رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

پانصد شعری که هرکس باید آن‌ها را خوانده‌باشد

این شعرها مجموعه ای منتخب از اشعار شاعران ونویسندگان بزرگ دنیا به انتخاب اقای مودب میرعلایی میباشد که در سایت خانه شاعران جهان به مرور منتشر میگردد.

ضمن قدردانی از زحمات دوستان مترجم و اقای میرعلایی شعرهارا به مرور به تاپیک اضافه خواهم نمود.

لطفا از ارسال پست در این تاپیک خودداری فرمایید.

با سپاس

  • Like 6
لینک به دیدگاه

شعر اول

 

اثری از‫:‬ رافائل آلبرتی, مودب میرعلایی

 

 

 

Denis-Nunez-Rodriguez2-300x196.jpg

 

 

کبوتر اشتباه کرده است.

چه اشتباهی.

سوی شمال رفت، به جنوب رسید.

فکر کرد گندم، آب است.

چه اشتباهی.

فکر کرد دریا، آسمان است

و شب، بامداد.

چه اشتباهی.

ستاره ها، قطره های شبنم،

و گرما، برف

چه اشتباهی.

که دامن ات، پیراهنش بود،

و دل ات، لانه اش.

چه اشتباهی.

(او بر ساحل خوابید،

تو بر بالای شاخه ای.)

  • Like 4
لینک به دیدگاه

شعر دوم

 

اثری از‫:‬ مودب میرعلایی, ویلیام کارلوس ویلیامز

 

 

 

10483652-300x244.jpg

 

 

 

آلوهایی را که

 

در یخچال بودند

خورده ام

 

و اینکه تو شاید آن ها را

برای صبحانه

گذاشته بودی

 

مرا ببخش

خوشمزه بودند

خیلی شیرین

و خیلی سرد

  • Like 5
لینک به دیدگاه

شعر سوم

 

اثری از‫:‬ سونگ سان, مودب میرعلایی

 

 

 

hut1-300x199.jpg

 

 

ده سال صبوری

 

برای ساختن این کلبه‌ی کوچک.

حالا، بادِ سرد در نیمی از آن خانه کرده است

و نیمه ی دیگر پُر از مهتاب است.

 

دیگر جایی برای کوه‌ها و طوفان نیست

پس آن‌ها باید بیرون بمانند.

 

* سونگ سان شاعر کره ای تولد ۱۴۹۳/مرگ ۱۵۸۳

  • Like 5
لینک به دیدگاه

شعر چهارم

 

اثری از‫:‬ بورخس, مودب میرعلایی

 

 

 

jorge-luis-borges.jpg

 

بزرگترین گناهی را که یک انسان می تواند مرتکب شود

مرتکب شده ام ، خوشبخت نبوده ام.

بگذار بهمنِ یخ زدهِ بیرحمِ نسیان

 

مرا در کام خود فرو برد،نابود کند، بی شفقتی.

پدر و مادرم مرا برای زیبایی و

بازی شگفت انگیز زندگی به دنیا آوردند،

برای زمین ، آب ، آتش و هوا

من به آن ها خیانت کردم از این رو که خوشبخت نبودم

و آرزوی نخستین آنها برآورده نشد.

ذهن من خود را وقف لجاجتِ متقارنی برای هنر کرده است

که دمیدن در حباب است ، من بزدل بودم.

آن ها شجاعت را به من آموختند.

و من آن را پس زدم، آنچه بیش از هر چیز مرا دنبال می کند:

من انسانی نگون بخت بوده ام.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

[h=1]شعر پنجم:به هنگام زاده‌شدن کودکانم و در حال خواندنِ سیلویا پلات[/h]

انچه کروگ

 

 

4092962281_16cc556976-199x300.jpg

کیست این پسرک خشمگین

که از شانه‌هایش جیغ زنان بیرون می‌جهد

که بازوی چرب‌اش می‌پیچد،

که دهان کوچک‌اش از فریاد می‌درد؟

 

این دست‌ها پیش از آنکه او را محکم بگیرد چه کرده‌اند؟

این دهان پیش از این محبت‌ها چه کرده است؟

به سوی من برمی‌گردد مثل گیاه کوچکِ گرسنه‌ای

بینی‌اش حفره‌ای می‌نشاند بر پستانم

که پس از اولین جرعه، خالی می‌شود

و آرام می‌شود مثل حیوانی کوچک

و صورت از شیر سرریز می‌شود.

 

کیست این دخترک عجیب

صورت سرخ‌اش با هر جیغ درهم می‌پیچد

اشک ها بر گونه‌های کوچک عصبانی‌اش می‌ریزند

مشت‌هایش ملامت‌بار بر زمین می‌کوبند.

 

چرا این همه خشمگین‌اند؟

چرا صدایشان اینگونه روشن است؟

چرا در این چشم‌های آبی کوچک‌ این همه اعتراض است؟

در اتاق مرطوب بچه‌ها می‌خوابند با لباس‌های

مخصوص یک شکل

استخوان‌ها به مچ‌بندِ نام‌هایشان عادت کرده‌است

پلک‌هایشان چنان نازک مثل برگ گلها است

نفس‌‌هاشان مثل شب‌پره خس‌خس می‌کند

چه می‌توانم بکنم جز آرزوی اینکه

هرگز غیرعادی نشوند

که ساده عشق بورزند و بی‌ریا زندگی کنند

که مرا چون تپه‌ای گرم بیاد بیاورند

و اینکه دست‌هایم چه مهربان بودند

برای هر پستی و بلندی کوچک جسم‌شان؟

 

Antjie Krog

متولد ۱۹۵۲، شاعر و نویسنده ی افریقای جنوبی.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

[h=1]شعر ششم: رفتن[/h]

 

اثری از‫:‬ آنتون کورت وخ, مودب میرعلایی

* به همراه نقدی از خوس میداخ

مثل وقتی که ماشینی مدتِ زیادی زیر باران بوده،

با سرعت از جایی که پارک شده، دور می شود،

و مدت کمی،جایی باقی می‌ماند که خود را از بقیه‌ی خیابان جدا می کند

تا آن هم خیس شود و دیگر از بقیه جدا نباشد.

این همان چیزی است که از تو باقی می‌ماند

وقتی می روی.

Anton Korteweg

این تصویری روزمره است اما همیشه زیبا برای دوباره دیدن . تکه ای خشک از خیابان که آرام آرام قطره‌های باران بر آن می بارد و پس از چند لحظه، از بقیه‌ی خیابان جداشدنی نیست. شگفتی در جمله‌ی آخر نهفته است که در نگاه اول بازی ای است میان تناقض رفتن و ماندن. اما چه کسی مخاطب این جمله است؟ “اویی” که واقعن سوار ماشین می‌شود؟ یا منظور شاعر اینجا خودش است؟ یا رفتن این جا ، به معنی رفتن با ماشین است یا خداحافظی کردن از کسی یا مردن؟ چه چیز باقی می‌ماند؟ تکه زمینی خشک یا هیچ چیز؟ این شعرِ کورت وخ می‌تواند پایان خشمناک عشقی را آواز دهد. اگر چنین باشد شاعر در پایان روی سخن‌اش با معشوق سابق است. فکر نکنی که رفتن ات زمان زیادی غمگین‌ام خواهد کرد. پیش از اینکه به سر خیابان برسی همه چیز تمام شده است. اما عمومی‌تر و نابودکننده‌تر هم می‌شود.اگر کسی بمیرد در مدت زمان خیلی کوتاه هیچ چیزی از او باقی نمی‌ماند و هیچ کس به یاد نمی آورد که او روزی بوده است. پس سرودن شعر چه فایده دارد؟ من اما فکر می‌کنم چیزی عمیق تر در این شعر هست. وقتی می‌روی جایی که اشغال کرده بودی نباید یک جای استثنایی باقی بماند اما برای کسی که تو را می‌شناسد به هر حال یک جای منحصر به فرد می‌ماند. این سانتمانتال ناخودآگاه یا شاید اجتناب ناپذیر است که ما با آن زندگی می‌کنیم، اندیشه ای که می‌گوید پس از مرگ هم چیزی از ما باقی می‌ماند. به همین دلیل شوق داشتن سایه ای ،خاطره ای ،روحی همیشه هست.تفاوت مویین میان تکه‌ی ناشناس خیس خیابانی و تکه‌ی الهام بخشِ خیس خیابان. تفاوت میان خیس و پیش‌تر خشک.

Guus Middag

Anton Korteweg : شاعر و زبانشناس هلندی متولد ۱۹۴۴ او سال ها استاد دانشگاه لیدن بوده است

Guus Middag : مترجم ، منتقد ، ویراستار هلندی متولد ۱۹۵۹

  • Like 3
لینک به دیدگاه

[h=1]شعر هفتم: مختصر گزارشی از یک تابستان[/h]

 

اثری از: یان اسکاسل، مودب میرعلایی

jan-300x225.jpg

آتش،از چهارگوشه تابستان شعله می کشد

جنگل اقاقی‌ها مستانه سبز می شود

روحِ سبز شراب از تاکستان‌ها می‌درخشد

شقایق‌ها بر گندم زار خون می‌ریزند

 

تاریکی می رسد

و ماه بر پلِ نقره ای قدم می زند

جهان مثل نانی تازه از تنور درآمده‌است

و شب آنرا می‌بلعد

 

یان اسکاسل شاعر چک تولد ۱۹۲۲ مرگ ۱۹۸۹٫ میلان کوندرا در رمان “جهالت” از او چنین نقل می کند:” اسکاسل از اندوهی می‌گوید که فرایش گرفته، دلش می‌خواهد آن را بردارد و به دوردست‌ها ببرد، با آن خانه‌ای بسازد، خود را سیصد سال در آن حبس کند، و در این سیصد سال، در را باز نکند، در را به روی هیچ کس باز نکند!”.

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

[h=1]شعر هشتم: صدای انسانی[/h]

 

ولادیمیر هولان

 

 

CHU38fd8b_Holan_uvnitr_4-300x245.jpg

سنگ و ستاره آهنگ خود را بر ما تحمیل نمی‌کنند

گل‌ها خاموشند، اشیا چیزی را پشت سرشان نگه می‌دارند

به خاطر ما،

حیوانات هماهنگی بی‌گناهی و پنهانکاری شان را انکار می‌کنند

باد همیشه نجابت اشارات ساده‌اش را همراه خود دارد

و کدام آواز است که فقط پرندگان لال می‌دانند؟

و برای کدامشان دانه پاشیدی؟

 

بودن برایشان کافی است، فراسوی کلمات است

اما ما،

می‌ترسیم، نه فقط در تاریکی

که حتی در نور کامل

همسایه‌ی خود را نمی‌بینیم

و مایوس از احضار ارواح

 

در وحشت فریاد می‌زنیم: آن‌جایی؟ حرف بزن!

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]شعر نهم: راه[/h]

 

گین نادی ایگیا

718620-a77a9c05729e40b183e6eab4863165ff.jpg

وقتی هیچ کس ما را دوست ندارد

شروع می‌کنیم

مادرهایمان را دوست بداریم

 

وقتی هیچ کس برایمان نمی‌نویسد

به یادِ

دوستان قدیمی می‌افتیم

 

و کلمه‌ها را می‌گوییم

فقط بدین خاطر که سکوت ما را می‌ترساند

و هر حرکتی خطرناک است

 

در پایان اما- اتفاقی به پارک‌های وحشی می‌رسیم

و همراه با ترومپت‎‌های غمگینِ ارکستر‌های غمگین

ضجه می‌زنیم

 

گین نادی ایگیا (تولد ۱۹۳۴ مرگ ۲۰۰۶)شاعر چُواشی/روسی که به هر دو زبان شعر سروده است. از ۱۹۶۴ تا ۱۹۸۹ چاپ کارهایش در روسیه ممنوع بود. کارهایش به ۴۴ زبان ترجمه شده اند. جایزه های زیادی برده است از جمله جایزه ی فرانچسکو پتراکا در ۱۹۹۳، کاندید جایزه ی ادبی نوبل هم بود.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=1]شعر دهم: همانی که هست[/h]

 

اثری از: اریش فرید، کامیار محسنین

 

erich-fried-g1-223x300.jpg

عقل می گوید

که دیوانگیست

عشق می گوید

همانی که هست

هشیاری می گوید

که ناخرسندیست

ترس می گوید

جز رنج، هیچ چیز نیست

فراست می گوید

آینده ای ندارد

عشق می گوید

همانی که هست

غرور می گوید

مضحک است

هشیاری می گوید

احمقانه است

تجربه می گوید

غیر ممکن است

عشق می گوید

همانی که هست

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

[h=1]شعر یازدهم: چکمه‌ی قرمز گمشده[/h]

اثری از: واسکو پوپا، مودب میرعلایی

 

popa02-198x300.jpg

مادرِ مادربزرگم سلطانا اورسویچ

شناور در آسمان بر ننویی چوبی

و سوار بر ابرهای باران زا می راند

 

با پیه ی گرگ و دیگر روغن ها

معجزه های کوچک و بزرگی می کرد

 

بعد از مرگش هنوز در کار زندگان

دخالت می کرد

 

او را از خاک بیرون می کشیدند

تا رفتارهایش را بیاموزند

و دوباره گودتر به خاکش بسپارند

 

آنجا بر کپل های سرخ اش دراز کشید

در تابوتی از چوب بلوط

 

 

فقط یک لنگه چکمه ی قرمز به پا داشت

با ردی از گِل های تازه

 

تا وقتی زنده هستم

به دنبال لنگه ی گمشده ی چکمه خواهم بود.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]دوازدهم: آهنگ عشق[/h]

اثری از: جورف برادسکی

 

brodsky-242x300.jpg

اگر در حال غرق شدن بودی، برای نجات تو می آمدم،

در پتویم می پیچیدم ات و چای داغی برایت می ریختم.

اگر داروغه بودم ، دستگیرت می کردم

و ترا در سلولی به غل و زنجیر می کشیدم.

 

اگر پرنده بودی، صدایت را ضبط می کردم

تا تمام شب به چهچه ی بلند تو گوش کنم.

اگر گروهبان بودم تو سربازم می شدی،

و جوان، مطمئن ام که مشق نظامی را دوست می داشتی.

 

اگر چینی بودی، زبان ها را می آموختم،

عودهای زیادی روشن می کردم، لباس های مسخره می پوشیدم.

اگر آینه بودی، خانم ها را حمله ور می کردم

ماتیک سرخم را به تو می دادم و بینی ات را پودر می زدم.

اگر عاشق آتشفشان بودی، گدازه می شدم

بی امان از سرچشمه ی پنهانم سرریز می شدم.

اگر همسرم بودی، معشوقه ات می شدم

چرا که کلیسا سخت مخالف طلاق است.

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

شعر سیزدهم: هیستری

 

اثری از‫:‬ امیر حسین افراسیابی, تی اس الیوت

 

bigeliot-248x300.jpg

 

آنگاه که خندید دانستم

 

در خنده اش درگیر می شوم و بخشی از آن خواهم بود،

 

تا آن که دندان هایش، تنها، ستاره هائی گاه گاهی بودند

 

با قابلیت صف بستن و قدم رو رفتن.

 

نفس بریده به درون کشیده شدم،

 

با هر نفس به جای آمدن زودگذری نفس فرو دادم

 

و دست آخر زخمین از موج نیروهائی ناپیدا

 

در غارهای تاریک گلویش گم شدم.

 

گارسن پیری که با دست های لرزان

 

رومیزی صورتی و سفیدی را با شتاب

 

روی میز سبز آهیننی، زنگار گرفته، می گسترد، گفت:

 

“آیا خانم و آقا مایلند چائی شان را در باغ بنوشند،

 

آیا خانم و آقا مایلند چائی شان را در باغ بنوشند …”

 

اندیشیدم اگر پستان هایش از لرزش باز ایستند،

 

شاید بتوانم بخش هائی از بعد از ظهر را گردآوری کنم،

 

و با ظرافتی تمام بر این پایان ماندم.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]شعر چهاردهم: غولی با چشمان آبی[/h]

اثری از‫:‬ سیامک تقی زاده, ناظم حکمت

 

 

غولی بود با چشمان آبی ،

 

که به زنی یاریک اندام دلداده بود.

رویای زن خانه ای کوچک بود ،

خانه ای با باغچه‌ای پر از یاس،

که باروری در آن شکوفا بود .

 

غول او را دیوانه وار دوست داشت ،

دست هایش برای کارهای بزرگ ساخته شده بود .

نمی توانست خانه ای این چنین بسازد،

نمی توانست درِ خانه ای با باغچه‌ای پر از یاس

و سرشار از باروری را بکوبد.

 

غولی بود با چشمان آبی ،

که عاشق زنی باریک اندام شده بود،

زنی باریک اندام و ریز نقش زنی ،

که آغوشش برای آسودگی باز

و از گام‌های بلندِ در راهِ غول خسته بود.

با غول چشم آبی وداع کرد ،

و در دستان مردی ثروتمند و ریز اندام

به خانه ای با باغچه‌ای پر از یاس

و سرشار از باروری رفت.

 

غول چشم آبی حالا خوب می داند.

در خانه ای با باغچه‌ای پر از یاس

که باروری در آن شکوفاست،

 

برای عشق اش

حتی گوری هم کنده نمی شود.

لینک به دیدگاه

شعر پانزدهم: گام‌ها

 

 

اثری از‫:‬ نفیسه نواب‌پور, پل والری

 

گام‌های تو، کودکان سکوت من،

تقدیس شده، آرام می‌رسند

تا تخت خواب بی‌خوابی‌هایم

سرد و ساکت پیش می‌آیند.

آدمی زاده‌ای پاک و سایه‌ای الهی

دو گونه بر ستون‌های پاهایت

خدایگان… هر آنچه از خدا بخواهم

بر این پاهای عریان، می‌رسند.

از لب‌هایت اگر پیشتر آیند

آرامشان می‌کنی

که عادتم به تخیلاتم

غذای بوسه‌ است،

در نرمای این کار مشتاب

نرمای هست و نیست

که من در انتظار تو زنده‌ام

و تپش‌های قلبم، گام‌های توست

لینک به دیدگاه

[h=1]شعر شانزدهم از الا ویلر ویلکاکس[/h]

اثری از : الا ویلر ویلکاکس، احسان قصری

آن هنگام که می‌خندی، دنیا با تو می‌خندد؛

آن هنگام که اشک می‌ریزی امّا، تنها هستی؛

شادی را باید در دنیای پیرِ غم‌گین جستجو کنی،

غم‌ها امّا، تو را خواهند یافت.

 

آواز که می‌خوانی، کوه‌ها همراهی‌ات می‌کنند؛

آه که می‌کشی امّا، در فضا گم می‌شود؛

پژواکِ آوای شاد فراگیر می‌شود،

غم‌ناک که شد امّا، دیگر به گوش نخواهد رسید.

شاد که هستی، همه در جستجوی تواَند؛

به هنگامِ غم امّا، روی می‌گردانند و می‌روند؛

آنها شادی تمام و کمالِ تو را می‌خواهند،

به غم‌اَت امّا، نیازی ندارند.

شاد که هستی، دوستان‌اَت بسیارند؛

به هنگامِ غم امّا، همه را از دست می‌دهی،

کسی نیست که شرابِ نابِ تو را نپذیرد،

زهرِ تلخِ زندگی را امّا، باید به تنهایی بنوشی.

ضیافت که بر پا کنی، عمارت از جمعیت لب‌ریز می‌شود؛

به هنگامِ تنگ‌دستی امّا، همه از کنارت می‌گذرند.

سخاوت و بخشش کمکی است برای ادامه زندگی،

مرگ را امّا ، هیچ یار و هم‌راهی نیست.

برای کاروانِ شاهانه در عمارتِ شادی همیشه جا هست،

از راهروهای باریکِ درد امّا،

به نوبت و تک‌تک گذر باید کرد.

لینک به دیدگاه

[h=1]هفدهم: ماریانه[/h]

اثری از‫:‬ حسین منصوری, پل سلان

 

 

زلفانت بی یاسمن، رخساره‌ا‌ت آینه است.

ابری خرامان خرامان می‌گذرد

از چشمی به چشمِ دیگر، آن سان که سدوم به بابل،

و هم‌چون زایشِ برگ قلعه را قطعه قطعه می‌کند

و بر گرداگردِ گلبنِ گوگرد می‌توفد.

آنگاه آذرخشی برق می‌زند گوشه‌ی دهانت

دره‌ای تنگ با بقایای ویالون.

مردی با دندان‌های برفی کمانه را حمل می‌کند:

آی که آن نای زیباتر طنین افکن شد!

معشوق!

معشوق تو نیز آن نایی و ما همه بارانیم

پیکرت شرابی بی‌مانند است و ما ده نفره باده می‌پیماییم

دلت زورقی در شالی‌ست که ما زی شب‌اش پارو می‌کشیم

کوزه‌ای کوچک که پر از آبی‌هاست

و این سان سبک‌بار از فرازِ ما می‌جهی

و ما به خواب فرو می شویم

از جلوی چادر

گردانِ صدنفره پیش می‌رود

و ما تو را باده نوشان به سوی گور حمل می‌کنیم

و حال

صدای اصابتِ سکه‌ی سنگینِ رویاها

بر جاده‌های سنگ‌فرشِ جهان

به گوش می‌رس

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...