رفتن به مطلب

حمام میزقنبر!


spow

ارسال های توصیه شده

حمام میزقنبر!

شما یادتون نمیاد منم میزقنبر رو یه سرسوزنی از روزایی که صدای اژیر وچراغ نفتی وفانوس وپارچه سیاه ها اوج نوستالژیمونه یادم میاد

میزقنبر از پشت کوه نیومده بود یه پیرمرد فرتوت که پاش لب گورباشه هم نبود

یه جوونی بود مثل بقیه جوونا ولی چون حموم باباش از ماترک اون بهش ارث رسیده بود(البته باباش نمرده بود بلکه ارث ومیراث بچه هاشو قبل مرگش داده بود دستشون تا برن سری تو سرا دربیارن!) بعد از تغییر شغل! ببخشید تغییر نام همه حموم عمومی محل رو به اسم حموم میزقنبر میشناختن

اخه اسمش رو که دست نزده بود همون حموم فرد بود که یه قنبر بهش اضافه کرده بود

خلاصه این میزقنبر داستان ما یه سوگلی داشت به اسم کلثوم که از قضای روزگار دختر زبروزرنگ وباکمالات و درس خونده و خلاصه هرچی ازش بگم کم گفتم بود

کل جوونای اهل محل وهفت محل اینور وهفت محل اونور عاشق چشم وابروی این ننه کلثوم که نه عاشق کمالات وادب ومتانت ورفتارووقارش بودن

القصه یکی از همین روزای زمستون میزقنبر بعد تعطیل کردن حموم راه افتاد رفت سمت خونشون

موقع شام رو کرد به ننه باباش و خواست چیزی بگه که حیای اون روزا باعث شد سرخ وسفید بشه ونتونه چیزی بگه

 

lytbnv93f1z1rvljz0.jpg

 

ولی از اونجایی که ننه باباش سردوگرم چشیده روزگار بودن سه سوته کنه مطلب رو فهمیدن ویه پچ پچی تو گوش هم کردن ورو به شازده پسرشون کردن که قنبرجونم الهی قربون دست وپای بلوریت بریم اون دختری که دلت رو برده کیه؟

قنبرخان ماجرای ما هم بعد از کلی نازوعشوه شتری اومدن بالاخره به حول وقوه قلمی وبه اذن پروردگار زبونش باز شد و گفت ننه من کلثوم رو میخوام

البته تا اینو بتونه بگه هفت تا جون از هفت منفذ خروجی بدنش خارج شد ونزدیک بود جان به جان افرین تسلیم کنه که عمو عزرائیل دلش به رحم اومد وفردین بازیش گل کرد و بیخیال ماجراشد.

مادر میزقنبر با چشمانی به رنگ ابرهای بهاری که الان خیلی وقته ما دیگه نمیبینیمشون رو کرد به میز قنبر وگفت ای پسرجان دیرامدی وزود میخوای بری که مادر

امروز تو صحبت های حکیمانه زنان محل فهمیدم که قراره کلثوم رو فردا ظهر برای یه شازده پسر از ولایت جابلقا نشون کنن

میزقنبر تا اینو شنید دنیا در نگاهش تیره وتارگشت ... هی سعی نمود تا چیزی بگه کاری کنه ولی نتونست که نتونست

اخر سر پاشد و خشتک بر سر کشید وراه حمام خودشو گرفت

خلاصه زار زنان خودشو رسوند به حموم ورفت تا تو گرمابه برای خودش خون گریه کنه که از شانس بدش یه تیکه صابون موند زیر پاش ویخورده تو حموم حرکات پاتیناژ انجام داد تا بالاخره سروتهش یکی شد وبا سرخورد به سنگی که وسط گرمابه بود!(اون زمونا که میز ماساژور واینا نبود این سنگ که بغل حوض اب گرم بود محل کار دلاک حموم بود ویه اپشن برای مایه دارای محل که میگرفتن روش میخوابیدن تا دلاک هفت جد واباد قولنج بدنشونو جلوی چشمش بیاره)

 

tiquljefcnavdrq2d17.jpg

 

میز قنبر از حال رفت و رفت تا بالاخره به خودش اومد

وقتی چشاشو بازکرد فکر میکرد هنوزم سال 61 هست بیچاره چه میدونست به اذن پروردگار 30 سال از اصحاب حمام شده وبا همون شکل وقیافه مونده

ولی از شانس بدش چون شهرداری تو این سالها به زمین وزمان رحم نکرده بود و شهر رو از حالت سنتی به مدرن گذر داده بود تا هرچی روح هست تو شهر بکشه و شهر رو تبدیل کنه به یک فضای مرده که هرروز بیشتر از دیروز رو نرو انسانها راه میره وشهر از یک چهره اومانیستی تبدیل شده به یک چهره کاپیتالیستی(به مناسبت یوم الله 22 بهمن مرگ برامریکا) این میز قنبر ما در چهره یک کارتن خواب زیر یکی از پلهای شهر(حالا هرشهری) از خواب گران برخاست!

البته چون میزقنبر به تمامی داستانهای کهن وحرفهای عمیق اگاهی وبصیرت بیش از حد داشت فی الفور شستش خبردار شد که یه نیم کاسه ای زیر نیم کاسه بوده وای دل غافل این خبر نداشته!

چون اوضاع بدین روال قمر در عقرب بدید با حالی نزار روی به برج بلند شهر کرد که ای خدا این چه بلایی بود که بر سرم امد وندایی از هاتف غیب رسید که ای میزقنبر ما شمارو به زور دچار مدرنیته کردیم بی انکه شما حتی معنای ان را بدانید باشد که رستگار شوید...

چون میز قنبر چند صدمتری بدین سوی وان سوی روانه شد ودیگر نه اثری از خانه های کاهگلی یا اجرهای هفت سانتی با چهره های قدیمی ندید یا نشان از پیکان خودروی ملی نیافت یا چادر وچارچوق زنان دوره اش را ندید با دنیایی از شگفتی روبرو شد

لعبتکانی که هوش وحواس میزقنبر میربودند و به انی یاد کلثوم از دل وفکر قنبر پرید... ارابه های خدایانی از جنس پول که قیمت اگزوزشان از پیکان میزقنبر گرانتر بود وجامه هایی نگارنگ به داشتن نشانی قیمت خون ادمیان میشدند

-------------

خب

قصه ما به پایان رسید وخودتون میتونید هرجور دوست دارید داستان رو بسازید یا ادامه بدین ولی نتیجه خواندن کتابهای بوکوفسکی یه همچین چیزایی هم میشه در هرصورت

حالا این میزقنبر ما یک فقره لباس معمولی به دست اورده(نپرسید از کجا شاید دل یه بنده خدایی به رحم امده ویه دست لباس بهش داده واونو مهمون یه دور سلمونی هم کرده! چون میز قنبر ما شدیدا اعتقاد داره دزدی بزرگترین گناه وزشت ترین خصلت انسان هست!!) ودلش میخواد با مبانی مدرنیته در اجتماع امروز یعنی بعد از گذشت سی سال اشنا بشه

دوستی به من معرفی کرد ومنم به شما حواله میدم تا اونو مهمون یه جامعه خوب بکنید اونم بعد از سی سال یعنی سال 91

همونطوری که دوست دارین ادمای جامعتون باشند رو به ایشون معرفی کنید

لطفا کپی پیست نفرمایید اگر هم میفرمایید با دخل وتصرف ذهنی خودتان بفرمایید تا خروجی افکار شما به میزقنبر منتقل بشه

یکی دوتا نمونه کوچک رو براتون در پست های بعدی نقل میکنم

خلاصه این شما واین حمام میزقنبر...

  • Like 15
لینک به دیدگاه

اولین نمونه رو از صفحه فیسبوک خانم تهمینه میلانی برای میزقنبر داستانمون نقل میکنم که تو شهر عجب شیر اذربایجان اتفاق افتاده ومیتونه در هرگوشه کنار این مملکت اتفاق بیفته به شرط اینکه بخوایم وبه میزقنبرها یاد بدیم اونم نه فقط در این تاپیک ونه دراین فضای مجازی که در زندگی روزمره خودمان!

 

6qvrrinidzzt6y8v8z5.jpg

 

امروز رفته بودم نون بگیرم که دیدم نونوایی بسته س و این جمله رو روی یک کاغذ نوشته و چسبونده روی شیشه:

 

در صـورت بستـه بـودن

هر بسته 3000 تومـان

از بـالا بـنـدازیــد داخـل

 

از پـنـجــره بـالایی مـغــازه، 3000 تـومـن انـداخـتــم داخـل، و یـک بـسـتـه نون ورداشتـم

واحساس غرورکردم ک درکنار چنین مردمی زندگی میکنم وباچنین فرهنگی بزرگ شده ام!

--------------

میزقنبر میشه به مردم اعتماد کرد وجواب اعتماد رو هم گرفت

اما باید اول اصول شرافت رو بین همه رواج داد

مردم به ذاتشون دزد ودغلباز نیستن وبا یه گل بهار نمیشه

با یه اشتباه هم نمیشه در مورد همه مردم قضاوت کرد پس میزقنبر درست رفتارکن همونطوری که میگفتی دزدی زشته ، دزدی نکن وجواب اعتمادت رو از مردم بگیر

  • Like 17
لینک به دیدگاه

میز قنبر اقا رسول رو که یادت میاد؟ همون رفتگر پیر محلمون که همیشه خروسخون سحر میومد تو محل وسطل های اشغال که هنوز اون موقع استفاده از کیسه های پلاستیکی وطرح تفکیک زباله ها از مبدا متولد نشده بودن رو جمع میکرد ومیبرد میریخت تو گاری خودش تا ببره چند کوچه بالاتر تحویل ماشین شهرداری بده(اخه اون موقع هنوز دست شهرداری به دهنش خوب نمیرسید ومکانیزاسیون شهرداری محدود بود برای همین چندتا محل رو تحویل یه رفتگر میدادن واونا تو یه نقطه اشغالایی که جمع کرده بودن رو تحویل ماشین شهرداری میدادن!) بعدش اقا رسول خسته وکوفته تو گرما وسرما میومد مینشست بغل مغازه احمداقا سبزی فروش تا احمد اقایه چایی بهش بده واونم خستگی درکنه

یادته یه بار بچه های شیطون محل که الان هرکدومش یه گوشه مملکت برای خودشون دارن چرخ زندگی رو میچرخونن جاروهای اقا رسول پیر رو که بغل دیوار خرابه اسید ممد ینا قایمشون میکرد اتیش زده بود واونم کلی کنف شده بود؟بعد تو رفتی وبرا اقا رسول دوتا جاروی کوتاه وبلند خریدی تا مسئولشون تو شهرداری بهش سرکوفت نزنه واونم سگرمه هاش از هم باز بشه

میزقنبر شهر خونه بزرگتر ماست یاد بگیر گاهی لازمه خونه بزرگتر رو از خیلی چیزا پاک نگهداریم چون همه اقا رسولا نمیتونن بار این همه کثافت رو تنهایی به دوش بکشن

 

 

8h2jdnxixeafu06oz3dp.jpg

  • Like 10
لینک به دیدگاه

خب بلایای طبیعی ماورای طبیعی دست در دست هم نهادند به مهر تا اینترنت واونترنت من جفتی قطع بشن واین پست قبلیم سه بار ویرایش بشه تا بالاخره از زیر ممیزی دربیاد ومنتشر بشه!

الان نیازمند اموزشهای شما به میزقنبر هستیم که تو شهر دورافتاده تا یاد بگیره چطوری سری میون سرها دربیاره و تو این جامعه به اصطلاح مدرن زندگیشو بچرخونه

میزقنبر منتظر شماست بیا تا برویم...

  • Like 7
لینک به دیدگاه

مرسی سجاد

یه تاپیک عالی، مثله همیشه

 

به میزقنبر می گفتم، درسته که فرهنگ یه ملت رو دولت و حکومت و مدیای کشور می سازن

ولی بازم دلیل نمی شه وقتی یه مشت آدم ریاکار و شیاد و بی خاصیت و بزدل اداره مملکت رو به دست دارن، تاثیر زیادی داشته باشن روی تخریب حس دوست داشتن و کمک به همنوع

پس تو نگاه نکن آدمایی که پرچم فرهنگ مملکتت دستشونه، با یه اسکایپ و مسنجر نظامشون در آستانه سقوط قرار می گیره و چهارستون بدنشون به لرزه می افته !

تو به عکس زیر نگاه کن و لذت ببر از اینکه اینا هموطنات هستن

تو هم یاد بگیر که اینا کسانی هستن که الان بعد از یه پرش 30 ساله باید باهشون زندگی کنی و ازشون زندگی کردن رو یاد بگیری

خوش به حالشون :icon_gol:

 

1hdqplumebxvhjxfknrv.jpg

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دمت گرم سجاد جون

به میزقنبر بگو اسمش قشنگه ولی سخته

گاهی وقتا ما واسه راحتی خودمون هویت خیلی چیزارو عوض میکنیم،میخواستم پیشنهاد بدم که یه اسم حوب براش پیدا کنیم و کارت ملی با یه عکس با کلاس براش صادر کنیم ولی میز قنبر از همه اسامی قشنگ تره

به میز قنبر میگم بره یه سر دمه دکه روزنامه فروشی پول نداره همونجا یه روزنامه بپیچونه کار زیاد سختی نیست دزدی تو این شهر خیلی راحته یه کارتن برداره بزار برای رفع خستگی روی روزنامه ها بعد کارتن رو با یه روزنامه همشهری بیاره بالا و به راهش ادامه بده کارتن رو بندازه دور بره یه گوشه بشینه

روزنامه بخش کاریابیشو ببینه سوادش در حد خوندنه شروع کنه به گشتن

گشتن و گشتن....

نیازمند به یه کارگر ساده

بره دمه یه تلفن کارتی بگرده رو زمیناش کارت تلفنی پیدا میکنه که بتونه باهاش چند جارو بگیره نهایتش اگه نبود بره به یکی بگه آقا یه دقیقه کارتو بده بعد طرف ببینه داره زنگ میزنه واسه کار ،خود صاحب کارتی میره و بیخیال کارتش میشه

خلاصه شروع کنه زنگ زدن ....بزنه بزنه....

 

بازم زنگ بزنه

 

بازم بزنه

تا 1کیشون بگه پاشو بیا اینجا .....آدرس و گرفت میز قنبر تو شهری که نه پولی داره نه جایی رو بلده چیکار کنه؟

بره سر خیابون یه تاکسی دربست

آدرس رو بگه به راننده اما اسم کوچه و پلاک رو نگه سر خیابونی که رسید پیاده شه آروم

بعد شروع کنه به فرار در حالی که داره در میره پلاک راننده رو از پشت حفظ کنه تا شاید یه روزی پولی بدست بیاره

تا با اون پول کرایه تاکسی رو حساب کنه برگرده بره روزنامه رو که دزدیده پولشو بده ولی خدا کنه تا اون روز اینا یادش بمونه چقدر دزدی کرده :hanghead:

میز فنبر از اینجا به بعدش رو خودش تعریف میکنه ...میگه که چه اتفاقاتی براش افتاده و میوفته

ادامه دارد...

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...