- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۱ هردو بر این باورند که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده. چنین اطمینانی زیباست، اما تردید زیبا تر است. چون قبلا همدیگر را نمی شناختند، گمان می بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده. اما نظر خیابان ها، پله ها و راهروهایی که آن دو می توانسته اند از سال ها پیش از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟ دوست داشتم از آنها بپرسم آیا به یاد نمی آورند شاید درون دری چرخان زمانی روبروی هم؟ یک ببخشید در ازدحام مردم؟ یک صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟ - ولی پاسخشان را می دانم. - نه، چیزی به یاد نمی آورند. بسیار شگفت زده می شدند اگر می دانستند، که دیگر مدت هاست بازیچه ای در دست اتفاق بوده اند. هنوز کاملا آماده نشده که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود، آنها را به هم نزدیک می کرد دور می کرد، جلو راهشان را می گرفت و خنده ی شیطانیش را فرو می خورد و کنار می جهید. علائم و نشانه هایی بوده هر چند ناخوانا. شاید سه سال پیش یا سه شنبه ی گذشته برگ درختی از شانه ی یکیشان به شانه ی دیگری پرواز کرده؟ چیزی بوده که یکی آن را گم کرده دیگری آن را یافته و برداشته. از کجا معلوم توپی در بوته های کودکی نبوده باشد؟ دستگیره ها و زنگ درهایی بوده که یکیشان لمس کرده و در فاصله ای کوتاه آن دیگری. چمدان هایی کنار هم در انبار. شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند، که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده. بالاخره هر آغازی فقط ادامه ایست و کتاب حوادث همیشه از نیمه ی آن باز می شود. مترجم: شهرام شیدایی 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۱ هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد و اتفاق نخواهد افتاد. به همین دلیل ناشی به دنیا آمده ایم و خام خواهیم رفت. حتا اگر کودن ترین شاگردِ مدرسه ی دنیا می بودیم هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم هیچ روزی تکرار نمی شود دوشب شبیه ِ هم نیست دوبوسه یکی نیستند نگاه قبلی مثل نگاه بعدی نیست دیروز ، وقتی کسی در حضور من اسم تو را بلند گفت طوری شدم، که انگار گل رزی از پنجره ی باز به اتاق افتاده باشد. امروز که با همیم رو به دیوار کردم رز! رز چه شکلی است؟ آیا رز، گل است؟ شاید سنگ باشد ای ساعت بد هنگام چرا با ترس بی دلیل می آمیزی؟ هستی - پس باید سپری شوی سپری می شوی- زیبایی در همین است هر دو خندان ونیمه در آغوش هم می کوشیم بتوانیم آشتی کنیم هر چند باهم متفاوتیم مثل دو قطره ی آب زلال. 4 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۱ پیاز چیز دیگری ست دل و روده ندارد تا مغز مغز پیاز است تا حد پیاز بودن پیاز بودن ... از بیرون پیاز بودن تا ریشه پیاز می تواند بی دلهره ای به درونش نگاه کند در ما بیگانگی و وحشیگری ست که پوست به زحمت آن را پوشانده جهنم بافت های داخلی در ماست آناتومی پرشور اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ فقط پیاز است پیاز چندین برابر عریان تر است تا عمق، شبیه خودش پیاز وجودی ست بی تناقض پیاز پدیده ی موفقی ست لایه ای درون لایه ی دیگر به همین سادگی بزرگتر، کوچکتر را در بر گرفته و در لایه ی بعدی یکی دیگر یعنی سومی چهارمی فوگ متمایل به مرکز پژواکی که به کر تبدیل می شود پیاز، این شد یک چیزی : نجیب ترین شکم دنیا از خودش هاله های مقدسی می تند برای شکوهش ... در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها مخاط و رمزیات و حماقت کامل شدن را از ما دریغ کرده اند 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۱ ترجیح می دهم نگویم که همه اش تقصیر عقل است استثناها را ترجیح می دهم ترجیح میدهم زودتر بیرون بروم ترجیح میدهم با پزشکان درباره چیزهای دیگر صحبت کنم تصاویر قدیمی راه راه را ترجیح می دهم خنده دار بودن شعر گفتن را به خنده دار بودن شعر نگفتن ترجیح می دهم در روابط عاشقانه سالگردهای غیر رند را ترجیح می دهم برای این که هر روز جشن گرفته شود اخلاق گرایانی را ترجیح می دهم که هیچ وعده ای نمی دهند خوبی های هشیارانه را بر خوبی های بیش از حد زود باورانه ترجیح می دهم منطقه ی غیر نظامی را ترجیح می دهم کشورهای تسخیر شده را بر کشورهای تسخیر کننده ترجیح می دهم ترجیح می دهم به چیزی ایراد بگیرم جهنم بی نظمی را بر جهنم نظم ترجیح می دهم قصه های برادران گریم را بر اولین صفحه ی روزنامه ها ترجیح می دهم برگ های بی گل را بر گل های بی برگ ترجیح میدهم چشم های روشن را ترجیح می دهم چرا که چشم های من تیره است کشوها را ترجیح می دهم چیزهای زیادی را که اینجا از انها نام نبردم بر چیزهای زیادی که اینجا از انها نامی برده نشد ترجیح می دهم صفرهای آزاد را بر صفرهای به صف شده برای عدد شدن ترجیح می دهم ترجیح می دهم بزنم به تخته ترجیح می دهم نپرسم تا کی و کی ترجیح می دهم حتی این امکان را در نظر بگیرم که وجود هم حقی دارد 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۱ [h=6]اسمش را دانهی شن میگذاریم. اما او خود را نه دانه میداند وَ نه شن بدونِ اسم زنده است چه اسم عام چه اسم خاص چه گذرا چه ثابت چه به اشتباه چه درست. با نگاههامان، لمس کردنمان کاری ندارد. خود را مورد نگاه و مورد لمس نمیداند. و افتادنش روی هرّه ی پنجره حادثه ایست برای ما، نه برای او. برای او، افتادن روی هرّه ی پنجره با افتادن روی هر چیز دیگری یکیست، بدون اطمینان به اینکه آیا دیگر افتاده یا هنوز دارد میافتد. از پنجره، چشمانداز زیبای دریاچه را میبینیم اما این چشمانداز، خود را نمیبیند. بیرنگ، بیشکل بیصدا، بیبو و بیدرد، در این دنیا وجود دارد.[/h] 4 لینک به دیدگاه
رُز 563 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۲ [h=6]گفتگو با سنگ[/h] در سنگی را می زنم. - منم! اجازه ی ورود بده میخواهم به درونت داخل شوم و دور و بر را نگاه کنم تو را مثل هوا نفس بکشم -برو -سنگ میگوید.- من کاملا بسته هستم. حتی اگر تکه تکه شویم باز کاملا بسته خواهیم ماند حتی اگر به شکل ماسه درآییم هیچکس را به خود راه نمی دهیم در سنگی را می زنم - منم اجازه ی ورود بده. صرفا از روی کنجکاوی آمده ام. کنجکاوی ای که تنها فرصتش زندگی است. میخواهم نگاهی به قصرت بیندازم و بعد از یک برگ و یک قطره ی آب دیدن کنم. برای این همه کار زمان کم آوردم. میرایی من می بایست تو را متاثر می کرد. - من از جنس سنگم -سنگ می گوید- و ضروری است که جدیت را حفظ کنم. از اینجا برو. من فاقد عضلات خندیدنم. در سنگی را می زنم. - منم اجازه ی ورود بده. شنیده ام که در تو اتاق هایی بزرگ و خالی هست اتاق هایی از نظر پنهان مانده با زیباییهایی بی مصرف مسکوت بی طنین گام های کسی. قبول کن که خودت چیزی از ان نمی دانی. - اتاق هایی بزرگ و خالی-سنگ می گوید- اما در آنها جایی وجود ندارد. زیبا شاید اما خارج از حواس ناقص تو. می توانی مرا بشناسی اما هرگز مرا تجربه نخواهی کرد. همه ی سطحم مقابل چشمان توست اما همه ی درونم وارونه. در سنگی را می زنم. - منم اجازه ی ورود بده. دنبال سرپناهی همیشگی در تو نیستم. من بدبخت نیستم. من بیخانمان نیستم. دوست دارم دوباره به دنیایی که در آنم بازگردم. دست خالی وارد شده و دست خالی بیرون خواهم امد. و برای اثبات اینکه در تو واقعا وجود داشته ام چیزی جز کلماتی که که هیچکس باورشان نخواهد کرد عرضه نخواهم کرد. - اجازه ی ورود نخواهی داشت-سنگ می گوید- حس همیاری نداری. هیچ حسی جایگزین حس همیاری نخواهد شد. حتا اگر چشم تیزبینی تا حد همه چیز بینی یافت شود بدون حس همیاری هیچ دردی نمی خورد. اجازه ی ورود نخواهی داشت تازه می توانی شمه ای از آن حس شکل نخستینه ی ان و تنها تصوری از آن را داشته باشی. در سنگی را میزنم. - منم اجازه ی ورود بده. نمی توانم دو هزار قرن منتظر ورود به بارگاه تو بمانم. - اگر باور نمی کنی -سنگ می گوید- از برگ بپرس همان را که من گفتم خواهد گفت از قطره ی آب بپرس همان را که برگ گفت خواهد گفت. دست اخر از تار موی خودت بپرس. خنده مرا نمی گشاید خنده خنده ی بزرگ خنده ای گه با ان نمی توانم بخندم. در سنگی را میزنم. منم اجازه ی ورود بده. - من دری ندارم-سنگ می گوید 3 لینک به دیدگاه
رُز 563 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۲ [h=6]بازارِ معجزهها[/h] معجزهی عمومی: همین كه معجزههای عمومی زیادی اتفاق میافتد. معجزهی معمولی: در سكوتِ شب پارس سگهای نامرئی. یكی از معجزههای بیشمار: ابرِ لطیف و كوچكیست، اما میتواند ماه بزرگ و سنگین را بپوشاند. چند معجزه در یك معجزه: تصویرِ درخت توسكا بر آب واین كه در تصویر چپ و راستش معكوس شده. و این كه آنجا تاج درخت رو به پایین میروید و این كه هیچ به ته آب نمیرسد با این كه عمق كمی دارد. معجزهی روزمره: كمی تا قسمتی ابری همراه با رگبار پراكنده. معجزهی دمِدستی یك: گاوها گاوند. دومی دست كمی از آن ندارد: همین باغ نه باغی دیگر روییده از همین هسته و دانه، نه هسته و دانهای دیگر. معجزه بدون فراگ و كلاه سیلندر: فورانِ كبوترهای سفید. معجزه، چون چیز دیگری به آن نمیشود گفت: امروز آفتاب ساعت سه و چهارده دقیقه طلوع كرده و ساعت بیست و یك دقیقه غروب خواهد كرد. معجزهای كه آنگونه كه باید متعجبمان نمیكند: تعداد انگشتان یك دست در واقع كمتر از شش اما در عوض بیشتر از چهار. معجزهای كه كافیست دوروبرت را نگاه كنی: دنیای همهجا حاضر. معجزهی اضافی، همانطور كه همه چیز اضافیست: چیزی كه به اندیشه در نمیآید به اندیشه در میآید 3 لینک به دیدگاه
رُز 563 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۲ اندیشیدن فسق و فجوری بدتر از اندیشیدن وجود ندارد. مثل گردهافشانی علفی هرز، این بیبندوباری تكثیر میشود در ردیفی كه برای گل مارگریت كرتبندی شده. هیچ چیز برای آنهایی كه میاندیشند مقدس نیست هرچیزی را همان مینامند كه هست تجزیههای عیاشانه تركیبهای فاحشهوار شتابی وحشی و هرزه دنبال واقعهای عریان لمس شهوانی موضوعهای حساس فصل تخمریزی نظریهها ـ اینها خوشایند آنهاست. چه در روز روشن چه در تاریكی شب به هم میآمیزند در شكل زوج، مثلث، دایره. جنسیت و سن طرف مقابل اینجا مطرح نیست چشمهاشان برق میزند، گونههاشان گل میاندازد. دوست دوست را از راه به در میكند دختر بچههای حرامزاده پدر را منحرف میكنند برادری خواهر كوچكترش را وادار به فحشا میكند. میوههای دیگری از درخت ممنوع متفاوت با باسنهای صورتی مجلات مستهجن بیشتر از تصاویر واقعا مبتذلِ این مجلات، به مزاجشان خوش میآید كتابهایی كه آنها را سرگرم میكند تصویر ندارد تنها تنوع آنها جملات خاصیست كه با ناخن یا مداد رنگی زیرشان خط میكشند. چه وحشتناك آن هم در چه حالاتی و با چه سادهگی افسارگسیختهای ذهن موفق میشود در ذهن دیگر نطفه ببندد از آن حالات حتا كاماسوترا خبری ندارد. به هنگام این قرارهای مخفی عاشقانه، حتا چای به سختی دم میكشد. آدمها روی صندلی مینشینند، لبهایشان را تكان میدهند هر كسی خودش پا روی پا میاندازد اینگونه یك پا كف اتاق را لمس میكند پای دیگر آزادانه در هوا میچرخد گا هبه گاه کسی بلند میشود نزدیك پنجره میرود و از روزنهی پرده خیابان را دید میزند 3 لینک به دیدگاه
رُز 563 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۲ مزامیر مرز دولتهای بشری چقدر شكاف دارد ابرهای بسیاری بیمجازات از بالای آنها میگذرند شنها و ماسههای زیادی از كشوری به كشوری میریزد خرده سنگهای كوهستانی سرازیر ملكِ دیگران میشود با جهشهایی تحریك كننده. آیا لازم است نام پرندههایی را كه در حال پروازند، یك به یك بیاورم یا لحظهای را كه پرنده روی مانع مرزی مینشیند؟ فرض كن گنجشك باشد ـ دمش دیگر متعلق به كشور همسایه است هر چند نوكش هنوز در این كشوراست. به علاوه ـ چقدر وول میخورد. از حشرات بیشمار، به مورچهای اكتفا میكنم كه بین پوتین چپ و راست نگهبان در برابر سؤالی: از كجا تا به كجا ـ لزوم پاسخ دادن را حس نمیكند. ای كاش این همه بينظمی را همزمان میدیدیم در همهی قارهها! ببین ایا این مندارچهای از ساحل روبرو نیست چه كسی جز نرمتنی با بازوهای بلند گستاخانه به محدودهی مقدس آبهای داخلی تجاوز میكند؟ ایا اصلا میتوان از نظم صحبت به میان آورد زمانی كه حتا ستارگان را نمیتوان از هم جداكرد تا مشخص شود كدامیك برای كدامیك میدرخشد؟ و این گسترش سرزنش آمیز مه! و این گرد و خاك فراگیر صحراهایی، كه انگار اصلا دو نیم نشدهاند! و این صداها روی امواجِ خدمتگزار هوا: ویژویژهای دعوتگر و بلغوركردنهای معنیدار! فقط، چیزی كه متعلق به انسان است، میتواند به راستی بیگانه باشد. بقیهی چیزها، جنگلهای مختلط كارهای مخفیانهی موش كور و باد است 3 لینک به دیدگاه
رُز 563 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۲ زندگی فیالبداهه نمایشی بی تمرین تنی بی پُرو سری بی تأمل از نقشی که بازی میکنم ناآگاهام فقط میدانم که از آن خودمست، غیر قابل تعویض موضوع نمایشنامه را درست روی صحنه باید حدس بزنم برای افتخار زندگی هنوز آماده نیستم سرعت جریانی را که بر من وارد میشود به سختی تاب میآورم بدیهه میسازم، با آن که از بدیههسازی بدم میآید بر ناآگاهیام هر گام سکندری میخورم رفتارم بوی شهرستانیبودن میدهد غریزههایم نشان از تازهکاری دارند ترس صحنه، علتی است برای تحقیرشدنم به گمانم موجبات تخفیف، ظالمانه است واژگان و حرکات غیر قابل پسگرفتن ستارگان، تا آخر شمرده نشدهاند شخصیتم مثل پالتویی است که در حال دویدن دکمههایش را میبندم این هم نتایج تأسفبار این شتابزدگی است کاش دست کم، بشود چهارشنبهای را از پیش تمرین کرد پنجشنبهای را تکرار کرد اما وای، دیگر، جمعه با نمایشنامهای که نمیشناسمش از راه میرسد میپرسم آیا این کار درستی است (صدایم گرفته است چون حتا نگذاشتند پشت پرده، سینهام را صاف کنم) گمراهکننده است که فکری کنی این امتحانی سرسری در اتافی موقتی است، نه میان دکورها ایستادهام و میبینم چه استوارند دقت همهی آکساسوارها مرا متعجب میسازد صحنهای گردان، دیریست که میگردد حتا دورترین سحابیها روشن شده است آه، شکی ندارم که این نخستین شب نمایش است و هر کاری که میکنم برای همیشه به کاری که کردهام بدل میشود 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۲ قهر نکن عزیزم! همیشه که عشق پشت پنجره هامان سوت نمی زند گاهی هم باد شکوفه های آلوچه را می لرزاند دنیا همیشه قشنگ نیست پاشو عزیزم! برایت یک سبد ،گل ِ نرگس آورده ام با قصه ی آدمها روی پل آدم ها روی پل راه می روند آدم ها روی پل می ترسند آدمها روی پل می میرند. 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۲ هیچ چیز تغییر نکرده است فقط تعداد آدم ها بیشتر شده است، در کنار گناه های قدیم، گناه هایی جدید ظهور کرده است، واقعی، موهومی، موقتی،... اما فریادی که بدن به آن پاسخ می دهد، به استناد معیار قدیم و آوای کلام ...فریاد معصومیت بوده و هست و خواهد بود... 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۲ بیداری خودش را از یاد نمیبرد مثل رویا که میبرد نه زنگ تلفن، نه صدای ناموزون بیداری را برهم نمیزند نه جیغی یا جغجغهای ما را از بیداری نمیپراند .تار و مبهماند عکسها در رویا می گذارند تعبیرشان کنیم به شکلهای بیشمار بیداری یعنی بیداری و این معمایی بزرگتراست .رویاها را کلیدهایی هست. بیداری خودش درش را باز میکند و نمیگذارد بسته شود در بیداری ست که فرو میافتد ستارهها و کارنامه مدرسه که فرو میافتد پروانهها و سنگ اتویهای قدیمی کلاههای بیسر و جمجمههایی از ابر و اینها معمایی میشود که حل نمیشودبدون ما هیچ رویایی نیست. او را نمیشناسیم اما بدون او بیداری نمیتواند باشد و حاصل بیخوابیاش نصیب تک تک ما میشود که بیداریم.این خواب نیست که دیوانه است دیوانه بیداری ست بخاطر لجبازیاش که سخت پایبند روند حوادث استدر رویا زنده هست هنوز او که از پیش ما رفت به تازهگی و حتا سالم هست و جوانیاش را باز یافته استبیداری تن بیجان او را پیش چشم ما میگذارد و ذرهای کوتاه نمیآیدرویاها چنان فررارند که خاطره خیلی آسان رداشان را گم میکندبیداری از فراموشی نمیترسد سردوگرم چشیده است بر شانه ما مینشیند قلب ما را سنگین میکند و برایمان دام میچیندبیداری راه گریز ندارد زیرا درگریز هم با ماست و هیچ ایستگاهی نیست در مسیر طولانی سفرمان که در آنجا بایستد و منتظر بماند 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۲ مدیون آنانی هستم که عاشقشان نیستم این آسودگی را آسان می پذیرم که آنان با دیگری صمیمی ترند خوشحالی این که گرگ گوسفندشان نیستم با آن ها آرامم و آزادم با چیزهایی که عشق نه توان دادنش را دارد و نه گرفتنش دم در چشم به راه شان نیستم شکیبا تقریبا مثل ساعت آفتابی چیزهایی را که عشق در نمی یابد می فهمم چیزهایی را که عشق هیچ گاه نمی بخشد می بخشم از دیداری تا نامه ای ابدیت نیست که می گذرد تنها روزی یا هفته ای سفر با آنان همیشه خوش است کنسرت شنیده شده کلیسای دیده شده چشم انداز - روشن و هنگامی که هفت کوه و رود ما را از یک دیگر جدا کند این کوه و رودی ست که از نقشه به خوبی می شناسی شان اگر در سه بعد زندگی کنم این انجام آنان است در فضایی ناشاعرانه و غیر بلاغی با افقی ناپایدار خودشان بی خبرند چه زیاد دست خالی می برند عشق در مورد این امر بحث انگیز می گفت دینی به آنان ندارم. 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۲ از کنار هم رد شدند مثل غریبهها بدون حرفی، اشارهای زن به طرف فروشگاه مرد به طرف ماشینشاید در هراس یا حواس پرتی یا یادشان رفته هر دو زمانی کوتاه برای همیشه عاشق بودندهیج تضمینی نیست همان دو نفر باشند از دور شاید از نزدیک اصلااز پنجره بالکن آنها را دیدم ((از بالا که نگاه کنید به راحتی اشتباه میبینید))زن پشت درهای شیشهای ناپدید شد مرد پشت فرمان نشست و با سرعت دور شد. هیچ اتفاقی هم نیفتاد حتی اگر افتاده باشد.و من که فقط یک لحظه مطمئن بودم چی دیدم میخواهم در شعری گذرا به شما، خوانندههایم، بگویم دیدنش غمانگیز بود. 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۲ هیچ چیز تکرار نمیشَوَد و تکرار نخواهد شُد ! به همین دلیل ناشی به دنیا میآییم و خام میمیریم ! حتا اگر کودَنتَرین شاگردِ مَکتَبِ زندگی بودیم هَم هیچ زمستانُ تابستانی را تکرار نمیکردیم ! هیچ روزی تکرار نمیشَوَد ! دو شَب به هَم شبیه نیستَند ! دو بوسه یکی نیستَند ! نگاهِ قبلی به نگاهِ بعدی شبیه نیست ! دیروز وقتی کسی در حضورِ من نامِ تو را آورد ، طوری شُدَم که انگار یک گُلِ رُز از پنجره به اتاقَم افتاده باشَد ! امروز که با هَمیم از دیوار میپُرسَم : رُز ؟ رُز چه شِکلی دارَد ؟ رُز گُل است یا قلوه سنگْ ؟ اِی ساعتِ بَد هنگام ! چرا با هراسِ بی دلیل میآیی ؟ هَستی! پَس میگُذَری ! زیبایی در همین است ! هَر دو در آغوشِ هَم خندانیم و میکوشیم آشتی کنیم گَر چه با هَم متفاوتیم مثلِ دو قطرهی شبنم 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۴ ذهنی زمستانی می خواهد تا یخبندان را ببینی و شاخه های درختان کاج را که ستبر و زبر شده اند از برف ها سرما باید خورد دیر زمانی تا عرعر های یخ زده شاخی شده را نگریست و صنوبرهای کهنه را در دوردست دید آنک خورشید دی ماه و شمایی که نباید بیاندیشید اندوه زوزه باد را در خش خش برگ ها خاک لبریز است از همان سموم که در آن برهوت جاری است کسی در برف دارد می شنود او خود هیچ است و نگاه می کند هیچی خود را هیچی را که نیست جایی هیچی را که هست 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۳۹۵ "مراسم تدفین" "خیلی ناگهانی بود، کی انتظارش رو داشت؟" "استرس و سیگار، خیلی بهش گفتم." "بد نیستم، ممنون." "این گُلها رو باز کن." "قلب برادرش هم همین بلا رو سرش آورد، احتمالا تو خونوادهشون ارثی باشه." "با اون ریش اصلا نشناختمات." "تقصیر خودشه، همیشه سرِ خودش رو شلوغ میکرد." "اون پسره قرار بود حرف بزنه، هیچجا نمیبینماش." "کازِک رفته ورشو، تادِک خارج از کشوره." "تو تنها کسی بودی که عقلات رسید چتر بیاری." "از همه با استعدادتر بود که بود، خُب که چی؟" "اتاقاش تودرتوئه، باشکا خوشش نمیاد." "درسته، حق با اون بود، ولی خُب این که دلیل نمیشه." "با رنگِ هر دو در، فکر میکنی چقدر شد؟" "دو تا زردهی تخممرغ، یه قاشق بزرگ شکر." "هیچ ربطی به اون نداشت، نمیدونم چرا خودش رو قاطی کرد." "فقط آبی، و فقط سایز کوچیک." "پنجبار، بدون هیچ جوابی." "خُب، باشه، من میتونستم اون کار رو بکنم، اما تو هم میتونستی." "خیلی خوبه که رفت سرِ اون کارِ پارهوقت." "نمیدونم، شاید از فامیلاشونه." "کشیش خیلی شبیه "بلموندو" ست." "تا حالا این قسمت قبرستون نیومده بودم." "هفتهی پیش خوابشو دیدم، انگار بهِم الهام شده بود." "دختره قیافهاش بد نیست." "آخر و عاقبت همهمون همینه." "از طرف من به بیوهی اون مرحوم بگید عجله داشتم، باید میرفتم." "اما، با اینحال، تو لاتین با ابُهتتر بود." "نمیشه زمان رو به عقب برگردوند." "خداحافظ خانم." "با یه آبجو چطوری؟" "یه زنگ بزن با هم حرف بزنیم." "یا شمارهی چهاره یا دوازده." "من از این طرف میرم." "ما از اون طرف." ترجمه از "ملیحه بهارلو "/منبع: ادبیات ما “Funeral”"so suddenly, who would've expected it" "stress and cigarettes, I told him" "not bad, thank you" "unwrap these flowers" "his brother's heart did him in too, must run in the family" "I wouldn't have recognized you with that beard" "it's his own fault, he was always getting himself into something" "that new guy was supposed to speak. I don't see him anywhere" "Kazek is in Warsaw, Tadek went abroad" "you were the only one with enough sense to bring an umbrella" "so what that he was the most talented of them all" "it's a walk-through room, Baska won't go for it" "sure he was right, but that still isn't really the reason" "and a paint job on both doors, guess how much" "two egg yolks, one tablespoon sugars "it was none of his business, why did he mess with it" "only in blue, and in small sizes" "five times with no answer" "all right, I could have done it, but so could you have" "good thing she had that part-time job" "I don't know, maybe the relatives" "the priest is a veritable Belmondo" "I've never been to this part of the cemetery" "I dreamed about him last week, something struck me" "the daughter's not bad-looking" "it happens to all of us" "give my best to the widow, I have to make it to" "it sounded much more solemn in Latin" "it came and went" "good-bye Ma'am" "let's go grab a beer somewhere" "call me, we'll talk" "either No. 4 or 12" "I'm going this way" "we're not" “Wislawa Szymborsk" 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۳۹۵ "چند کلمه دربارهی روح" ما، بعضی وقتها روح داریم؛ کسی نیست که بتواند آن را بیوقفه داشته باشد. ممکن است روزهای متمادی و سالهای زیادی بگذرد، بدون اینکه روحی داشته باشیم. بعضی وقتها فقط برای لحظهای در ترسها و خوشیهای دوران کودکی جای میگیرد، گاهی هم فقط در سرگشتگی و حیرت از اینکه چقدر پیر شدهایم. خیلی بهندرت پیش میآید که در کارهای سخت و خستهکننده کمکی بکند، مثل جابهجا کردن اثاث خانه، یا بالا بردن چمدانها، یا فرسنگها راه رفتن با کفشهایی که پا را اذیت میکنند. معمولا هروقت که گوشتی باید خُرد شود، یا فرمی باید پُر شود، پایاش را از ماجرا کنار میکشد. از هر هزار مکالمه، فقط در یکی شرکت میکند، تازه اگر بخواهد، چون معمولا سکوت را ترجیح میدهد. درست وقتی که بدنمان از درد، رنجور میشود، او به مرخصی رفته و سرِ کار نیست. خیلی وسواسی و نکتهبین است: دوست ندارد ما را در جاهای شلوغ و پُرسروصدا ببیند، دوست ندارد ببیند برای رسیدن به یک سود مشکوک، بقیه را فریب میدهیم، و نقشههای پیچیده و پنهانی، حالاش را بههم میزنند. شادی و اندوه، برایاش دو حس متفاوت نیستند؛ فقط وقتی با ما همراه میشود که این دو، با هم باشند. وقتی از هیچ چیز مطمئن نیستیم، یا وقتی برای دانستن هر چیزی، اشتیاق داریم، میتوانیم رویاش حساب کنیم. از بین چیزهای مادی، ساعتهای پاندولدار را ترجیح میدهد، و آینهها را، که به کارشان ادامه میدهند، حتی وقتی کسی بهشان نگاه نمیکند. نمیگوید از کجا آمده است، یا دوباره کِی برای همیشه میرود، هرچند چنین سؤالهایی همیشه پیش میآیند. ما به او نیاز داریم، اما ظاهرا او هم به دلایلی نیازمند ماست. ترجمه از "ملیحه بهارلو"/ادبیات ما A Few Words on the Soul by Wislawa Szymborska translated from the Polish by Stanislaw Baranczak and Clare CavanaghWe have a soul at times. No one’s got it non-stop, for keeps. Day after day, year after year may pass without it. Sometimes it will settle for awhile only in childhood’s fears and raptures. Sometimes only in astonishment that we are old. It rarely lends a hand in uphill tasks, like moving furniture, or lifting luggage, or going miles in shoes that pinch. It usually steps out whenever meat needs chopping or forms have to be filled. For every thousand conversations it participates in one, if even that, since it prefers silence. Just when our body goes from ache to pain, it slips off-duty. It’s picky: it doesn’t like seeing us in crowds, our hustling for a dubious advantage and creaky machinations make it sick. Joy and sorrow aren’t two different feelings for it. It attends us only when the two are joined. We can count on it when we’re sure of nothing and curious about everything. Among the material objects it favors clocks with pendulums and mirrors, which keep on working even when no one is looking. It won’t say where it comes from or when it’s taking off again, though it’s clearly expecting such questions. We need it but apparently it needs us for some reason too. 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده