spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۹۱ افترا روح آدم را می دزدد برای من هر سفر به رومانی سفری هم به روزگار دیگری است که در آن هیچ گاه ندانستم کدام یک از اتفاق های زندگی ام تصادفی بوده اند و کدام ها برنامه ریزی شده و هدایت شده. به همین دلیل است که در تمامی اظهار نظرهای عمومی ام خواهان دسترسی به پرونده های مخفی موجود درباره خودم شدم که همواره با بهانه های مختلف آنها را برایم انکار کرده اند. در عوض شواهدی وجود دارد که من هنوز هم تحت نظر هستم. در اوایل بهار امسال به دعوت «ان ای سی» (دانشکده نیویوروپین) از بخارست بازدید کردم. در شب دوم هماهنگ کرده بودم شام را با دوستی بخورم که پیشتر با تلفن هماهنگ کرده بودیم راس ساعت شش بیاید من را از هتل سوار کند. هنگامی که دوستم به داخل خیابانی پیچید که هتل در آن واقع شده بود متوجه شد مردی در حال تعقیب او است. وقتی که در پذیرش هتل سراغ من را گرفت، پذیرشگر هتل گفت وی باید ابتدا برگه بازدیدکننده را پر کند. این امر او را ترساند چون چنین چیزی حتی در زمان سلطه چائوشسکو هم هرگز وجود نداشت. برای اطلاع از اینکه در ساعت شش شبحی مورد نیاز بوده، باید آهسته تلفن درون اتاق ام را بزنند. پلیس مخفی چائوشسکو، «سکوریتیت»، منحل نشده، تنها نام دیگری به آن داده شده است؛ «اس آر آی» (دستگاه اطلاعاتی رومانی) و بر اساس ارقام خودشان، ۴۰ درصد کارکنان آن از سکوریتیت گرفته شده اند. درصد حقیقی به احتمال باز هم بالاتر است. بهار امسال گروهی از محققان به پرونده های موجود نویسندگان رومانیایی آلمانی (گروه اکشن بانات) دسترسی یافتند. من پرونده ام را تحت نام «کریستینا» پیدا کردم؛ سه مجلد، ۹۱۴ صفحه. بنا به روایتی این پرونده باید در ۸ مارس ۱۹۸۳ گشوده شده باشد با این حال حاوی مدارکی از سال های پیشتر است. دلیل گشایش این پرونده؛ «دارای گرایش به تحریف واقعیت های کشور، به خصوص در محیط روستا» در کتابم «نادیرس». بررسی های متنی جاسوسان این امر را مورد تایید قرار می دهد و این واقعیت که به «حلقه یی از شاعران آلمانی زبان» تعلق دارم که «به خاطر آثار مخالف خوانش» معروف است. دارد دلم برای سه سال کار در کارخانه تراکتور «تهنومتال» که در آنجا مترجم بودم تنگ می شود. کتاب های راهنمای ماشین های وارداتی از آلمان شرقی، اتریش و سوئیس را ترجمه می کردم. در سال سوم «دفتر قرارداد»ی تاسیس شد. باید از طریق دو آزمون استخدام که به وسیله درجه دار ارشد دستگاه امنیتی «ستانا» انجام می شد برای این دفتر شایسته شناخته می شدم. خداحافظی او بعد از دومین امتناع من غاز همکاریف این بود؛ «پشیمون میشی، خودت رو توی رودخانه غرق می کنی.» یک روز صبح وقتی سر کارم رسیدم، فرهنگ لغت هایم بیرون از در دفتر روی زمین ریخته شده بود. جایم اکنون متعلق به یک مهندس بود، دیگر اجازه ورود به آن دفتر را نداشتم. نمی توانستم به خانه بروم، در آن موقع و در همان جا اخراجم نمی کردند. حالا نه میز داشتم، نه صندلی. دو روز بی اعتنا به مدت هشت ساعت با فرهنگ های لغتم روی