رفتن به مطلب

کتاب؛ سوپ جوجه برای تقویت روح


ارسال های توصیه شده

سلام دوستای گلم

:icon_gol:

قصد دارم تواین تاپیک تقریبا هرروز یک داستان از کتاب سوپ جوجه برای تقویت روح رو براتو بذارم

این کتاب توسط جک کنفیلد و مارک ویکتور هنسن نوشته شده و معصومه اعقابی ترجمش کرده و از انتشارات یاران هم هست

البته میتونید دانلود کنیداین کتاب رو اما ترجیح دادم لینکشو نذارم باهمراهی هم این کتاب روبخونیم:ws3:

ممنون از توجهی که خواهید کرد:w16:

 

  • Like 10
لینک به دیدگاه

عشق واقعی

موسس مندلسون پدربزرک یک اهنگ ساز المانی سرشناس از زیبایی ظاهری وخوشتیپی بهره چندانی نداشت.

علاوه برقد بسیار کوتاهش خمیدگی عجیبی در پشت خود داشت.

روزی در هامبورگ به ملاقات تاجری رفت که دختر بسیار زیبایی بنام فرامتژه داشت.

موسیس باناامیدی دلباخته دختر شد

اما دخترک از ظاهر بدریخت وبدشکل او متنفرشده بودوباانزجار به او مینگریست

هنگام خداحافظی رسیده بود

موسیس تمام شجاعت خودش راجمع کرده بود ونمیخواست اخرین شانس مصاحبت بادخترک را ازدست بدهد(رو نیس که ماشالا:ws3:)از پله های اتاق بالارفته واجازه خداحافظی خواست.

دختر نمونه ای از پری رویان زیبای بهشتی بود اما بانفرت به موسیس نگاه میکرد

موسیس سعی کرد سر صحبت راباز کند باصدایی امیخته باشرم پرسید ایا شماباورمیکنید که ازدواج یک پدیده اسمانی است؟؟

دختر درحالی که چشمانش رابه کف اتاق دوخته بود جواب داد:بله نظر شما چیست؟؟

موسیس جواب دادبله من باوردارم که هنگام تولد هرپسری خداوندنام دختری را که بااو ازدواج خواهد کرد روشن می سازد.

زمانی که من متولد شدم عروس اینده من از طرف خداوند متعالی معین شد

خداوند فرمود:واماهمسر شما یک گوژپشت خواهد بود.

دران لحظه به صدا درامده وپرسیدم:اه"پروردگارا زن گوژپشت در زندگی یک فاجعه ی غم انگیزاست. خواهش میکنم گوژ اورا به من بده واجازه بده همسر من زیبا بماند.

دخترک به چشمان او خیره شد به طرف موسیس رفته دست خود رادر دست اوقرار داده وتا واپسین لحظات عمر درکنار وی بوده وهمسر پاک و وفاداری برای وی شد.

(خدا این زبونو از اقایون نگیره ینی هاا:banel_smiley_4::ws3:)

  • Like 10
لینک به دیدگاه

برادری مثل او

یکی از دوستانم بنام "پل" یک اتومبیل سواری بعنوان هدیه ی کریسمس از طرف برادر خود دریافت کرد.

شب سال نو پل از دفتر کار خود بیرون امده ومتوجه شد که یک پسربچه خیابانی فقیری اطراف ماشین پرسه میزند وباتحسین وارزو ماشین راورانداز میکند.

پسر فقیر پرسید: اقا این ماشین مال شماست؟؟

پل سری تکان داد وپاسخ داد: بله برادرم این ماشین رابعنوان هدیه ی کریسمس به من داده است .پسرنوجوان سخت متحیر شد وپرسید:یعنی منظور شما این است که برادر شما این ماشین را هدیه کرده وشما بابت ان پولی پرداخت نکرده اید ای کـــــــــــــــــاش ...... سپس مکث کرد.

البته پل میدانست که ان پسر چه ارزویی دارد .حتما ارزو میکرد که کاش چنین برادری داشت اماچیزی که پسر نوجوان گفت سرتاپای بدن پل را لرزاند وبسیار متاثرکرد.

 

پسر ادامه داد:ای کاش بتوانم برادری مثل او باشم .

پل باحیرت و بهت پسر را مینگریست .بی اختیار پرسید ایا مایلی یه دور بزنیم؟پسر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید گفتت:بله من عاشق این سواریم.

بعد ازیک سواری کوتاه پسر باچشمان هیجان زده پرسید :اقا امکان دارد جلوی منزل مابرویم؟

پل لبخند کوتاهی زد باخود اندیشید من میدانم که پسر می خواهد چه کارکند.منظور او اینست که به همسایه های خود نشان دهد که می تواند باماشین سواری به منزل خود برود.

اما پل باز هم اشتباه میکرد.

پسرنوجوان گفت :ممکن است جلوی ان پله ها توقف کنید؟

از ماشین پیاده شده واز پله ها بالا دویده وچند لحظه بعد برگشت امانه باسرعت اولی بلکه خیلی ارام وبا احتیاط قدم برمیداشت. زیرا برادر کوچک معلول خود رابغل گرفته وحمل میکرد .

برادرش را روی اخرین پله نشاند سپس اورا تنگ در اغوش کشیده و به ماشین اشاره کرد:"بادی" ببین اینجاست .درست مثل اونی که بالای پله ها برات تعریف کردم.

برادر او برایش هدیه کریسمس داده وخودش حتی یک سنت هم از بابت ان پرداخت نکرده. یه روزی من هم حتما یکی مثل این رابرایت هدیه خواهم داد.بعد از ان تو خودت میتوانی تمام چیزهای قشنگی که درمورد کریسمس گفتم از ان پنجره بینی.

پل پیاذه شد وپسر معلول را بغل کرده ودر صندلی جلوی ماشین سوار کرد و برادر بزرگتر با چشمان شاد وهیجان زده در کنار او نشست.

سه نفری تعطیلات خاطره انگیز کریسمس را شروع کردند.

در ان شب کریسمس پل به منظور مسیح پی برد که می گفت:

"مقدس ترین کارها بخشش و صدقه است".

  • Like 11
لینک به دیدگاه

ایا زمین بخاطر شما میچرخد؟

"انجلای" یازده ساله مبتلا به نوعی بیماری دردناکی بود که تمامی سیستم عصی او رادربرگرفته بود.اوقادر به راه رفتن نبود وبه خوبی نمیتوانست حرکت کند.پزشکان امید چندانی برای رهایی او ازچنگال این بیماری نداشتند.

نظر پزشکان براین اساس بود که او باقی عمر خود را محکوم به صندلی چرخدار خواهد بودوبراین عقیده بودند که تقریبا هیچ کس شانس بهبودی ورهایی ازاین بیماری رانداشته است.

امادخترک کوچک بسیار شجاع و باشهامت بود.درحالیکه دربستر خود دربیمارستان دراز کشیده بود باهرکسی که صحبت میکردقول میداد که قطعا روزی راه رفته وبر بیماری خود فایق خواهد امد.

او به یکی از بیمارستانهای تخصصی توانبخشی درمنطقه "بای" سانفرانسیسکو منتقل شد که درانجا میتوانست تمامی شیوه های درمانی رادرمورد او بکاربرده ودربهبودی ان بکوشند.

روانپزشکان شیفته ی روح شکست ناپذیر ان شدند.انها اموزشهایی درباره چگونگی تصور وتجسم برای راه رفتن به او میدادند این تصورات اگرچه چه کارسازنبودند حداقلدرساعات طولانی که "انجلا" بیداربود به او امید ویانیروی مثبتی برای انجام دادن کارهای جزئی به او میبخشید.

"انجلا" باتمام قوا درمراحل دشوار و مداوم فیزیوتراپی ها ورزش وتمرینات بدنی واب درمانی مقاومت میکرد.

روزی باتمام حواسغرق درتصورات خود بود .رویای راه رفتن بنظر یک معجزه می امد.

تختخواب اوحرکت کرده وشروع به چرخیدن دراطراف اتاق کرد.

"انجلا" فریاد زد ببینید چکارمیکنم؟نگاه کنید من میتوانم من میتوانم حرکت کنم.

البته دراین لحظات تاثربار هرکس دیگری که دربیمارستان بود فریاد میزد وبه طرف پناهگاهی میدوید.همه فریاد میزدند.

وسایل پزشکی بیمارستان برزمین می افتادوشیشه ها میشکست.

حتما متوجه شدید که این واقعه همان زمین لرزه ی اخیر درسانفرانسیسکو بود.

اما"انجلا" بیخبر ازهمه چیز بااطمینان تصورمیکرد که باقدرت اندیشه خود باعث ان حرکت وچرخش شده است.

اکنون بعد از چند سال او به مدرسه برگشته است. روی دو پای خود بدون ویلچر وبدون چوب های زیر بغل.

میبینیدکسی که زمین بین "اوکلند" وسانفرانسیسکو را میلرزاند میتواند بیماریهای جزئی وکم اهمیت رانیز شکست دهد.

ایا نمیتواند؟

(دیگه زدیم تو کار کتابای کلیداسراریا:w02:)

  • Like 10
لینک به دیدگاه

شجاعت

سالهاپیش زمانی که به عنوان داوطلب دربیمارستان استانفورد مشغول کار بودم. بادختری به نام لیزا اشنا شدم که ازیک نوع بیماری جدی ونادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که اونیز قبلا مبتلا به همان بیماری بود وبه طرز معجزه اسایی نجات یافته وهنوز نیاز به مراقبت های ویژه فیزیولوژی برای مبارزه بابیماری داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش راتوضیح داد وسوال کرد که ایا برای بهبودی خواهر خود مایل به اهدای خون هست یانه؟

برادر خردسال اندکی تردید کرده سپس نفس عمیقی کشیده وجواب داد :بله من این کار را برای نجات "لیزا" انجام خواهم داد.

درطول انتقال خون کنارخواهر خود روی تختی دراز کشیده ومثل تمامی انسانها بامشاهده اینکه رنگ به چهرهی خواهرش برمیگشت خوشحال بوده ولبخند میزد.

سپس رنگ چهره او پریده وبیحال شده و لبخند برلبانش پژمرد.

نگاهی به دکتر انداخت وبا صدایی لرزان پرسیبد:ایا میتونم زودتر بمیرم؟

پسرخردسال بخاطر سن کمش توضیحات دکترمعالج راعوضی فهمیده بود وتصورمیکرد باید تمام خون خود رابه خواهرش بدهد.

وبا شجاعت خود رااماده ی مرگ کرده بود.

  • Like 9
لینک به دیدگاه

جادوی لبخند

انتی دی سانت_ایکساپری درایام جنگ توسط نیروهای دشمن دستگیر شدهودریک سلول انفرادی بازداشت شد.

ازاینجا به بعد داستان رااززبان خود وی بازگو میکنم.

مطمئن بودم که کشته خواهم شد.

به شدت عصبی و اشفته وسردرگم بودم.

جیب های خودراگشتم که شاید به هنگام بازرسی بدنی سیگاری بدور ازچشم انها انجامانده باشد.سیگاری پیداکردم.

دستانم به شدت می لرزید به سختی سیگار رادرگوشه لب خود گذاشتم اماکبریت نداشتم ان رابرداشته بودند.

ازپشت میله ها نگاهی به زندانبان انداختم اوهرگز تماس چشمی بامن برقرار نمیکرد باخود اندیشیدم هرچه باشد تنها چیزی که نمی تواند باکسی تماس چشمی برقرار کند فقط یک جسد است.

صدایش کردم سرکارکبریت دارید؟

اونگاهی به من انداخت شانه بالا انداخت وبه طرف من امد تاسیگارم راروشن کند.

نزدیکتر امده وکبریت راروشن کرد.

بی اختیلر نگاه او بانگاه من تلاقی کرد ان لحظه لبخندی زدم نمی دانستم چرالبخند زدم.

شاید یک حالت عصبی بود وشاید هم بخاطر ان بود که وقتی انسان بی اندازه به کسی نزدیک میشود مشکل میتواند جلوی خنده خودرابگیرد.

درهرحال من لبخندی زدم گویی بی درنگ جرقه ای از قلب های ماساطع کرد.

مطمئن بودم که برخلاف میل اواست اما لبخند من ازمیله ها جهیده وبرلبان اونیز لبخندی افرید.

سیگارمرا روشن کرد.پیش من ایستاده مستقیما به چشمان من خیره شده وبه خندیدن ادامه داد.من لبخند رابرلبان او اوردم.حالا به عنوان یک انسان به او مینگریستم نه به عنوان یک زندانبان.

به نظرمیرسید اونیز از بعد دیگری به من مینگریست .

پرسید: ایابچه داری؟

گفتم:بله اینها.کیف بغلی خودرااورده وبایک حالت عصبی وحسرت عکس خانوادهی خود رالمس کردم.

اونیز عکس فرزندان خود رانشان داده وشروع به شرح وتفسیر امیدها وارزوهای خود درمورد اینده انها کرد.

اشک درچشمان من حلقه زد.گفتم من میترسم که دوباره موفق به دیدار انها نباشم .شانس دیدن انها رفته رفته کمتر می شود.

اشک درچشمان او نیز حلقه زد.

ناگهان بدون گفتن چیزی قفل زندان راگشوده وبه اهستگی مرابیرون از زندان هدایت کرد.از یک راه مخفی مرا به بیرون شهر برده ودرمرز بیرون شهر مرا ازاد کردو بدون اینکه چیزی بگوید خود به طرف شهر بازگشت.

اری زندگی من بایک لبخند نجات یافت.

  • Like 9
لینک به دیدگاه

دوستای عزیزم بهترین داستاناشو براتون انتخاب کردم که باهم بخونیم.

داستانهای دیگش یکم زیادی کلیداسراری براهمین همون نخونید بهتره.:ws3:

البته بگم من اصلا و ابدا خسته نیستم منتها واقعا به دردبخوراشوگذاشتم براتون:ws3:

ایام بکام ...

باورژن جدید میام ختمتتون:w02::icon_gol:

  • Like 5
لینک به دیدگاه
دوستای عزیزم بهترین داستاناشو براتون انتخاب کردم که باهم بخونیم.

داستانهای دیگش یکم زیادی کلیداسراری براهمین همون نخونید بهتره.:ws3:

البته بگم من اصلا و ابدا خسته نیستم منتها واقعا به دردبخوراشوگذاشتم براتون:ws3:

ایام بکام ...

باورژن جدید میام ختمتتون:w02::icon_gol:

 

اون نکاتی که داخل پرانتز از زبان خودتون به متن اضافه میکنید خیلی باحال و شیرینِ. اونا رو هم تو ورژن بعدی حتماً تو هر داستان بذار لطفاً.:ws3:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
اون نکاتی که داخل پرانتز از زبان خودتون به متن اضافه میکنید خیلی باحال و شیرینِ. اونا رو هم تو ورژن بعدی حتماً تو هر داستان بذار لطفاً.:ws3:

حتما فرمایشتونو لحاظ میکنم:ws3:متچکر:hapydancsmil:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...