مینا تنها 46 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۹۱ یه چیزی ته دلت باشه ولی وقتی بخوای اونو بگی انگار گلوتو فشار میدن و نمیتونی حرف بزنی دوست داشته باشی جائی بری فقط برای یک لحظه نفس کشیدن و به دور از همه آدمای دور و برت خسته شی از زندگی ولی بازم بگی خدا رو شکرت 3 لینک به دیدگاه
ShaMoh 3002 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۹۱ آره شده خیلی زیاد . یه جور عقده یه جور درد دل ، کمبود ، بی پولی و ... منو بیتاب میکرد نمیتونستم توی خونه بمونم باید میزدم بیرون . میرفتم بیرون پیش دوستم صمیمیم انگار برای جنگ به بیرون از خونه اومدم ، دوستم سریع موضوع رو می فهمید و یه خورده آرومم میکرد و بعد دوستای دیگم می اومدن اونا نباید میفهمیدن چه مرگمه تا نمیمه شب با دوستان بیرون میموندم و آخرین نفر با دوست ام بر میگشتیم خونه ، میرفتم و یه چیزایی برای خودم مینوشتم برا اینکه امیدوارشم و صبح از نو و روزی از نو .... الان هم 2 سالی هست شاغل شدم و که دیگه اون کمبودا رو ندارم ولی دیگه دوستام رو نمیبینم و به یاد اون دوران که هر شب تا دیر موقع با دوستان بیرون از خونه بویم می افتم کلی خاطره ی قشنگ و با دقدقه های کوچک که گذشتند . درحال حاظرم بعضی مواقع شب تا صبح خوابم نمیبره و به همه چیز و همه کس فکر میکنم و خوابم مختل میشه گاهی اوقات هم که تنهایی و خاطرات گذشته و آینده ی پیش رو تصور و زندگی تو دنیایی که دوست ندارم توش باشم به من فشار میاره اشکم در میاد و بعضی مواقع شده که زار زار گریه کردم و. ... من نمیتونم خدا رو تو این مواقع شکر کنم یه جور روح وحشی و عاصی دارم که نمیتونم . 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده