Just Mechanic 27854 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۳۹۱ نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده یا نه که .... بهتر اینکه باهم همراه شیم دقیق یادم نیست که بهار امسال بود یا زمستان سال گذشته که داشتم از جلوی یک سمساری بزرگ در خیابان بهبودی رد میشدم. مغازه و حتی بخشی از پیاده رو پر بود از مبلمان و جالباسی و قفسه و خیلی چیزهای دیگر. اما چیز عجیبی که در میان همهٔ این وسایل توجهم را جلب کرد، چندین ردیف کتاب نسبتاً نو بود که روی میزی بیرون مغازه و در پیاده رو چیده شده بود. من هنوز هم عادت دارم گهگداری جلوی دستفروشهای خیابان انقلاب که میدانم تقریباً همهشان کتابهای تکراری و موضوعات عجیب و غریبی میفروشند، بایستم و دنبال تحفهای بگردم. آن روز هم گفتم شاید چیزکی پیدا کنم. به سمت کتابها که رفتم شوکه شدم. طرف زده بود به کتابخانه یک اهل فرهنگ حرفهای. آن چند ردیف کتاب پر بود از کتابهای فلسفه، روانشناسی و ادبیات؛ از آن کتابهایی که مشتری خاص دارد. خیلی از کتابهایی که مدتها دنبالشان بودم را لابه لای آن کتابها پیدا کردم. و خلاصه یکی شد دو تا، دو تا شد ۵ تا، پنج تا شد ده تا و حداقل به اندازهٔ جیره چهار ماهم کتاب خریدم. آنقدر که مجبور شدم برای بردنشان و پرداخت پول باقیمانده دوباره برگردم. یک هفته کتابها را گوشهٔ اتاقم گذاشته بودم و هر روز سری به آنها میزدم. تورقی میکردم و با خودم فکر میکردم چرا صاحب این کتابها دست به چنین کاری زده است. راستش خیلی از کتابها خوانده شده بود. یعنی معلوم بود کتابها را برای ژست و ادا یا کتاب بازی نخریده است. برای همین بود که ذهنم درگیرتر شده بود. تاریخ چاپ خیلی از کتابها هم همین یکی دوسال اخیر بود. حتی بعضی کتابها مال همین شش ماه قبل بودند. خلاصه اینکه سناریوهای مختلفی به ذهنم میرسید: شاید صاحب این کتابها مرده باشد. این سناریو، روایت موجهی میتوانست باشد. لابد طرف مرده است و ورثهاش هم که سری از فرهنگ در نمیآوردهاند چوب حراج زدهاند به کتابها و به جای هدیه کردن کتابها به دوستان یا بخشیدن به کتابخانه، آن را به سمسار چاق و حرّاف خیابان بهبودی فروختهاند. شاید هم نویسنده کتابها نیاز مالی داشته. ولی خب، در این صورت هم فروختن به سمساری کار احمقانه ایست. آدمی که این کتابها را میخواند لابد یک سری دوست و رفیق دارد که یک بعد از ظهر قرار بگذارد و بیایند و خیلی از کتابها را لااقل به قیمت پشت جلد بخرند. صاحب این کتابها شاید مهاجرت کرده است. لابد ویزا و کارهای رفتنش یک هو درست شده و فرصت فروش کتابها را نداشته و زمانی که سمسار برای خرید وسایل خانهاش رفته، کتابها را هم به ثمن بخسی فروخته تا از شرّشان خلاص شود و یک جا پولی بگیرد و از ایران برود. این هم سناریوی قابل توجهی است. مخصوصاً اینکه خیلی کتابها تازهاند. یعنی انگار صاحب کتابها از مهاجرت قریب الوقوعش مطمئن نبوده و کارهای رفتنش یک هو درست شده است. چندین و چند سناریوی دیگر هم به ذهنم رسید. هرچه بود، با خرید این کتابها حس قهرمانهای داستانی را پیدا کرده بودم. فکر میکردم این کتابها را از دست آن سمسار پرحرف نامرد نجات دادهام. نمیدانید مردک که دیده بود طالب کتابها هستم چه گربهای میرقصاند و چه قیمتهایی میداد. خلاصه اینکه تا مدتی هی این کتابها را ورق میزدم و با احاساس دوگانهٔ رضایت و نارضایتی مشغول خیالپردازی میشدم. دیروز که به مناسبتی به سراغ کتاب «فروید در مقام فیلسوف» رفته بودم، نوشتهای در صفحه ۴۱ کتاب توجهم را جلب کرد. این کتاب از همان کتابهای نجات یافته از خیابان بهبودی بود. تا به حال این نوشته را ندیده بودم. با خط زنانهای (عجیب بود که در اولین نگاه این را تشخیص دادم) نوشته بود: «پیشویِ من، داوود، همیشه برات آرزوی موفقیت دارم.۸۸/۳/۸ پری.» دوباره بعد از چند ماه بساط خیال پردازیهایم از نو پهن شد. این بار میدانستم که به احتمال زیاد اسم صاحب این کتابها داوود است و دوست یا خواهر یا همسری به نام پری دارد. هر چند چیزی بیش از این نمیدانم ولی خیلی وسوسه شدهام گوگل کنم اسم این دو نفر را تا شاید پیدایشان کنم. بدجوری درگیر سرنوشت این آدم شدهام. از همان لحظه خرید کتابها با صاحب آنها عمیقاً احساس همذات پنداری میکنم. حس میکنم سرنوشت او سرنوشت من هم هست. برای همین است که اینقدر برای من مهم شده. حس میکنم اگر بتوانم ته و توی این ماجرا را در بیاورم، از سرنوشت آیندهٔ خودم هم سر در میآورم. بد جوری درگیر این ماجرا شدهام. راستی یادم رفت بگویم، اطلاع دیگری که در مورد صاحب این کتابها دارم این است که از قرار معلوم علاقهٔ زیادی به روانشناسی و خصوصاً نظریههای شخصیت، روانکاوی، فروید و اریک فروم داشته و فلسفههای پست مدرن و نیچه را هم جدی پیگری میکرده. 7 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده