رفتن به مطلب

محمدعلی حسنلو


ارسال های توصیه شده

لاک پشت

 

در خانه ای حبس شده

 

ضلع دیگری از زمین را

 

آرزو می کرد

 

 

پاها

 

جسارتِ رفتن باید باشند

 

جایی که تو

 

سر برگردانی و هیچ آبی

 

بر صورتِ دریا نمانده باشد

 

اینکه ببینی جزیره می سوزد

 

در گرمایی که لوله های تفنگ

 

بر سرِ همسایه می ریزند

 

دعا کن

 

برای تاج هایی که نقش بازی می کنند

 

دعا کن

 

 

برای کودکانی که دوربین می شوند

 

وَ گلوهایی که چند دقیقهِ دیگر

 

سهمِ گلوله ها

 

در این لاک

 

که دخمه ای ست شکسته

 

تنها چشم های تو بود

 

که سرباز بی تفنگ را

 

زمین نینداخت

.

لینک به دیدگاه

تو خون بودی

 

 

تو خون بودی

و قلب می دانست رفتنت

یعنی پوسیدن ،

ایستادن

و انتظار انفجاری را کشیدن

که بی عشق آدمی را در گلوی قلابها رها می کند

آزادی که سرزمین مهربانی را با چشمهایت سبز کنی .

 

 

لینک به دیدگاه

روحت را در قلبم جا می دهم

 

اخم نیست که چشمهایم را شسته ،

خنده است ، فراموشم شده .

با بغضهایی که از گلو ، از تن ، از پیراهن بیرون نمی روند .

تنت را دستهایم ،

سرت را شانه ام ،

روحت را در قلبم جا می دهم .

نیزه هم اگر بشکافد این سینه را ،

پهلو را در دندانش پاره پاره کند ،

تو نمی روی آهوی بی بدن !

بی گلو و بی صدا درها را می بندم

و آزادی را در تنهایی موهایت می بافم .

لینک به دیدگاه

حرف از دوست داشتن

وَ قرار و مرگ است

 

این درخت از تو تهی شده

 

از مدادرنگی هایی که رنگش می کنند

 

برگ هایی که سرگرم موهای پاییزند

 

و ریشه هایی که پیری

 

جوانیشان را تازه کرده

 

خسته است

 

از خیابان

 

بی نظمی کفش ها و

 

از ما

 

پلی مانده

 

که ارتعاش قلب ها را بالا و پایین می کند

 

این ضربان خسته

 

چقدر شبیه پرنده ایست

 

که صبح خودش را در لباسها پنهان کرد

 

با تو

 

قراری برای نرسیدن گذاشت

 

و شب

 

مردگانی در چشم هایش خوابیدند

 

که دوست داشتن را

 

در ملافه ای سپید پنهان کردند

 

حرف از

 

سکوت و

 

چشم و

 

نشستن غبار است .

لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

دسته ی سرباز ها

شلیک هایِ هوایی

رژه هایِ بی پایان

می شنوم تو را

در پوکه هایی که نعش ها را

گوشه ای تصاحب کرده اند

قدر همین تصاویر

دوربین

لنزش را چرخاند

پرنده ای

روی میله یِ پرچم نشست

وَ همه چیز

همه چیز خاموش شد

 

خوانش "تکه هایی از یک فیلم "

لینک به دیدگاه

هیزم

 

گل­‌های وحشی­اند لبانت

هربار که بر دهانم می‌­نشینی

تیغ­‌ها فرو می­‌روند

و کسی در پوستم

کبریت می­‌کشد

در من

جنگلی برای سوختن آماده است

لینک به دیدگاه

شازده کوچولو

 

شکست

 

سدی که در چشم­‌ها پنهان کرده بودیم

 

پلک­ها نمی­‌توانستند

 

دیگر نمی­‌توانستند دیواری باشند

 

که عاطفه را از تن بیرون نریزد

 

تو دونده‌ای خسته

 

که پیشانی­اش عرق دویدن بود

 

من آرزوهایی بلند

 

که توپِ شیشه‌ای رویاهایش

 

به خط هیچ دروازه‌ای نمی­‌رسید

 

زمین مستطیلی شکل هیچ‌وقت سبز نبود

 

و این ما بودیم که می­‌کوبیدیم خود را بِهم ُو

 

دوربینِ کنار خطوط

 

رنگ­‌ها را برای مخاطبانش عوض می­‌کرد

من از پاهایم

 

که گُل نمی­‌شدند

 

من از تو

 

که حصار دور تنت

 

نمی­‌گذاشت گونه هایت را پاک کنم

 

دلگیر نبودم

 

زندگی همین بود

 

باید بمانی

 

باید زنده بمانی

 

مثل کودکی که در فکرهایش

 

آسمان دهان باز کرده

 

افتاده روی تب خالی گرد

 

و او شاهزاده‌ای سرگردان

 

که گل­‌ها را دوست دارد

 

که آدم­‌ها را دوست دارد

 

که سیاره را دوست دارد

 

که خورشید را دوست دارد

 

که ....

 

پوستِ دور تنم

 

سوراخ شده شود

 

و تو با سفینه‌ای فضایی

 

ابرهای بالای سرم را کنار زدی

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...