﺗﻮﭖ ﻧﻮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻦ ﯾﮑﯿﻮ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ !!! 15 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۱ یادش بخیر ، اون قدیما وقتی چسب نواری کم میاوردیم از جلد کتابامون می کندیم … ============ مامانم که شیشه پاک کن میخرید ، لحظه شماری میکردم تا اون ماده ی داخلش تمومه بشه بعد توش آب پر کنم بازی کنم … این بلند مدت ترین برنامه ریزی بود که تو بچگی انجام میدادم !!! ============ یادش بخیر یه برگ از درخت میکندیم میذاشتیم رو دستمون با اون یکی دست محکم میزدیم روش میترکید کلی حال میکردیم ! ============ یادتونه قدیما موقع پخش فوتبال میگفتن “کسانی که تلویزیون سیاه سفید دارن بازیکنای مثلا پرسپولیس رو به رنگ تیره میبینن” ؟؟؟ 13 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۱ کیا یادشونه وقتایی که معلم میخواست سوال بپرسه پاک کنمونو مینداختیم زیر میز که بریم بیاریمش و تو تیررس نگاه معلم نباشیم ؟ ========== بچه که بودیم هرجا خوابمون میبرد ، صبح توی تخت خودمون بیدار میشدیم … ========== ﺷﻤﺎ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺑﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ، ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ میشمردیم ﺗﺎ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ … ﻳﻪ ﺷﻴﺸﻪﻱ ﻛﺎﻣﻞ ﺗﻮ ﻳﻪ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺳﺮﺵ ﻳﺦ ﺑﺎﺷﻪ ! ========= یادش بخیر : من کارم ، من کارم ، بازو و نیرو دارم ، هر چیزی رو میسازم ، از تنبلی بیزارم ، از تنبلی بیزارم … بعد اون یکی میگفت : اسم من ، اندیشه ه ه ه ه ه ، به کار میگم همیشه ، بی کار و بی اندیشه چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه 13 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۱ یادش بخیر یکی از بازیای محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها یا ضرب المثل یا چیستان … ======= یادش بخیر اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن … ======= بچگیا تفریحمون این بود که وقتی جوراب می پوشیدیم و پامو روی فرش می کشیدیم و به یه نفر دیگه دست میزدیم تا ج برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام قه بزنه !!! ====== یادش بخیر قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعد از ظهر شروع میشد ، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچه ها چه بلایی سرشون اومده ؟ آخر برنامه هم نقاشی های فرستاده شده بود که همش رنگ پریده بود و معلوم نبود چی کشیدن … تازه نقاشی هارو یه نفر با دست میگرفت جلوی دوربین ، دستش هم هی میلرزید ! آخرش هم : تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم ، گروه کودک و نوجوان … 13 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۱ دهه شصت یعنی : یعنی بیدار شدن با بوی نفت بخاری نفتی یعنی صف کیلومتری نون یعنی آتاری و میکرو یعنی برنج کوپنی یعنی فخرفروختن با کتونی میخی یعنی تلویزیون سیاه و سفید یعنی آدامس خروس نشان یعنی کارت بازی با دمپایی یعنی کپسول بوتان و پرسی یعنی نوار کاست یعنی بوی نفتالین لای رختخواب یعنی خریدن لبو و لواشک از سر کوچه ی مدرسه یعنی سوختگی نارنجی رنگ بلوز کاموایی یعنی نیمکت سه نفره پوشیدن لباس داداش بزرگه یعنی ساختن آدم برفی با لگن حموم یعنی بوی نم زیر زمین یعنی چوبین و برونکا یعنی تیله بازی یعنی اشکنه و خشیل قاشق زنی تو چهارشنبه سوری عاشق شدن از پس پرده حیا و شرم یعنی صدای آژیر قرمز یعنی سریال اوشین دهه شصت یعنی من یعنی تو یعنی ما 12 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۱ و زاکربرگ فیسبوک را آفرید تا مریم نشان کوپی پیستیسم را دریافت کند 6 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۱ و زاکربرگ فیسبوک را آفرید تا مریم نشان کوپی پیستیسم را دریافت کند خیر..واسم ایمیل شده بود 5 لینک به دیدگاه
fateme-bay 1232 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۱ دهه شصت نسلی از نسل های انقلاب است که از اسمشان پیداست روزگار کدام انگشتش را به آنها نشان داده... 10 لینک به دیدگاه
not found 16275 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۱ بچه که بودیم پشت سرهم قلک میدادن بهمون برا کمک به مناطق جنگی و فلسطین و ... کلاسا بالای 40 نفر کنکور رقابت شدید کارشناسی جواب نداد ارشد! کنکور دکتری میری میبینی همه همکلاسیای کارشناسی اینجان!!!!!!!! این نسل فقط دنیا اومده پوز کنکورو بماله واسه زندگیم باید باهم رقابت کنیم زندگیه ما داریم؟؟ تازه میگن تو یکی از بیمارستان ها تو یه شهری!!!!!!! جا نبوده واسه زایمان تو سالن بچه دنیا اومده گربه برده خورده باور کنین از خودم نگفتم اینو ولی خودم باورش نکردم ، فکر میکنم خواستن اوج وخامت اوضاع رو بگن 13 لینک به دیدگاه
mahboobeyeshab 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۱ چند روز پیش رفتم کتاب فروشی یه کتاب هست که تمام کتابهای دبستان رو میکرو کردند و درسها رو توش گنجوندن....خواستم بخرمش یه ربع توی دستم بود بعد چنان دچار نوستالژی شدم و غم به سراغم اومد که دیگه دلم نخواستش....یه جورایی بچگیمون خوب بود ولی الانمون داغونه!!! 13 لینک به دیدگاه
Javid Maleki 11668 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 تیر، ۱۳۹۲ دهه شصت یعنی دیدن برنامه کودک پسری در کوهستان بنام پپرو دهه شصت یعنی فرار از کلاس پرورشی دهه شصت یعنی خوردن تی تاب و شیر در تایم زنگ تفریح بعنوان تغذیه دهه شصت یعنی احترام بزرگتر رو نگه داشتن دهه شصت یعنی حس زندگی واقعی 10 لینک به دیدگاه
z.b 6335 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۳۹۲ مرثیه ای برای گل کوچک! بچه های امروزی چه می فهمند از فوتبال! هر کس سبک بازی خودش را داشت، یکی «یه پا دو پا» خوب میزد، یکی استاد دریبل دیواری و کشویی بود، یکی شوتهایش کات قشنگی میگرفت، یکی هم کلاً در کار «قلم پا» زدن بود... «چاقو را ترجیحاً در کنار برجستگی فرو میبری و آنرا گرد میچرخانی تا جای تزریق پلاستیک به قالب را بیرون بیاوری. بعد روی یک خط مستقیم حرکت میکنی و یک نیم کره را طی میکنی، درست در نقطه مقابل جایی که چاقو را فرو برده بودی، یک دایره کوچک دیگر را میبری، دو طرف دهانۀ بریده شده را میگیری و آنرا تا میزنی. توپ دیگری را در داخل این دهانه قرار میدهی و لبههای لایۀ بیرونی را بر میگردانی و با کشش سعی میکنی دو لبه را تا حد ممکن به هم نزدیک کنی. » اگر هم سن و سال من یا کمی بزرگتر باشید، قطعاً با چنین عملیاتی آشنا هستند. عملیاتی که به آن «لایه کردن» توپ میگفتیم. توپهای راه راه معمولاً سرخابی رنگ پلاستیکی بسیار سبک بود و زود سوراخ میشد. لایه کردن راهی بود برای حل این دو مشکل. همیشه برایم جای سؤال بود که تولید کنندگان این توپها چرا خودشان توپهای ضخیمتری تولید نمیکنند. لایه کردن توپ کاری تخصصی بود که برخی در آن مهارت ویژه داشتند. لایه نباید لق میزد، نباید زمان شوت زدن به توپ تاب میداد، نباید توپ را بیضی میکرد. گاهی یک لایه لباسی میشد بر تن چندین توپی که خود خیلی راحت سوراخ میشد، اما لایه رویی آنها دست به دست میگشت تا مستعمل و پوسیده شود. مهمترین سرگرمی و ورزش نسلهایی پیاپی در کوچه پس کوچههای ایران «گل کوچک» بود. گل کوچک مناسک و لوازم خاص خود را داشت: دو دروازه کوچک فلزی که اگر مهیا نبود دو پاره آجر را قدم میگرفتیم و دروازه «میکاشتیم»، لایه کردن توپ و یار کشی. گل کوچک فصل مشترک خاطرات پسربچه های دهه شصت و حوالی آن است. کوچه ها خلوت بود و خانه ها ویلایی. غول «بساز بفروشی» هنوز از چراغ بیرون نیامده بود. ماشین کم بود، فرمول جادویی پراید هنوز اختراع نشده بود و کوچه پس کوچهها هنوز به پارکینگ عمومی تغییر ماهیت نداده بود. اگر چه گل کوچک بازی همه فصول بود، اما فصل طلایی آن تابستان بود. صبحها معمولاً بازیها دست گرمی و تمرینی بود. عصرها منتظر کند شدن تیغ آفتاب در خانه مینشستیم و دم غروب دروازه ها در خیابانها کاشته میشد. در محلۀ سالهای کودکی و نوجوانیم گاهی در یک زمان سه جفت دروازه از ابتدا تا انتهای کوچهای نه چندان طولانی را اشغال میکرد که در میان هر یک، نسلی از اهالی و همسایگان دنبال توپ پلاستیکی دولایه میدویدند. گاهی بازیهای دوستانه میان همسایه ها جای خود را به مسابقه جدی میان محله های مختلف میداد که تماشاچی هم داشت، داور هم داشت، دعوا و داد و قال هم، گاهی داشت. بعضی محله های خوشبختتر در حوالیشان زمین خاکی و دروازه بزرگی هم پیدا میشد. اگر وسعشان به خریدن توپ «چهل تیکه» و استوک هم میرسید که دیگر «نیوکمپ» خودشان را داشتند. هر کس سبک بازی خودش را داشت، یکی «یه پا دو پا» خوب میزد، یکی استاد دریبل دیواری و کشویی بود، یکی شوتهایش کات قشنگی میگرفت، یکی هم کلاً در کار «قلم پا» زدن بود، ... . آن روزها لباسهای اوریجینال تیمها پیدا نمیشد، کافی بود تی شرت زرد رنگی داشته باشی تا برزیلی شوی، لاجوردی ایتالیایی ات میکرد و میتوانستی پشت تیشرت سفید رنگت با ماژیک بنویسی «Klinsmann». هر کس اسطوره ای داشت، یکی روبرتو باجو میشد، یکی کانتونا، آن یکی هنوز دل در گروی مارادونا داشت و حتماً در میان بچه های هر محله کسانی هم بودند که خداداد و کریم و ... را به هر ستاره خارجی ترجیح میدادند. چه شیشه ها که نشکستیم، چه لباسها که پاره نکردیم، زانوهایمان و آرنجهایمان رو آسفالت سخت خیابان، چه زخمها که بر نداشت. چه همسایه هایی را که با داد و قالمان «زا به راه» نکردیم. بعضی همسایه ها که تحمل بیشتری داشتند، مقابل خانه شان به «استادیوم» دائمی تبدیل میشد. بعضی فریاد هر روزشان این بود که «برید دم خونه خودتون بازی کنید» و بعضی ها هم توپی را که در حیاطشان می افتاد شرحه شرحه پس میدادند. هر چه بود تک تک همسایه ها را میشناختیم، میدانستیم چه کسی بیماری در خانه دارد، چه کسی عصرها میخوابد، چه کسی دم غروب حیاطش را میشوید و زمین بازیمان را خیس میکند و چه کسی میآید و بازیمان را تماشا میکند و شاید شلنگ آب حیاطش را هم برای رفع عطشمان بیرون میآورد. راننده ها به بازی بچه ها در خیابانها عادت داشتند و دروازه های فوتبال را که میدیدند، سرعتشان را کم میکردند. آن روزها میگفتند «به دنبال هر توپی کودکی در حال دویدن است». راستی آخرین باری کودکی را در حال دویدن در پی توپی دیدید کی بود؟ از آخرین باری که یک جفت دروازه کوچک فلزی در میان کوچه پس کوچه ای به چشمتان خورد، چند سال میگذرد؟ کودکی و نوجوانی ما دنبال توپ دولایه پلاستیکی گذشت. همان جا اولین دریچه به زندگی اجتماعی به رویمان گشوده شد. همان جا دوست پیدا کردیم. همان جا هیجان، خشم، معرفت، تجربه شکست و تحمل پیروزی را با حسی واقعی تجربه کردیم. خانه های ویلایی به برج تبدیل شدند، کوچه پس کوچه ها پارکینگ ماشینهای رنگ وارنگ شدند، زمینهای خاکی یا تغییر کاربری دادند، یا با چمن مصنوعی نونوار شدند و درشان به روی بچه ها بسته شد تا به جولانگاه خصوصی بازنشته های پولدار و اهل حال تبدیل شود. میدانید نسل امروز عصرهای کشدار تابستانش را به چه رویایی شب میکند؟ مائیم و بچه هایی که به پلی استیشن و مانیتورشان چسبیده اند. آقای گل میشوند بدون آنکه پایشان به توپ خورده باشد، قهرمان میشوند بدون آنکه یک قطره عرق ریخته باشند. پدر و مادرها هم راضی اند، دلبندشان از خطرات و بدآموزیهای احتمالی بچه های کوچه و خیابان در امان اند، مزاحمتی برای کسی ایجاد نمیشود، در بهترین حالت دردانه هایشان را چند ساعتی در هفته به کلاس فوتبال (یا هر ورزش دیگری) میفرستند تا ساعتی کمی دنبال توپی گران قیمت، با استوک و لباس ورزشی گران قیمت، در کلاسی گران قیمت «تاتی کنند». اما نسلی که پیراهن اوریجینال مسی و رونالدو تن تک تکشان است، هرگز طعم مسابقۀ واقعی، برد و باخت واقعی و یک نفس نفس زدن واقعی را نچشیده است. یکبار هم سر زانویش زخمی و خون آلود نشده، یکبار هم دست دوست بازنده اش را نگرفته تا از زمین بلند کند، یکبار هم بین زدن قلم پای حریف و گل خوردن به لحظهای رو در روی وجدانش عریان نایستاده است. دلم به حال این نسل میسوزد که همیشه با دسته های بازی شوت کات دار و دریبل «سرپا» زده است و هیچ گاه این شانس را نداشته که با یک توپ، واقعی، با پاهای واقعی و دربرابر یک حریف واقعی این حس را تجربه کند. دلم به حال این نسل میسوزد و دلم برای یک گل کوچک ناب در کوچه پسکوچه های تب زدۀ مرداد ماهی در اوایل دهه هفتاد لک زده است. امیر طلوعی؛ سایت گل 8 لینک به دیدگاه
Ali.Fatemi4 22826 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۳۹۲ شما یادتون نمیاد قدیما یه بیسکوییتایی میزدن مال شرکت مینو که 4تا دونه توش بود و دونه ای 10تومن بود یادش بخیر چقدر خوشحال میشدم وقتی پولام جمع میشد و یکیشو میخریدم واییییییییی.... آدامس خروس نشان رو یادتونه... 8 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده