spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ مرگ پدرم مادرم يك سال زودتر از پدرم مرده بود. يك هفته بعد ازاينكه پدرم مرد، من تنها، توي خونهش بودم. خونهش در آركاديا بود و من كه نزديكترين كس او بودم، چند روز بعد از مرگش، سر راه سانتا آنيتا به سرم زد كه به خونهش سر بزنم . مراسم كفنودفن تموم شده بود، براي همين هم هيچكدوم از همسايهها منرو نميشناختند. رفتم توي آشپزخونه، از شير يه ليوان آب برا خودم ريختم و خوردم. بعد اومدم بيرون ديگه نميدونستم چه كاري ميتونم بكنم. توي حياط يه شير آب بود بازش كردم و شروع كردم به آب دادن باغچه. همونطور كه اون جا وايساده بودم، ميديدم كه پردهها كنار ميروند و بعد همسايهها يكي يكي از خونههاشون ميان بيرون. يك زن از خيابون رد شد و اومد تو پرسيد: - شما هنري هستيد؟ جواب دادم كه هنري هستم. - چند سالي بود كه ما پدر و مادرتون رو ميشناختيم. بعد شوهرش آمد و گفت : - مادرتون رو هم ميشناختيم. من خم شدم، شير آب روبستم و گفتم: - اگه دوست دارين ميتونيم بريم تو. اونها خودشون رو معرفي كردند تام و تلي ملير. بعد رفتيم داخل خونه. - چهقدر شبيه پدرتون هستين ! - بله اينو زياد ميشنوم. - روبهروي هم نشستيم و هم ديگه رو نگاه كرديم. زن گفت: - آ ... پدر شما چهقدر نقاشي داشته . نقاشي دوست داشت نه؟ - آره اينطور به نظر ميرسه. - اون نقاشي آسياب بادي يه، توي غروب آفتاب چهقدر قشنگه . - اگه ميخواين ميتونين برش دارين . - واقعاً؟ زنگ در به صدا در اومد، دوتا همساية ديگه بودند، گيبسونها. اونها هم گفتندكه سالها درهمسايگي پدرم زندگي كرده بودند، بعد خانوم گيبسون گفت: - شما چهقدر شبيه پدرتون هستين! - هنري اون نقاشي آسياب بادي روداد به ما. - چه خوب. من عاشق اون نقاشي اسب آبيام . - ميتونين برش دارين خانم گيبسون . - راست ميگين؟ - آره، حتما.ًً زنگ دوباره به صدا دراومد ويك زوج ديگه وارد شدند. درونيمه باز گذاشتم. بعد مردي سرش روآورد تو: - من داگ هودسن هستم، خانومم رفته سلموني . - بياييد تو آقاي هودسن . بقيه هم داشتند ميرسيدند. اونها كه بيشترشون زن و شوهر بودند، شروع كردند به پرسه زدن توي خونه . - خيال دارين اينجا رو بفروشين؟ - فكر كنم بفروشمش . - اين جا محلة خوبيه . - بله، ميبينم. - آ.. قاب اون تابلو چهقدر قشنگه. ولي نقاشيش چنگي به دل نميزنه. - ميتونين قاب رو بردارين. - با نقاشيش چه كار كنم؟ - بندازنش دور. بعد به دور و بريها نگاه كردم: - لطفاً هر كس هر تابلويي رو كه دوست داره بر داره. اونها هم همين كار رو كردند. چيزي نگذشت كه ديوار خالي شد . - اين صندلي هارو لازم ندارين؟ - نه، فكر نكنم . ديگه حتي رهگذرهايي كه از جلوي خونه رد ميشدند هم سرشون رو ميانداختند ميومدند تو. اونها ديگه زحمت معرفي كردن خودشون رو هم نميكشيدند. يه نفر با صداي بلند پرسيد: - اين كاناپه چي؟ لازمش دارين؟ - نه لازم ندارم . كاناپه هم رفت از خونه بيرون. بعدنوبت به ميز گوشة آشپزخانه و صندليها شد. - هنري شما اينجا توستر داريد؟ توستر روهم بردند. - اين ظرفهارو هم كه لازم ندارين، دارين؟ - نه . - اين سرويس نقره چي؟ - نه . - اگه اين فنجونهاي قهوه وهمزن رو هم لازم ندارين، ببرمشون. - ببرينشون . يكي از خانمها در قفسة آشپزخونه رو باز كرد: - اين ميوهها رو چي؟ فكر نكنم تنهايي بتونين از پس شون بر بياين. - خيله خب. هر كس ميخواد ميتونه يه كم بر داره فقط سعي كنين به همه يه اندازه برسه . - من توت فرنگيهارو مي خوام ! - من هم انجيرهارو ! - من هم مربا رو ميبرم ! - آدمها ميومدند، ميرفتند و با آدمهاي تازه برميگشتند. - هي اينجا پنج بطر ويسكي هم هست. هنري ! شما كه مشروب نميخورين ؟ - اونها رو بذارين باشن . خانه داشت كم كم پر از آدم ميشد. از توالت صداي كشيدن سيفون اومد و بعدش صداي شكستن ظرفي از آشپزخونه. - بهتره اين جارو برقي رو نگه دارين. براي آپارتمانتون به درد ميخوره. - باشه نگهش ميدارم. - توي گاراژ يه مقدار وسايل باغبوني هست لازمشون كه ندارين؟ - چرا، اونها به دردم ميخورن . - برا اونها پونزده دلار بهتون مي دم . - باشه . مرد پونزده دلار بهم دادو من كليد گاراژ رو دادم بهش . چيزي نگذشت كه صداي ماشين چمن زني كه داشت كشيده ميشد به اون طرف خيابون بلند شد . - هنري پونزده دلار براي اون همه وسيله واقعاً مفت بود ارزش اونها خيلي بيشتر بود . من جواب ندادم - ماشين رو چهطور؟ مال چهار سال پيشه . - فكر كنم ماشين رو نگه ميدارم. - حاضرم پنجاه دلار هم بهتون بدم. - فكر كنم ماشين رو نگه ميدارم. يه نفر فرش اتاق جلويي رو لوله كرد و برد بعد وقتي كه ديگه چيز دندونگيري باقي نموند ه بود يكي يكي رفتند . فقط سه چهار نفر مونده بودند كه اونها هم زيادنموندند. شلنگ آب، تختخواب، يخچال، اجاق گاز و يه حلقه كاغذ توالت، تنها چيزي بود كه باقي مونده بود . - از خونه اومدم بيرون و در گاراژرو بستم. من داشتم در گارژ رو قفل ميكردم كه دوتا پسر بچة اسكيتسوار جلوي خونه وايسادند . - اون مرده رو ميبيني؟ - آره. - باباش مْرده . اون ها اسكيتكنان رفتند. بعد من شلينگ آب رو بر داشتم. شير رو باز كردم و باغچه رو آب دادم . ----------------------- از کتاب: موسيقي آب گرم – نشر ماهريز برگردان: بهمن کيارستمي 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ آنها از آنچه واقعاً هستند میهراسند ایشان مردگاناند حداقل آنها زیاد بیرون نمیروند مراقباند تا از فضاهای داخلی خارج نشوند و شیرینی بهدست، تنها، روبهروی تلویزیونشان بنشینند تا زندگیشان از خندههای اختهی از پیش ضبط شده پر شود آنچه از محلهی مطلوبشان انتظار دارند: ماشینهای پارک شده باغچههای هرس شده خانههای کوچک درهای کوچکی که وقت بازدید اقوام در روزهای تعطیل باز و بسته میشوند درهایی که روی محتضران در حال جان کندن و مردگان هنوز زنده بسته میشوند در محلهی متوسط شما با کوچههای تو در تو رنج سرگشتگی دهشت ترس نادانی سگی پشت نردهها ایستاده است مردی خاموش کنار پنجره --------------- سوختن در آب، غرق شدن در آتش ترجمه: پیمان خاکسار 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ بعضی آدمها، میدانید، مثل گاو به آدم زل میزنند. خودشان هم متوجه نیستند که به آدم زل زدهاند. ------------- عامهپسند 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ افسرده از خواب بلند شدم. به سقف نگاه کردم. به ترکهای سقف. یک بوفالو دیدم که داشت دنبال چیزی میدوید. فکر کنم خودم بودم. بعد یک مار دیدم که یک خرگوش به دهن گرفته بود. آفتابی که از میان پارگیهای پرده به داخل میتابید؛ صلیبی شکسته روی شکمم درست کرده بود. ماتحتم میخارد. بواسیرم دوباره عود کرده بود؟ گردنم مثل چوب خشک شده بود و دهنم مزهی شیر ترشیده میداد. بلند شدم و رفتم دستشویی. بدم میآمد که خودم را در آینه تماشا کنم، ولی نگاه کردم. افسردگی دیدم و شکست. دوتا کیسهی سیاه گودرفته زیر چشمهایم بود. دو چشم ریز و وحشتزده، چشمهای موشی که گربهای عوضی به دامش انداخته. گوشت تنم انگار زنده نبود. به نظر میرسید از اینکه جزئی از من است حالش به هم میخورد. ابروهایم به سمت پایین تاب برداشته بودند. پیچخورده بودند. به نظر میرسید مجنون شدهاند. موهای ابروی مجنون. افتضاح بود. قیافهام وحشتناک بود. حتی شکمم هم آمادگی کار کردن نداشت. یُبس بودم. رفتم طرف توالت که بشاشم. درست نشانه گرفتم، ولی باز هم از توالت ریخت روی زمین. سعی کردم دوباره نشانه بگیرم، ولی این دفعه ریخت روی نشیمن توالت که یادم رفته بود برش دارم. چند تکه کاغذ توالت کندم و همه جا را تمیز کردم. دستمال را توی توالت انداختم و سیفون را کشیدم. رفتم طرف پنجره و بیرون را نگاه کردم و دیدم که یک گربه در حال ریدن روی پشتبام همسایه است. بعد برگشتم، خمیر دندان را پیدا کردم و لولهاش را فشار دادم. زیادی بیرون آمد. از روی مسواک سُر خورد و تلپی افتاد توی روشویی. سبز بود. شبیه یک کرم سبز بود. انگشتم را تویش فرو کردم و مقداریاش را دوباره روی مسواک گذاشتم و شروع کردم به مسواک زدن. دندانها. عجب چیزهای وحشتناکی بودند. مجبور بودیم که بخوریم، بخوریم و باز هم بخوریم. همهمان نفرتانگیز بودیم. سرنوشت همهی ما همین بود که کارهای حقیر کثیفمان را ادامه بدهیم. بخوریم و بگوزیم و بخارانیم و لبخند بزنیم و در روزهای تعطیل مهمان دعوت کنیم. مسواک زدن را تمام کردم و برگشتم به رختخواب. نه حس داشتم و نه انرژی. یک پونز بودم، یک تکه پارکت. تصمیم گرفتم تا ظهر توی رختخواب بمانم. شاید تا آن موقع نصف آدمهای دنیا بمیرند و مجبور باشم فقط نصف دیگرشان را تحمل کنم. شاید اگر ظهر بیدار بشوم قیافهام بهتر شود، حالم بهتر شود. آدمی را میشناختم که چندین روز بود شکمش کار نکرده بود. بعد از چند وقت منفجر شد. واقعاً. کثافت از شکمش ریخت بیرون. بعد تلفن زنگ زد. گذاشتم زنگ بزند. هیچوقت صبحها تلفن جواب نمیدادم. تلفن پنج بار زنگ خورد و بعد قطع شد. با خودم خلوت کرده بودم. تنها ماندن با خود مزخرفم بهتر از بودن با یک نفر دیگر بود. هر کسی که باشد. همهشان آن بیرون دارند حقههای حقیر سر همدیگر سوار میکنند و کلهمعلق میزنند. پتو را تا گردنم بالا کشیدم و صبر کردم. --------------------- عامهپسند ترجمه : پیمان خاکسار 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ دربارهی بدبینی ---------------- همیشه محکوم به بدبین بودن شدهام. به نظر من بدبینی یکجور ضعفه. میگه: همه چیز غلطه. همه چیز مزخرفه! میدونی، این اصلاً درست نیست! بدبینی ضعفیه که نمیگذاره قادر باشی خودت رو با اتفاقاتی که در لحظه میافته وفق بدی. بله، بدبینی قطعاً یک ضعف است. درست مثل خوشبینی. «خورشید میدرخشد، پرندهها میخوانند، پس لبخند بزن.» این هم مزخرفه. حقیقت جایی میان این دو است. --------------- سوختن در آب، غرق شدن در آتش ترجمه: پیمان خاکسار 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ دربارهی سلین ------------- اولین باری که سلین خواندم با یک جعبه بیسکویت ریتز به رختخواب رفتم. شروع به خوندن کردم و بیسکویت خوردم و خندیدم و بیسکویت خوردم. رمان رو یه نفس تا آخر خوندم. جعبه ریتز خالی شد. بعدش بلند شدم و آب خوردم. باید منو میدیدی. تکون نمیتونستم بخورم. این کاریه که یک نویسندهی محشر با آدم میکنه. تقریباً میکشدت. البته یک نویسنده بد هم همین کار رو با آدم میکنه. -------------- سوختن در آب، غرق شدن در آتش مترجم: پیمان خاکسار ------------- "سفر به انتهای شب*، بهترین کتابی است که در ۲هزار سال اخیر نوشته شده است" چارلز بوکوفسکی *نویسنده: لویی فردینان سلین 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۹۱ وقتی خدا عشق را آفرید, هیچ کمکی به ما نکرد وقتی خدا سگ ها را افرید, هیچ کمکی به سگ ها نکرد وقتی خدا گیاهان را افرید ,کارش خیلی معمولی بود وقتی خدا نفرت را افرید ,به ما یک چیز طبیعی به درد بخور داد وقتی خدا مرا آفرید ,که مرا آفرید وقتی خدا میمون را افرید که خواب الوده بود. وقتی زرافه را افرید , که مست کرده بود وقتی مواد مخدر را افرید, که در عرش بود و زمانی خودکشی را آفرید که بر روی زمین بود . وقتی تو را دراز کشیده بر بستر می آفرید می دانست چه کاری می خواهد انجام بدهد مست بود و در عرش سیر می کرد وهم زمان کوه و دریا و آتش را خلق می کرد خدا چند تا کار را قاطی کرده بود اما وقتی تو را خوابیده در بستر خلق می کرد ببش از هر زمان دیگری به جهان مقدسش نظر داشت.. 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ مسئول بار آمد سراغم. آدمی با چهره ی غمگین. پلک نداشت. صلیبهای کوچک سبز روی ناخنهاش نقاشی کرده بود. یک جور خل. هیچ راهی نبود که آدم بتواند از این جور آدمها دوری کند. بیشتر آدمها دیوانه بودند. آن بخشیهم که دیوانه نبودند عصبی بودند. آن بخشهم که دیوانه یا عصبی نبودند، احمق بودند. عامه پسند. چارلز بوکوفسکی. پیمان خاکسار. نشر چشمه 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ احساس بیهودگی میکردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز به هم میخورد. نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا. همهی ما فقط ول میگشتیم. و منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچک میکردیم تا فضایهای خالی را پر کنیم. بعضی از ما حتا این کارهای کوچک را هم نمیکردیم. ما جزء نباتات بودیم. من هم همینطور. فقط نمیدانم چه جور گیاهی بودم. احساس میکردم که یک شلغمم... عامه پسند. چارلز بوکوفسکی. پیمان خاکسار. نشر چشمه 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ اغلب بهترین قسمتهای زندگی زمانی بوده اند که هیچ کاری نکرده ای و نشسته ای درباره ی زندگی فکر کرده ای. منظورم اینست که مثلن می فهمی که همه چیز بی معناست، بعد به این نتیجه می رسی که خیلی هم نمی تواند بی معنا باشد. چون تو می دانی بی معناست و همین آگاهی تو از بی معنا بودن، تقریبن معنایی به آن می دهد. می دانی منظورم چیست؟ بدبینی خوش بینانه عامه پسند. بوکوفسکی. پیمان خاکسار. نشر چشمه 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ هربار کسی با من حرف می زد دوست داشتم از پنجره به بیرون شیرجه بزنم یا با آسانسور بروم پایین. آدم ها جالب نبودند. همین. شاید هم قرار نبود که باشند. ولی حیوانات، پرنده ها و حتا حشرات جذاب بودند. این را می توانستم بفهمم. فکر می کنم دیوانه بودم. با صورت نتراشیده. زیر پیرهنی پر از سوراخ سیگار. تنها آرزویم این بود که بیشتر از یک بطری روی میزم آشپزخانه ام باشد. من به درد دنیا نمی خوردم و دنیا به درد من نمی خورد و من چند نفر مثل خودم پیدا کرده بودم و بیشترشان هم زن بودند، زنانی که هیچ مردی حاظر نمی شد در یک اتاق باهاشان تنها بماند، ولی من عاشقشان بودم، به من الهام می دادند، به خودم می نازیدم، فحش می دادم و با لباس زیر در خانه می گشتم و بهشان می گفتم چه آدم بزرگی هستم. ولی فقط خودم باور داشتم. آنها هم فقط داد می زدند:" خفه شو بابا، یه کم دیگه عرق بریز!" آن زنان جهنمی، آن زنان همپاله گی ام در جهنم. هالیوود. چارلز بوکوفسکی. پیمان خاکسار. نشر چشمه 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ بعضی شبها بود که مطمئن بودم اگر خوابم ببرد می میرم. تمام شب در خانه پرسه می زدم. ازین اتاق به آن اتاق و از دستشویی به آشپزخانه. در یخچال را صدبار می بستم و باز می کردم. شیر آب را باز و بسته می کردم. سیفون توالت را می کشیدم. با گوشم ور می رفتم. هوا را تو می کشیدم و بیرون می دادم. و وقتی خورشید بالاخره بالا می آمد می فهمیدم جان سالم به در برده ام. بعد در میان دیوارهای آبی سیر می خوابیدم و خوب می شدم. هالیوود. چارلز بوکوفسکی. پیمان خاکسار. نشر چشمه 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ ناگهان به شکل مسخره ای از همه چیز جدا شدم. با آدمها که هستم، چه خوب باشند و چه بد. تمام احساساتم تعطیل و خسته می شوند، تسلیم می شوم. مودبم. سر تکان می دهم. تظاهر می کنم که می فهمم، چون دوست ندارم کسی را برنجانم. این یکی از ضعف هایم است که بیشترین مشکل را برایم درست کرده. معمولا وقتی سعی می کنم با کسی مهربان باشم روحم چنان پاره پاره می شود که به شکل ماکارونی روحانی در می آید. مهم نیست. کرکره ی مغزم پایین می آید. گوش می کنم. جواب می دهم. و آنها احمق تر از آن اند که بفهمند من آنجا نیستم. هالیوود. چارلز بوکوفسکی. پیمان خاکسار. نشر چشمه 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۱ قیافهام وحشتناک بود. حتا شکمم هم آمادگی کار کردن نداشت. یُبس بودم. رفتم طرف توالت که بشاشم. درست نشانه گرفتم، ولی باز هم از کنار توالت ریخت روی زمین. سعی کردم دوباره نشانه بگیرم، ولی این دفعه ریخت روی نشیمن توالت که یادم رفته بود برش دارم. چند تکه کاغذ توالت کندم و همه جا را تمیز کردم. دستمال را توی توالت انداختم و سیفون را کشیدم. رفتم طرف پنجره و بیرون را نگاه کردم و دیدم که یک گربه در حال ریدن ... روی پشت بام همسایه است. بعد برگشتم، خمیردندان را پیدا کردم و لولهاش را فشار دادم. زیادی بیرون آمد. از روی مسواک سُر خورد و تلپی افتاد توی روشویی. سبزبود. شبیه یک کرم سبز بود. انگشتم را تویش فرو کردم و مقداری اش را دوباره روی مسواک گذاشتم و شروع کردم به مسواک زدن. دندانها. عجب چیزهای وحشتناکی بودند. مجبور بودیم که بخوریم، بخوریم و باز هم بخوریم. همهمان نفرتانگیز بودیم. سرنوشت همهی ما همین بود که کارهای حقیر کثیفمان را ادامه بدهیم. بخوریم و بگوزیم و بخارانیم و لبخند بزنیم و در روزهای تعطیل مهمان دعوت کنیم. عامه پسند - چارلز بوکوفسکی 3 لینک به دیدگاه
millan 1272 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۱ زاده شدیم که بمیریم. زاده شدیم که مثل موش خرمایی که پوستش را غلفتی کنده اند رندگی کنیم. پس دخترهای گروه کُر کجایند؟ چرا احساس می کردم در مراسم تدفین خودم شرک کرده ام؟ چارلز بوکفسکی 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند، ۱۳۹۱ هنوز همه مان بايد فرار کنيم. ساعت ها طولانی اند وبايد تا وقت مردنمان جوری پر شوند. به اندازه کافی هم هيجان وشادی هم دوروبرمان وجود ندارد. هر چيزی به سرعت يکنواخت وکشنده می شود. صبح از خواب بيدار ميشويم ، بالگد ملحفه را از روی پايمان کنار ميزنيم ، بعد پايمان را روي زمين ميگذاريم وفکر ميکنيم ، اَه ، امروز چه کار کنم؟ چارلز بوکوفسکی - هاليوود - صفحه 250 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند، ۱۳۹۱ مسیح با کفش اسکیت ... چارلز بوکفسکی این داستان کوتاه زیبا رو که یکی از کارهای خوب چارلز بوکوفسکی محسوب می شه ، پیمان خاکسار ، مترجم با ذوق " عامه پسند " سه سال پیش ترجمه اش کرده و تا به حال جایی منتشرش نکرده و امشب این داستان کوتاه رو به عنوان یک عیدی اختصاصی به بوکوفسکی دوست ها تقدیم کرده و توی پیج شخصیش توی ف.ب. به اشتراک گذاشته ... که خب من هم از اون جایی که دیوونه ی چارلز بوکوفسکی ام داستان رو توی هوا قاپیدم و با رعایت امانتداری و البته با اجازه از پیمان خاکسار عزیز ، مترجم این متن ، این داستان رو این جا براتون گذاشتم تا شما هم بخونید و لذت ببرید ... کماکان جا داره از استاد عزیزمون ، پیمان خاکسار ، بابت این هدیه ی دوست داشتنی کمال تشکر رو به جا بیارم... ممنون آقای خاکسار . خیلی وقت بود که توی خماری کار تازه ای از بوکوفسکی بودم . خیلی خیلی ممنون . و حالا این شما و این هم داستان کوتاه ؛ " مسیح با کفش اسکیت " از چارلز بوکفسکی ( از مجموعهی شمال بی جنوب ) دفترکوچکی بود در طبقه ی سوم یک ساختمان قدیمی که با محله ی زاغه نشین ها چندان فاصله ی نداشت. جو میسن مدیر شرکت رولرورلد پشت میز کهنه ای که همراه با ساختمان اجاره کرده بود نشست. روی سطح و کناره های میز شعار کنده کاری کرده شده بود:" متولد شده برای مرگ"." بعضی ها چیزهایی را می خرند که بعضی دیگر به خاطرشان اعدام می شوند" ."سوپ گه". " بیشتر از آن که از عشق متنفرم، عاشق نفرتم ". نایب رییس، کلیفورد آندروود ، روی تنها صندلی اتاق نشست. فقط یک تلفن آنجا بود.با آنکه دستشویی 45 فوت پایینتر توی راهرو قرار داشت اتاق بوی ادرار می داد . یک پنجره ی زرد و ضخیم هم آنجا بود که رو به کوچه باز می شد و کورسوی نوری از آن به داخل می تابید. هر دو نفر سیگار می کشیدند و منتظر بودند. آندر وود پرسید:" کی بهش گفتی؟" میسن گفت:" نه و نیم." " مهم نیست." منتظر ماندند. هشت دقیقه ی دیگر. هر دو یک سیگار دیگر روشن کردند. در زدند. میسن گفت:" بفرمایید". چونیاتسکی غوله بود.ریشو، 6 فوت قد و 392 پوند هم وزن. چونیاتسکی بو می داد. باران گرفت. از زیر پنجره صدای حرکت ماشین باربری می آمد. 24 ماشین باربری پر از کالا داشتند به سمت شمال می رفتند. چونیاتسکی هنوز بو می داد. او ستاره ی ژاکت زرد ها بود، یکی از بهترین اسکیت بازهای کل میسیسیپی. میسن گفت:"بشین" چونیاتسکی گفت:"صندلی نیست." " صندلی رو براش خالی کن کلیف." نایب رییس جوری از جایش بلند شد انگار که هر لحظه ممکن است تلنگش در برود. در نرفت و آهسته راه افتاد و تکیه داد به پنجره ی کلفت و زرد که قطره های باران از پشت به شیشه اش می خوردند. چونیاتسکی نشست و دستش را دراز کرد و یک پال مال روشن کرد. میسن روی میز خم شد:" تو یه حرومزاده ی نفهمی." " یه دقیقه صبر کن!" " تو می خوای قهرمان بشی. مگه نه بچه؟ کیف می کنی وقتی دختر بچه ها اسمتو فریاد می زنن؟ از رنگای پرچم کشور عزیزمون خوشت میاد؟ بستنی وانیلی دوست داری؟ هنوز شستتو میمکی عوضی؟ "گوش کن میسون..." "خفه شو! هفته ای سیصد دلار! دارم هفته ای سیصد دلار بهت پول می دم! وقتی توی بار پیدات کردم اون قدر نداشتی که پول لیوان بعدیت رو بدی... تو جنون الکل داشتی و غذات سوپ کنسروی بود و کلم! بند اسکیتت رو هم نمی تونستی ببندی! من توی عوضی رو از هیچ به همه جا رسوندم و الان هم می تونم دوباره به هیچ تبدیلت کنم! تا جایی که به تو مربوطه، من خدام. خدایی که گناهای تو( ...) رو نمی بخشه! میسن چشم هایش را بست و به صندلی گردانش تکیه داد. به سیگارش پک زد، کمی خاکستر داغ روی لب پایینش افتاد ولی عصبانی تر از آن بود که واکنشی نشان بدهد.گذاشت که خاکستر بسوزاندش. وقتی خاکستر سوزاندن را متوقف کرد او چشم هایش را باز نگه داشت و به صدای باران گوش کرد. معمولا گوش کردن به صدای باران را دوست داشت. خصوصا وقتی داخل مکانی بود که اجاره اش پرداخت شده بود و زنی هم داشت دیوانه اش می کرد. ولی امروز باران هم کمکی نمی کرد. نه تنها بوی چونیاتسکی توی دماغش بود، بلکه حضورش را هم حس می کرد. چونیاتسکی از اسهال هم بدتر بود. از شپش هم بدتر بود. میسن چشم هایش را باز کرد، صاف نشست و نگاهش کرد. خدایا، آدم برای زنده ماندن چه کارها که نباید بکند. با ملایمت گفت:" عزیزم تو دیشب دو تا از دنده های سانی ولبورن رو شکستی. گوشت با منه؟" چونیاتسکی خواست حرف بزند:" گوش کن..." " یکی هم نه، فقط یکی هم نه، دو. دو تا دنده. می شنوی؟" "ولی..." " گوش کن عوضی! دو تا دنده! می شنوی؟ گوشت با منه؟" "می شنوم" میسن سیگارش را خاموش کرد، از روی صندلی بلند شد و رفت طرف صندلی چونیاتسکی. می شد گفت چونیاتسکی آدم خوبی به نظر می رسید. می شد گفت که پسر خوش قیافه ای بود.ولی این ها را اصلا راجع به میسن نمی شد گفت. میسن پیر بود. چهل و نه. تقریبا طاس. شانه های پهن. طلاق گرفته. چهار پسر. دو نفرشان در زندان. هنوز باران می آمد. حدودا دو روز و سه شب بود که باران می آمد. رود خانه ی لس آنجلس هیجان زده شده بود و می توانست وانمود کند که واقعا یک رودخانه است. میسن گفت:" پاشو!" چونیاتسکی بلند شد. میسن با مشت چپ به شکمش کوبید و وقتی که او سرش را پایین آورد با مشت راست دوباره آن را سر جایش برگرداند. بعد یک کم حالش بهتر شد. مثل خوردن یک فنجان اوالتین در یک روز سرد ماه ژانویه بود. برگشت و دوباره پشت میزش نشست. این دفعه دیگر سیگار( ) دار روشن نکرد، یک سیگار برگ 15 سنتی آتش زد. سیگار بعد از ناهارش را قبل از ناهار روشن کرد. حالش خیلی بهتر شد. فشار عصبی. اصلا نباید به این آشغال راه داد. برادر زن سابقش از زخم معده مرده بود. فقط به خاطر این که نمی دانست چطور خودش را خالی کند. چونیاتسکی سر جایش نشست. میسن نگاهش کرد. "پسر جون این کسب و کاره، ورزش نیست. ما نمی خواهیم کسی آسیب ببینه. می تونم منظورم رو حالیت کنم؟" " اوه، آره آره..." "دو تا دنده ی شکسته. دوتا از دنده های سانی ویلبورن شکسته. او بهترین بازیکن ماست." "صبر کن! اون برای والچرز بازی می کنه. ولبورن برای والچرز بازی می کنه.پس چطور می تونه بهترین بازیکن تو باشه؟" " عوضی! والچرز مال ماست!" " والچرز مال توئه؟" " آره عوضی. همین طور انجلز و کایوتیز و کنیبالز و هر تیم لعنتی دیگه ای که توی لیگ وجود داره. همشون مال مان ، همه ی پسرا..." " یا عیسی مسیح..." " نه. مسیح نه. اینا چه ربطی به مسیح داره؟ ولی صبر کن، ایده ی جالبی بهم دادی عوضی." میسن صندلی اش را گرداند طرف آندروود که هنوز پشت به باران به پنجره تکیه داده بود. گفت:" این چیزیه که باید راجع بهش فکر کرد." آندروود گفت:" اوه." "مسخره بازی در نیار کلیف، بهش فکر کن." " به چی فکر کنم؟" " مسیح با کفش اسکیت. کلی امکانات پیش پامون میگذاره." "آره، آره. رو شیطون هم می تونیم کار کنیم." " اینم خوبه. آره، شیطون." " حتی می تونیم روی صلیب هم کار کنیم." " صلیب؟ نه، این دیگه خیلی بی مزه ست." میسن دوباره چرخید طرف چونیاتسکی. چونیاتسکی هنوز آنجا بود. تعجب نکرد. حتی اگر یک میمون هم آنجا نشسته بود باز هم تعجب نمی کرد. میسن خیلی وقت بود که در این حرفه بود. ولی او میمون نبود، چونیاتسکی بود. باید با چونیاتسکی حرف می زد. کار، کار... همه اش هم برای اجاره ویا زنی که اتفاقی به تور آدم بیفتد و یا هزینه ی کفن و دفن در ییلاق. سگ ها کک دارند و آدم ها مشکل." گفت:" اجازه بده یه چیز رو برات روشن کنم چونیاتسکی. گوشت با منه؟ تحمل شنیدنشو داری؟" " دارم گوش می دم." " ما کاسبیم. هفته ای 5 شب کار می کنیم. تلویزیون ما رو نشون می ده. چند تا خانواده از طریق ما نون می خورن. ما مالیات می دیم. ما رای می دیم. پلیس آشغال ما رو هم مثل بقیه جریمه می کنه. ما هم با دندان درد و بی خوابی و بیماری های مقاربتی سر و کله می زنیم. ما هم مثل بقیه کریسمس و جشن سال نو رو تحمل می کنیم، می فهمی؟ " "بله." "حتی بعضی وقت ها بعضیمون افسرده هم می شیم. ما انسانیم. حتی من هم افسرده می شم. بعضی شب ها دوست دارم زار بزنم. دیشب وقتی دو تا دنده ی ویلبورن رو شکستی به خدا قسم نزدیک بود گریه کنم." "می خواست من رو بزنه آقای میسن!" "ببین چونیاتسکی، ولبورن حتی نمی تونه یه مو از زیر بغل ننه بزرگت بکنه. اون سقراط و رابرت دانکن و آدن می خونه.جمع آسیب های فیزیکی ای که اون در پنج سال حضورش توی لیگ به کسی رسونده حتی نمی تونه یه کبودی روی تن یک شاهپرک کلیسارو ایجاد کنه." " داشت می اومد طرفم، رو خودش کنترل نداشت، داشت داد و فریاد می کرد." میسن آرام گفت:" ای خدا..." بعد سیگارش را توی زیر سیگاری خاموش کرد و گفت:" ببین پسرم، بهت گفتم که، ما یه خانواده ایم، یه خانواده ی بزرگ. ما به هم آسیب نمی رسونیم. برای خودمون ابله ترین آدم های ممکن رو به عنوان هوادار دست و پا کرده ایم. ما بزرگ ترین نسل احمق های در قید حیات رو به طرف خودمون جذب کردیم. اون ها هم پولشون رو دو دستی تقدیم ما می کنن. گرفتی؟ ما چند تا از ابلهای درجه یک کشتی حرفه ای رو جذب خودمون کردیم، لاو لوسی و جرج پوتنم . ما حرفه ای هستیم و کینه و خشونت هم تو کارمون نیست. درسته کلیف؟" آندروود گفت:" درسته." میسن گفت:" بیا حالیش کنیم." آندر وود گفت:" باشه" میسن از پشت میزش بلند شد و رفت طرف آندروود و گفت:" من توی حرومزاده رو می کشم. مادرتو ( )." " مادر تو هم گه گربه ی خوابیده تو آبلیمو می خوره." از جلوی پنجره راه افتاد طرف میسن. اولین مشت را میسن زد. آندروود افتاد روی میز. میسن با دست چپ گلوی آندروود را گرفت و با مشت و ساعد راست به سرش کوبید. آندروود برگشت و به سر میسن چنگ زد. میسن با صدا از پشت خورد به دیوار و افتاد. بعد بلند شد، رفت طرف میزش، روی صندلی چرخ دار نشست، سیگارش را برداشت و پک زد. هنوز باران می آمد. آندروود برگشت و به پنجره تکیه داد. " وقتی یه نفر هفته ای پنج شب کار می کنه، استطاعت آسیب دیدگی رو نداره. فهمیدی چونیاتسکی؟" " بله آقا" " حالا ببین پسر جان. ما اینجا یه قانون کلی داریم... اونم اینه که.... گوشت با منه؟" "بله" " ... اونم اینه که وقتی یه بازیکن لیگ به یکی دیگه از بازیکنا آسیب می رسونه از لیگ اخراج می شه. بعدش هم که بقیه خبردار می شن توی لیست سیاه تمام دربی های آمریکا قرار می گیره. شاید حتی روسیه و چین و لهستان. تو کله ات رفت؟" "بله" " حالا این دفعه چون خیلی وقت و پول حرومت کردیم ازت می گذریم. تو مارک سپیتز لیگ مایی. ولی اگه دقیقا هر کاری که ما می گیم رو انجام ندی همونطور که اونا سپیتز رو بدبخت کردن ما هم می تونیم تو رو به خاک سیاه بشونیم." "بله آقا" " ولی این به معنی تنبلی هم نیست.باید بدون این که خشن باشی، خشونت آمیز رفتار کنی. می فهمی؟ شعبده بازی با آینه، خرگوش توی کلاه، یک تن آشغال گوشت. اونا دوست دارن خر بشن. نمی دونن واقعیت چیه. اصلا واقعیت به دردشون نمی خوره، خوشحالی رو ازشون می گیره. ما خوشحالشون می کنیم و بعد ماشین های مدل بالا سوار می شیم و بچه هامون رو می فرستیم دانشگاه، درسته؟" "درسته" " خوبه. گم شو از این جا بیرون." چونیاتسکی بلند شد که برود. " هی بچه..." "بله" " بد نیست چند وقت یک بار حموم بری." " چی؟" " خب شاید مال این نباشه. وقتی می ری دستشویی به اندازه ی کافی کاغذ توالت استفاده می کنی؟" " نمی دونم. کافی یعنی چقدر؟" " مادرت بهت نگفته؟" "چی؟" " اونقدر پاک می کنی که دیگه نبینیش." چونیاتسکی فقط ایستاده بود و نگاهش می کرد. " باشه، می تونی بری ولی لطفا هر چیزی رو که گفتم یادت باشه." چونیاتسکی رفت. آندروود آمد و روی صندلی خالی نشست. سیگار 15 سنتی بعد از ناهارش را در آورد و روشن کرد. پنج دقیقه بدون این که یک کلمه حرف بزنند همانطوری نشستند. بعد تلفن زنگ خورد. میسن گوشی را برداشت. گوش کرد و بعد گفت:" اوه، دسته ی پیشاهنگای 763؟ چند نفرن؟ البته، البته، نیم بها حساب می کنیم. یکشنبه شب. یک قسمت کامل رو به شما اختصاص می دیم. البته، البته. همه چیز مرتبه..." گوشی را گذاشت و گفت:" عوضی." آندروود جواب نداد. نشستند و به صدای باران گوش دادند. دودی که از سیگارشان بر می خواست نقش های جالبی در هوا درست کرده بود. نشستند و سیگار کشیدند و به صدای باران گوش کردند و نقش ها را نگاه کردند. تلفن دوباره زنگ زد و میسن قیافه گرفت. آندروود از روی صندلی اش بلند شد، رفت طرف تلفن و جواب داد. نوبت او بود. 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند، ۱۳۹۱ «من مرده ام اما میدونم مرده ها اینجوری نیستن» مرده ها میتونن بخوابن اونا نمیتونن بلند شن و از جا بپرن اونا زن ندارن. چره سفیدش مثل یه گُل از تو یه پنجره بسته بالا میاد و منو نگاه میکنه. پرده یه سیگار میکشه و یه شب پره میمیره تو تصادف بزرگراه همونطوری که من سایه دستهام رو وارسی میکنم. یه جغد، واسه من زنگ میزنه به اندازه یه ساعت کودک بیا بیا میگه مث اورشلیم که هل داده میشه پایین سمت راهروهای تو در توی کثیف. گراسِ پنج صَبح توی دماغه توی سو صدای هواپیماهای جنگی و دره ها توی نور متجاوزی که پرورش میده پرنده های فاشیست رو. لامپ رو خاموش میکنم و رختخوابم رو میارم کنار اون، فکر میکنم من اونجام صدای نامفهوم یه تشکر سرخ فام همونطوری که پاهام رو میکشم تو طول تابوت میپرم تو و شناکنان دور میشم از غوک ها و بخت ها 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۳۹۱ همیشه یک نفر هست که روز آدم را خراب کند.البته اگر به قصد نابودی کل زندگی ات نیامده باشد. عامه پسند 1 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۳۹۱ صبر کردیم و صبر کردیم.همه مان.آیا دکتر نمی دانست یکی از چیزهایی که آدم را دیوانه می کند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار می کشیدند.انتظار می کشیدند که زندگی کنند ، انتظار می کشیدند که بمیرند.توی صف انتظار می کشیدند تا کاغذ توالت بخرند .توی صف برای پول منتظر می ماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صف های درازتر می رفتند.صبر می کردند که خوابت ببرد و بعد هم صبر می کردی تا بیدار شوی. انتظار می کشیدی که ازدواج کنی بعد هم منتظر طلاق گرفتن می شدی.منتظر باران می شدی و بعد هم صبر می کردی تا بند بیاید.منتظر غذا خوردن می شدی و وقتی سیر شدی باز هم صبر می کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. عامه پسند 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده