Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۱ من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم/ تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي/ او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا؟! من پول تو جيبيام را هفتگي از پدرم ميگرفتم / تو پول تو جيبي نميگرفتي هميشه پول در خانهي شما دم دست بود/ او هر روز بعد از مدرسه کنار خيابان آدامس ميفروخت معلم گفته بود انشا بنويسيد/ موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت؟/ من نوشته بودم علم بهتر است/ مادرم ميگفت با علم ميتوان به ثروت رسيد/ تو نوشته بودي علم بهتر است/ شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بينيازي/ او اما انشا ننوشته بود برگهي او سفيد بود/ خودکارش روز قبل تمام شده بود. معلم آن روز او را تنبيه کرد/ بقيه بچهها به او خنديدند/ آن روز او براي تمام نداشتههايش گريه کرد/ هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد/ خوب معلم نميدانست او پول خريد يک خودکار را نداشته/ شايد معلم هم نمي دانست ثروت و علم گاهي به هم گره ميخورند/ گاهي نميشود بي ثروت از علم چيزي نوشت. من در خانهاي بزرگ ميشدم که بهار توي حياطش بوي پيچ امين الدوله ميآمد/ تو در خانهاي بزرگ ميشدي که شبها در آن بوي دسته گلهايي ميپيچيد که پدرت براي مادرت ميخريد/ او اما در خانهاي بزرگ ميشد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را ميداد که پدرش ميکشيد سالهاي آخر دبيرستان بود/ بايد آماده ميشديم براي ساختن آينده/ من بايد بيشتر درس ميخواندم دنبال کلاسهاي تقويتي بودم/ تو تحصيل در دانشگاههاي خارج از کشور برايت آيندهي بهتري را رقم ميزد/ او اما نه انگيزه داشت نه پول، درس را رها کرد دنبال کار ميگشت. روزنامه چاپ شده بود/ هر کس دنبال چيزي در روزنامه ميگشت/ منرفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحهي قبولي هاي کنکور جستجو کنم/ تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي/ او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود. من آن روز خوشحالتر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است/ تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکسهاي روزنامه آن را به کناري انداختي/ او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه/ براي اولين بار بود در زندگياش که اين همه به او توجه شده بود! چند سال گذشت/ وقت گرفتن نتايج بود/ من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهيام بودم/ تو ميخواستي با مدرک پزشکيات برگردي همان آرزوي ديرينهي پدرت/ او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود. وقت قضاوت بود/ جامعه ي ما هميشه قضاوت ميکند/ من خوشحال بودم که مرا تحسين ميکنند/ تو به خود ميباليدي که جامعهات به تو افتخار ميکند/ او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش ميکنند. زندگي ادامه دارد/ هيچ وقت پايان نمي گيرد. من موفقم، من ميگويم نتيجهي تلاش خودم است/ تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجهي پشت کار خودت است/ او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است! من، تو، او/ هيچگاه در کنار هم نبوديم/ هيچگاه يکديگر را نشناختيم/ اما من و تو اگر به جاي او بوديم آخر داستان چگونه بود؟ هر روز از كنار مردمانی میگذريم كه يا مناند يا تو و يا او/ و به راستی نه موفقيتهای من به تمامی از آن من است و نه تقصيرهای او همگي از آن او.... لینک به دیدگاه
hasti1988 22046 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۳۹۱ http://www.noandishaan.com/forums/thread100569.html لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده