رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

یه مسافر بود و یه جاده که هیچ کس نمی دونست آخرش به کجا می رسه

ولی مسافر شجاع قصه ی ما

مسیرشو انتخاب کرد و با ساکی که توی دستش بود

راهیه جاده ای شد که تابلو های ایستش ا ز بین رفته بود

و اونقدر رفت .....

که خاطره ی دستایی که به نشونه ی خدا حا فظی تکون می خوردن

توی ذهن کسی جا موند که اول جاده ایستاده بود و

آروم آروم اشکاشو پاک می کرد که مسافرش بهش نگه:

( پشت سر مسافر گریه شکوه نداره )

شاید جاده بی راهه داشت که مسافر راه برگشتشو گم کرد

شاید هم ......

ولی یه کسی که هنوز هم سر خط ایستاده تنها حرفش اینه که :

ای مسافر عزیزم اینجا منتظر می مونم

تو یه روز ی بر می گردی اینو خیلی خوب می دونم

مدتی می شه نگاهم ته خط رسید عزیزم

تجربه شد واسه چشمام پشت پات اشکی نریزم

  • Like 5
لینک به دیدگاه

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه

میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه !

وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از

مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو

کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر

جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و

بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه …

موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو

مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر

من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر

در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست

هیچکس سوار بر اسب نیست

هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید

در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.

“این ادب اصیل مان است:نجابت - قدرت- احترام- مهربانی- خوشروی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ماهی ها چقدر اشتباه می کنند قلاب علامت کدامین سوال است که به ان پاسخ می دهند؟آزمون زندگی ما پر از قلاب هایی است که وقتی اسیر طعمه اش می شویم تازه می فهمیم که ماهی ها بی تقصیرند.:ws37:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...