رفتن به مطلب

چگونگی ایجاد مسجد جمکران


mani24

ارسال های توصیه شده

شیخ حسن بن مثله جمکرانی می گوید : من شب سه شنبه ،17 ماه مبارک رمضان، سال 393(و به قولی 373) در خانه ی خود خوابیده بودم کهناگاه، جماعتی از مردم به خانه ی من آمدند و مرا از خواب بیدار کردند و گفتند برخیز و طلب حضرت مهدی (عج) را اجابت کن که تو را می خواند .

 

آنها مرا به محلی که اکنون مسجد جمکران است آوردند .چون نیک نگاه کردم ،تختی دیدم که فرشی نیکو بر آن تخت گسترده شده و جوانی 30 ساله بر آن تخت ، تکیه بر بالش کرده و پیری هم پیش او نشسته است . آن مرد پیر ،حضرت خضر-علیه السلام- بود . پس آن مرد پیر مرا بنشاند .

 

حضرت مهدی (عج) مرا به نام خود خواند و فرمود :( برو به حسن مسلم – که در این زمین کشاورزی می کرد – بگو که این زمین شریفی است و حق تعالی، آن را از زمین های دیگر برگزیده است و دیگر نباید در آن کشاورزی کند .)

 

 

حسن مثله گفت: یا سیدی و مولای ، لازم است که من دلیل و نشانه ای داشته باشم و الا حرف مرا باور نمی کند ، آقا فرمودند: تو برو و آن رسالت را انجام بده ،ما خودمان نشانه هایی برای آن قرار می دهیم و پیش سید ابوالحسن برو و به او بگو ، حسن مسلم را احضار کند و سود چند ساله را که از زمین بدست آورده است ، وصول کند و با آن پول مسجد را بنا کند و به مردم بگو : بدین مکان رغبت کنند و آن را عزیز دارند و 4 رکعت نماز در آن گذارند .

 

دو رکعت اول ، به نیت نماز تحیت مسجد است که در هر رکعت آن یک حمد و 7 اخلاص خوانده می شود و در حالت رکوع و سجود هم ، 7 مرتبه ذکر را تکرار می کنند .

 

دو رکعت دوم به نیت نماز حضرت صاحب الزمان (عج) خوانده می شود .

 

 

حسن بن مثله می گوید : چون من پاره ای را آمدم ، دوباره مرا باز خواندند و فرمودند : بزی در گله ی جعفر کاشانی است ، آن را خریداری کن و بدین موضع آور و آن را بکش وبر بیماران انفاق کن هر بیمار و مریضی که از گوشت آن بخورد ، حق تعالی او را شفا دهد .

 

وی می گوید ، من سپس به خانه برگشتم و تمام شب را در اندیشه بودم تا اینکه نماز صبح خوانده و سپس به سراغ علی المنذر رفتم و ماجرای شب گذشته را برای او نقل کردم و با او به همان موضع شب گذشته رفتم . وقتی که رسیدیم ، زنجیر هایی را دیدم که طبق فرموده امام حدود بنای مسجد را نشان می داد.

 

 

سپس به قم نزد سید ابولحسن رضا رفتیم و چون به در خانه ی او رسیدیم ، خادمان او گفتند که سید از سحر در انتظار توست و تو از جمکران هستی ؟ به او گفتم : بله به درون خانه رفتم و سید مرا گرامی داشت و گفت ای حسن مثله !

 

من در خواب بودم که شخصی به من گفت که حسن بن مثله از جمکران پیش تو می آید ،هرچه او گوید تصدیق کن و بر قول او اعتماد کن که سخن او سخن ماست و قول او را رد مکن و از هنگام بیدار شدن از خواب تا این ساعت منتظر تو بودم و آنگاه بود که ماجرای شب گذشته را بر وی تعریف کرد .

 

سید بلافاصله فرمود تا اسب ها را زین نهادند و بیرون آوردند و سوار شدند . چون به نزدیک روستای جمکران رسیدند، گله جعفر کاشانی را دیدند ، حسن مثله به میان گله رفت و آن بز که از پس همه ی گوسفندان می آمد ، پیش حسن مثله دوید ، جعفر سوگند یاد کرد این بز در گله ی او نبوده و تاکنون آن را ندیده بود .

 

به هر حال ان بز را به محل مسجد آورده و آن را ذبح کرده و هر بیماری که از کوشت آن خورد ، با عنایت خداوند تبارک و تعالی و حضرت بقیة الله شفا یافت .

 

 

حسن مسلم را احضار کرده و به قم برد و در خانه خود گذاشت . هربیمار و دردمندی که خود را بدان زنجیر می مالید ، خدای تعالی او را شفا عاجل عنایت می فرمود .ولی پس از فوت سید ابوالحسن ، آن زنجیرها پنهان گشته و دیگر کسی آنها را ندید .

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...