not found 16275 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 بهمن، ۱۳۹۱ شعر احمدك را مي گويند معلم كرماني شادروان مهندس علي اصغر اصفهاني در سال 1334سروده است برای كودكان رنجکشیده : معلم چو آمد، به ناگه کلاس چو شهری فروخفته خاموش شد؛ سخنهای ناگفتهی کودکان به لب نارسیده فراموش شد. سكوت كلاس غمآلوده را صدای درشت معلم شکست؛ ز جا احمدک جست و بند دلش بدین بی خبر بانگ، ناگه گسست: بیا احمدک، درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت. ولی احمدک درس ناخوانده بود به جز آنچه دیروز آنجا شنفت. عرق چون شتابان سرشک یتیم خطوط خجالت به رویش نگاشت؛ لباس پر از وصله و ژندهاش به روی تن لاغرش لرزه داشت. زبانش به لکنت بیفتاد و گفت: بنیآدم اعضای یکدیگرند وجودش به یکباره فریاد کرد: که در آفرینش ز یک گوهرند. در اقلیم ما رنج بر مردمان، ـــ زبان دلش گفت بیاختیار ـــ چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار. تو کز، کز، تو کز ... وای! یادش نبود؛ جهان پیش چشمش سیهپوش شد. سرش را بهسنگینی از روی شرم به پایین بیفکند و خاموش شد. ز چشم معلم شراری جهید نمایندهی آتش خشم او؛ درونش پر از نفرت و کینه گشت، غضب میدرخشید در چشم او. چرا احمدِ کودنِ بیشعور، معلم بگفتا به لحن گران نخواندی چنین درس سهل و روان؟ مگر چیست فرق تو با دیگران؟ عرق از جبین، احمدک پاک کرد. «خدایا! چه می گوید آموزگار؟ نمیبیند آیا که در این میان بوَد فرق مابین دار و ندار؟» بهآهستگی، احمد بینوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک که آنها به دامان مادر خوشاند؛ و من بیوجودش نهم سر به خاک. به آنها جز از روی مهر و خوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن؛ ندارند کاری بهجز خورد و خواب؛ به مال پدر تکیه دارند و من... من از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از آن درس بگذشته دست؛ کنم با پدر پینهدوزی و کار؛ ببین! دست پرپینهام شاهد است. سخنهای او را معلم برید. هنوز او سخنهای بسیار داشت. دلی از ستمهای ظالم نژند، دلی بس ستمدیده و زار داشت. معلم بکوبید پا بر زمین که این پیک قلبی پر از کینه است: به من چه که مادر ز کف دادهای؟ به من چه که دستت پر از پینه است؟ یکی پیش ناظم رود با شتاب به همراه خود یک فلک آورَد؛ نماید پر از پینه پاهای او ز چوبی که بهر کتک آورَد. دل احمد آزرده و ریش گشت چو او این سخن از معلم شنفت؛ ز چشمان او کورسویی جهید به یاد آمدش شعر سعدی و گفت: ببین، یادم آمد، دمی صبر کن؛ تأمل ـــ خدا را ـــ تأمل، دمی؛ تو کز محنت دیگران بیغمی نشاید که نامت نهند آدمی! 4 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۹۱ گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است اما چه سود، حاصل گلهای پرپر است! شرم از نگاه بلبل بیدل نمیکنید کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است؟! از آن زمان که آیینهگردان شب شُدید آیینه دل از دَم دوران مکدر است فردایتان چکیده امروز زندگی است امروزتان طلیعه فردای محشر است وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید وقتی حدیث درد برایم مکرر است وقتی ز چنگ شوم زمان، مرگ میچکد وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است وقتی بهار، وصله ناجور فصلهاست وقتی تبر، مدافع حق صنوبر است وقتی به دادگاه عدالت، طناب دار بر صدر مینشیند و قاضی و داور است وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست وقتی که نقش خون به دل ما مُصور است وقتی که نوح، کشتی خود را به خون نشاند وقتی که مار، معجزه یک پیامبر است وقتی که برخلاف تمام فسانهها امروز، شعله، مسلخ سرخ سمندر است از من مخواه شعرِ تر، ای بیخبر ز درد! شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است! ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم تیغ زبان، بُرندهتر از تیغ خنجر است این تختهپارهها که با آن چنگ میزنید تهماندههای زورق بر خون شناور است حرص جهان مزن که در این عهد بیثبات روز نخست، موعد مرگت مقرر است هرگز حدیث درد به پایان نمیرسد گرچه خطابه غزلم رو به آخر است اما هوای شور رجز در قلم گرفت سردار مثنوی به کف خود، عَلَم گرفت در عرصه ستیز، رجزخوان حق شدم بر فرق شام تیره، عمود فلق شدم مغموم و دلشکسته و رنجور و خستهام در ژرفنای درد عمیقی نشستهام پاییز بیکسی نفسم را گرفته است بغضی گلوگه جرسم را گرفته است دیگر بس است هرچه دوپهلو سرودهام من ریزهخوار سفره ناکس نبودهام من وامدار حکمت اسرارم ای عزیز! من در طریق حیدر کرّارم ای عزیز! من از دیار بیهقم، از نسل سربهدار شمشیر آبدیده میدان کارزار ای بیستون فاجعه، فرهاد میشوم قبضه به دست تیشه فریاد میشوم تا برزنم به کوه سکوت و فغان کنم رازی هزار از پس پرده عیان کنم دادی چنان کشم که جهان را خبر شود کوش فلک ز ناله «بیداد» کر شود در شهر هرچه مینگرم غیر درد نیست حتا به شاخ خشک دلم، برگ زرد نیست اینجا نفس به حنجره انکار میشود با صد زبان به کفر من اقرار میشود با هر اذان صبح به گلدستههای شهر هر روز دیو فاجعه بیدار میشود اینجا ز خوف خشم خدا در دل زمین دیوار خانه روی تو آوار میشود با ازدحام این همه شمشیر تشنهلب هر روز روز واقعه تکرار میشود آخر چگونه زار نگریم برای عشق وقتی نبود آنچه که دیدم سزای عشق؟! دیدم در انزوای خزان، باغ عشق را دیدم به قلب خون غزل، داغ عشق را دیدم به حکم خار، به گلها کتک زدند مهر سکوت بر دهن قاصدک زدند دیدم لگد به ساقه امید میزنند شلاق شب به گُرده خورشید میزنند دیدم که گرگ، بره ما را دریده است دیدم خروس دهکده را سر بریده است دیدم «هُبَل» به جای خدا تکیه کرده بود دیدم دوباره رونقِ بازارِ برده بود دیدم خدا به غربت خود، زار میگریست در سوگ دین، به پهنه رخسار میگریست دیدم، دیدم هر آنچه دیدنش اندوه و ماتم است «باز این چه شورش است که در خلق عالَم است؟!» از بس سرودم و نشنیدید، خستهام من از نگاه سرد شما دلشکستهام ای از تبار هرچه سیاهی، سرشتتان رنگ جهنم است تمام بهشتتان شمشیرهای کهنه خود را رها کنید از ذوالفقار شاه ولایت حیا کنید بیشک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود هر چهار فصل سال، همیشه بهار بود اما به حکم سفسطه، بیداد کردهاید ابلیس را ز اشک خدا شاد کردهاید مَردم! در این سراچه بهجز باد سرد نیست هرکس که لاف مردی خود زد که مرد نیست مردم! حدیث خوردن شرم و قیِ حیاست صحبت ز هتک حرمت والای کبریاست مردم! خدانکرده مگر کور گشتهاید؟! یا از اصالت خودتان دور گشتهاید؟! تا کی برای لقمه نان، بندگی کنید؟! تا کی به زیر منتشان زندگی کنید؟! اشعار صیقلیشده تقدیم کس نکن! گل را فدای رویش خاشاک و خس نکن! دل را اسیر دلبر مشکوک کردهای! دُرّ دَری نثار ره خوک کردهای! آزاده باش هرچه که هستی عزیز من! حتا اگر که بت بپرستی عزیز من! اینان که از قبیله شوم سیاهیاند بیرق به دست شام غریب تباهیاند گویند این عجوزه شب، راه چاره است! آبستن سپیده صبحی دوباره است! ای خلق! این عجوزه شب، پا به ماه نیست! آبستن سپیده صبح پگاه نیست! مردم! به سِحر و شعبده در خواب رفتهاید در این کویر تشنه، پیِ آب رفتهاید تا کی در انتظار مسیحی دوبارهاید؟! در جستجوی نور کدامین ستارهاید؟! مردم! برای هیبتمان آبرو نماند فریاد دادخواهیمان در گلو نماند اینان تمام هستی ما را گرفتهاند شور و نشاط و مستی ما را گرفتهاند در موجخیز حادثه، کشتی شکسته است در ما غمی به وسعت دریا نشسته است در زیر بار غصه، رمق ناله میکند از حجم این سروده، ورق ناله میکند اندوه این حدیث، دلم را به خون کشید عقل مرا دوباره به طرْف جنون کشید «هَل مِنْ مبارز» از بُن دندان برآورم رخش غزل دوباره به جولان درآورم برخیز تا به حرمت قرآن، دعا کنیم! از عمق جان، خدای جهان را صدا کنیم با ازدحام این همه بت، در حریم حق فکری به حال غربت دین خدا کنیم در سوگ صبح، همدم مرغ سحر باشیم در صبر غم، به سرو بلند اقتدا کنیم باید دوباره قبله خود را عوض کنیم با خشت عشق، کعبهای از نو بنا کنیم جای طواف و سجده برای فریب خلق یک کار خیر، محض رضای خدا کنیم در انتهای کوچه بنبست حسرتیم باید که فکر عاقبت، از ابتدا کنیم با این یقین که از پسِ یلدا سحر شود برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم شعر:بیداد 2 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین، ۱۳۹۲ با کمال احتياج از خلق استغنا خوش است با دهان تشنه مردن بر لب دريا خوش است نيست پروا تلخ کامان را ز تلخی های عشق آب دريا در مذاق ماهی دريا خوش است هر چه رفت از عمر، ياد آن به نيکی می کنند چهره امروز در آيينه فردا خوش است برق را در خرمن مردم تماشا کرده است آنکه پندارد که حال مردم دنيا خوش است فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را عشرت امروز بی انديشه فردا خوش است هيچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نيست بی تامل آستين افشاندن از دنيا خوش است لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده