رفتن به مطلب

"آخرین انار دنیا"


ارسال های توصیه شده

آخرین انار دنیا

نویسنده : بختیار علی

مترجم:آرش سنجابی

 

 

برای اشنایی و معرفی رمان "آخرین انار دنیا" سطرهایی از متن کتاب را انتخاب کردم که در ادامه میزارم .

یاداشت ها پراکنده است و پشت سر هم ومرتب نیست با این وجود امیدوارم براتون جالب و جذاب باشه و باعث بشه خود کتاب را مطالعه کنید و در صورت مطالعه جملات ومتن هایی را که جالب و تاثیر گذارتر میدونید یاداشت کرده ودر ادامه این تاپیک بزارید.

لینک به دیدگاه

فقط اسارت و تنهایی طولانی می تواند تو را بیاموزد.سالهای دور و دراز اسارت این چیز ها را بر خلاف آن که خود بخواهم به من امو خت و امیالم را یکی یکی کشت."یعقوب صنوبر " تو این رنج ها را درک نمی کنی که سال تا سال گلی را ندیدن یعنی چه...یا زندانی سرزمینی باشی که غیر از شن هیچ چیز دیگری ندارد...سالهای سال در خیال سیب بخوری و در خیال اناری ببویی. یا نیمه شب در سلولت از خواب می پری ومی بینمی بوی گلابی می اید. درد ناک ترین و سخت ترینتصویر هنگامی است که در کویر کاسه ابی برایت بیاورند. با ان اب می فهمی هنوز دنیایی هست...یعقوب لحظه ای فکر کن من روز ها پیش از ان که اب را بنوشم ساعت ها آ را می بوییدم. چه کسی می گوید اب بو ندارد ؟... بو میکشیدم، ماهی را بو می کشیدم... سالهای طولانی ، دانه دانه آرزوهایت را میکشند تا آنکه یک روز در میابی بدون هیچ چیز باز میتوانی زندگی کنی می فهمی تمام ان چیزهایی که دوستشان داری پوچ و تو خالی اند. می فهمی که وزن اشیا در درون توست. از ان به بعد است که جور دیگری زندگی میکنی ...

لینک به دیدگاه

آن شب اصلا نمی دانستم ازادی چیست. سالهای سال زندانی بودن به من آموخته بود که ازادی دو نوع است ، آزادی جسم و ازادی روح. توی زندان اموخته بودم که یک مرد زندانی می تواند روح خودش را ازاد کند ولی در ان شب اهسته اهسته داشتم حقیقت جسم خودم را باور می کردم و به حرکت پاهایم ایمان می اوردم چرا که هیچ نیرویی انها را از رفتن وا نمی داشت...از ان پس بود که دانستم چقدر سخت است که انسان در دنیای اسارت و رنج و بندگی ، ازادی روحش را حفظ کند.. می دانستم که جسم و روحم با هم ازاد هستند و لی با هم خو نکرده بودند. انشب باید می گذاشتم جسمم به حرکت دارید درست مثل سماع...

لینک به دیدگاه

ما از آن دختر ها نیستیم که امروز به پسری بگویم برادر و فردا فکر دیگری در ذهن داشته باشیم. یا بگوییم برادر و شب در درختخواب در ارزوی بوسه هایش باشیم... باید قول شرف بدهیم که شرف بالاتر از هرچیز دیگری است. خیانت را هرگز نمی پذیریم.

لینک به دیدگاه

این سرزمین لبریز از زندانهای پنهانی است ... پر از قدرت ها و نفرت های پنهانی. هیچ چیز هم به اندازه نفرت خودش را خوب مخفی نمی کند.

لینک به دیدگاه

انسانیت مثل چراغی شعله میکشد... این چراغ شعله که کشید باید خاموشش کرد.! اما ان چراغی باید همیشه روشن باشد که" انسان شدن" است و این سخت است

وقتی از انسانیت حرف میزد دیگر خودش نبود. یک جور های در خودش ، سایه انسان دیگری را میدید.

لینک به دیدگاه

زندان شکنجه گاه نیست. بلکه فرصتی است برای تفکر... برای فکر کردن به رابطه انسان و دیوار، انسان و طبیعت، انسان و هستی

-آنگار انسان ازاد باید خالی از هر نوع معنایی باشد. اما بزرگی انسان همواره باید آن باشد که در ازادی معنا بگیرد نه در اسارت.

لینک به دیدگاه

پس از ان باید دست دیکتاتور را می بوسیدم. من به عنوان جوان ترین عضو حذب به دیکتاتور معرفی شدم.از اینکه با کوچکترین عضو حذب دیدار میکرد سر ذوق امده بود. مرا به زور پیشش بردند. و مرا وسط ران هایش جا دادند. درست توی ان لحظه سرم به موازات خشتک دیکتاتور بود. خشتکش بوی تعفن میداد. سرم را بلند کردم و به زبان کردی، که هیچ یک از اسکورت ها بلد نبودند، گفتم:

-دیکتاتور مگر ما تحت را نمی شوری؟!

هیچ کس نفهمید چه گفتم به غیر از کیخسور آقا که غش کرد ...وقتی به هوش امد، شروع کردم به گریه و زاری ...علت گریه ام را نمیدانستم روزنامه ها بعد ها نوشتند کیخسرو آقا پسرش را وسط لنگ های دیکتاتور دیده از شدت ذوق بی هوش شده . ان عکس ، عکس مشهوری شد. وقتی بزرگ تر می شدم چهره ام را سال به سال تغیر میدادم شاید مردم دنیا ، تصویر مرا در وسط لنگ های دیکتاتور فراموش کنند.

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

در جهانی که کشتار انسان ها به خبری عادی بدل شده است در جهان گور های دست جمعی، در جهانی که هر شی ء ناشناخته ای ممکن است یک بمب باشد. در جهان جنگ افروزان رنگارنگ و تروریست های جور واجور، در جهان مرگ بر اثر گرسنگی و نبودن آب اشامیدنی و دارو، در جهان له شدن بیشتر و بیشتر حقوق انسانی زیر دستگاه سنگین اقلیتی منفعت جو، در جهان وجدان های کرخت شده در اثر دیدن ها و شنیدن های مکرر اخبار دهشتناک، آری. در این جهان هنگامی شاد می شوی که ببینی انکه هستیش بر باد رفته تو نیستی، کودک تو نیست و بعد به خودت بیایی و از احساست شرم کنی...

لینک به دیدگاه

به نظرم شباهت معنایی زیادی بین این شعر صائب تبریزی و پست قبلی هست

 

برق را در خرمن مردم تماشا کرده است

آنکه پندارد که حال مردم دنيا خوش است

لینک به دیدگاه

بخش عظیم آن اسرار با من به گور میروند...آدم ها راز هاشان را به گور می برند. اگر راز ها نبودند دنیا کشتارگاه بزرگی بود و خانواده ای در میان نمی ماند. تمام لشکر ها شکست میخوردند. ادم ها رسوا می شدند. همواره در زندگی ام رازها را ستوده ام آن دو پسر هم راز های بزرگ من بوده اند...مادر هایشان بیوه های کشاورز بودند. هیچ نمیدانستم از ان هم بستری های کوتاه دو پسر به دنیا می ایند که خواستارشان نبودم. همیشه در کوران انقلاب فرزندان حرام زاده زیادی به دنیا می ایند که هیچ کس مسئولیتشان را به عهده نمی گیرد.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...