- Nahal - 47858 ارسال شده در 23 فروردین، 2013 ما چیزی نبودیم چز دو ابر خسته که کوه ها را پایین آمدند ودر زمین که برکه ای تنگ بود با صدای قورباغه ها بخار شدیم 1
- Nahal - 47858 مالک ارسال شده در 23 فروردین، 2013 لاک پشت در خانه ای حبس شده ضلع دیگری از زمین را آرزو می کرد پاها جسارتِ رفتن باید باشند جایی که تو سر برگردانی و هیچ آبی بر صورتِ دریا نمانده باشد اینکه ببینی جزیره می سوزد در گرمایی که لوله های تفنگ بر سرِ همسایه می ریزند دعا کن برای تاج هایی که نقش بازی می کنند دعا کن برای کودکانی که دوربین می شوند وَ گلوهایی که چند دقیقهِ دیگر سهمِ گلوله ها در این لاک که دخمه ای ست شکسته تنها چشم های تو بود که سرباز بی تفنگ را زمین نینداخت . 1
- Nahal - 47858 مالک ارسال شده در 23 فروردین، 2013 تو خون بودی تو خون بودی و قلب می دانست رفتنت یعنی پوسیدن ، ایستادن و انتظار انفجاری را کشیدن که بی عشق آدمی را در گلوی قلابها رها می کند آزادی که سرزمین مهربانی را با چشمهایت سبز کنی . 1
- Nahal - 47858 مالک ارسال شده در 23 فروردین، 2013 روحت را در قلبم جا می دهم اخم نیست که چشمهایم را شسته ، خنده است ، فراموشم شده . با بغضهایی که از گلو ، از تن ، از پیراهن بیرون نمی روند . تنت را دستهایم ، سرت را شانه ام ، روحت را در قلبم جا می دهم . نیزه هم اگر بشکافد این سینه را ، پهلو را در دندانش پاره پاره کند ، تو نمی روی آهوی بی بدن ! بی گلو و بی صدا درها را می بندم و آزادی را در تنهایی موهایت می بافم . 1
- Nahal - 47858 مالک ارسال شده در 23 فروردین، 2013 حرف از دوست داشتن وَ قرار و مرگ است این درخت از تو تهی شده از مدادرنگی هایی که رنگش می کنند برگ هایی که سرگرم موهای پاییزند و ریشه هایی که پیری جوانیشان را تازه کرده خسته است از خیابان بی نظمی کفش ها و از ما پلی مانده که ارتعاش قلب ها را بالا و پایین می کند این ضربان خسته چقدر شبیه پرنده ایست که صبح خودش را در لباسها پنهان کرد با تو قراری برای نرسیدن گذاشت و شب مردگانی در چشم هایش خوابیدند که دوست داشتن را در ملافه ای سپید پنهان کردند حرف از سکوت و چشم و نشستن غبار است . 1
sam arch 55879 ارسال شده در 7 آذر، 2013 دسته ی سرباز ها شلیک هایِ هوایی رژه هایِ بی پایان می شنوم تو را در پوکه هایی که نعش ها را گوشه ای تصاحب کرده اند قدر همین تصاویر دوربین لنزش را چرخاند پرنده ای روی میله یِ پرچم نشست وَ همه چیز همه چیز خاموش شد خوانش "تکه هایی از یک فیلم "
sam arch 55879 ارسال شده در 7 آذر، 2013 هیزم گلهای وحشیاند لبانت هربار که بر دهانم مینشینی تیغها فرو میروند و کسی در پوستم کبریت میکشد در من جنگلی برای سوختن آماده است
sam arch 55879 ارسال شده در 7 آذر، 2013 شازده کوچولو شکست سدی که در چشمها پنهان کرده بودیم پلکها نمیتوانستند دیگر نمیتوانستند دیواری باشند که عاطفه را از تن بیرون نریزد تو دوندهای خسته که پیشانیاش عرق دویدن بود من آرزوهایی بلند که توپِ شیشهای رویاهایش به خط هیچ دروازهای نمیرسید زمین مستطیلی شکل هیچوقت سبز نبود و این ما بودیم که میکوبیدیم خود را بِهم ُو دوربینِ کنار خطوط رنگها را برای مخاطبانش عوض میکرد من از پاهایم که گُل نمیشدند من از تو که حصار دور تنت نمیگذاشت گونه هایت را پاک کنم دلگیر نبودم زندگی همین بود باید بمانی باید زنده بمانی مثل کودکی که در فکرهایش آسمان دهان باز کرده افتاده روی تب خالی گرد و او شاهزادهای سرگردان که گلها را دوست دارد که آدمها را دوست دارد که سیاره را دوست دارد که خورشید را دوست دارد که .... پوستِ دور تنم سوراخ شده شود و تو با سفینهای فضایی ابرهای بالای سرم را کنار زدی
sam arch 55879 ارسال شده در 7 آذر، 2013 شعر کوتاه تنی که در پوستم بزرگ میشوی وطن باش برای تمام کلمات
ارسال های توصیه شده