پلکان بتنی میان طبقه همکف و طبقه اول نشستم و سعی کردم ترجمه کنم تا کسی نتواند بگوید که کار نمی کنم. کارکنان دفتر ساکت از کنارم رد می شدند. دوستم «جنی» که مهندس بود خبر داشت که چطور کار به اینجا کشیده بود. هر روز در راه خانه، هر آنچه را که رخ داده بود برایش تعریف کرده بودم. وقت ناهار پیشم آمد و روی پله ها نشست. مثل قبل که در دفتر بودم با هم غذا خوردیم. همیشه از بلندگوی داخل حیاط همسرایی کارگران پیرامون شادی مردم را می خواندیم. در روز سوم خودم را پشت میز جنی جا دادم، او گوشه یی را برایم خلوت کرده بود. صبح روز پنجم بیرون در منتظرم بود. «دیگه اجازه ندارم تو رو داخل دفتر راه بدم. فکر کن، همکارام میگن که تو جاسوس هستی.» این افترا به معنای اجبار من به استعفا بود. پدرم در ابتدای این دوران پرآشوب درگذشت. من که دیگر تنبلی را کنار گذاشته بودم مجبور شدم از وجودم در این دنیا مطمئن شوم و شروع به نوشتن زندگی ام تاکنون کنم از آن نوشته هایی که سرچشمه داستان های کوتاه «نادیرس» شدند. این واقعیت که در آن زمان یک جاسوس محسوب می شدم به خاطر امتناعم از تبدیل شدن به کسی بود که بدتر از تلاش برای استخدام و تهدید به مرگ بود. اینکه درست همان کسانی به من افترا زده بودند که با امتناعم از جاسوسی در موردشان از آنها دفاع کرده بودم. حتی به تهدید به مرگ ها هم عادت می کنید. این تهدیدها بخشی و جزیی از این زندگی است که آدم دارد. اما افترا روح آدم را می دزدد. الان دیگر نمی دانم این وضعیت چقدر طول کشید. برای من به نظر پایان ناپذیر می رسید. شاید تنها چند هفته بود. عاقبت اخراج شدم. از تمام اینها تنها دو واژه در پرونده ها هست؛ یادداشتی دستنویس در حاشیه یک صورتجلسه بازپرسی. سال ها بعد در خانه ام این تلاش در کارخانه جهت ثبت نامم به عنوان یک جاسوس را بازگو کردم. «ستوان پادوراریو» در همان حاشیه نوشت؛ «صحیح است». اکنون بازجویی ها فرارسیده بود. تهمت ها؛ اینکه من به دنبال کار نبوده، زندگی ام را به عنوان یک «عامل انگل» از راه خودفروشی و معامله های بازار سیاه می گذرانده ام. اسامی مورد اشاره قرار گرفته اند که من هیچ گاه در زندگی ام آنها را نشنیده ام و خبرچینی برای «بی ان دی» (دستگاه اطلاعاتی آلمان فدرال) به این دلیل که با کتابداری در انستیتو گوته و مترجمی در سفارت آلمان دوست بودم. ساعت ها و ساعت ها تهمت های ساختگی. اما تنها اینها نبود. نیازی به هیچ احضاریه یی نداشتند، به سادگی توی خیابان دستگیرم کردند. در راه رفتن به آرایشگاه بودم که پلیسی از میان در آهنی باریکی من را به داخل راند که منتهی به زیرزمین خوابگاهی دانشجویی می شد. سه مرد با لباس هایی غیرنظامی پشت میزی نشسته بودند. مردی کوتاه اندام و استخوانی رئیس بود. خواهان مشاهده کارت شناسایی ام شد و گفت؛ «خب فاحشه، اینجا دوباره هم رو دیدیم.» پیش از آن او را هرگز ندیده بودم. به گفته او من با هشت دانشجو خارجی رابطه داشته ام و با لباس چسبان و آرایش پول را دریافت کرده ام. من حتی یک دانشجو خارجی هم نمی شناختم. زمانی که این را گفتم، پاسخ داد؛ «اگر ما بخوایم، ۲۰ نفر را به عنوان شاهد پیدا می کنیم. می بینی، برای دادگاهی عالی می سازه.» بارها کارت شناسایی ام را روی زمین انداخت و من مجبور شدم خم شوم آن را بردارم. شاید ۳۰ یا ۴۰ بار، زمانی که یواش تر برداشتم با لگد به پشتم زد و از دری در پشت میز زنی جیغ می کشید. شکنجه و تجاوز، آرزو کردم فقط یک نوار ضبط صوت باشد. بعد مجبور شدم هشت تخم مرغ حسابی آب پزشده و پیاز سبز را همراه با نمک سنگ درشت بخورم. مجبور شدم این اقلام را فروبدهم و در این هنگام مرد استخوانی در آهنی را باز کرد، کارت شناسایی ام را به بیرون پرت کرد و با لگد توی پشتم کوبید. با صورت روی چمن ها و بوته های پشت آن افتادم. بدون آنکه سرم را بالا بیاورم استفراغ کردم. بدون هیچ عجله یی کارت شناسایی ام را برداشتم و به خانه رفتم. ربوده شدن از خیابان بیشتر از یک احضاریه موجب ترس شد. هیچ کس خبر نداشت کجا هستی. ممکن بود ناپدید شوی و هیچ وقت هم ردی از تو پیدا نشود یا آن گونه که پیشتر تهدید کرده بودند جسد غرق شده ات از رودخانه بیرون کشیده شود. نتیجه پرونده می توانست خودکشی بشود. در پرونده ها هیچ اشاره یی به این بازجویی و ربوده شدن از خیابان نشده و احضاریه یی هم وجود ندارد. لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۹۱ زمانی که خانه نبودیم افراد دستگاه امنیت هر وقت میل شان می کشید به داخل خانه هایمان می آمدند و می رفتند. گاهی وقت ها به عمد نشانه هایی بر جای می گذاشتند؛ته سیگار، تابلوهای روی دیوار که روی تخت قرار داده شده بودند و صندلی های جابه جاشده. هر دفعه که غذا می خوردی فکر می کردی ممکن است غذا مسموم باشد. از این هراس آفرینی (ترور) های روانی کلامی در پرونده ها نیامده است. دیدار با «رالف میشلیس» روزنامه نگار غهفته نامه آلمانیف «دی زیت» هم مفقود شده است. او بعد از انتشار نادیرس از من درخواست انجام مصاحبه یی کرد. ورودش را با تلگراف اعلام کرده بود و اطمینان داشت من را در خانه می یابد. اما دستگاه امنیت جلوی این تلگراف را گرفته بود و من و «ریچارد واگنر» شوهرم در آن زمان برای مدت دو روز به دیدار والدین مان در روستا رفته بودیم. میشلیس دو روز پشت سر هم بیهوده زنگ در خانه ما را زد. در روز دوم سه مرد در اتاقی کوچک که محل تخلیه زباله بود پنهان شده بودند و میشلیس را وحشیانه کتک می زنند. انگشتان هر دو پای او شکسته بود. ما در طبقه چهارم زندگی می کردیم، آسانسور به خاطر کمبود و قطع برق کار نمی کرد. میشلیس مجبور شده بود تمام پلکان تاریک و بسیار شیب چهار طبقه را سینه خیز تا خیابان پایین برود. با وجودی که تقریباً مجموعه یی از نامه های ضبط شده از غرب در پرونده هست تلگراف میشلیس از پرونده مفقود شده است. بر اساس پرونده این دیدار هرگز رخ نداده است. این نقطه های خالی هم نشان می دهد دستگاه امنیت مخفی اعمال نیروهای تمام وقتش را حذف کرده است در نتیجه هنگام در دسترس قرار گرفتن پرونده هیچ کس را نمی توان مسوول دانست این گونه نگاه کرده بودند که دستگاه امنیتی پس از چائوشسکو بدل به هیولای انتزاعی فاقد خطاکاری شود. میشلیس خواسته بود از ما «محافظت» کند و تا زمانی که رومانی را ترک نکردیم درباره این حمله ها چیزی برای ما ننوشت. از پرونده ها فهمیدم این یک اشتباه بوده است. در غرب نه سکوت بلکه انتشار و فاش کردن از ما محافظت می کند. پرونده من فاش می سازد به خاطر «جاسوسی» برای بی ان دی، دادرسی های جزایی سوررئال علیه من آماده شده بوده است. این را مدیون ایجاد طنین کتابم و جایزه ادبی آن در آلمان بودم که این برنامه هیچ گاه تحقق نیافت و دستگیر نشدم. میشلیس نتوانسته بود پیش از مسافرتش تماس بگیرد چون ما تلفن نداشتیم. در رومانی برای یک خط تلفن باید سال ها به انتظار می نشستی. با این حال بدون هزینه یک خط به ما پیشنهاد شد. ما نپذیرفتیم چون همگی می دانستیم تلفن قابل شنودترین پست استراق سمع در آپارتمان کوچک مان است. وقتی به دیدار دوستانی می رفتید که تلفن داشتند بدون درنگ آن را داخل یخچال قرار می دادند و گرامافون را روشن می کردند. عدم پذیرش تلفن فایده یی نداشت، نیمی از محتویات پرونده یی که به دست من داده شد پیش نویس شنودهای انجام شده با میکروفن های مخفی در آپارتمان مان بود. یکی از نزدیک ترین دوستان مان «رولند کرش» بود. نزدیک ما زندگی می کرد و تقریباً هر روز به دیدار ما می آمد. مهندس سلاخ خانه یی بود و از حالت ملال روزمره عکس می گرفت و نوشته های بسیار کوتاه می نوشت. در سال ۱۹۹۶ دفتر «رویای گربه مهتاب» او در آلمان به چاپ رسید. این دفتر پس از مرگ او منتشر شد چون در سال ۱۹۸۹ او را در آپارتمانش حلق آویز یافتند. اینک همسایه ها می گویند در شب مرگ کرش، چندین صدای بلند از آپارتمان او به گوش می رسیده است. باور نکردم که این خودکشی بوده است. در رومانی روزها این ور و آن ور سر دوانده می شدید تا تمامی تشریفات پیش از مراسم خاکسپاری را به انجام برسانید. برای خودکشی ها، پس از مرگ هم تعیین شده بود. اما تمامی اسناد و نامه یک روزه به دست والدین رولند داده شد. خیلی سریع و بدون انجام تشریفات پس از مرگ به خاک سپرده شد و در پاکت های فربه حاوی اسناد شنود حتی یک ملاقات رولند موجود نیست. نامش حذف شده، انگار که این آدم هرگز وجود نداشته است. پرونده ام عاقبت به سوال دردناکی پاسخ داد. یک سال پس از خروجم از رومانی در سال ۱۹۸۷ جنی برای دیدار از برلین آمد. او از زمان آزارهای کارخانه نزدیک ترین دوستم شده بود. حتی پس از اخراجم از کارخانه تقریباً هر روز هم را می دیدیم. اما زمانی که گذرنامه اش را در آشپزخانه مان در برلین دیدم در آن روادید هایی برای فرانسه و یونان هم بود، توی رویش گفتم؛ «همین جوری گذرنامه یی این جوری نگرفتی، چه کار کردی تا بگیریش.» پاسخش این بود؛ «دستگاه امنیت من رو فرستاده، فقط می خواستم تو رو دوباره ببینم.» جنی سرطان داشت مدت ها است که مرده است. به من گفت کارش بررسی آپارتمان و عادات و کارهای روزانه ما بوده است. چه موقع از خواب بیدار می شویم و کی می خوابیم، کجا برای خرید می رویم و چه می خریم. در بازگشت قول داد تنها آنچه را که میان مان مورد توافق قرار گرفته بود، رد کند. او پهلوی ما ماند، قصد داشت یک ماه بماند. هر روز عدم اعتمادم افزایش می یافت. درست دو روز بعد چمدانش را زیر و رو کردم و شماره تلفن کنسول رومانی و کلید ساخته شده از روی کلید در خانه مان را یافتم. بعد از آن با این گمان زندگی کردم که به احتمال از همان ابتدا جاسوسی من را می کرده است، دوستی اش یک ماموریت بوده است. امروز خوشحال هستم، چون این پرونده ها نشان می دهد مسائل خصوصی مان از خودمان بوده است و دستگاه مخفی امنیتی آن را هماهنگ نکرده است، اینکه جنی تا بعد از مهاجرتم جاسوسی من را نکرد. برای مرحمت های کوچک سپاسگزار می شوید، برای تکه یی که آلوده نشده باشد حتی اگر خیلی کوچک باشد تمام مسمومیت ها را جست و جو می کنید؛حقایقی که پرونده ام ثابت می کند احساساتی واقعی در میان مان بوده است و حالا این من را شاد می کند. بعد از انتشار نادیرس و به محضی که نخستین دعوتنامه ها آمد اجازه سفر نیافتم. اما زمانی که در پی آن، دعوت ها برای مراسم اهدای جایزه رسید، دستگاه امنیتی راهبردش را تغییر داد. در اکتبر ۱۹۸۴ اجازه سفر به من داده شد. با این حال قصد پشت این امر از روی بدخواهی بود؛ قرار بود من به عنوان فردی سوءاستفاده چی از حکومت و در غرب هم مظنون به عامل اطلاعاتی بودن دیده شوم. دستگاه امنیت به شدت در حال کار روی هر دو اینها بود اما به خصوص روی شخصیت «عامل اطلاعاتی» کار می کرد. عوامل جاسوسی با ماموریت جوسازی به آلمان اعزام شده بودند. طرح عملیات اول ژوئیه ۱۹۸۵ با رضایت و خرسندی بیان شده است؛ «در نتیجه چندین سفر به خارج از کشور، این تصور در میان بازیگران دولتی آلمان در تیمیسوارا جا انداخته شد که کریستینا مامور اطلاعاتی رومانی است.» بعد از مهاجرتم میزان «کشف رمز و قرنطینه» افزایش یافت. یک «گزارش بررسی» مارس ۱۹۸۹ به این شرح است؛ در ماموریت کشف خطر او، با شاخه دی (ضداطلاعات) کار خواهیم کرد. در خارج مقاله هایی را منتشر کرده یا یادداشت هایی را انگاری که به خاطر مهاجرت به آلمان نگاشته شده باشد برای محافل و مقام های تاثیرگذار در آلمان ارسال می کنیم.» من در پرونده ام دو شخصیت مجزا و متفاوت هستم. یکی کریستینا خوانده می شود که دشمن حکومت است و با او مبارزه می شود. برای کشف خطر این کریستینا، آدمکی در کارگاه های دروغ سازی شاخه دی (ضداطلاعات) با تمامی اجـزا و ذرات ساخته می شـود تا که بیشترین صدمـه را به من بزند کمونیست باایمان، مامـور اطلاعـاتی بی پروا. هر جا که رفتم مجبور بودم با این آدمک زندگی کنم. این آدمک بعد از من فرستاده نمی شد، قبل از من می رفت. با اینکه از ابتدا و همیشه تنها ضدحکومت خودکامه می نوشتم، این آدمک تا امروز به راه خودش ادامه می دهد. از من مستقل شده است. با وجودی که حکومت خودکامه ۲۰ سال است مرده، آدمک زندگی شبح وارش را هدایت می کند. تا چه موقع؟ منبع؛ گاردین، ۱۰ اکتبر ۲۰۰۹ هرتا مولر ترجمه؛ توفان راه چمنی لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده