melpomene 541 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین، ۱۳۸۹ داستان «از چهارده سالگي مي ترسم» سرگيجه هاي بي نام و نشان علي چنگيزي مجموعه داستان «از چهارده سالگي مي ترسم» نوشته «حسن محمودي» هشت داستان کوتاه دارد و به تازگي از سوي نشر چشمه منتشر شده است. هشت داستان اين مجموعه از نظر کيفيت روايت، زبان و فضا در يک سطح هستند. از اين نظر مي توان مجموعه داستان «از چهارده سالگي مي ترسم» را مجموعه يي يکدست به حساب آورد. در اين مجموعه داستان الگوهاي واقع گرايي با خيال، وهم و عناصر روياگونه و گاهي سحرآميز درهم آميخته اند و رويا و واقعيت چندان در هم جوش خورده اند که خيالي ترين وقايع جلوه يي طبيعي و واقعي پيدا کرده است. اتفاقاتي که در تک تک داستان هاي کتاب رخ مي دهد حوادثي نيستند که با «منطق» و «عقل» بشود شرح شان داد يا توجيه شان کرد. چه بسا از نظر متافيزيکي رخ دادن همچو حوادثي دور از ذهن هم نباشد و هر کدام از ما - در جهان خيالات و خواب ها و توهمات مان - کم و بيش کابوس ها و روياهايي اينچنين داريم. «حسن محمودي» همين کابوس ها و روياها را وارد جهان داستاني اش کرده است. داستان «ديشب توي باران گم شديم» نمونه خوبي در اين کتاب است. راوي «ديشب توي باران گم شديم» از هزار و يکمين بلاي ناخوشايندي مي گويد که در خانواده اجدادي اش نازل مي شود. راوي طبق شجره نامه به جامانده پانصد و هفتاد و سومين پسر اين خاندان است و حالا دارد از نازل شدن اين بلا مي گويد؛ بلايي که دير يا زود و طبق پيش بيني ها بايد نازل مي شد. در طول روايت ما با زندگي راوي آشنا مي شويم، با آمد و شد هايش، خانواد ه اش و... آن جور که راوي نقل مي کند در روزي نحس اين حادثه رخ مي دهد و دختر راوي گم مي شود؛اتفاقي که هيچ مورد مشابهي در سرتاسر تاريخ مفصل و پر و پيمان خاندان راوي نداشته است. طبق سنت اين خاندان شماره اتفاق هاي بي همتا و عجيب را به ياد مي سپارد و هر اتفاق محرمانه در تاريخ پر فراز و نشيب اين خاندان مکتوب مي شود. کم کم که به انتهاي داستان نزديک مي شويم خواننده به گفته هاي راوي شک مي کند و کم کم شواهدي به دست مي آورد که حادثه يي را که راوي نقل مي کند و باور دارد رخ داده در هاله يي از ابهام مي برد. دختر راوي انگار در آن روز نحس جاي ديگري بوده و مشخص مي شود اتفاق شوم در واقع - و طبق پيش بيني ها و آن جور که انتظار مي رفته - بر سر خود راوي آمده است. در شبي شوم، باران بهاري در خيابان هاي تهران سيل راه مي اندازد. گربه ها از ترس صداي رعد و برق به خيابان ها مي ريزند. دو تا گربه قرمز وحشت زده چشم هاي راوي را از حدقه درمي آورند. درست نمي شود يقين کرد آيا اين حادثه عجيب براي راوي رخ داده يا ما هنوز از دريچه ذهن او دنيا را مي بينيم. اين ترديد در تمام داستان هاي اين کتاب وجود دارد. نوعي عدم يقين سرگيجه آور. وقتي به پشت سر نگاه مي اندازي انگار همه چيز در ابهام است و نقاط روشن اندکي وجود دارند که حقيقت را به توي خواننده نشان بدهند.بلندترين داستان کتاب «قول و قرار» است. «قول و قرار» هم فضاي مشابهي دارد. پر است از ترديد و اشتباه گرفتن ها و کابوس ها و رويا ها. «قول و قرار» هم مثل بيشتر داستان هاي کتاب رابطه آدم ها را در فضايي وهمناک مي کاود. آدم هايي که انگار اسير چيزي خارج از اختيارشان شده اند. گيج مي زنند و يک تکه از خودشان را پشت سر جا گذاشته اند و به جايش چيزي که از گذشته همراه آورده ا ند، دست و پايشان را بسته. راوي «قول و قرار» 12 سال پيش، وسط گنبدهاي کاهگلي پشت بام خانه پدري با «انيس»، دختر همسايه، قول و قراري مي گذارد که به اين راحتي نمي شود فراموشش کرد. تصوير جذاب و غريب «انيس»، بعد از اين همه سال با وضوح تمام با راوي مانده است. راوي ابايي ندارد اين چيزها را براي «آولشا»، زنش، تعريف کند. راوي تنها وقتي مي تواند عاشق زنش شود که قرارش با «انيس» باطل شود. «آلوشا»، زنش، هم قبول مي کند تا آن زمان صبر کند. راوي زندگي مي کند، بچه دار مي شود، کوچ مي کند و در شهر بي شکل و قواره يي ساکن مي شود اما نمي تواند قول و قرارش را با «انيس» فراموش کند. راوي داستان قول و قرار ديروز و امروز خودش را در هم مي آميزد و نقل مي کند. از آشنايي اش با «انيس» مي گويد. از طالع نحس اش مي گويد و از مطرود بودن خانواده انيس؛ دختر لاغر و بلندقد همسايه. راوي سرگشته «قول و قرار» از ابتدا مهر اين طالع نحس را بر پيشاني دارد. مادرش او را در تاريکي پستوخانه به دنيا آورده و دو ماهي او را از نگاه هاي همسايه مخفي کرده. راوي نزد خانوده اش محبوب نيست. همسايه ها وقتي او را مي بينند «چهار قل» مي خوانند و از شر طالع نحس اش پناه مي برند به خدا و...در آميزش رويا و واقعيت در مجموعه داستان «از چهارده سالگي مي ترسم» ترکيبي به وجود مي آيد که به هيچ کدام از عناصر سازنده اش يعني واقعيت و رويا شبيه نيست. 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده