ALI* 880 ارسال شده در 13 تیر، 2010 اینجا مکانیه برای دوستانی که به شعر نیمایی و شعر سپید علاقه دارن دارند اول خودم شروع می کنم ---------------------------------------- تکیه داده ام به باد با عصای استوایی ام روی ریسمان آسمان ایستاده ام بر لب دو پرتگاه ناگهان ناگهانی از صدا ناگهانی از سکوت زیر پای من دهان ِ دره ی سقوط باز مانده است ناگزیر با صدایی از سکوت تا همیشه روی برزخ دو پرتگاه راه می روم سرنوشت من سرودن است ------------------------------------- فضولی نوشت : با تشکر و اجازه از علی جان ، فقط خواستم توضیح بدم دوستان لطف کنن اشعار کوتاه رو در این تاپیک قرار بدن . در صورت بلند بودن پست ویرایش میشه ... با تشکر 10
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 13 تیر، 2010 تو به من خندیدی و ندانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداد؟..... 8
ARASH_NAZARI 737 ارسال شده در 13 تیر، 2010 حمیرا این روزها که خط چشمت خواناترین دست نوشته عشق است لبانت را بر مرگ بوسه هایم نبند حمیرا پیراهن از تن بگیر تا روز در گوش گنجشکها سپیده تلاوت کند می دانم در خیمه خیس ابرها تن می شویی که باران بر خاک نامت را تلنگر می زند انگشتانت در شب های تنم نور می زایند وقتی که لمس می کنی خون در بطن عضلات خشنم به رقص می آید حمیرا تنت معجزه ایست که پیامبران را گمراه می کند با من گام بردار تا شب از حسرت ناخن ماه را بجود من تنها در میان انگشتان توست که زنده ام . اثر استاد عزیزم بهمن مهرابی 5
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 13 تیر، 2010 مرغی سیاه آمده از راه های دور می خواند از بلندی بام شب شکست سرمست فتح آمده از راه این مرغ غم پرست در این شکست رنگ از هم گسسته رشته ی هر آهنگ تنها صدای مرغک بی باک گوش سکوت ساده می آراید با گوشوار پژواک مرغ سیاه آمده از راههای دور بنشسته روی بام بلند شب شکست چون سنگ ‚ بی تکان لغزانده چشم را بر شکل های در هم پندارش خوابی شگفت می دهد آزارش گلهای رنگ سرزده از خاک های شب در جاده ای عطر پای نسیم مانده ز رفتار هر دم پی فریبی این مرغ غم پرست نقشی کشد به یاری منقار ... 5
ARASH_NAZARI 737 ارسال شده در 13 تیر، 2010 به سکوت باستانی اش نگاه نکن دماوند سر لای ابرها کرده گریه می کند کمی آن سوتر «میلاد» انگشت در آسمان شهر کرده عفونت می بارد آدمهای عریض از عرض خیابان می گذرند فرصتی برای استنشاق اکسیژن نیست لبخندها بوسه ها و سلام ها را زیر ماسک های دود گرفته دفن کرده اند تو دلت را میان مانتوی اندامی و این سوتین تنگ دو تیکه می کنی به چپ و راست. ساعت پنج است و چند دقیقه بعد چند میلیون در پیست روزمرگی تا شب می دوند بی هیچ برنده ای و تو شب با جنازه های بنزینیشان همبستر می شوی. ***** در سواحل سیل زده این خیابان کار از تن فروشی وپاکت سیگار گذشته زمین برمدار مستقیمی در تاریکی فرو می رود و ما ساکنان این سیاره سرد کریه تر از هیات مریخی ها پوستینی از رنگ ولعاب پودر و کرم بر پوستها مان می کشیم با زیپ ساختگی لبخندی که صد دشنام در خود پنهان دارد ذست ها را در عفونت عاطفه فرد مقابل فرو میبریم که چه؟ سلام! می ترسم این شعر به کمبود فرمول زبان متهم شود و این کلمات به انگ مخالفت با سوسور قربانی و حرفهای الکن آن در هیچ جریان مد روزی جاری نشود. شاعران جنگ را به شلوار جین جبهه را به جردن پیوند می زنند پهلوانان به مدد پودر های نیروزا بلوتوث های اهریمنی را دار می زنند من دردهایم عفونت دارد من حرفهایم عفونت دارد و تو جای کبودی لبهایت. یک دفعه غزل از دستم می افتد وزن می شکند قافیه در چشمان تو فرو می رود و بوقهای ممتد مسافربران شخصی جای بیت های فرو ریخته می نشیند. نیم برهنه سرت را در روسری می چپانی در روسری آبی و سریال قتل های زنجیره ای پخش می شود - حیثیتت را ازین جوان مهاجر التماس کن! تمام رنجهای آوارگی عقده های سرخورده جنسی را سر اندام تو خالی می کند. معبران بزرگ از تعبیر این بلوتوث می مانند و فرعون فرمان قتل کودکان با گلوله مستقیم می دهد من شعرم عفونت دارد من شعورم عفونت دارد و تو جای ... خاطیان خرافاتی دخیل می بندند برکبودی تنت و جراحان دخمه های تنگ بکارت تأتو می کنند تو به تاوان خوردن یک سیب محکومی. کاری از استاد بهمن محرابی 4
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 14 تیر، 2010 یادش به خیر عهد جوانی که تا سحر با ماه مینشستم از خواب ، بی خبر اکنون که میدمد سحر از سوی خاوران بینم شبم گذشته ز مهتاب بی خبر این سان که خواب غفلتم از راه می برد ترسم که بگذرد ز سرم آب ، بی خبر 4
armstrong 2214 ارسال شده در 15 تیر، 2010 روبروی دریا هستم آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم حال دریا آرام و آبی است حال جنگل سبز سبز است من که رنگم را باران شسته است در چه حالی ایا هستم ؟ کوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز حیف انسانم و می دانم تا همیشه تنها هستم .... با ( م )... 4
ALI* 880 مالک ارسال شده در 18 تیر، 2010 من ، مثل عصر روزهای دبستان پر از كسالت و ترديدم و دفترم از مشق های خط خورده سياه است هراس من اين است فردا كه زنگ حساب آمد با اين كمينه چنين خواهد گفت: بايد هزار بار در شعله های آتش دوزخ فرو روی اين است جريمه ، بــــــرو !!! 3
ARASH_NAZARI 737 ارسال شده در 18 تیر، 2010 دمر روي اين شعر افتاده ام و مي ترسم برنخيزم . . . براي لمس حسم نيازي به واژه نيست فقط بيا دست در بخار نفس هايم فرو كن. 3
ALI* 880 مالک ارسال شده در 18 تیر، 2010 نه تو می مانی نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظهء شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند 4
armstrong 2214 ارسال شده در 5 شهریور، 2010 یه کم اینجا گرد خورد...ادامه میدیم... پرسید احوالت چطورست؟ گفتمش عالی. عالی چون حالِ گل،حالِ گل در چنگِ چنگیزِ مغول... 4
farzaneh.y 2170 ارسال شده در 5 شهریور، 2010 یه کم اینجا گرد خورد...ادامه میدیم... پرسید احولات چطورست؟ گفتمش عالی. عالی چون حالِ گل،حالِ گل در چنگِ چنگیزِ مغول... لرزه ای سنگین بر اندام زمین غارت جان هزاران نازنین ساغر افشانی کند خورشید تاک بوی جان باز آورد از جسم خاک... 4
Mitra 1723 ارسال شده در 9 شهریور، 2010 کسی می آید کسی می آید کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست ... کسی که آمدنش را نمیشود گرفت و دستبند زد و به زندان انداخت ... فروغ 4
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 9 شهریور، 2010 تو را صدا کردم تو رفتی و گل و ریحان تو را صدا کردند و برگ برگ درختان تو را صدا کردند صدای برگ درختان صدای گلها را سرشک دیده من ناله تمنا را نه دیدی و نه شنیدی ترن تو را می برد ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟ و من حصار فاصله فرسنگهای آهن را غروب غمزده در لحظه های رفتن را نظاره می کردم 3
Mitra 1723 ارسال شده در 9 شهریور، 2010 میگریزم از تو تا در ساحلی متروک از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی بنگرم رقص دوارانگیز توفانهای دریا را ... 3
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 10 شهریور، 2010 اولین قلم حرف حرف درد را در دلم نوشته است دست سرنوشت خون درد را با گلم سرشته است پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟ 3
Mitra 1723 ارسال شده در 11 شهریور، 2010 می روم اما نمی پرسم ز خویش ره کجا .... ؟ منزل کجا ... ؟مقصود چیست ؟ بوسه می بخشم ولی خود غافلم ... کاین دل دیوان هرا معبود کیست ؟ 2
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 11 شهریور، 2010 تيرگی می آيد دشت می گيرد آرام قصه رنگی روز می رود رو به تمام شاخه ها پژمرده است سنگ ها افسرده است رود می نالد جغد می خواند غم بياويخته با رنگ غروب می تراود ز لبم قصه سرد دلم افسرده در اين تنگ غروب 1
Mitra 1723 ارسال شده در 11 شهریور، 2010 به او جز از هوس چیزی نگفتند در او جز جلوه ی ظاهر ندیدند به هر جا رفت در گوشش سرودند که زن را بهر عشرت آفریدند ... 1
ارسال های توصیه شده