sahar 91 9480 ارسال شده در 9 بهمن، 2012 هر که می گوید پاییز زیبا نیست، باران را دوست ندارد، بوی نم و خاک را، هوای انتظار و بی قراری را دوست ندارد آیا چنین کسی وجود دارد... آیا یادمان رفته سفیدی و پاکی زمستان به خاطر فداکاری پاییز است... پاییز آغوش تمام برگهایی ست که در گذران عمر یادآور خاطرات بوده اند و هم اکنون حکم زر یافته اند... پاییز، ای پاییز زیبای من، ای پاییز با شکوه من، تو را، رنگ پر حرارت نارنجی و طلایت را دوست دارم... تو زیبا ترین فصلی زیرا که خلاصه ای از تمامی فصل ها را در خود داری... هیچ کس نمی گوید تو زیبا نیستی این ما آدم ها هستیم که خزان خوبی هایمان را پای تو می گذاریم... تو آنقدر قلب وسیعی داری که هر سال با وجود این همه نامهربانی، می آیی و سخاوتمندانه گلایه ها را به جان می خری تا دوباره پاکی را هدیه کنی... آیا قویتر از تو هم هست، هم بدیهای دیگران را لا به لای هزار رنگت پنهان می کنی و هم مقدمه سپیدیشان را فراهم می کنی... بدرستی که بخشندگیت قابل ستودن است...پاییزم، لطف بیکران پروردگارم دوستت دارم. 25
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 7 اسفند، 2012 تو تمام شور و هیجان عمرمی...برای تو بازگو می کنم چگونه خوشحالم، چگونه شاد می شوم...زیرا که تو بی هیچ دریغ و چشم داشتی می شنوی و باور میکنی ... دوستت دارم زیرا باور و اطمینان را در لحظه لحظه های با تو بودن حس میکنم... دستان گرمت را می گیرم و در حرارت ملایم نگاهت حل میشوم... تو همه باور مهربانی هستی... می شود روزی قلبم همانند تو به وسعت تمامی کهکشان ها و به اعماق تمامی اقیانوس ها شود... من سادگی و صمیمیت را از وجود پاک تو هدیه گرفتم... برای وجود عاشقت اگر تمامی ستارگان درخشان را هدیه آورم باز هم نور تو بیشتر خواهد بود... خورشید زندگی من تو همان گرما بخشی که در پس ابرهای تیره و تارم تلالوت را از من دریغ نکردی... امید را از تو یاد گرفتم... آن زمان که برای سلامتی من دست به دعا بردی ...آن زمان که برایم خواستار لطف بیکران خداوند شدی... حتی این فاصله ها نمی تواند پیوند ناگسستنی تک تک سلول های قلبم به روزنه های پر مهر وجودت را تحت تاثیر قرار دهد... در میان آغوش پر مهر تو گریستن هم عالمی دارد...همه ی غرورم به یکباره در مقابل آرامش وسیع چشمانت به زانو در خواهد آمد... من آمده ام تا در کنار تو بغضم بشکند و لبخند تو مرهمی باشد برای زخم هایم...مگر جز خستگی هایم چیز دیگری برایت می آورم که تمام محبتت را نثارم می کنی... بخاطر آرامشم ازت ممنونم... ای خوش رنگ ترین گلها... پر ستاره ترین آسمان ها...زلال ترین چشمه ها ... پاک تر از باران...بدان برای من همه ی دنیامی... من تو را همانگونه که هستی دوست دارم...ساده و صمیمی... هر چه دارم از تو و پشتگرمی هایت دارم...دلگرمی تو آنقدر پر رنگ است که تمام دلسردی ها در کنارت کم رنگ و بی رنگ می شود... مرا به خاطر تمام بی رحمی هایم...به خاطر بی ملاحظگی هایم...به خاطر نامهربانی هایم...به خاطر تمام شیطنت هایم ببخش... همه آرزویم این است که روزی در مقام تو باشم و در مقام تو محبت کنم و ببخشم... بدان لایق بیش از اینهایی... ذهن و کلامم در وصف گنجینه محبت تو عاجز است...بر من ببخش که نتوانستم تمامی احساسم را در کلام بیان کنم...ولی بدان چشمان پر تلاطمم فقط و فقط به خاطر وجود سراسر آرامش تو مواج و خروشان گشته است تا در ساحل امن آغوشت خود را آرام سازد... صدایم بزن ...من با صدای تو به اوج آرامش میرسم... دعایم کن ...من به دعای خالصانه تو محتاجم... پروردگارم برای آفرینش چنین آرامشی چگونه سپاست بگویم... می خواهم بر بلندترین نقطه احساسم بایستم و دوست داشتنت را با تمام وجودم فریاد بزنم... دوستت دارم مادرم. 17
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 8 اسفند، 2012 کاش می شد یک نفر میبرد مرا مهمانی تا بسازد بهر من لحظه ها را رویایی کاش میشد در این هوای ابری و بارانی با چای داغی قهوه ی تلخی و یا شاید فقط با نگاه گرمی لبخند پهنی دلم را ببرد به اوج شادابی کاش میشد لحظه هایی بی غم در میان عابران هم قدم با صدای روح نواز باران نم نم می رفت بر هوا قاه قاه خنده هامان کم کم 14
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 9 اسفند، 2012 تو که می آیی شاعر میشوم با استشمام بوی تو مدهوش می شوم با صدای خوردنت به پنجره اتاقم شاد می شوم پاکی تو مرا سبک می کند اگر میدانستی چگونه با باریدنت غبار اندوه را میزدایی از من سخاوتمندانه تر می آمدی 15
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 31 اسفند، 2012 امروز شنیدم یکی میگفت معیار من واسه انتخاب همسر نجابت و خانومی و مظلومیت اون خانوم هست... قابل ذکره اون پسر اندکی تحصیلات دانشگاهی داشت . از اون طرف یه دختری هم بود که می گفت من حاضرم با آدمی ازدواج کنم که تحصیلات کمتر از من داره ولی روح و فکر بلندی داره، به فکر ارزش های همسرش هست و این جامعه رنگارنگ از دیدن یک رنگی من غافلش نمیکنه . دیدم واقعا حرفاشون درسته ...واقعا ما از هم چی می خواییم...مگه نه اینکه به دنبال آرامشیم...پس چرا گاهی یادمون میره زندگی یعنی چی ؟ !!! راستش اصلا فکر نمی کردم یه روزی این ملاک ها رو در قالب آرزو از کسی بشنوم ! برای من خیلی دردناک بود و ساعتها به معنی این درد و دل ها فکر می کردم !!! اینجا نوشتم چون حس کردم دفتر خاطرات منه...پس هر کس خوشش اومد میتونه بخونه و اجباری نیست...شاید اندکی، فقط اندکی تامل کنیم . 15
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 29 فروردین، 2013 تو کتاب زندگی هر کسی یه فصل نانوشته وجود داره...که فقط خود اون فرد ازش با خبره و دلش نمی خواد یه آشنا اونو ورق بزنه... شاید یه حرفایی هست که مخاطب خاصش فقط خودتی و هر کسی که از خودت نیست مجوز نداره بخوندش... امروز احساس کردم یکی ما بین برگ های این فصلم سرک کشیده... چرا باید تو اون فصل از زندگیت که فقط و فقط مال خودته... با تمام خاطرات و خنده ها و گریه هاش...قدم بزنه... آهای ...با تو هستم... تویی که آشنایی با سال و ماه زندگی من... لطفا این فصل را نخوانده رد کن...من برای تو نمینویسم... 12
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 12 اردیبهشت، 2013 از تو هر چه بگویم کم گفته ام در وصف محبت بی دریغت مانده ام تقویم زندگی ام را هر روز به نام تو نهاده ام تا باشد که هیچگاه فداکاریهایت نشود فراموشم 12
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 24 خرداد، 2013 تو که خوب بودی تو که داشتی با دل من میساختی تو که داشتی به سازهای کوک و ناکوک من میرقصیدی پس چی شد ؟! چرا داری دلخوشی هامو میگیری بیا با هم کنار بیاییم با این دل من بساز الان که خسته ام همسو باش نه ساز مخالف بدون پستی و بلندی فقط هموار باش بی انصافی نکن من اون روزا هواتو داشتم حالا نوبت توئه نذار خاطراتی که خودم سعی داشتم این روزا تلخ نباشه خنجر بشه تو قلبم زمونه.. آهای زمونه.. با توئم.. آره با خودِ خودت بی انصاف نباش حالا که نمیتونم جلوشو بگیرم حداقل تو با این دل بساز 10
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 2 مرداد، 2013 مادر یعنی چه؟ یعنی محبت، صمیمیت، سادگی و گذشت.. یعنی هر چه از خوبی که نتوان وصفش کرد.. یعنی دریا دریا مهربانی و تو بدان هیچ از اینها که شمردم کم نداری تو مادر تمام بچه هایی هستی که منتظر یک نگاه پر حرارتند.. منتظر یک بغل تا به آغوش بکشاندشان.. تو وجودت را وقف مهر گسترانی کردی من حتی فکر میکنم لحظاتی که با تو هستم گلها خندانترند چه کسی می گوید تو مادر نیستی؟!! گنجینه ی محبت تو از گنجایش تمام قلب های عاشق بیشتر است پس چه کسی می تواند در جواب این همه دوست داشتن تو را مادر نخواند؟!! پس ای فرشته ی عطوفت بدان آنچنان در خاطرم ماندگاری که از ورق زدن خاطرات خوبم عطر تو بمشامم میرسد تقدیم به یک مهربان 9
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 14 مرداد، 2013 بعضی از آدما دلشون میخواد حرفایی رو بشنون که دوس دارن...اصلا گوش نمیکنن بلکه تو ذهنشون دارن تجزیه و تحلیل میکنن که آیا با معیار و میزان اونا حرفات جوره یا نه.. آخه آدم عاقل یه درصدی هم واسه خطا حساب کن ...شاید تو یه جایی اشتباه کردی...یه راه برگشتی هم بذار.. خسته ام از قضاوت...از فرار دیگران از واقعیت...از فرصت ندادنا...حتی از زیر ذره بین بعضی آدما بودن.. کاش میتونستم به خودت بگم .. اینو بدون واقعیت هرچی باشه قابل تحملتر از رویایی هستش که مثل حبابی پوچ تو ذهنته اینو نوشتم تا یادم باشه و یادم بمونه "منم کامل نیستم و ممکنه یه جایی یه وقتی سر یه چیزی اشتباه کنم..پس باید فرصت بدم، هم به خودم هم به بقیه" 11
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 16 مرداد، 2013 چند سال پیش همچین شبی کجا بودم و حالا... یاد خنده هامون که می افتم انگار الانم همون جام...همون حس چقدر خوبه همچین لحظه هایی رو تجربه کردم و الان یه چیزی دارم که بهش فکر کنم و لبخند بزنم الان که کمی لبخند کم آورده ام یاد آن روزهاست که به من می گوید به لحظه های خوب امیدوارتر باش 7
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 16 مرداد، 2013 امشب...درست همین امشب که تصمیم گرفتم دُز احساسم را کم کنم... و غلظت منطقم را بالا ببرم آری همین امشب شده است شب آرزو ها...و این یعنی شاید محالی نباشد همه چیز جور دیگری شده است...حتی موسیقی که گوش می دهم شادتر و قشنگتر شده نمی دانم اینها نشانه چیستند ؟!! معبودا آرامش را هدیه امشبم قرار ده... آرامشی قشنگ و پیوسته می دانم درِ خانه تو همیشه برویم باز است... و این تنها چیزیست که می دانم 7
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 4 شهریور، 2013 چند وقتیست سر ناسازگاری گذاشته است راه نمی آید با این زمانه برای خودش در رویا سیر می کند می ترسم از آن روزی که بلند پروازی های امروزش بدجور توی ذوقش بزند دلم... ای دل ساده ی من ...اگر روزی این روزگار هزار رنگ با تو بدقلقی کرد...در جوابش خنده ای کن و برو مبادا روزی غمگین همنوایی نکردنش شوی خود را جوری بساز که با هیچ طوفانی حتی ترک برنداری 6
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 8 شهریور، 2013 کمی ته کشیده است راستش... احساسی نمانده است که از آن بنویسم و جوهری نمانده است دنبال چه میگردی همه ی کاغذ ها سفیدند چه می خواهی بخوانی آن زمان که باید گوش میدادی اینجا نبودی و حالا... مابقی دفتر سفید است از همانجا که آمدی برگرد زود است برای دیر فهمیدنت 5
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 16 شهریور، 2013 مگه نمی دونستم ؟!! پس چرا از شنیدنش جا خوردم ؟! شاید تو اون لحظه انتظار شنیدن هر چیزی رو داری غیر از این ... شایدم دلت میخواد این آخرین چیزی باشه که تو اون لحظه می خوای بشنوی ولی صدای حقیقتش تا آسمان نمی دونم چندم رفت و من ... فقط نظاره گر بودم خب این خوب بود یا بد در آینده معلوم میشه صبور باش اینو گفتن که نباید با دم شیر بازی کرد اما معلوم نکردن تو قفس باشه یا نباشه 5
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 19 شهریور، 2013 امشب... نه دیشب توی شادی و همهمه دیدی خندیدی و رفتی گاهی باید بی دلیل دلت را بسپاری تا شادش کنن ببر... این دل را ببر امانت من به تو فقط ببخش که تلخ است و بی روح ببر و شادش کن شاید تا دوباره شاد کردنش فاصله زیاد باشد ببر و از من بگیر این دل نا آرام را شاید تو توانستی کمی درش آوری از این حال و هوا 5
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 21 شهریور، 2013 هر سال بودم میدونم امسال کوتاهی کردم و می دونم که میبخشی دل و دماغی نمونده ...خودت میدونی کمی تا قسمتی خسته ام یادش بخیر بخاطر تو و به خاطر خاطره تو ما زیاد دور هم بودیم ممنون که دلیل صمیمیت مایی... بدون اینکه باشی دوست دارم با صدای بلند کاش بیشتر می بودی (27 /خرداد /هر سال) 5
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 23 شهریور، 2013 تا اینجای زندگیم هر پیشرفتی بوده یه کمی هم توش اعتماد بنفس مخلوط بوده هر جایی که شجاعتم بیشتر بوده بردم نزدیکتر بوده البته ناگفته نمونه که حامی هم خیلی مهمه حتی از نظر احساسی کارتو تائید کنه و یه جورایی هولت بده اما... این یکی فرق میکنه علاوه بر اینکه پای عقل و احساس وسطه که هیچ جور با هم جور نمیشن یه سری مسائلم هست که تو تسلطی روشون نداری یعنی نمیتونی شرایط پایداری براشون پیش بینی کنی فکر کن حالا این وسط باید تصمیم هم بگیری فکر کنم به این حالت میگن "سردرگمی" ولی من همچنان امیدوارم من به این باور دارم که هیچ چیز اتفاقی نیست 3
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 25 شهریور، 2013 دارم باور محال بودنشو عوض میکنم ذهنم تصمیم گرفته به جذب انگار افکارم داره با این قانون راه میاد 3
sahar 91 9480 مالک ارسال شده در 26 شهریور، 2013 میگه همه که نباید دکتری بخونن یه عده هم باید برن دنبال کار و اشتغال حالا من میپرسم پس علاقه چی ؟ پس این همه زحمت چی ؟ نمیتونم درک کنم که واسه هیچی سختی کشیدم من واسه علاقم خوندم حالا هر کی هرطور دلش میخواد فکر کنه تا اینجا فهمیدم خودتو باید با توجه به شرایط پیش ببری ...یه وقتایی هم اونی که تو تصور توئه با اونی که تو واقعیت اتفاق میفته فرق داره مهم اینه حد بالاشو بگیری ولی یه درصد خطا هم براش درنظر بگیری خطایی که کنترلش از دست تو خارجه فعلا باید با شرایط ساخت شاید بحث همون یه سال بخور نون و تره بعدش بخور نون و کره بشه... 1
ارسال های توصیه شده