mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در ۲ بهمن، ۱۳۹۱ (به قلم دکتر محسن جلیلیان،بر اساس آنچه در آن شب بر ایشان گذشت ) شبي كه دنيا به آخر رسيد مشاطه مياريد و مهيا مكنيدش از بهر خدا اين همه زيبا مكنيدش بستر ز گل و اطلس و ديبا مكنيدش هم صحبت اين جغد بد آوا مكنيدش «استاد شهريار» شب يلداي سال 1391 در اوايل دهه پنجم زندگيم قرار بود در بيمارستان مصطفي خميني شيفت باشم. به غير از دختر بزرگم بقيه خانوادهام را براي گذراندن يلدا به خانه خواهر بزرگ همسرم در آسمانآباد فرستادم و مادرم پيش دخترم در منزل ماند تا شب كه من شيفتم دخترم تنها نماند. مثل بقيه شبهاي تاريك و طولاني زندگيم غروب آماده شدم و وسايلم را جمع كردم كه به شيفت بروم انتظار چيزي را نداشتم فقط تكراري از شبهاي تكراري عمر تكراريم بود منتها متوجه نگاه بخصوصي از طرف مادرم شدم كه دزدكي گاه و بيگاه مرا ميپاييد به اين توهم خودم خنديدم گفتم اين هم بخاطر شايعه پايان دنيا است كه اين روزها بين مردم پيچيده و ميگفتند شب يلداي امسال پايان دنيا است. بيتوجه به هر چيز رد شدم و راه افتادم قبل از رفتن چند سفارش بيخودي به مادرم كردم و بدون فكر چند جمله را نشخوار كردم كه خودم هم نفهميدم چي گفتم ولي مادرم تظاهر كرد كه فهميده و آخرين نگاهش را كه با زباني كاملاً بيگانهتر از هميشه بود به من انداخت. وقتي به بيمارستان رسيدم توقع داشتم شيفتي چون گذشته را تجربه كنم و رد بشم ظاهراً مثل هميشه بود ساعت روي ديوار اورژانس همان بود و پرسنل هم همان و به نوعي بيماران هم همان بيماران تكراري، شايعه پايان دنيا كم كم داشت پر رنگتر ميشد همه در حال جدل بودند هر كس بنوبه خود داشت قالب رفتاري هميشهاش را تكرار ميكرد منتها دم خروس كاملاً مشخص بود و هر آدمي با ضريب هوشي پايين هم ميتوانست آن را ببيند و آن هم اينكه يك چيزي تكراري نبود و از تمام زوايا قابل ديدن بود. قبل از بيرون جهيدن يك هيولاي عظيم و جهنمي از اعماق تاريك يك مرداب خاموش و قديمي هر كس ديگر بخواهد مي توان تموج ظريف و نامنظم امواج سطح آب آن مرداب را ببينيد و اگر بخواهد كليت آن هيولا را حس كند ولي در دنياي زامبيها حقيقت و واقعيت از هم خيلي فاصله دارند و جريان امور به شيوه معمول نيست. يكي از پرسنل نگهباني مشغول جر و بحث و شرطبندي با دوستي به وسيله موبايل بود بر سر اينكه آخر دنيا ميشود يا نه. در حالي كه به ستون وسط اورژانس تكيه داده بود من به او نزديك شده و سر صحبت را باز كردم و با نگاهي عاقل اندر سفي بهش گفتم سعي كن لحظات را دريابي از خودم برايش گفتم و اينكه چطور ماهرانه از كنار هر مقوله رد ميشود و بدون گلاويز شدن با آن لذت ميبرم به او گفتم حيف است انرژيت را بيخودي هدر بصدي رد شو و لذت ببر! و من باز هم رد شدم و لذت بردم رد شدن عادت هميشگي من بود و باز هم و باز هم........ عقربه ساعت ديواري اورژانس ميچوخيد و من هم رد ميشوم و لذت ميبردم تا اينكه آخر دنيا شروع شد. آسمان گريه ميكرد و اشك ميريخت عجيب بود اشهايش خيلي سرد بودند از خودم پرسيدم چرا تگرگ و برف نميشوند با وجود برودت زياد اشكها مثل اينكه يك نيروي مرموزي آنها را سيال نگه ميداشت و نميگذاشت جامد شوند. تا اينكه آخر دنيا شد جرقه نوري روشنتر از هميشه همه دنياي قبلي را روشن كرد تو گويي پير روزگار فلاش دوربين مستعملش را براي گرفتن اخرين تصوير از دنياي قبلي چكانده بود و بعد آخر دنيا شد صداي نفخ سور تمامي ايلام را كه همه دنياي من بود لرزاند. اولين مسافر دنياي جديد آقايي 28 ساله با صورتي سفيدتر از گچ بود كه عرق ريزان و لرزان در حالي كه همسر و برادرش زير بغلش را گرفته بودند به دنياي جديد پا گذاشتند و وارد اورژانس شدند مسافر بعدي دختر خانم لاغر اندام پانزده سالهاي بود كه لرزان و رنگ پريده به همراه پدرش به دنياي جديد رسيدند مسافر بعدي خانم 19 سالهاي به همراه مادرش بود او هم شديداً مضطرب و بعد خانم 50 سالهاي به همراه اطرافيانش او هم لرزان و مضطراب و بعدي و بعدي.... در دنياي قبلي سابقه نداشت در آن ساعت شب طي 20 دقيقه اين همه آدم با هم به اورژانس بيايند. من هنوز در دنياي قديم بود دنياي قديم نبود ولي من به گونهاي راز آلوده با وجودي كه دنياي قديم نبود در دنياي جديد ميلوليد و نميدانست كه دنيا تمام شده همه چيز غير عادي بود هنوز نفهميده بودم نميدانم چرا من نميفهميد شايد نميخواست بفهمد. مسافران اصلي بالاخره از راه رسيدند حشمت بدن پسر دوازدهاش سالهاش رضا را بر روي دستهايش گرفت بود و با عجله وارد اورژانس شد و بدن او را روي برانكارد وسط اورژانس پرت كرد به دنبالش همسرش در حالي كه كودك شيرخوارهاش را به سينه ميفشرد وارد شد و خودش را روي تخت هشت اورژانس انداخت. من با عجله از جا بلند شد و به طرف برانكارد رفت وقتي بدن رضا را معاينه كرد هيچگونه علايمي از حيات در او نمانده بود من چراغ قوهاي را كه هميشه در جيب نگاه ميداشت روشن كرد و نور آن را به داخل مردمك چشمهاي زيباي رضا فرستاد چشمهاي رضا مثل پنجرهي باز قصري بودند كه به نظر ميرسيد كسي از آن پنجره گريخته باشد. هيچ عكسالعملي از آن پنجره باز ديده نشد آه از نهاد من برآمد من هنوز نفهميده بود كه دنيا به آخر رسيده و او وصلهاي نابجا است با نااميدي گفت او را به اتاق crr ببريد من فكر ميكرد كه آنها مسموميت با گاز بخاري شدهاند. تا آن وقت هيچگاه من خودش را اينقدر به حماقت نزده بود. با عجله سراغ شيرخواره روي تخت هشت رفت و بنوعي از جسد رضا فرار كرد وقتي به بچه شيرخواره رسيد ديد او از ديگر مسافران دنياي جديد است و با لبخند دارد نفس ميكشد من فهميد برخلاف ميلش بايد پيش رضا برگردد و به اتاق cpr رفت. تا مشاطهگران مشاطهها را ببندند و من خواست از جان خودش به رضا ببخشد. بعد زدن مشتي آرام بر سينه رضا دهانش را بر بيني گذاشت و خواست از جان خودش به او بدهد بيچاره من خبر نداشت كه خودش هم در اين دنيا شبحي سرگردان است و ديگر جاني برايش باقي نمانده تا از آن بذل و بخشش كند مشاطهگران مشاطهها را آوردند و من هم بيدليل با آنها همراهي كرد قامت رعنا و كشيده رضا همچون معشوقههاي اساطيري ونوس به آرامي روي تخت دراز كشيده بود و بيتوجه به اطرافش داشت خستگي راهي از ازل تا ابد را كه پيموده بود از تن بدر ميكرد حشمت ساق و پاهاي فوق العاده زيباي رضا را ماساژ ميداد آخه رضا يك ژيمناست بود. من هم يك رضا داشت و او را در اين راههاي مه گرفته و پرپيچ و خم گم كرده بود نكند اين رضاي من باشد اگر اين رضاي من است چرا حشمت اينگونه با سوز گريه ميكند صداي نالههاي دلخراش همسر حشمت در زير باران مدام گوش دل را خونين ميكرد و چون كارد به جگر هركس كه هنوز گوشي براي شنيدن داشت فرو ميرفت. يك جاي كار ميلنگيد من خواسته بود مثل رد هميشه رد ميشود ولي اينبار نشد! دنياي جديد بر سرش آوار شده بود و صخرههاي عظيم به دورن دهانه آتشفشان ساكت درون من مفلوك ميلغزيندند و ريزش ميكردند. نبرد سهمگيني بين تودههاي گدازان و كوههاي يخ درون من جريان داشت حاصل از نزاع سرما و گرما، نوز و ظلمت، تودههاي گدازان و كوههاي يخ، بلورهاي رقصان هزاران مرواريدي بود كه بر گونههاي من ميغلطيدند بيچاره نميدانست چطور همه آنها را از چشم ديوهايي كه دهان را ميبويند و تبسم را بر لبها جراحي ميكنند من يواش يواش داشت ميفهميد كه آخر دنيا شده و حقيقت دنيا به آخر رسيده. كمكم اولين صبح دنياي جديد بر فراز ستيغ كوههاي مشرق از تخت شبش ميخواست و بدن سيمگونش را كش و قوس ميداد و خود را براي شروع يك ازل ديگر مهيا ميكرد. قبل از اينكه خورشيد شب كلاه قرمزش را به احترام دنياي جديد از سر بردارد حشمت و خانوادهاش به سراغ من بخت برگشته و مفلوك آمدند و رضايشان را از او خواستند من داشت فاكتور مشاطهگران و مشاطههارامينوشت بيچاره بر جايش ميخكوب شد نميتوانست در چشم مادر رضا كه مثل شيري زخمي به او نگاه ميكرد جرأت نميكرد بگود من نميتوانستم رضا را به شما برگردانم من داشت ذوب ميشد محو ميشد و همه چيز بصورت واضح پيش چشمانش ميرقصيدند آري من مجازات شده بود و همانطور كه رضا نتوانسته بود قدم به دنياي جديد بگذارد من حق نداشت در دنياي جديد باشد آنها متعلق به دنياي قبلي هستند. او ديگر نميتوانست به اين من جهنمي و عذابآور متصل بماند. حتي اگر هم ميخواست نميتوانست اين همه عذاب را تحمل كند او با هزار بدبختي خودش را از من جدا كرد و رفت و من بيجان را كه چون پيلهاي زير پا مانده و پاره پوره در كنار رخت چركهاي بيمارستان انداخته بود براي هميشه رها كرد و از شر من خلاص شد و او به خانه برگشت. ولي من هيچوقت به خانه برنگشت دنياي جديد من متحجر را با ارزشهاي باستانياش نپذيرفته بود و من چونان شبحهاي كه سرگردان در برزخ بين دنياي قديم و جديد رها شده بود و تا ابديت به دنبال راهي براي برگشتن كه اصلاً وجود نداشت به خانه مجازات كردند زنداني با اعمال شاقه!! و اينگونه بود كه آن شب دنيا به آخر رسيده و دنياي قديم جاي خود را به دنياي جديد كه بدون من و رضا بود داد. پایان شروع پنج مقوله اصیل دنیای جاکی همراه با درد است تا رسیدن به یزدان پاک...("حضرت بودا") سایه ای میبلعد مرا نور همان تاریکیست... و من چونان کیک فاسد شده ای در دهان خدایان؛با شیرینی احساس و افزودنی های مجاز فرهنگی ...آن احمق های گنده دماغ،میگویند باز هم اینجا اتفاقی نیفتاده استو من فریاد میزنم:باز اینجا نیست!کبری،زیر سیگاری مرا کجا گذاشته ای! لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده