- Nahal - 47858 ارسال شده در 26 خرداد، 2013 مدتها است که منتظر کسی نیستم. یعنی کسی را ندارم که منتظرش باشم. بعد از افسانه مدتی طول کشید تا فهمیدم دیگر نمی توانم عاشق زنی بشوم. فهمیدم برای عاشقیت علاوه بر زنی که بتوانی دوستش داشته باشی باید چیزهای دیگری هم باشد. چیزهایی که فکر میکنم با مرگ افسانه برای همیشه در من مُرد. این روزها اگر منتظر چیزی باشم احتمالا مرگ است که گاهی احساس میکنم مثل یک آدم کش حرفه ای دارد در به در دنبالم می گردد. من گنجشک نیستم 5
- Nahal - 47858 ارسال شده در 28 خرداد، 2013 ناصر توی اتاق دراز کشیده بود و سیگار میکشید. گفت: «به گمون من تهِ تهِ تهِ همه ی عشق ها فقط یه چیزه و مردها به عنوان شعبده بازترین و حقه بازترین موجودات روی زمین میتونند اون یه چیز رو تو میلیون ها شکل بسته بندی کنند و باهاش میلیون ها زن رو خر کنند.» . . . ناصر گفت: «یکی از اون شعبده های قدیمی اینه که به طرف بگی دوستش داری. این روزها شکلش کمی فرق کرده، اما ذاتش همون دو کلمه س؛ دوستت دارم. شرط میبندم از صدتا زن فقط یکی پیدا بشه گول این حقه رو نخوره.» "چند روایت معتبر درباره ی برزخ" از کتاب "تهران در بعدازظهر" 7
!BARAN 4887 ارسال شده در 27 تیر، 2013 "وقتی نمیتوانی قواعد بازی را تغییر دهی؛پس خفه شو و بازی کن." من گنجشک نیستم مصطفی مستور 8
!BARAN 4887 ارسال شده در 27 تیر، 2013 خداوند برای هرکس همانقدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره و این یک رابطه دو طرفه است. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور 8
!BARAN 4887 ارسال شده در 20 مرداد، 2013 گفت:چه طوره به اون خداوندت بگی از توی آسمونش چندتا اسکناس سبز واسه این بیچاره بفرسته پایین.این رو که گفت دوباره خنده ش گرفت.بعد جدی شد و گفت: مشکل من و سه تا توله م با بخشش صنار کرایه حل نمی شه،جوون.بعدچادرش رو روی شانه ش انداخت و گفت: ببینم تو نمی خوای امشب خوش باشی؟این طوری بهتره.هم تو خوش بگذرون هم من چندتومن گیرم می آد. گمونم این طوری خداوند تو هم راضی راضی باشه.قبوله؟ توی یک فرعی پیچیدم و گفتم تو تا حالا چیزی درباره خداوند شنیده ای؟ آینه ی کوچکی از تو کیف ش بیرون آورد و خودش رو توش برانداز کرد و گفت:یه چیزایی شنیده م اما چیز زیادی ندیده م،اما اون نسناس گمونم هیچی نشنیده باشه،منظورم شوهرمه.خیلی ها رو میشناسم که هیچی از خداوند نشنیده اند.گمونم خداوند هم چیز زیادی از من نشنیده. بعد شیشه ماشین رو پایین آورد و گفت: اگه شنیده بود که لابد من رو زیر دست و پای اون بی صفت رها نمی کرد.اگه شنیده بود که واسه ی لقمه نون مجبور نبودم هر شب یه جا باشم. بعد بغضش گرفت و گفت: اگه شنیده بود که مجبور نبودم هرروز به بچه ها دروغ بگم که دارم می رم خرید. کنار خیابون نگه داشتم و توی جیب هام رو گشتم و هر چه تا اون وقت کار کرده بودم گذاشتم توی دست ش. حتی پول های خرد ها رو هم گذاشتم توی دست ش.گفتم خیال کن خداوند من از توی آسمون ش این ها رو انداخته پایین.مثل کسی که جن دیده باشه چند لحظه به من نگاه کرد و بعد پول ها رو قاپید. از ماشین پیاده شد و زل زد تو چشمام.اشک تو چشماش جمع شده بود قبل از این که در رو ببنده گفت: از طرف من روی ماه خداوند رو ببوس! روی ماه خداوند رو ببوس - مصطفی مستور 8
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 20 مرداد، 2013 هرکس روزنه ایست به سوی خداوند اگر اندوهناک شود اگر به شدت اندوهناک شود روی ماه خداوند راببوس 8
- Nahal - 47858 ارسال شده در 23 مرداد، 2013 خوب میدانم که گریههای بزرگی در انتظارم است. وقتی مادرم بمیرد من سخت گریه خواهم کرد. این را از همین حالا میدانم. یعنی سال هاست که میدانم. از یادآوریاش به وحشت میافتم اما هیچ روزی را بدون فکر کردن به آن نگذراندهام. اگر طوبی- خواهرم- بمیرد من باز هم گریه خواهم کرد. به شدت. شانههای من از گریه بر گور او خواهند لرزید و من فکر خواهم کرد که دنیا به آخرین نقطهاش رسیده است. نرسیده است اما. هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطهاش نخواهد رساند. ما را اما شاید برساند... من گنجشک نیستم 9
!BARAN 4887 ارسال شده در 20 شهریور، 2013 توی مراحل اول تو فقط عاشق میشی. حسابی عاشق میشی. اونقدر که دوست داری کرهیِ زمین رو به اسم طرف کنی. اونقدر که دوست داری شیرجه بزنی تو طرف، تو دستاش ، تو روحش. دوست داری میلیونها ساعت نگاش کنی، اما دوست نداری واسه یه لحظه، حتی یه لحظه بهش دست بزنی، دوست نداری لمسِش کنی، دوست نداری باهاش بخوابی... فقط ادمای کمی، آدمای خیلی خیلی کمی میتونن تو این مرحله باقی بمونن و لیز نخورن تو مرحلهی بعد. عین زمین داغی که پا برهنه توش وایسی...مرحله بعد اینه که هم عاشق هستی هم دوست داری بهش دست بزنی. بازم فقط بعضی آدما میتونن توش باقی بمونن. مرحلهی آخری هم هست که تقریبا اکثر آدمای دنیا تو کثافتِ این مرحله زندگی میکنن. تو این مرحله عاشق نیستی و فقط دوست داری باهاش بخوابی. بگذریم که بعضیا اونقدر نابغهاند که بدون عبور از مراحل قبل یه راست میپَرن تو مرحله سوم... مصطفی مستور تهران در بعد از ظهر 6
!BARAN 4887 ارسال شده در 22 شهریور، 2013 آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود. اول گفتند زني از اهالي جورجيا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه اي در سواحل فلوريدا داشته باشيم. با يك كوروت كروكي جگري. تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگي سرطان سينه ميگرفت. قبول نك ردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعيت ديگري پيشنهاد كردند : پاريس خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشيم. اما وقتي گفتند يكي از آنها نه سالگي در تصادفي كشته ميشود. گفتم حرف اش را هم نزنيد. بعد قرار شد كلوديا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توي محله هاي پايين شهر ناپل زندگي كنيم. توي دخمه اي عينهو قبر. اما كسي تصادف نكند. كسي سرطان نگيرد. قبول كردم. حالا كلوديا- همين كه كنارم ايستاده است - مدام مي گويد خانه نور كافي ندارد، بچه ها كفش و لباس ندارند، يخچال خالي است. اما من اهميتي نميدهم. مي دانم اوضاع مي توانست بدتر از اين هم باشد. با سرطان و تصادف. كلوديا اما اين چيزها را نمي داند. بچه ها هم نميدانند. پرسه در حوالی زندگی - مصطفی مستور 6
رُز 563 ارسال شده در 24 شهریور، 2013 اوایل کوچک بود. یعنی من اینطور فکر می کردم. اما بعد بزرگ و بزرگتر شد. انقدر که دیگر نمی شد انرا در غزلی یا قصه ای یا حتی دلی حبس کرد. حجم اش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل می شود، می ترسم. از چیزهایی که نگاه کردنشان – بس که بزرگند – باید فاصله بگیرم، می ترسم. از وقتی فهمیدم که ابعاد بزرگی اش را نمی توان با کلمات اندازه بگیرم یا در " دوستت دارم" خلاصه اش کنم، به شدت ترسیده ام. از حقارت خودم لج ام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روح ام. فکر می کردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر می کردم این من هستم که او را افریده ام و برای همیشه افریده من باقی خواهد ماند. اما نماند. بسرعت بزرگ شد. از لای انگشتانم لغزید و گریخت. انقدر که من مقهور ان شدم. انقدر که وسعت اش از مرز های دوست داشتن فراتر رفت. ان قدر که دیگر از من فرمان نمی برد. ان قدر که حالا می خواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همه توانی که برایم باقی مانده است می گویم " دوستت دارم" تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحم حس می کنم رها شوم. تا گوی داغ را برای لحظه ای هم که شده بیندازم روی زمین. حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه 6
رُز 563 ارسال شده در 24 شهریور، 2013 علی لیوانش را پر از اب می کند. بعد می گوید: هستی لایه لایه س. تو در تو و پر از راز و البته پیچیده. برای درک اونباید خوب بود. همین. پاسخ من به این سوال دشوار همینه: خوب. من فکر می کنم هر کس در هر موقعیت می دونه که خوب ترین کاری که می تونه انجام بده چیه اما مشکل زمانی شروع میشه که ادم نخواد این خوب رو انتخاب کنه. در چنین صورتی او راه را کمی محو کرده و اگه او در موقعیت دوم هم نخواد به خوب تن بده راه محوتر و تاریک تر می شه. وقتی هزار تا انتخاب بد رو به جای هزار تا انتخاب خوب انتخاب کنیم وضع اونقدر اشفته و تاریک میشه که انسان نمی تونه حتی یک قدم به جلو برداره. شبیه قدم زدن در مه می مونه که با هرقدم که برداری راه وضوح بیشتری پیدا میکنه. خوشبختانه هستی اونقدر سخاوت داره که دائم یک فرصت و یک شانس دیگه به شما میده تا از صفر شروع کنید. اما اگه شما در برابر موقعیتی خوب رو انتخاب کنید راه اندکی وضوح پیدا میکنه. در موقعیت بعدی احتمالا با شرایط پیچیده تری مواجه خواهی شد که باز هم باید انتخاب کنید. با هر انتخاب سرعت شما بیشتر و بیشتر میشه. هر انتخاب درست شتاب شما رو بیشتر می کنه در مقابل هر انتخاب بد از سرعت شما کم میکنه. اون ها که دائم به انتخاب های بد دست می زنند وضع تاسف باری پیدا می کنن و بعد شروع می کنن به فرو رفتن. اونقدر فرو می رن تا اینکه به کلی دفن می شن. برای این ادم ها هم البته فرصت هست اما اون ها مجبورند مدتی رو صرف این کنن تا خودشون رو از اعماق به سطح برسونن. زندگی مواجهه ی ابدی ادم هاست با این انتخاب ها. روی ماه خداوند رو ببوس 6
- Nahal - 47858 ارسال شده در 6 مهر، 2013 گاهی فکر میکنم آدم های زیادی هستند که من می توانم با آنها عمیقا، احساس نزدیکی کنم اما افسوس نمی شناسمشان! 5
- Nahal - 47858 ارسال شده در 10 آبان، 2013 هرکس روزنه ای است به سوی خداوند اگراندوهناک شود اگر به شدت اندوهناک شود چند روایت معتبر-مستور 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 10 آبان، 2013 و چون تو نماز خواندي من خداپرست شدم چند روایت معتبر-مستور 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 10 آبان، 2013 رفتن ات امدن ات خنده ات گریه ات اشتی ات قهرت نفرت ات دوری ات نزدیکی ات وصال ات فراق ات صدات سکوت ات یادت فراموشی ات مهرت کینه ات خواندن ات نخواندن ات و اصلا بودن و نبودن ات سنگین است چند روایت معتبر-مستور 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 10 آبان، 2013 و هر چه فکر می کنی نمی توانی بفهمی چه طور شروع شده بود . حتی نمی دانم تو شروع کرده بودی یا او . و اصلا چه اهمیتی دارد که چه کسی شروع کرده بود ؟ چند روایت معتبر-مستور 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 10 آبان، 2013 هر خاطره ای ، خاطره نمی شود . هر دردی ، درد نیست تا روح را مثل کاغذ مچاله کند . خاطره باید جان داشته باشد که زنده بماند . باید روح داشته باشد تا برای همیشه جاودانه شود . چند روایت معتبر-مستور 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 10 آبان، 2013 کسری گفت : دوستت دارم . مهتاب گفت : چه قدر ؟ کسری گریه اش گرفت : آن قدر که نخوام زن م شی . چند روایت معتبر-مستور 3
- Nahal - 47858 ارسال شده در 10 آبان، 2013 چه همه چیز سر جایش باشد چه نباشد ، کسی که گیج است همه چیز را به ناچار گیج می بیند. حتی اگر این عالم بی منطق باشد ، احتمالاً این را کسی می فهمد که خودش ، هندسه ی روح اش ، منطقی باشد. چند روایت معتبر-مستور 3
- Nahal - 47858 ارسال شده در 10 آبان، 2013 الیاس گفت : " آخه آدمها مریض شده ن، باید ببرم شون تعمیرگاه." چند روایت معتبر-مستور 3
ارسال های توصیه شده