رفتن به مطلب

مقالات قدیمی: "پاسترناک و ژیواگو" (آبان 1337)


ارسال های توصیه شده

در آوریل 1954، تقریبا پس از بیست سال که هیچ اثری از «بوریس لئونیدویچ پاسترناک» انتشار نیافته بود؛ ده شعر بسیار زیبا بنام اشعار کتاب دکتر «ژیواگو» در مجله «زنامیا Zenanmia» (پرچم) که از نشریات مجمع نویسندگان شوروی است، انتشار یافت. پاسترناک در مقدمۀ این شعر نوشته است:

 

«ممکن است در تابستان آینده این داستان بپایان برسد. در این کتاب سالهای 1903 تا 1929 مورد گفتگو و بحث قرار گرفته و در آخرین بخش از آن بجنگ میهنی نیز اشاره شده است.«قهرمان این کتاب «یوری. آ. ژیواگو Yu. A. Zhivago» پزشکی متفکر و جویای حقیت، و انسانی هنرمند و خلاق است، که سرانجام در 1929 بدرود زندگی می‌گوید. در میان یادداشت‌های چند شعر بدست آمده است که یادگار دوران جوانیش می‌باشد. این اشعار در آخر کتاب بچاپ خواهد رسید. در ذیل چند نمونه ای از آنها درج گردیده است:»

 

نام کتاب «دکتر ژیواگو» همراه این اشعار بدین ترتیب در عالم مطبوعات ظاهر گردید. اما تا دو سال پس از این تاریخ یعنی از تابستان 1954 تا 1956 آنچه بر این کتاب گذشته بر ما پوشیده است. نویسنده خود نیز مثل پیش بکار ترجمۀ آثار ا دبی نویسندگان بزرگ اروپا یعنی آثار شکسپیر، گوته، کلایست، ریلکه و رلن بزبان روسی اشتغال داشته است و گاهگاهی نمونه‌هایی از آنها در مطبوعات شوروی بچشم میخورد.

 

در پائیز 1954 که سختگیری های سابق تا اندازه‌ای از میان رفته بود، گروهی از نویسندگان پا از گلیم خویش فراتر نهادند از این رو مقالۀ «پومرانتسف pomerantsev» بنام «صداقت در ادبیات» محکوم گردید و تواردفسکیTvardovsky از مدیریت مجله نوی‌میر Novymir(دنیای جدید) برکنار شد. مقارن همین زمان اشعاری که از کتاب «پاسترناک» بچاپ رسیده بود بنرمی از منتقدان شوروی مورد خورده‌گیری قرار گرفت. آنها معتقد بودند اشعار پاسترناک: «دور از زندگی کنونی [اتحاد شوروی] می‌باشد و نمی‌تواند خواسته‌های مردم امروزه [شوروی] را برآورد.

 

بجز ما در مطبوعات شوروی اثری از کتاب «پاسترناک» تا این اواخر نمی‌یابیم. ازاین‌رو برای روشن شدن سرگذشت «دکتر ژیواگو» بسراغ مصاحبة روزنامه «لوئیتا L,unita» از نشریات حزب کمونیست ایتالیا با منشی مجمع نویسندگان شوروی «الکسی سورکف Alexey rkev» (22 اکتبر 1957) میرویم. در این مصاحبه «سورکف» میگوید: این داستان برای یکی از بنگاه‌های نشر شوروی فرستاده شده است و همة صاحب نظرانی که میتوانند در انتشار آن تصمیم بگیرند، آنرا خوانده‌اند. پس از بررسی کتاب این گروه نامه‌ای برای پاسترناک ارسال داشته و درآن دلایل خود را در عدم موافقت باعقاید او که در کتاب آمده است توضیح داده‌اند. «سورکف» بسخن می‌افزاید که نمی‌تواند برآنها که کتاب‌را خوانده‌اند خرده بگیرد، چون خود نیز با آنان همعقیده است. در این کتاب پاسترناک میگوید در ارزش واقعی انقلاب اکتبر مشکوک است و معتقد است که این جریان بزرگترین جنایت در تاریخ روسیه بوده است. بگفتة «سورکف» پاسترناک خود نیز پاره‌ای از این ایرادها را که در نامه ذکر شده بود پذیرفته و گفته است که مایل است در متن داستانش تجدیدنظر بعمل آورد از این گذشته «الکسی سورکف» یادآور شده است که پاسترناک به ناشر ایتالیائی خود تلگراف کرده تا نسخة خطی کتابش را که برای ترجمه بزبان ایتالیایی بدو سپرده است، پس بفرستد، چون میخواهد درآن تجدیدنظر کند.

 

آنچه از گفته های «سورکف» میتوان دریافت اینست که این کتاب بدلایلی چند مردود شمرده شده و از انتشار آن در شوروی، بدان صورت‌که بوده جلوگیری بعمل‌آمده است. اما نکتة دیگری که یادآوری آن بد نیست این است: مقارن همان زمان که «پاسترناک» نسخه خطی داستان خود را برای ابراز نظر به‌انجمن نویسندگان شوروی ارسال میدارد، رونوشت آنرا نیز به دایره مطبوعاتی «فلترینلی» Felterinelli واقع در میلان واگذار می‌کند و حق ترجمه و انتشار آنرا بزبانهای ایتالیایی-انگلیسی-آلمانی و فرانسوی نیز میدهد. «فلترینلی» خود، یکی از اعضای برجستة حزب کمونیست ایتالیااست. نماینده «فلترینلی» در تابستان 1956 موفق بملاقات‌با پاسترناک میشود و نسخه این کتاب را به ایتالیا می آورد. یکسال از این میان میگذرد و پس از آن «سورکف» مسافرتی به‌ایتالیا می‌کند، اما این مسافرت نتیجه نمیدهد و عاقبت ترجمة ایتالیایی کتاب منتشر می‌شود. در مقاله‌ای که خود «فلترینلی» نوشته است، یادآور شد که «سورکف» در مسافرت خود، باهمراهی یکی از اعضای برجستة حزب کمونیست ایتالیا بهر راهی که ممکن بود کوشیده است تا او را از تصمیم خود منصرف سازد.

 

این کتاب هفتصد صفحه‌ای در اواخر نوامبر سال گذشته در ایتالیا انتشار یافت، پس از چند ساعت، تمام نسخه‌های آن بفروش رفت.خود پاسترناک در مصاحبه‌ای که با روزنامه‌ نگاران خارجی بعد از انتشار ترجمه‌ایتالیائی انجام داده(دسامبر 1957) یادآور شده است که ‌بهیچ روی از انتشار کتابش پشیمان نیست و از کارگردانان ادبیات روس سخت دلگیر میباشد، چون اگر اجازه انتشار آنرا در شوروی میدادند، این مشکلات هرگز بوجود نمی‌آمد.

 

گروهی از منتقدان اروپایی پای رقابت شخصی «سورکف» و پاسترناک را بمیان کشیده‌اند و مقاله «سورکف» را در دسامبر 1957 در روزنامه «پراودا» دلیل آن شمرده‌اند. سورکف در این مقاله نوشته است: «کوششی که درباره پاسترناک و نویسندگان دیگری مانند او، انجام می‌پذیرد، تا در صف مشاهیر ادب قرار گیرند، کاری عبث است» و او آنرا محکوم میکند!

 

اما این‌نظر بهیچ‌روی درست نیست، و بدون‌شک توجیه وضع شوروی در کتاب پاسترناک و بینش اجتماعی او و خصوصیاتی که به «دکتر ژیواگو» داده است، بیش از هرچیز در عدم انتشار آن موثر بوده است البته نباید تصور شود که بطور صریح در کتاب پاسترناک بانقلاب اکتبر حمله شده است و با جمله‌هائی نظیر «جنایت بزرگ در تاریخ روسیه» در آن دیده میشود. از این گذشته پس از مرگ استالین یعنی در تابستان 1956 آزادی نسبته زیادی در مطبوعات شوروی بچشم میخورد مسئولان انتشارات ادبی در این زمان کتابهائی مانند «تنها با نان نمیتوان سیر شد» اثر دودین تسف Dudintsev را در م له توی‌میر و با جلد دوم کتاب «ادبیات مسکوliteraturnayaMoskva» را که محتوی خرده‌گیری‌ها و حملات شدیدی نسبت بسیاست دولت شوروی و حزب کمونیست است اجازه انتشار، داده‌اند. از این گذشته مورخان در این زمان متن تاریخ انقلاب اکتبر و حزب کمونیست را مورد تجدیدنظر قرارداده و بدون شک بسیاری از مطالب‌را روشن‌تر و صحیح‌تر ساخته‌اند. از آنچه‌در بالابشرح گذشت، نتیجه میتوان گرفت که تنها در مورد انقلاب اکتبر نظر خوش نداشتن؛ سبب جلوگیری از انتشار کتاب در این زمان نمیشده است و بی شک باید اشکالات بیشتری از نظر طرز تفکر و پایة ایده‌ئولوژی پاسترناک در کتاب دکتر ژیواگو وجود داشته باشد تا سبب شود که از انتشار آن جلوگیری بعمل‌آید. از‌این‌رو مادر درجه‌اول ببرسی آثار قبلی پاسترناک میپردازیم، تا ارزش ادبی او را پیش‌از انتشار «دکتر ژیواگو» بخوانندگان بنمایانیم و سپس بتحلیل داستان پاسترناک یعنی «دکتر ژیواگو» خواهیم پرداخت و داوری در مورد آنرا بخوانندگان می‌سپاریم.

 

پاسترناک پیش‌ازهرچیز شاعراست و دنیانیز در گذشته بیشتر بدین نام اورا میشناخته و ارزش بر او مینهاده است. اشعار دوران جوانی پاسترناک که یکی در 1917 و دیگری در 1922 انتشار یافته نشان میدهد که او مکتب جدیدی در ادبیات روس بوجود آورده و مخصوصاً سبب آغاز دوره جدیدی در شعر روسی شده است.(1) «میرسکی» منتقد معروف شوروی او را بزرگترین شاعر معاصر روسیه مینامد و «ایلیا ارنبورک» گفته است:«پاسترناک بنائی براستی جدید، در ادبیات روس بوجود آورده است.» هدف ابتدائی پاسترناک که میخواست موسیقی‌دان شود (شاگرد اسکریابین Scriabin بوده است) در اشعارش موثر افتاده است و سبب بروز اوزانی خاص و تنوع و تخیلی قوی شده است، که‌انسان هنگام خواندن، مناظری راکه در آنها بیان می‌شود در خیال خود مجسم می‌یابد. استعاره‌های پاسترناک باوجود آنکه برخلاف منطق معمولی و سوابق ذهنی هنری است، در نظر خواننده هماهنگ جلوه میکند. او پلک چشمان «هلن تروا» را که در خواب است پیشبندی کهنه و عزیز تشبیه میکند. یا میگوید:

 

«باران در آستانه در بجستجوست – باران بوی چوب پنبۀ شیشه شراب را میدهد» و سپس میافزاید:«نوشته های اشرافی نیز که از برابری و برادری سخن میگویند ، درست چنین بوئی دارند.»

 

پاره‌ای از تخیلات شاعرانۀ او بسبک «امپرسینونیسم» است، بدین معنی که او کوشش میکند، اثر هرچیز را در انسان محسوس سازد. به‌بعضی ازاین تخیلات باکمک لغات هماهنگ و استفاده از بدایع شعری چهره‌ای معنوی بخشیده است.این صنایع شعری با پیچیده ساختن معانی و تااندازه‌ای نامفهوم کردن آنها، خواننده را تحت تأثیر قرار میدهد.درآغاز برخورد، خواننده این‌بازی‌های لفظی‌را ساختگی و مصنوعی می‌پندارد، اما پس‌ازکمی تفکر درمی‌یابد ؛که احساسی عالی در شعر نهفته است که منظور شاعر، بهتر مجسم کردن‌آن بوسیلۀ صنایع لفظی بوده‌است.

 

اکنون که ما بنبوغ شعری پاسترناک پی بردیم ، باتوجه به‌وارستگی او، درمی‌یابیم که در آمیختن آثار این هنرمند بااغراض سیاسی تاچه اندازه رنجبار و برای خود او مایوس‌کننده است.پاسترناک از پدرومادرش(پدر او(2) نقاشی برجسته و مادرش موسیقی دانی معروف بوده است.) هنر شاعری و موسیقی شعررا بارث برده است. اما آنچه بوارثت باو رسیده است، چیزی جز مایۀ کار نیست و کوشش این مرد بااستعداد اورا بذروه کمال کنونی رسانده‌است. شعر زندگی روزانه اوست چه در خواب و چه در بیداری، چه‌در کار و چه‌در استراحت...

 

اکنون به کتاب «دکتر ژیواگو» برمی‌گردیم. پاسترناک در دوره جنگ جهانی‌دوم در بیم و هراس بود و خود در داستان دکتر «ژیواگو» یادآور شده است که جنگ جنبشی را درمیان روشنفکران شوروی برانگیخته‌ بود و ممکن است فکر نوشتن این داستان از همین زمان در پاسترناک پیدا شده باشد. بهر تقدیر ما برای روشن‌شدن مطلب اصلی بتحلیل اجمالی کتاب «دکتر ژیواگو» میپردازیم تاشاید کمی از معمایی‌که بوجودآمده است پرده برگیریم.

 

شخصیت دکتر «ژیواگو» تا اندازه‌ای همانند نویسنده کتاب میباشد و میتوان اورا باقهرمانان داستانهای «پروست» مقایسه کرد. خصوصیات اخلاقی و فردی «ژیواگو» در این کتاب بتدریج ظاهر میشود.

 

در آخر کتاب خواننده این قهرمان را سطحی و بدون تعمق می‌یابد ؛ البته بهیچ روی نباید « پاسترناک» را خود دکتر ژیواگو پنداشت. اما چون هر نویسنده‌ای بدون تعمد مقداری از شخصیت خود را بر قهرمان کتاب تحمیل میکند، این امر طبیعی است که ژیواگو کمی از روحیات پاسترناک را دربردارد. ولی دکتر ژیواگو، از نظر پاکدامنی و انسانیت بمراتب از پاسترناک بالاتراست و شاید بتوان او را کمال آدمیت از نظر پاسترناک پنداشت.از سوی دیگر « پاسترناک » قهرمانش‌را در جنبۀ فعالیت‌های‌اجتماعی باندازه‌ای پائین می‌آورد که میتوان نام «آدم زیادی» راکه در ادبیات روس سابقه دارد و منطور از ان افراد بی‌طرف و منفی میباشد، براو گذاشت.

 

«ژیواگو» بدون اینکه خود را بکثافات زندگی بیالاید، از میان آن میگذرد و بهیچ‌روی اثری‌عمدی درزندگی عمومی، نه خوب و نه بد، باقی نمی‌گذارد. کسانیکه او آنان‌را دوست میدارد و زنهائیکه اورا دوست میدارند، بسبب همین روحیۀ عجیب، یکی از پس از دیگری او را‌ ترک میگویند، و عاقبت بی‌یار و یاور درمحیطی تنها باقی میماند. او خودرا پدر کودکانی که این‌زنان از او بوجود آورده‌اند نمی‌داند وبرغم خواستۀ درونی و نظرات پسندیده روحیش، قادر بشرکت در فاجعۀ زندگی آنان نیست و نمیتواند ایشان را یاری کند.سرگذشت رابطۀ او بامردم افسانۀ شکست و ناکامی است . بقول خود «پاسترناک»: «رودین» قهرمان اثر معروف «تورگینف» از اجداد «ژیواگو» می باشد.در حقیقت «ژیواگو» بیشتر به «ابله» داستایوسکی و بعضی از قهرمانان «چخوف» همانند است. در وجود «ژیواگو» این استعداد راکه بردانش و عزم خود چهره عمل بپوشاند ، نمی‌یابیم او پیروزی از این راه‌را نمیشناسد. در وجود این قهرمان فتح‌بزرگی بچشم میخورد که در نظر بسیاری از مردم شکست جلوه میکند. او با هرمحیطی میسازد و وضع نامتزلزل خودرا در محیط خویش، که حتی امید شهرتی جهانگیر نمیتواند این آرامش را از او بازستاند، پیروزی بزرگ خود بشمار میآورد. در قسمت آخر کتاب غایت پیروزی «ژیواگو» را خواننده بچشم میبیند، این فتح بزرگ در اشکهای «لارا»، بزرگترین معشوق زندگی‌او، که در سال 1929 بروی جنازه‌اش فرومیریزد، بوضوح تصویر شده‌است.

 

قبل از پاسترناک هیچیک از نویسندگان روس یک «آدم زیادی» بدین کمال و رشد، نیافریده‌اند!برخلاف «آدم زیادی» داستایوسکی در داستان «ابله» ، «ژیواگو» بهیچ‌روی شبیه‌مسیح و روحیاتی که مردم برای‌او قایلند نیست.

 

«ژیواگو» در صحنه‌ای که دورنمایی از پاشیدگی اجتماع روس – آنهم در اوج این آشفتگی یعنی سال 1917 –در آن تصویر شده است، نمایان میشود وضع او نسبت بتغییرات بزرگ اجتماعی که در این زمان بروز کرده بود، درست مانند روحیات روشنفکران معمولی است. باوجود اینکه از آغاز جوانی برجبر تاریخی و ترقیات اجتماعی در روسیه واقف بود، هرگز بدین اندیشه که در این تحول بزرگ موثر باشد نیافتاده است. میل ندارد با کسانیکه بگمانش در این جریان تاریخی موثرند، آشنا شود، و در ملاقات‌هایی که اجبارا با اینگونه اشخاص برایش دست میدهد، بخوبی پیداست که د خود نسبت به آنان تنها احساس ترحم میکند.

 

بدنیست یادآور شوم: که معنی این سخنان این نیست که «ژیواگو» نسبت بانقلاب بی‌اعتناست. انقلاب در او تاثیری عمیق گذارده و در داستان وضعش نسبت بپیش‌آمدهای سیاسی بانهایت روشنی منعکس شده است.

 

در صحنه‌ای که او با «لارا» قبل از اینکه آشنایی آنان بعشق بینجامد روبرو میشود؛ژیواگو فیلسوفانه درباره وضع سیاسی روسیه در تابستان 1917 صحبت میدارد، و بخوبی از لابلای کلمات او خصوصیات بیطرفنه «آدم زیادی»اش بچشم میخورد. میگوید هیج نیروئی قادر نیست ، براین جبر تاریخی بندبزند، این وضع درست مانند نیروهای طبیعی است که جلوگیری از آنها کاری عیث و بیهوده است. میگوید:

 

شب گذشته، من ناظر یک اجتماع عمومی بودم چه منطرۀ عجیبی؛ مادر فرتوت روسیه، بجنبش آمده بود. او دیگر قادر نیست خود را از حرکت باز دارد پیش میرود. و نمی‌تواند پیشروی خود را متوقف کند. سخن میگوید و توانایی جلوگیری از سخن گفتن را ندارد. این درست نیست که ما تنها مردم را ناطق بنامیم، ستارگان و درختان بگرد هم آمده ‌اند و سخنرانی می‌کنند؛ گلهایی که شب هنگام می شکفد نیز، بیانی فلسفی یافته، بجر و بحث پرداخته‌اند. بناهای سنگی هم جزیی از اجتماعات عمومی شده‌اند.»این اندیشه‌ها که با خیال رویائی او درهم آمیخته برای «لارا» بیان شده است. «لارا» در جواب میگوید که او نیز دریافته است که درختان و ستارگان در این اجتماع شرکت میجویند.

 

«لارا»...تنها،«لارا» قادر بدرک افکار «ژیواگو» بود و خود نیز افکاری همانند او داشت. همین وضع ذهنی و طبیعی نسبت بکشمکش‌های اجتماعی و انقلابی ، سبب شد کششی میان «ژیواگو» و «لارل» بوجود آید. پس‌از‌چندی‌این کشش بعشق بزرگ این‌دو انجامید.نکتۀ قابل توجهی که در اینجا یادآوری آن ضرورت دارد یاد داشت کوتاهی است که‌از شاعر بزرگ دیگر روس یعنی«مارینا تسوه‌تا اوا Marina Tsvetaeva در کتاب «زندگی خواهر من»، درباره وضع روحی «پاسترناک» دردوره انقلاب اکتبر، بجامانده است این یادداشت که در 1924 نوشته شده است، پاسترناک را در برابر انقلاب، و تاثیر انقلاب‌را دراو بخوبی جلوه‌گر میسازد. او نوشته است:

 

«پاسترناک از انقلاب، بهیچ‌یک از پناهگاه‌هایی که دیگر روشنفکران بدانها پناه میبرند التجانه جست. (درمقابل انقلاب هیچ پناهگایی، جز سوراخ‌های باز میان ابرها وجود ندارد.) در حقیقت، پاسترناک وانقلاب بایکدیگر مصادف شدند. او انقلاب را، اولین بار از دور، بادرخشش فشفشه‌ها که چون خودشه ذرت در فضا پراکنده می‌شد بچشم دید. بانگ انقلاب را از همهمه‌ای که از جاده ها برمیخاست ودر خوا بال میگرفت شنید. انقلاب خود را باو رسانید، او نیز انقلاب را مانند بسیاری از چیزهاکه در زندگیش پذیرفته بود، بسبب خوی طبیعی‌اش قبول کرد، در آینده روزی پاسترناک سخن خود را دربارۀ انقلاب ، خواهد گفت و درست همانگاهی که انقلاب خود نیز در بارۀ خودزبان بگشاید؛ در تابستان 1917 او همراه انقلاب راه می‌سپرد و بادقت بسخنان او گوش فرا میداد.»

 

برخلاف میل «ژیواگو»، جریانهای انقلابی در زندگی او دخالت میکنند و او روش منفی اطاعت «آدم زیادی» را دراین مورد نیز بکار می‌بندد و چندی نمیگذرد که از همین راه خودرا با محیطش ظاهراً هماهنگ می‌سازد. پاسترناک مرتباً چنین صحنه‌ها را در کتابش بوجود میآورد تا وضع قهرمانش را در برابر پیش‌آمدهای تاریخی نشان دهد و چگونگی اثری راکه در او باقی میگذارد نمایان سازد. در روزهای اکتبر که تیراندازی بی‌هدف در خیابانهای مسکو سبب‌میشود که عبور مردم امکان‌ناپذیر گردد و مهمانانی که بمنزل «ژیواگو» آمده‌اند همچنان در آنجا باقی بمانند. پاسترناک برای‌اینکه رنج و عذاب بیشتری را مجسم سازد مینویسد:

 

«در این زمان پسر «ژیواگو» نیز مریض شده بود.» عاقبت هنگامیکه «ژیواگو» قدم بخیابانها میگذارد، بیش از تابستان گذشته، احساس میکند که جریانهای تاریخی جنبۀ طبیعی و بستگی به‌دنیای مادی و جسمانی دارد:

 

«نوعی شباهت میان آنچه در اخلاق مردم تکوین یافته بود و آنچه در دنیای مادی و جسمانی دیده می‌شد در میان پیش‌آمدهای دور و نزدیک در زمین و فضای گرد آن بچشم میخورد. در پاره‌ای جاها صدای تک تک گلوله ها، که مقاومت درهم شکسته‌ای را نشان می‌داد، بگوش میرسید. اخگر های ضعیف تقریبا از میان رفت، آتش زبانه می‌کشید و در جایی از افق دور دست‌ محو میگردید. بوران برفها را درهم می‌پیچید و دایره هایی قیف مانند بوجود می‌آورد، از راه مرطوبی که زیر گامهای ژیواگو بود، بخار برمی‌خاست....»«ژیواگو» بوسیله روزنامه‌ها، در این وضع روحی، بمقررات کمیسر های محلی و قوانین دولت انقلابی پی‌میبرد ، دراین‌زمان نزد خود درمییابد که چگونه باید اخبار را تفسیر کند.«... بزرگی و ابدیت [تکرار جریانهای تاریخی] در این لحظه اورا تکان داد و از پای درآورد...»

 

«ژیواگو» بمدخل ساختمانی پناه میبرد تا روزنامه ها را بخواند در این هنگام، پاسترناک از بیان سرگذشت «ژیواگو» منحرف میشود و شخصیت دیگری را بطور غیرمنتظره وارد صحنه میسازد: در این وضع ، یعنی در دالان ورودی خانۀ ناشناس پاسترناک «ژیواگو» را وامیدارد با جوانی که همزاد او میتوان نامید، آشنا شود.این شخصیت جدید، یکی از ارکان داستان اوست و در سراسر این کتاب بسان فرستاده عالم غیب، درلحظه های بحرانی نمایان میشود، راه پیش‌پای «ژیواگو» میگذارد و او را بدان راه میراند.

 

هنگامیکه بخانه باز میگردد اخبار روزنامه ها را برای خود تفسیر می‌کند:

 

«... سخن در اینست که نابغه‌ای در تمام اینها دست داشته است اگر بکسی الهام شده که دنیای جدیدی بنا سازد و دورۀ تازه‌ای را آغاز کند بناچار باید محیط را برای هموار سازد. پیش از شروع به بنای دوره جدید باید منتظر بماند تا دورۀ کهن بپایان برسد. او محتام به‌امدادی صحیح (یعنی غیر ص699) و عبارتی جدید، و صفحه‌ی سفید است. توجه کنید؛ در اینجا چیزی بی‌سابقه معجزه‌ای تاریخی، بروزی نامنتظر، بدون اعتنا به جریان زندگی بمیان آن فروریخته است.

 

این معجزه، نه از ابتدا، بلکه از ص699 آغاز گردیده است، نه در زمانی که قلا تعیین شده بود، بلکه درروزی معمولی، در همانگاهی که «ترموای» های شهر در حرکت بودند؛ این چیزیست که بیش از یک پیروزی درخشان، انسان را بشگفتی وامی‌دارد. تنها مردی بزرگ و برجسته میتواند تا این اندازه خارج از زمان و مکان باشد.»

 

بزرگی پیش‌آمدهای انقلابی و شور «ژیواگو»درباره آن بدین‌معنی نیست که او بتمام هدفهای انقلابی تمایل دارد.

 

چند سال بعد هنگامی که همراه خانواده‌اش از مسکو قحطی زده که بیماری «تیفوس» نیز وبال آن شده است میگریزد و به «اورل» پناه می‌برد امیدوار است که جالیزی بوجود آورد و از فروش محصول آن، زندگی خود را سامانی بخشد.

 

بااینحال بهیچ‌روی غلتک جبری تاریخ را از یاد نمیبرد و خود را برای مقابله، باروش خاص خود آماده میکند، به پدرزنش میگوید:

 

«ما باید از آغاز درباره روشی که لازم است دربرابر بعضی از اتفاق‌ها پیش گیریم، موافقت کنیم. در اینکار باید کم‌رویی را کنار بگذاریم و سبب شرمساری یکدیگر را نیز فراهم نیاوریم.»

 

منظور «ژیواگو» روشن است. میخواهد خودرا قبلا آماده سازد که‌اگر جنبش ضدانقلابی روی‌دهد و قدرت را بدست گیرد، رفتار خود را در مقابل آن نیز تعیین کرده باشد.

 

خانواده «ژیواگو» در نظر دارند‌که در صورت بروز این «کودتا» قسمتی از ملک سابقشان را که از آن زن «ژیواگو» ست، تصرف کنند. «گرومکو» پدر زن ژیواگو میگوید:

 

«آیا آن شب طولانی زمستان را که روزنامه هایی آوردی و در آنها قوانین جدید منتشر شده بود بیاد داری؟ در خاطرت هست ، چه اندازه این قوانین قطعی بودند آنقطعیت این قوانین ما را باطاعت وادار ساخت. اما پاکیزگی ابتدایی اینگونه چیزها تنها در مغز مقنن آنها باقی می‌ماند، آنهم تنها در اولین روز تدوین. روز بعد سالوس و دورویی سیاستمداران، این قوانین را زیروزبر می‌سازد. چه بگویم؟ این فلسفه [یعنی کمونیسم] بسیار بامن بیگانه است این دولت بر ضد ماست .کسی از من نپرسیده که آیا بااین آشفتگی موافقم یا نه! اما آنها بمن و برفتار من اطمینان داشته‌اند حتی به‌رفتاری که تحت فشار بپذیرم. آنها مرا وادار کردند تا نظرشان را بپذیرم.»

 

پیرمرد برای «ژیواگو» شرح میدهد که ادعای تملک زمین را نخواهد کرد، اما تنها کاری می‌کند که حق استفاده از آنرا برای خود تأمین سازد «گرومکو» پیر میگوید:

 

«... در روسیه تاریخ تملک شخصی بپایان رسیده است. اکنون خانوادۀ «گرومکو» نیز باید با تملک در قرن نوزدهم خداحافظی کند .»

 

پاسترناک بااین روش درباره وضع زندگی قهرمان خود و تأثیر محیط اجتماعی در او صحبت میدارد. در روش او هیچ خرده‌گیری و بحث و انتقاد، مانند آنهائیکه تحت تأثیر اینگونه اتفاقات تاریخی و اجتماعی قرار میگیرند، وجود ندارد.

 

منظور «پاسترناک» اینست که اگر شخصی مانند قهرمانش بخواهد در این چنین محیط اجتماعی، زندگی کند و اخلاق خود را بدون از دست‌دادن شخصیتش حفظ نماید، چه باید بکند؟«ژیواگو» خودنیز در برابر شخصیت دیگری قرار دارد که بدوصورت مختلف ظاهر میشود . «پاول آنتی پف» جوان کارگریست که در کودکی یتیم میشود و خانواده‌ای از کارگران راه‌ آن او را بپسرخواندگی پذیرفته بزرگش میکنند. او جوان و عاقل و بااستعداد اما ناراحت است . پس از اتمام دانشکده «پاول» بادختری که خودش معتقد است از نظر تفکر و درایت بر او رجحان دارد ازدواج میکند.

 

بدین سبب کم کم بمیان روشنفکران قدم میگذارد و در صف آنان درمیآید. دختری که با او عروسی کرده ،کسی جز «لارا» نیست که بعدها پس از جدائی ازاو، مورد عشق بزرگ «ژیواگو» میشود و «ژیواگو» حرمت این عشق را یک‌عمر در خود مانند امری مقدس نگاه میدارد. او مردی عادی و منزوی است، اما پاول نقطۀ مقابل او یعنی انسانی فعال و کوشاست در آخر جلد اول کتاب، پاسترناک شخصیت اورا چنین تصویر میکند:

 

«دوقیافه و دو احساس، خصوصیات اخلاقی اورا تشکیل می‌دادند. افکار او بطور غیرعادی، روشن و صحیح بود بنحوی غیر طبیعی پاکی‌اخلاق، حفظ عدالت و انصاف در سرشتش وجود داشت. احساسات او گرم و شریف بود. اما آنچه مانع می‌شد که در نوع خود فرد برجسته‌ای گردد، تابتواند راه های حدیدی بوجود بیاورد، عدم وجود قضاوت در ضمیرش بود. این همان نیرویی است که از پیش‌بینی‌ها پرده برمی‌گیرد. و هماهنگی بی ثمر پیشگویی‌های بی نتیجه را، متزلزل می سازد.... هنگامیکه پی‌برد این جریانها آنچنانکه تصور میکرد نیستند‌، هرگز اشتباهش را نپذیرفت و قبول نکرد که تفکر او دربارۀ نظم جهان بسیار سطحی است. [ظاهرا این نکته اشاره‌ای به‌شکست او در ازدواج با «لارا» است] پس از چندی بدین اندیشه افتاد که قادر است در کشمکش میان زندگی، و نیروهای تیره‌ای که آنرا فاسد می‌سازند، داور شود و زمانی بدین فکر خودرا بازی داد. حتی هنگام روز هم خواب تیز‌کردن شمشیرش را نی‌دید ، تا در برابر زندگی قیام کند .احساس ناکامی بکامش تلخی می‌بخشید. انقلاب او را مسلح می‌ساخت.»

 

یکبار دیگر «آنتی‌پف» باشخصیتی دیگر و نامی دیگر در کتاب نمایان میشود. این‌بار نامش «استرل‌نیکف» فرمانده ارتش سرخ در «اورال» است.

 

«ژیواگو» را گروهی از سربازان بگمان آنکه جاسوس است دستگیر و در قطار راه‌آهن زندانی میکنند سپس او را بنزد «استرل‌نیکف» می‌برند. او میگوید که اشتباه کرده‌ اند و «ژیاگو» را بجای کسی دیگر گرفته‌اند. «استرل‌نیکف» قول میدهد که آزادش کند، اما میپرسد: چرا دراین بخش دورافتاده «اورال» زندگی میکند، آیا وارث صاحب کارخانه‌های محلی است؟... «ژیواگو» اعتراف میکند که زنش وارث آنان میباشد ... اما این موضوع باو که فقط شوهر زنش است نمی‌تواند ربطی داشته‌باشد!

 

او فقط بدنبال آرامش در میان طبیعت بدانجا پناه آورده است. سپس «استرل‌نیکف» بالحنی شدیدتر میپرسد:

 

- چرا اوکه پزشک است بارتش سرخ نپیوسته تا در معالجه زخمیان جنگ یاری کند:

 

« ... از اینها گذشته شما پزشکید ... و اکنون ما در جنگیم . این موضوع که مستقیما بمن مربوط است ؟ ... یک فراری ... چه دلیلی دارید ؟

 

«ژیواگو» :

 

- من دوباز زخمی شده‌ام ، ازاین رومرا از خدمت معاف کرده‌اند.

 

«استرنیکف – آنتی‌پف» :

 

- اکنون من انتظاردارم برگه‌ای از طرف مقامات ... فرهنگی و بهداری... بمن نشان دهید که درآن شمارا یکی از هم‌میهنان قابل اطمینان، یک طرفدار حکومت شوروی ، و شخصی که از نظر سیاسی بتوان باو اطمینان کرد معرفی کند. آقای عزیز این برگه بهترین حکم برائت شماست ...

 

«ژیواگو» پاسخ می دهد:

 

- من میدانم شما در باره من چه فکر می‌کنید اگر از افق دید شما بدین موضوع بنگریم، حق بجانب شماست، این بحثی که شما طالبید مرا بدان بکشانید من ازمدتها پیش با مدعی‌خیالی خویش‌داشته‌ام. البته این نکته‌را قبول دارید که من برای آنکه از این بحث نتیجه بگیرم باندازۀ کافی وقت داشته‌ام. اگر بواقع آزادم، بگذارید بروم و اگر نه، در اختیار شما هستم. در رفتار من چیزی وجود ندارد که بکوشم در نظر شما خود را از آن تبرئه کنم . »

 

دو مرد در چنین وضعی از یکدیگر جدا میشوند . نتیجه این دیدار در ملاقات بعدی که چندماه پس‌ازاین صورت میگیرد، روشن میگردد.

 

«ژیواگو» دراین میان به‌زن «آنتی‌پف» که از او جدا شده است عاشق میشود. او‌پس‌ازاینکه بدست پارتیزانهای سرخ‌ ربوده و در جنگهای سیبری وادار بشرکت میشود، به «اورال» بازمیگردد. اما در این مدت وضع «استرل نیکف» دچار تغییری شده است و او مانند بسیاری از افسران سابق گرفتار توطئه‌چینی دیگران گردیده و برای دستگیری‌اش جایزه تعیین شده است. از اینرو در جنگلها پنهان می شود و کوشش می کند که خود را بچنگ آنان نیندازد، اما سخت تعقیبش می کنند، سرانجام به‌تنها پناهگاه، یعنی خانۀ «ژیواگو»، که اکنون در آن تنهاست زیرا زنش را بشرق دور فرستاده است روی می‌آورد. دریک لحظه طپش قلبها بگوش میرسد. صمیمیتی، انسانی و برادرانه، از ضمیر آنان می‌جوشد و در لحظه‌ای سراسر وجودشان را فرا میگیرد.

 

دراینجا هر خوانندۀ آشنا به‌ادبیات روس بیاد آخرین آخرین صحنۀ «ابله» داستایوسکی می‌افتد، همانجایی که در خانۀ«راکوژین» دو رقیب، کنار جنازۀ «ناستتزیا فیلی‌پوونا» در برابر هم قرار می گیرند و رنج شان محبت میزاید!

 

شبانگاه «استرل‌نیکف/ آنتی‌پف» خودکشی می‌کند. «ژیواگو» زنده می ماند و راهی دور، یعنی انتهای روسیه تا مسکو را می سپرد. درانجا زندگیش بسان گیاهان می‌شود و نقشی که از تلاش انسانی در اوباقی مانده بود میمیرد. عاقبت به چهرۀ ولگردی روشنفکر در اجتماعی که خودرا در ان سرگردان می یابد، درمی‌آید.

 

* * *محور اصلی‌داستان اختلاف خصوصیات اخلاقی «ژیواگو» و «استرل نیکف/ آنتی‌پف» است. این اختلاف میان مردی ساده و منزوی که دارای خصوصیات باطنی برای کارهای مفید است و احساس می کند که انسان در این دنیا قادر بانجام کارهای خوب باشد ؛اما در خود یارای ظاهر ساختن این تمایلات را نمی‌بیند، باانسانی پرشور و فعال است. هردواینان در آشوب تحول اجتماعی که سازشی با تفکرات و احساسات آنان ندارد و گرفتاری به امر نان بدو اجازه نمی دهدکه توجهی به احساسات «ژیواگو» و تفکرات دور و دراز و رویائی «استرل‌نیکف» بکند ، از میان میروند.

 

«پاسترناک» در مقایسۀ این دو بطور روشنی علاقۀ خودرا بیکی از اینان می دهد، در آغاز داستان در حین صحبت از «آنتی‌پف» و مردم مانند او می گوید:

 

« ... دورۀ تحولی که درآن دنیای جدیدی بنا نهاده می‌شود، برای آنان پایان خودشان است. آنها آمادگی پذیرفتن چیزی دیگر را ندارند، آنها چیز دیگر را نمی‌یابند. آیا می‌دانید چرا این معمای بی‌پایان درآنها بوجود آمده است؟ زیرا طبیعت استعدادی خاص بدانها نبخشیده است، از این رو آنان آمادگی قبول همه چیز را ندارند! انسان برای زیستن بدنیا می‌آید-، نه برای آمادۀ زیستن شدن ! زندگی خود – استعداد زندگی ، بی اندازه جدی و اضطراب انگیر است ...

 

چون استعداد زیستن، در «ژیواگو» وجود داشت همۀ آنها که «ژیواگو» نمی‌توانست حتی شادی هم بدانها به‌بخشد، اورا دوست می‌داشتند مردی که پاسترناک در کتاب خود آفریده است از خودخواهی و ریب و ریا بدور است. هرگاه، مخاطرات زندگیش را در نظر آوریم، اوا انسانی واخورده و محکوم می یابیم. قهرمان او «آدم زیادی» کاملی ای است که از صمیم قلب نسبت بدیگران گذشت می‌کند و این اغماض را تحمل می نماید. این موضوع در بیست و پنچ قطعه شعری که در آخر کتاب آمده است صریحا بچشم میخورد. این اشعار بجز معانی خاص خود که پاره‌ای از آنها عاشقانه و بعض دیگر ستایش معبودی است بهیچ روی با داستان کتاب مربوط نیست. تنها پاسترناک این اشعار را از آن نظر به آخر کتاب صدوچهل هزار کلمه‌ای خود افزوده که با زندگی قهرمان کتاب و روحیات او مربوط بوده است.

 

درخاتمه باید یادآور شویم که زمینۀ اصلی تفکرات نویسنده باعقاید رسمی دولت شوری مغایرت دارد «یوری‌آ . ژیواگو» در این کتاب میگوید:

 

«اگر روزی بخواهیم، آنچه جبر تاریخی خوانده می‌شود،بنحو دیگری، جز تولید و نابودی دائمی مورد بحث قرار دهیم برانسان آشکارا معلوم می‌شود که او قدرت درک تاریخ را ندارد و تحولات تاریخی مانند رشد گیاهان باچشم دیده نمی شود. در تاریخ، جنگ ؛ انقلاب، پادشاهان و «روبسیبرها»، جز خمیر مایه، چیزدیگری بشمار نمی‌آیند و آنان‌که انقلاب می‌کنند، بیش از مؤسسان مذاهب نیستند آنها میخواهند، در چندساعت ، یا چند روز نظم و سامان کهن را ریشه‌کن سازند. روح اینان پس از چند سال مورد ستایش قرار خواهد گرفت. اما آزادی ... آزادی حقیقی، نه آن آزادی که تنها باکلمات ابراز می‌شود، از آسمان بدون اینکه کسی آنرا به بیند، نزول می‌کند و به‌سبب یک اشتباه ظاهر می‌شود.»

 

پانوشت‌ها:

 

(1) آثار نظم او که معروف میباشد عبارتست: «خواهرمن»، «زندگی»، «زندگی دوباره»، «در قطار صبحگاهی»، «زمین پهناور»، و داستان منظوم «سپتورسکی» آثار معروفی شعرش «نامه نجات‌بخش» و « » می‌باشد.

 

(2) لئونید پاسترناک نقاش و کنده گرمعروف روس در 4 آوریل 1962 در «اوسا» بدنیا آمد و 14 ژوئیه 1945 در آکسفورد(انگلستان) بدرود زندگی گفت.

 

منابعی که در تنظیم این‌مقاله استفاده شده‌است:

 

Doctor Zhivago Boris Pasternak (Pantheon)

 

Der Spiegel( 10 سپتامبر 1957) و (29 اکتبر 1958)

 

Encounter(مه 1958) – Newsweek(8سپتامبر 1958)

 

Time(15 سپتامبر 1958) Der Grouse Brockhaus(جلد 9 چاپ 1956)

 

اطلاعات مقاله:

 

مجله سخن، شماره 7، آبان 1337، ص 703-691

 

مجموعه: لاله تقیان، جلال ستاری

 

آماده سازی برای انتشار: صادق منفرد

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...