رفتن به مطلب

بوریس پاسترناک


spow

ارسال های توصیه شده

شعری از بوریس پاسترناك با ترجمه احمد شاملو

شب شرجی

ریزبار

علف‏ها را حتی

در همیان توفان خم نكرد

و از غبار

جز بلعیدن دانه‏های باران

كه به براده‏های نجیب آهن می‏مانست

كاری برنیامد.

ده را به هیچ آسودگی امید نبود

گندم‏های سیاه

بسان كُركی نرم

تفتید و بسوخت

فضای پهنه‏ور

آسیمه سر

هم بدان حال كه می‏غرید

مرطوب و خواب‏زده

از پلك‏ها گریخت

و گردباد

هم در آن حالت كه رنگ می‏باخت

دالانی از غبار بنا نهاد

پس آن گاه

قطرات اُریب را

بلای كوری به سر آمد

و بر كنار پرچین

میان شاخه‏ها و باد كشمكشی سخت برخاست

قلبم به ناگهان فروریخت:

نزاع بر سر من بود!

هیچ‌گاه پایانی نخواهد بود

هر چند

از نجوای بوته‏ها و پرده‏های پنجره پیدا بود كه من

بی‏توجه و بی‏اعتنا

همچنان رهگذر خیابان باقی خواهم ماند

اگر آنان مرا ببینند

دیگرم راه بازگشتی نخواهد بود

آنان زمانی بی‏پایان

هم از این دست

به نجوا خواهند نشست

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

پاسترناک و شعرش راهی دشوار را پیش روی ما گذاشت . ما بر آنیم شعرشاعران بزرگ که به زبان انگلیسی سروده شده اند را به فارسی بگذاریم جلوی روی شما . کارهای بزرگ با اولین گام آغاز می شود . بضاعت ما اندک است ولی چشم به شما داریم تا با حضور فعا ل تان این بضاعت را فربه کنید . شعری که پیش روی دارید با سه منظر متفاوت ترجمه شده است . منتظریم که شما نیز پنجره جدید به روی این شعر بگشائید . پنجره ای که به روی ما باز می شود . گفتن خطاهایمان را هدیه گرانبها می دانیم . این هدیه را از ما دریغ نکنید:

1

 

When in front of you hangs the day with its

Smallest detail-fine or crude-

The intensely hot cracking squirrel-sounds

Do not cease in the resinous wood.

 

The high line of pine-trees stands asleep,

Drinking in and storing strength,

And the wood is peeling and drip by drip

Is shedding freckled sweat.

 

2

 

From miles of calm the garden sickens,

The stupor of the angered glen

Is more alarming than an evil

Wild storm, a frightful hurricane.

 

The garden's mouth is dry, and smells of

Decay, of nettles, roofing, fear...

The cattle's bellowing is closing

Its ranks. A thunderstorm is near.

 

3

 

On the bushes grow the tatters

Of disrupted clouds; the garden

Has its mouth full of damp nettles:

Such - the smell of storms and treasures.

 

Tired shrubs are sick of sighing.

Patches in the sky increase. The

Barefoot blueness has the gait of

Cautious herons in the marshes.

 

And they gleam, like lips that glisten,

When the hand forgets to wipe them:

Supple willow-switches, oak-leaves,

And the hoofprints by the horsepond.

 

1915

Translated to ٍEnglish by Lydia Pasternak Slater

برگرفته شده از

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

ترجمه ها:

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

هنگامي كه روز در برابرت مصلوب مي شود

غرقه در آغوش بالغ و نابالغ تصویرها

صداي گرم موش صحرايي

در چوب انگمين از تپش باز نمي ايستد

ساحت بلند كاج،ايستاده به خواب فرومي رود

و نيرو را شهوتناك فرو مي بلعد و مي اندوزد

چوب آهسته آهسته جامه از بر مي كند

تا از لكه اي متعفن رهايي يابد.....

***

در فراسوي آرامش

بيماري باغ

بلاهت دره اي موحش

از شيطان نيز دهشتناك ترند

طوفان افسار گسيخته،گردبادي ترسا...

لبان باغ خشكيده است

شميم گنديدن گزنه ها،سقف مي زند دهشت را

گله ي گاو نزديك مي شودبا ماغ هاي منظمش،

تندري در نزديكيست

***

بر شاخه ها اشك جوانه مي زند

از ابرهاي دريده شده،

باغ با دهاني پر از گزنه هاي مرطوب

اين چنين است

شميم طوفان ها و گنجينه ها

گلبن هاي فرسوده خسته از افسوس

وصله ها در آسمان رشد مي كنند

دلتنگي عرياني به تپش در مي آيد

از براي خراميدن حواصيل ها در مرداب

و سوسو ميزند همانند لبي كه مي درخشد

هنگامي كه دست،اسير فراموشي پاكشان نمي دارد

تركه هاي شيداي بيد،برگ هاي بلوط

و جاي پاي اسبي....

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

و آنگاه که در مقابل دیدگانت، روز با تمام ظرافت ها و نا ملایماتش می چرخد،

و با شنیدن صدای سنجاب های از پا در آمده از گرما

از جنگل صمغی دست بر مدار

 

ردیفی از درختان صنوبر سرافراز، که ایستاده خفته اند

و با نوشیدن از دل زمین قوی و قوی تر می شوند،

حالا وقت آن است که چکه،چکه عرق بریزند و پوست براندازند

 

***

 

در آن دوردست های سکوت، جنگل خسته، چه رنجور است

و بهت دره ای خشمگین، از خود شیطان دلهره آمیزتر است

شاید هم طوفان وحشی و حول آوری در راه است

 

و دهان جنگل، خشک و بد بو شده است،

از گزنه هایی که،

می پوشند تن جنگل را، با ترس...

غرش گله می آشوبد، نظم و ترتیبش را

تندری در راه است.

****

 

بر فراز بوته ها، ابرها زهم می گسلند

و جنگل کامش را، از گزنه های مرطوب، چه مالامال می یابد

عطری از طوفان و جواهر

بوته ها خسته از آهند

تکه های ابر هم آغوش می شوند

وحالا آبی تند مرداب،

همانند حواصیلانی است که محتاطانه در آن

قدمی بردارند

 

و مانند دستانی که از یاد برند،

پاک کردن آن لب ها را،

می درخشند و سوسو می زنند،

انعکاس ترکه های نرم و لطیف بید و برگ های بلوط

همچو جای پای اسبی در مرداب...

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

هنگامی که روز با تمامی اجزا – پخته یا خام

روبروی تو دارآویز می گردد

آوای گرم و سخت سنجاب

در درخت پر انگوم

باز نمی ایستد.

 

بلندای کاج ها در خواب می ماند،

قدرت را فرو می نوشد و می اندوزد،

و چوب پوست می اندازد و قطره قطره و خال خال،

عرق می ریزد

***.

 

فرسخ ها دور تر از آرامش،

باغ بیمار می گردد،

و بلاهت دره ی خروشان کوهستان،

آشوبناک تر از طوفانی وحشی و

گردبادی خوفناک است.

 

دهان باغ خشک است، و بوی تباهی،

بوی گزنه، ترس را منزل می دهد...

رشته ی نعره های گاوها

فرو می نشیند.

گردبادی پیش است

***

بر روی بته ها پلاسی از

ابر های تکه تکه و شکسته

می روید.

باغ، دهانی پر از گزنه نمناک دارد:

چون بویی از طوفان و بویی از گنج ها.

 

گلبن ها خسته از آه کشیدن اند

وصله ها در آسمان زیاد می شوند.

آبی پابرهنه،

گام های حواصیل های هوشیار را

در مرداب ها دارد.

 

و سوسو می زنند، همچون لبی درخشان،

هنگامی که دست، پاک کردنش را ز یاد می برد:

ترکه های نرم بید، برگهای بلوط،

و رد سم هایی نزدیک دریاچه

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بوريس پاسترناك 1942

ترجمه: مريم صفرزاده

(شب زمستاني)

همه جا روي زمين سوزبرف بود كه مي وزيد

وروي ميز يك شمع ميسوخت

شمعي روي ميز ميسوخت

مثل شب ـ پره هاي تابستان

به سوي شعله پرميكشند

درحياط هجوم دانه هاي برف

بود برپنجره

وروي شيشه حلقه هاي روشن برف وهاشورها شكل مي گرفت

روي ميزيك شمع ميسوخت

شمعي روي ميزميسوخت

روي سقف روشن سفيد

سايه اي گسترده شد،

وچون دستها وپاهاي سرنوشت

ناگزيرگذشت.

دودمپايي با صدايي آهسته

روي زمين افتاد

واشكهاي مومي شمع

چكيد روي پيراهني بلند

درآن سفيدي مه گرفته

هيچ چيزاشنا نبود

وروي ميزيك شمع ميسوخت

شمعي روي ميزميسوخت

كوراني ضعيف ازگوشه اي به شمع وزيد،

گرماي فريب،دوبال ازميانه گشود

چونان فرشته اي .

آن سال فوريه برف باريد

روي تمام زمين برف باريد

وروي ميزيك شمع ميسوخت

شمعي روي ميزميسوخت

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...