رفتن به مطلب

تا حالا شده......


ارسال های توصیه شده

یه چیزی ته دلت باشه ولی وقتی بخوای اونو بگی انگار گلوتو فشار میدن و نمیتونی حرف بزنی

دوست داشته باشی جائی بری فقط برای یک لحظه نفس کشیدن و به دور از همه آدمای دور و برت

خسته شی از زندگی ولی بازم بگی خدا رو شکرت

  • Like 3
لینک به دیدگاه

آره شده خیلی زیاد .

یه جور عقده یه جور درد دل ، کمبود ، بی پولی و ... منو بیتاب میکرد نمیتونستم توی خونه بمونم باید میزدم بیرون .

میرفتم بیرون پیش دوستم صمیمیم انگار برای جنگ به بیرون از خونه اومدم ، دوستم سریع موضوع رو می فهمید و یه خورده آرومم میکرد و بعد دوستای دیگم می اومدن اونا نباید میفهمیدن چه مرگمه تا نمیمه شب با دوستان بیرون میموندم و آخرین نفر با دوست ام بر میگشتیم خونه ، میرفتم و یه چیزایی برای خودم مینوشتم برا اینکه امیدوارشم و صبح از نو و روزی از نو ....

 

الان هم 2 سالی هست شاغل شدم و که دیگه اون کمبودا رو ندارم ولی دیگه دوستام رو نمیبینم و به یاد اون دوران که هر شب تا دیر موقع با دوستان بیرون از خونه بویم می افتم کلی خاطره ی قشنگ و با دقدقه های کوچک که گذشتند .

 

درحال حاظرم بعضی مواقع شب تا صبح خوابم نمیبره و به همه چیز و همه کس فکر میکنم و خوابم مختل میشه گاهی اوقات هم که تنهایی و خاطرات گذشته و آینده ی پیش رو تصور و زندگی تو دنیایی که دوست ندارم توش باشم به من فشار میاره اشکم در میاد و بعضی مواقع شده که زار زار گریه کردم و. ...

من نمیتونم خدا رو تو این مواقع شکر کنم یه جور روح وحشی و عاصی دارم که نمیتونم .

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...