رفتن به مطلب

نوستالژی های دهه شصتی ها


M!Zare

ارسال های توصیه شده

بی سرو صدا ، وسایلتونو جمع کنین با صف بیاید برید توو حیاط ؛ معلمتون نیومده”

یکی از ناگهانی ترین و سورپرایز کننده ترین جملات دوران مدرسه

=============

شما یادتون نمیاد اونوقتا شعر “قسم به اسم آزادی” از تلویزیون پخش میشد باهاش غلط غلوط میخوندیم تا میرسید به جای “همه به پیش … به یکصدا …”

یه دفعه به تقلید از خواننده هاش اوج میگرفتیم و با شور داد میزدیم “جامدادی عزیز ما” !

===========

یادش بخیر قدیما تلویزیون که کنترل نداشت یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه

  • Like 24
لینک به دیدگاه

پسره ۸ سالشه از باباش تبلت میخواد

والا ما ۸ سالمون بود دستمونو گاز میگرفتیم

که جاش بمونه شبیه ساعت مچی بشه

به قدری کیف میکردیم انگار ساعت سواچ دستمونه

=============

جمعه یعنی تلویزیون سیاه سفید ۲۱ اینچ پارس ، گزارش هفتگی ، بوی نم ، مشق های ننوشته …

این تعریف از جمعه هیچوقت از سرم بیرون نمیره !

=============

یکی از وحشتناک ترین لحظه های دوران مدرسه این بود که صبح دیر برسی مدرسه و ببینی هیچ کسی توی حیاط نیست …

  • Like 18
لینک به دیدگاه

یادش بخیر :

گل گل ، گل اومد ، کدوم گل ؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه ! کدوم کدوم شاپرک ؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده ، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده ، میره و برمیگرده … شاپ

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
ک خسته میشه … بالهاشو زود میبنده … روی گلها میشینه … شعر میخونه میخنده !!!

============

شما یادتون نمیاد ، دبستان که بودیم وقتی معلممون میگفت “یه خودکار بدید به من” ؛ زیر دست و پا همدیگه رو له و لورده میکردیم تا زودتر برسیم و معلم خودکار ما رو بگیره …

.===========

ﻣﺎ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﯿﻢ ﺗﻮﭖ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺩﻭﻻﯾﻪ ﮐﻨﯿﻢ ﻭﺍﻣﯿﺴﺎﺩﯾﻢ ﯾﻪ ﺗﻮﭘﯽ ﺳﻮﻻﺥ بشه و ﭘﺎﺭﻩ ش ﮐﻨﯿﻢ … ﺍﻭﻧﺎیی ﮐﻪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻭﺗﺎ ﺗﻮﭖ ﻧﻮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻦ ﯾﮑﯿﻮ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ !!!

  • Like 15
لینک به دیدگاه

یادش بخیر ، اون قدیما وقتی چسب نواری کم میاوردیم از جلد کتابامون می کندیم …

============

مامانم که شیشه پاک کن میخرید ، لحظه شماری میکردم تا اون ماده ی داخلش تمومه بشه بعد توش آب پر کنم بازی کنم …

این بلند مدت ترین برنامه ریزی بود که تو بچگی انجام میدادم !!!

============

یادش بخیر یه برگ از درخت میکندیم میذاشتیم رو دستمون با اون یکی دست محکم میزدیم روش میترکید کلی حال میکردیم !

============

یادتونه قدیما موقع پخش فوتبال میگفتن “کسانی که تلویزیون سیاه سفید دارن بازیکنای مثلا پرسپولیس رو به رنگ تیره میبینن” ؟؟؟

  • Like 13
لینک به دیدگاه

کیا یادشونه وقتایی که معلم میخواست سوال بپرسه پاک کنمونو مینداختیم زیر میز که بریم بیاریمش و تو تیررس نگاه معلم نباشیم ؟

==========

بچه که بودیم هرجا خوابمون میبرد ، صبح توی تخت خودمون بیدار میشدیم …

==========

ﺷﻤﺎ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺑﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ، ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ میشمردیم ﺗﺎ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ …

ﻳﻪ ﺷﻴﺸﻪﻱ ﻛﺎﻣﻞ ﺗﻮ ﻳﻪ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺳﺮﺵ ﻳﺦ ﺑﺎﺷﻪ !

=========

یادش بخیر :

من کارم ، من کارم ، بازو و نیرو دارم ، هر چیزی رو میسازم ، از تنبلی بیزارم ، از تنبلی بیزارم …

بعد اون یکی میگفت : اسم من ، اندیشه ه ه ه ه ه ، به کار میگم همیشه ، بی کار و بی اندیشه چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه

  • Like 13
لینک به دیدگاه

یادش بخیر یکی از بازیای محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها یا ضرب المثل یا چیستان …

=======

یادش بخیر اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن …

=======

بچگیا تفریحمون این بود که وقتی جوراب می پوشیدیم و پامو روی فرش می کشیدیم و به یه نفر دیگه دست میزدیم تا ج

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
قه بزنه !!!

======

یادش بخیر قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعد از ظهر شروع میشد ، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچه ها چه بلایی سرشون اومده ؟

آخر برنامه هم نقاشی های فرستاده شده بود که همش رنگ پریده بود و معلوم نبود چی کشیدن … تازه نقاشی هارو یه نفر با دست میگرفت جلوی دوربین ، دستش هم هی میلرزید !

آخرش هم : تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم ، گروه کودک و نوجوان …

  • Like 13
لینک به دیدگاه

دهه شصت یعنی :

یعنی بیدار شدن با بوی نفت بخاری نفتی

یعنی صف کیلومتری نون

یعنی آتاری و میکرو

یعنی برنج کوپنی

یعنی فخرفروختن با کتونی میخی

یعنی تلویزیون سیاه و سفید

یعنی آدامس خروس نشان

یعنی کارت بازی با دمپایی

یعنی کپسول بوتان و پرسی

یعنی نوار کاست

یعنی بوی نفتالین لای رختخواب

یعنی خریدن لبو و لواشک از سر کوچه ی مدرسه

یعنی سوختگی نارنجی رنگ بلوز کاموایی

یعنی نیمکت سه نفره

پوشیدن لباس داداش بزرگه

یعنی ساختن آدم برفی با لگن حموم

یعنی بوی نم زیر زمین

یعنی چوبین و برونکا

یعنی تیله بازی

یعنی اشکنه و خشیل

قاشق زنی تو چهارشنبه سوری

عاشق شدن از پس پرده حیا و شرم

یعنی صدای آژیر قرمز

یعنی سریال اوشین

دهه شصت یعنی من

یعنی تو

یعنی ما

  • Like 12
لینک به دیدگاه
و زاکربرگ فیسبوک را آفرید تا مریم نشان کوپی پیستیسم را دریافت کند:ws3:

خیر..واسم ایمیل شده بودhanghead.gif

  • Like 5
لینک به دیدگاه

بچه که بودیم پشت سرهم قلک میدادن بهمون برا کمک به مناطق جنگی و فلسطین و ...

کلاسا بالای 40 نفر

کنکور رقابت شدید

کارشناسی جواب نداد ارشد!

کنکور دکتری میری میبینی همه همکلاسیای کارشناسی اینجان!!!!!!!!

این نسل فقط دنیا اومده پوز کنکورو بماله

واسه زندگیم باید باهم رقابت کنیم

زندگیه ما داریم؟؟d.gif

تازه میگن تو یکی از بیمارستان ها تو یه شهری!!!!!!! جا نبوده واسه زایمان تو سالن بچه دنیا اومده گربه برده خوردهd.gif

باور کنین از خودم نگفتم اینو ولی خودم باورش نکردم ، فکر میکنم خواستن اوج وخامت اوضاع رو بگنd.gif

  • Like 13
لینک به دیدگاه

چند روز پیش رفتم کتاب فروشی یه کتاب هست که تمام کتابهای دبستان رو میکرو کردند و درسها رو توش گنجوندن....خواستم بخرمش یه ربع توی دستم بود بعد چنان دچار نوستالژی شدم و غم به سراغم اومد که دیگه دلم نخواستش....یه جورایی بچگیمون خوب بود ولی الانمون داغونه!!!:4564:

  • Like 13
لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

دهه شصت یعنی دیدن برنامه کودک پسری در کوهستان بنام پپرو:sigh:

 

دهه شصت یعنی فرار از کلاس پرورشی:sigh:

 

دهه شصت یعنی خوردن تی تاب و شیر در تایم زنگ تفریح بعنوان تغذیه:sigh:

 

دهه شصت یعنی احترام بزرگتر رو نگه داشتن:sigh:

 

دهه شصت یعنی حس زندگی واقعی:sigh:

  • Like 10
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

مرثیه ای برای گل کوچک!

بچه های امروزی چه می فهمند از فوتبال!

هر کس سبک بازی خودش را داشت، یکی «یه پا دو پا» خوب می­زد، یکی استاد دریبل دیواری و کشویی بود، یکی شوتهایش کات قشنگی می­گرفت، یکی هم کلاً در کار «قلم پا» زدن بود...

 

307898_heroa.jpg

 

«چاقو را ترجیحاً در کنار برجستگی فرو می­بری و آنرا گرد می­چرخانی تا جای تزریق پلاستیک به قالب را بیرون بیاوری. بعد روی یک خط مستقیم حرکت می­کنی و یک نیم کره را طی می­کنی، درست در نقطه مقابل جایی که چاقو را فرو برده بودی، یک دایره کوچک دیگر را می­بری، دو طرف دهانۀ بریده شده را می­گیری و آنرا تا می­زنی. توپ دیگری را در داخل این دهانه قرار می­دهی و لبه­های لایۀ بیرونی را بر می­گردانی و با کشش سعی می­کنی دو لبه را تا حد ممکن به هم نزدیک کنی. » اگر هم سن و سال من یا کمی بزرگتر باشید، قطعاً با چنین عملیاتی آشنا هستند. عملیاتی که به آن «لایه کردن» توپ می­گفتیم. توپهای راه راه معمولاً سرخابی رنگ پلاستیکی بسیار سبک بود و زود سوراخ می­شد. لایه کردن راهی بود برای حل این دو مشکل. همیشه برایم جای سؤال بود که تولید کنندگان این توپ­ها چرا خودشان توپ­های ضخیم­تری تولید نمی­کنند. لایه کردن توپ کاری تخصصی بود که برخی در آن مهارت ویژه داشتند. لایه نباید لق می­زد، نباید زمان شوت زدن به توپ تاب می­داد، نباید توپ را بیضی می­کرد. گاهی یک لایه لباسی می­شد بر تن چندین توپی که خود خیلی راحت سوراخ می­شد، اما لایه رویی آنها دست به دست می­گشت تا مستعمل و پوسیده شود.

 

مهمترین سرگرمی و ورزش نسلهایی پیاپی در کوچه پس کوچه­های ایران «گل کوچک» بود. گل کوچک مناسک و لوازم خاص خود را داشت: دو دروازه کوچک فلزی که اگر مهیا نبود دو پاره آجر را قدم می­گرفتیم و دروازه «می­کاشتیم»، لایه کردن توپ و یار کشی. گل کوچک فصل مشترک خاطرات پسربچه ­های دهه شصت و حوالی آن است. کوچه­ ها خلوت بود و خانه­ ها ویلایی. غول «بساز بفروشی» هنوز از چراغ بیرون نیامده بود. ماشین کم بود، فرمول جادویی پراید هنوز اختراع نشده بود و کوچه پس کوچه­ها هنوز به پارکینگ عمومی تغییر ماهیت نداده بود.

 

اگر چه گل کوچک بازی همه فصول بود، اما فصل طلایی آن تابستان بود. صبح­ها معمولاً بازی­ها دست گرمی و تمرینی بود. عصرها منتظر کند شدن تیغ آفتاب در خانه می­نشستیم و دم غروب دروازه­ ها در خیابان­ها کاشته می­شد. در محلۀ سال­های کودکی و نوجوانیم گاهی در یک زمان سه جفت دروازه از ابتدا تا انتهای کوچه­ای نه چندان طولانی را اشغال می­کرد که در میان هر یک، نسلی از اهالی و همسایگان دنبال توپ پلاستیکی دولایه می­دویدند. گاهی بازیهای دوستانه میان همسایه ­ها جای خود را به مسابقه جدی میان محله های مختلف می­داد که تماشاچی هم داشت، داور هم داشت، دعوا و داد و قال هم، گاهی داشت. بعضی محله های خوشبخت­تر در حوالی­شان زمین خاکی و دروازه بزرگی هم پیدا می­شد. اگر وسع­شان به خریدن توپ «چهل تیکه» و استوک هم می­رسید که دیگر «نیوکمپ» خودشان را داشتند.

 

هر کس سبک بازی خودش را داشت، یکی «یه پا دو پا» خوب می­زد، یکی استاد دریبل دیواری و کشویی بود، یکی شوتهایش کات قشنگی می­گرفت، یکی هم کلاً در کار «قلم پا» زدن بود، ... . آن روزها لباسهای اوریجینال تیمها پیدا نمی­شد، کافی بود تی شرت زرد رنگی داشته باشی تا برزیلی شوی، لاجوردی ایتالیایی ­ات می­کرد و می­توانستی پشت تی­شرت سفید رنگت با ماژیک بنویسی «Klinsmann». هر کس اسطوره ­ای داشت، یکی روبرتو باجو می­شد، یکی کانتونا، آن یکی هنوز دل در گروی مارادونا داشت و حتماً در میان بچه­ های هر محله کسانی هم بودند که خداداد و کریم و ... را به هر ستاره خارجی ترجیح می­دادند.

چه شیشه­ ها که نشکستیم، چه لباسها که پاره نکردیم، زانوهایمان و آرنجهای­مان رو آسفالت سخت خیابان، چه زخمها که بر نداشت. چه همسایه­ هایی را که با داد و قالمان «زا به راه» نکردیم. بعضی همسایه­ ها که تحمل بیشتری داشتند، مقابل خانه­ شان به «استادیوم» دائمی تبدیل می­شد. بعضی فریاد هر روزشان این بود که «برید دم خونه خودتون بازی کنید» و بعضی ها هم توپی را که در حیاطشان می ­افتاد شرحه شرحه پس می­دادند. هر چه بود تک تک همسایه ها را می­شناختیم، می­دانستیم چه کسی بیماری در خانه دارد، چه کسی عصرها می­خوابد، چه کسی دم غروب حیاطش را می­شوید و زمین بازیمان را خیس می­کند و چه کسی می­آید و بازیمان را تماشا می­کند و شاید شلنگ آب حیاطش را هم برای رفع عطشمان بیرون می­آورد.

 

راننده­ ها به بازی بچه ­ها در خیابانها عادت داشتند و دروازه­ های فوتبال را که می­دیدند، سرعتشان را کم می­کردند. آن روزها می­گفتند «به دنبال هر توپی کودکی در حال دویدن است». راستی آخرین باری کودکی را در حال دویدن در پی توپی دیدید کی بود؟ از آخرین باری که یک جفت دروازه کوچک فلزی در میان کوچه پس کوچه ­ای به چشمتان خورد، چند سال می­گذرد؟

 

کودکی و نوجوانی ما دنبال توپ دولایه پلاستیکی گذشت. همان جا اولین دریچه به زندگی اجتماعی به رویمان گشوده شد. همان جا دوست پیدا کردیم. همان جا هیجان، خشم، معرفت، تجربه شکست و تحمل پیروزی را با حسی واقعی تجربه کردیم. خانه­ های ویلایی به برج تبدیل شدند، کوچه پس کوچه­ ها پارکینگ ماشینهای رنگ وارنگ شدند، زمینهای خاکی یا تغییر کاربری دادند، یا با چمن مصنوعی نونوار شدند و درشان به روی بچه­ ها بسته شد تا به جولانگاه خصوصی بازنشته ­های پولدار و اهل حال تبدیل شود.

 

می­دانید نسل امروز عصرهای کشدار تابستانش را به چه رویایی شب می­کند؟ مائیم و بچه­ هایی که به پلی استیشن و مانیتورشان چسبیده­ اند. آقای گل می­شوند بدون آنکه پایشان به توپ خورده باشد، قهرمان می­شوند بدون آنکه یک قطره عرق ریخته باشند. پدر و مادرها هم راضی ­اند، دلبندشان از خطرات و بدآموزیهای احتمالی بچه ­های کوچه و خیابان در امان ­اند، مزاحمتی برای کسی ایجاد نمی­شود، در بهترین حالت دردانه­ هایشان را چند ساعتی در هفته به کلاس فوتبال (یا هر ورزش دیگری) می­فرستند تا ساعتی کمی دنبال توپی گران قیمت، با استوک و لباس ورزشی گران قیمت، در کلاسی گران قیمت «تاتی کنند». اما نسلی که پیراهن اوریجینال مسی و رونالدو تن تک تکشان است، هرگز طعم مسابقۀ واقعی، برد و باخت واقعی و یک نفس نفس زدن واقعی را نچشیده ­است. یکبار هم سر زانویش زخمی و خون آلود نشده، یکبار هم دست دوست بازنده ­اش را نگرفته تا از زمین بلند کند، یکبار هم بین زدن قلم پای حریف و گل خوردن به لحظه­ای رو در روی وجدانش عریان نایستاده است.

 

دلم به حال این نسل می­سوزد که همیشه با دسته ­های بازی شوت کات دار و دریبل «سرپا» زده است و هیچ گاه این شانس را نداشته که با یک توپ، واقعی، با پاهای واقعی و دربرابر یک حریف واقعی این حس را تجربه کند. دلم به حال این نسل می­سوزد و دلم برای یک گل کوچک ناب در کوچه پس­کوچه­ های تب زدۀ مرداد ماهی در اوایل دهه هفتاد لک زده است.

 

امیر طلوعی؛ سایت گل

  • Like 8
لینک به دیدگاه

شما یادتون نمیاد

قدیما یه بیسکوییتایی میزدن مال شرکت مینو که 4تا دونه توش بود و دونه ای 10تومن بودicon_pf%20%2834%29.gif

یادش بخیر چقدر خوشحال میشدم وقتی پولام جمع میشد و یکیشو میخریدمTAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif

 

 

واییییییییی.... آدامس خروس نشان رو یادتونه...:sigh:

 

884275848742913.jpg

  • Like 8
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...