mani24 29665 ارسال شده در 14 فروردین، 2013 یک عاشق قدیمی (1) اگر اگر از این دیوارهای آهنین فقط یک روزنه دیده میشد به اندازهء نوری کوچک اگر میدانستم که حتی یک نفر در این لحظه به فکر من است و اگر میدانست چه میکشم بی درنگ به سویم میشتافت اگر فقط یک گوش بود که حرفهایم را می شنفت یک عقل بود که مرا می فهمید یک قلب بود که دردم را حس میکرد اگر شعرهایم را شاعری بلند میخواند و لذت میبرد رهگذری می شنفت و به اوج آرامش می رسید فیلسوفی نگاه می کرد و به فکر فرو میرفت عاشقی به معشوقش میداد و هر دو از عشق لبریز میشدند شاید در این ظلمتِ شب که دل تنگتر از کوچه های غربت است تنها نبودم 2
mani24 29665 مالک ارسال شده در 14 فروردین، 2013 باران عشق آرام میبارد باران ...ببار بر من ای باران قطره های باران بر صورتم می خورند من چترم را میبندم و کنار میگذارم و خودم را به باران میسپارم باران با قطره هایش چهره ام را نوازش میکند بر لبانم مینشیند چشمانم را میبندم صورتم را بوسه باران میکند بر گردنم میلغزد و روی شانه هایم مکثی میکند مرا از عشق خیس کن باران از شهوت لبریز کن باران ...قطره های باران به آرامی از شانه هایم پایین می روند ... باران روی تمام بدنم نشسته است باران شدید می شود لباس بر اعضای بدنم می چسبد ...مثل زندانی که برای بوییدن آزادی صورت خود را به میله های زندان می چسباند، بدنم خود را به لباسها می چسباند ... یک رعد ...و ناگهان باران بند میاید ...و احساس آرامش مطلق 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 14 فروردین، 2013 بگذرم می خواهم بگذرم، بگذرم از هر آنچه که تو ندیدی و من احساس کردم تو نشنیدی هر چند بار که من گفتم و تکرار کردم ساختم و تو خراب کردی و من چقدر تشنهء حرفهایی بودم که تو هرگز نزدی اشک ریختم، برای روزهایی که چه نیازمند تو در کنارم بودم برای خودم که چگونه غرق تو شدم و به یاد آوردم، خودم را که چگونه پر از تفکرات بزرگ بودم چگونه پرواز را دوست داشتم و تو را که بالهای مرا شکستی همچون قلبم می خواهم بگذرم، !از تو از عشق ویران کنندهء تو از منی که با تو بوجون میامد و چه غریب بود قلب این پرنده امروز از پیش تو پرواز خواهد کرد 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 14 فروردین، 2013 چند مصرع یک اتاق کوچک دو انسان همچون کودک یک دهان خسته مثل درهای آزادی همیشه بسته یک فکر بی مرز یک قلب ساده کمی هرز یک حس کوتاه یک زندگی طولانی یک چهرهء گمنام یک عشق نورانی یک صورت گمگشته آرزویی رفته بر نگشته چند مصرع شده نوشته یک آسمان بارانی و من فکر کردم تو همانی تو همانی؟ !چه دنیای بی سازمانی 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 14 فروردین، 2013 مثل همه و به دنبال آسمانی آبی تر مردمانی مهربانتر عاشقان پاکباخته میگشتیم ولی افسوس که آسمان همه جا تیره تر است دلها سنگی همه با هم قهرند دوستان، همه با فاصله اند همه حدی دارند همه مرزی دارند عشق بی همتا را دگر نمی ستایند "پشتِ دیوارهای "حافظِ دل همه پنهان شده اند همه به هم بدبین اعتماد دیگر نیست سخن شیرین یار هم کلکیست همه از نگاه هم بیزارند هیچکس بهتر نیست هیچکس فرق ندارد دگر حتی من و تو هم شده ایم !مثلِ همه 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 14 فروردین، 2013 او که می نويسد می نويسد او که قلم در دستانش جای آشنای هميشگی را دارد واژه ها را با موسيقی افکارش می رقصاند آرام و آهسته گاهی تند تند ... می کِشم سر انگشتانِ خود را به دور ميز چشمانم را می بندم و حس ميکنم آنچه را که هميشه ساده از آن ميگذريم این ميز است گوشه ها و کناره های ميز مرز بين هوا و جسم پرتگاه سقوط ...يا لبهء نجات از مرگ !مرگ چه واژهء سياهی ... کِی واژه ها را رنگ کرديم؟ آه... رنگها را نيز رنگ کرديم سرخ جامگان عاشق سپيد پوش شدند معنی باران عشق را نميدانند زمزمهء آرش را در کتاب می ستایند باران عشق فقط سمبل بود سمبل از رنگ کردن واژه ها عطر يک زن عطر يک مرد که در هم آميخته شدند ساده تر از فلسفه بود سخت تر از فهميدن ... می نويسد اما هنوز نويسنده نيست 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 14 فروردین، 2013 ترس من از بهار و اقاقیا که روی حصار سنگی دیوارها می نشیند از آفتاب و زلالی بی حد آب از روزهای بلند، از شتاب از خورشید بیمار پاییزی از پایان فصلها می ترسم من از سکوت می ترسم ازتکرار لحظه های بی کلمه از دوری واژه ها با ذهن من از هر چه مرا منتظر می گذارد می ترسم و از این صبوری من که بازتاب لحظه های مکرریست از نوع نقابهای انسانی... من از بودن پشت نقاب سرد و بی احساس از شعله های سرکش دیوانگی می ترسم از هنگامی که میدوی و هنگامی که خواب آلوده اند می ترسم من از آواز نوازشگر دستان او چشمان صمیمانهء او از دست سوزندهء مشتاقش مهربانی ممنوع دوستی مضحک می ترسم من از قصه های تکراری مکثهای ناگهانیم نگاههای مردد از غزلهای نیمه تمامِ خط خورده می ترسم از ابرهای سیاه و محزون نشانه های بغض آسمان بغض های رفتن بدرودهای تلخ می ترسم بی دلیل از قفس کهنهء شب سایه های مرگوار ساده گی فضای گنگ بیهودگی می ترسم؟! من از حس کردن شعرِ نو خیال خواب دیدن آرزوی تازه حرفی تازه تر می ترسم از شستن واژه ها با باران که شفاف شوند حرفهای غریبی که برای اولین بار جاری شوند می ترسم از پشت پنجره روزی هزار بار شکست تا انتظاری از نو آغاز شود می ترسم از این که یک سره تردید میکنم... ... ... ببین تمام وجودم گرفته بوی غبار مگر نه اینکه از این عذاب می ترسم نگو... که از شنیدن یک جواب می ترسم 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 14 فروردین، 2013 تو کجایی؟ همچنان در جستجوی عشق تا بیابم در کنارش بنشینم تا ابد بستایم تو کجایی که همه پاکی عشق از توست همه ناباوریهایم با تو خواهد شد سست تو کجایی که نگاهی به نگاهت بکنم سیر شوم از هر نگاه دیگری دل بِکَنم تو کحایی که همه هستی را در منِ دیوانه ببینی آسمانی بشوی، نه چون مردانِ زمینی تو کجایی که با هم به تکامل برسیم نو شویم و پر گشاییم و از اینجا برویم تو کجایی که صداقت را با تو بشناسم با سخنهای خود افکارت را من بنوازم تو کجایی نکند مرا ز یادت ببری یا که در غمِ نبودم رو به صحرا بروی تو کجایی نکند جایگذینم بکنی با دگری خو بگیری نگذیر با عشقهای گذری تو کجایی که سوختم در سرای نبودت سر برس لبریز عشقم کن و سیراب وجودت 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 14 فروردین، 2013 وای بر من گر در تابستان چون بید بلرزم و در روز تولدم نالهء غم سر بدهم در بهار شقایقم پژمرده شود و در کودکی موهایم سپید در تنهایی دنبال یک همدل باشم و برای زنده ماندن دنبال یک دلیل از سرابهای عشق سیر باشم و از خستگی خسته... وای بر من! 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 14 فروردین، 2013 زندانی قلبی دارم به بزرگی افکار تو تو... در این لحظه که اشک می ریزم به گمانم تو درد میکشی دلی زخمی بدنی شکسته اما تو هنوز شکست ناپذیری هر روز برایت دعا میکنم با یک غمی دوستت دارم و عکست را فقط نگاه نمی کنم... صدایت را فقط گوش نمی کنم... زندگینامه ات را فقط نمی خوانم... ... می بلعم! تمام این عکسها و کاغذها را می بینم و می خوانم تا شاید ذره ای از بوی تو را حس کنم شاید تو را میان این خطهای کج و قوس دار پیدا کنم! کاش تو هم مرا آنچنان که من تو را می جویم می جوییدی... و شاید بهتر می توانستی تحمل کنی آنچه را که من حتی نمیتوانم تصور کنم و تفکر به ذره ای از آن گونه هایم را تر میکند تو چه زجری می کشی... و من فقط می توانم هر روز برایت دعا کنم! 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 14 فروردین، 2013 آدمک در آسمان رعد میغرد شوریده میشود دل همیشه سر به زیر می پیچد صدای فریاد کسی: آ........................ی نعره به صدای انسان نمی ماند ولی فریادش را می شناسم چه کسی می تواند باشد؟ نعره بند می اید آدمک اکنون می نالد اشک می ریزد، می خواند: ”نور هر شبتابی ستاره دیدن غلط است ماه من ماه نبود سراب دیدن غلط است باغ را عطر بهاری دادن زیبا بود یاد گندیدهء مرداب، نو کردن غلط است“ ناگهان صدایی نمی اید همه جا تیره و سیاد می شود ... چشمانم را باز می کنم لبخند میزند خانمی بالای سرم با لباس سپید و تمیز نگاهش را از من برمیدارد به کسی می گوید: ”به هوش آمد“ عکس انگشتی بر روی دماغ هیس... آدمک در میان قفس افکارم خود را به میله ها می کوبد می گوید: ”آزادم کنید می خواهم فریاد بزنم آ..................................ی“ نعره بند می اید آدمک اکنون می نالد اشک می ریزد و می خواند دگرباره همه جا را ظلمت فرا میگیرد 1
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 17 اردیبهشت، 2014 دل تنگی دلم تنگ است از این خروسان روانم منگ است دلش سنگ است احساسم بد آهنگ است چشمانم چه بی رنگ است
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 17 اردیبهشت، 2014 مبادا اینه را می شکند تا مبادا از او دیدار شود می خندد تا مبادا چروک غصه هایش پدیدار شود نگاههایش را کتمان می کند تا مبادا... مبادا... به درد دلتنگی دچار شود 1
ارسال های توصیه شده