رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

اگه این یه امتحانه که باید بگم خیلی سخته...خیلی

تو واسه هر کارت دلیل داری ...می دونم ...ولی ...

لطفا دل شکستن و توش حذف کن

قصه قشنگی نمیشه

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 67
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

اگه یه روزی گذرت به کوچه باغ ما افتاد

اگه خواستی بیایی تو حیاط خلوت لحظه های عبورم

فقط یادت باشه یه وقتی پاتو نزاری روی برگایی که واسه تک تکشون درخت تنومند زندگیم عمری رو سپری کرده و باهاشون خاطره داره

آهای رهگذر...

این خونه حرمت داره

و مهمون برکت

قدمات گلبارون اگه سری زدی به کلبه احساس ما.

28-07-92

22:20

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

این سحرم میگذرد

همانند نسیمی که از باغی میگذرد و حالو هوایش را عوض میکند

اینبار باغ منتظر طلوع خورشیدیست پر فروغ

روشنایی میخواهد از جنس آفتاب

سحر را بخاطر بسپار

شب گذشتنیست و

صبح امید در راه.

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

دنیای عجیبیست ...!

گاهی، بعضی، برای یاد دادن درسی از زندگی پا به دنیایت می گذارند

و شاید حضور آن بعضی باعث شود خود را با درونت بیشتر آشنا کنی

آهای تو...آن بعضی که هنوز رد پایت در خیالم هست... ولی هنوز جایگاهت را نمی دانم

ازت ممنونم که من فراموش شده ام را با من کنونی ام آشتی دادی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

کاش میشد

همانند دوران کودکی

که سنگ هایی زیبا در کمد به یادگار جمع می کردم

لحظه های خوش این ایام را نیز

در جایی بدون تغییر نگه دارم

اما نه این لحظه ها سنگند که بمانند

و نه من کودک، که فارغ از امروز، دل خوش کنم به خاطره دیروز

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

دیروز اونقدر انرژی داشتم که بیام و بخوام همه شو یکجا بپاشم رو کاغذ

بنویسم و بنویسم...از خوشی و از احساس امید...از طعم خوشبختی

اما...

این اماشو دوس ندارم

این اما همه چیز و خراب کرد

اون حس شیرین و عسلی رو

اون احساس های خوب با همه ی موج های مثبتشون

نتونستن مقابل یه موج پر دامنه و برد مخالف بایستن

تو یه روز هم تجربه فراز رو داشتن و هم تجربه نشیب، سخت بود

واقعا سخت بود

هرچقدر هم خودتو دلداری بدی مثل شیرین کردن یه دریای شور با یه فنجون شکر میمونه

 

این طوری که نمیشه...حالا یه اما هم من میارم

اما من امیدوارم ...تمام سعیم رو میکنم ...واسه موج های بعدی باید به دنبال یه اسکی بگردم

این دفعه نمی تونی به همین راحتی من و از هم بپاشی

  • Like 5
لینک به دیدگاه

گاهی یه جایی هستی یا با یه اتفاقاتی مواجه میشی که نمی دونی دلیلش چیه که الان اون جایی

مدتها ممکنه بگذره و بفهمی اون روز چرا اونجا بودی...به چه هدفی

ممکنه یه چیزایی یاد بگیری که ندونی کجا بدردت میخوره..اما مدتها بعد بطرز عجیبی به دردت بخوره

حتی ممکنه یه آدمایی بیان تو زندگیت که نقش اصلیشون و ندونی ولی یه روزی بفهمی برای یاد دادن درسی از زندگی پا به دنیای تو گذاشته بودن

 

الان میفهمم که هر چقدر هم یاد بگیری بازم کمه...هرچقدر هم علمت و زیاد کنی بازم کمه

 

خدایا کاری کن هر روز در حال یادگیری باشم و آموخته هایم را به کار ببرم و مفید باشم.

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

شاکیم..آره این بار واقعا شاکیم

اگه به تو نگم، شکایتمو کجا ببرم

قرار نبود مقابل سادگی من این همه غرور جلوم دیوار شه

جواب بده...من منتظرم

حتما یه جواب قانع کننده داری

به من نگو ولی یه کاری کن...من مطمئنم بزرگی تو از همه ی دیوارای دنیا بلندتر

  • Like 3
لینک به دیدگاه

گاهی دلم میخواد تو تنهایی خودم بهش گوش کنم

آرومم میکنه

لازمه

 

دستم به آسمون نمیرسه ...میتونم که ستاره ها رو برای خودم بشمارم ...هر چند که همه شو نشمارم.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

من ساده ام و سادگی را دوست دارم

یکرنگی را

لحظه های ناب مهربانی را

درست مثل همان زمان که قطره ی شبنمی از گلبرگی میچکد در حوض

همان زمان که صدای گنجشکی میپیچد در باغ

همان زمان که بوی تو می آید

من آن سبز نگاه روشنت را دوست دارم.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

تو که گفتی بدبین نباش یه کاری کن تو ذوق سادگیم نخوره

یه کاری کن مطمئن شم بازم با یه لبخند ساده میشه دنیا رو رنگی کرد

4-بهمن-92

  • Like 5
لینک به دیدگاه

امشب...

گفتن از امشب خیلی سخت بود

امشبی که فرق داشت با دیشب ها ...خیلی زیاد

خیلی تلخ بود..به تلخی یک حقیقت محض

نمیدانست با چه آبی این دل سوخته را تسلا باید داد

درست زمانی که فکر میکرد دری باز شده است از نور .. از جنس روشنایی

حجوم تاریکی کورش کرد

نیستان وجودش با مشت مشت آب برداشتن دست های کوچکش از چشمه ی اشک خیال خاموشی نداشت

خدایا صبرت را امشب بفرست تا برایش لالایی بخواند

لالایی با بیت بیت امید و آرامش

  • Like 6
لینک به دیدگاه

ایستاد....برگشت پشت سرشو نگاه کرد....چشماشو بست و با خودش فکر کرد؛ دلش می خواد یه بار، فقط یه بار برای همیشه، شایدم برای آخرین بار یه فرصت بده...منتها نمیدونست این فرصتو داره به خودش میده یا...

قصه قصه ی آدماست... همونایی که اگه بخوان و اگه بخوای داستانشون طعم شیرینی میده.

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

نمی دونه چطوری طاقت آورده !

اونی که با نوشتن خودشو خالی می کرد، چطور تونسته ننویسه برای دل خودش !

 

توی این سه سال خیلی وقتا شده بود که از خوشحالی بخواد پرواز کنه...از ذوق سر از پا نشناسه...از ته ته دل بخنده و شاد باشه

یا حتی خیلی وقتا شده بود که دلتنگ بشه ...غصه بخوره... احساس تنهایی کنه

همه شون گذشت و خاطره شد

اما...

این هفته های آخر هیچ وقتِ هیچ وقت از یادش نمیره

روزایی که با چشمایی که از هم باز نمیشد رفته بود دانشگاه

روزایی که با زمین و زمان قهر بود

مگه چی خواسته بود؟!

همش با خودش فکر می کرد، کاش میشد یک روز بعد اون همه هفته های سخت و تلخ بیدار شه و ببینه یه خواب بوده، یه خواب بی تعبیر

ولی نه خواب بوده... نه میگذره

حداقل یه کاری کن دیگه یادش نیوفته...پاک کنت کجاست؟ پاکش کن، خورده هاشم بریز تو دریای مهربونیت

شاید حرفایی زده که نباید میزده...دل عزیزاشو شکسته

ولی تو مرهم باش

اون میدونه تقصیر هیچ کس نبوده...الان اینو فهمیده و درک میکنه

اما دلش پر درده...خودت ببخش

 

همیشه چیزای عجیب تو قصه ها اتفاق نمیوفته... زندگی ما پر از اتفاقات عجیبه... حتی چیزایی که شاید تا حالا برای کسی اتفاق نیوفتاده

نحوه برخورد ما مهمه... باید مراقب باشیم نکنه عکس العملی نشون بدیم که بعد ها پشیمون بشیم

 

اون الان میدونه شاید خیلی از کاراش درست نبوده ولی اطمینان داره اون کاری که به پشتوانه حضور تو کرده درست ترین کار بوده...حالا هر کی هر فکری میخواد بکنه

دلش به تو گرمه...نور تازه ای به دلش بتابون.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

توی این چند سال چی فرق کرده...چی عوض شده

من که منم ...دنیامونم که همون دنیاست

با اون تصمیم قرار بود چی بشه...شد؟

یعنی همه ی دنیا لنگ هُل هُلی گذشتن اون روزا بود

لنگ رد شدن بی احساس از احساس آدما

یعنی شد اون چیز شگفت آور و معرکه ای که بقیه منتظرش بودند

یه وقتی میشه آدم میبینه سال ها گذشته و با خودش میگه اگه یه روزی این تصمیمو نمیگرفتم الان کجا بودم

جامونم که خوب باشه بازم این سوالا پیش میاد... اگه اون راهو رفته بودم الان چی بودم؟ کجا بودم؟ چی داشتم؟

دوست داشتم که الانم باشم... الانِ الانِ خودم...خودِ خودم؟

چی میشد که نشد؟!!!

 

92-12-6

01:07

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

حرفی هم میمونه ... دلش به حال خودش سوخت... با خودش فکر کرد " یعنی لیاقت کمک کردنم نداشتم؟ "

حرفی که هنوز به زبون نیومده رو تو فقط میتونی اجرا کنی... تویی که نامه نانوشته خوانی

 

پیش خودش گفت "من خیلی خوش خیال بودم که فکر می کردم شاید بتونم یه قدم در ازای اون همه خوبی بردارم..."

تو کاری کردی که هیچ وقتِ هیچ وقت فکر نکنه اون براش کاری کرده و شاید زیر دِین کسیه

 

اون چه دل صافی داره و تو چقدر به فکرشی...خوش به حالش.

 

92-12-20

  • Like 4
لینک به دیدگاه

امروزم یه درس بود ؟یه امتحان بود؟

یه وقتایی هست که یه چیزی میاد تو ذهنت و همش پسش میزنی و میگی این نه،این نمیشه،این جور از آب در نمیاد اما یهو، یه دفعه، توی اوج ناباوری و بهتت میبینی خودشه،این همون چیزیه که سعی داشتی بهش فکر نکنی و ذهنت سمتش نره

خب حق داری شوکه شی، زبونت بند بیاد. توی ذهنتم باهاش مقابله کرده بودی، معلومه که انتظار وقوعشو نداری

حالا این وسط هستند کسانی که منتظرند، منتظر پاسخ یا عکس العمل

 

بیا و اذیتم نکن

یادت رفته چی بهت گفتم؟ ولی آخه این شکلی؟

من دلم میخواهد درک کنم آن همه محبتی که تو به من میدهی.

 

25-12-92

18:10

کمی بالاتر از عبور همیشگی.

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

در این هیاهوی شور وشادی

او نیز نظاره گر است

اما دیگر ته چشمانش هیجی نیست

هیچی نمانده جز بی تفاوتی

نگاه بی تفاوت او، برنده ی جدال عقل و حس است.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

نمی دونه می خواد چیکار کنه...قراره چی بشه

به یه سری اصول پایبنده

دلش نمی خواد این باورش بره زیر سوال که "یه دوست خوب همیشه یه دوست خوبه"

چون دیده و حس کرده کسی که آدمو واسه خاطر خودش،خصوصیاتش و خلقیاتش نخواد و فقط به فکر سود خودش باشه، بطرز حال بهم زنی نفرت انگیزه و حتی خاطراتش ذهن آدمو درد میاره

 

دوست خوب بیا و این تصویر خوب رو از خودت بجا بذار...

بیا و توی این گردونه روزگار، بشو جایی که آدم بازم می خواد بهش سر بزنه

11-1-93

1:05

  • Like 3
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...