Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آبان، ۱۳۹۱ وقتی ازدواج کرد به خاطر ثروت همسرش یکی از مردان متمول منطقه بهحساب میآمد. ولی ظاهرش، کارش، منشاش، هیچکدام با آن ثروت تناسبی نداشتند. هر آنچه از این ثروت به او میرسید میبخشید و باز میشد همان فرد ساده، همان که حتی برای مرکبش زین هم نمیخرید. شغلش سخت بود، همسرش غلام خودش را به او بخشید تا کمکی باشد برایش، او هم غلام را آزاد کرد و به فرزند خواندگی پذیرفتش. چند سال بعد از برگزیدهشدناش، از آن ثروت هنگفت جز خانهای کوچک و اندکی لوازم هیچ نمانده بود و بقیه صرف تبلیغ شده بود. تبلیغ چیزی که آن زمان فقط او و چند نفر دیگر به آن باور داشتند. دشمنانش برای اینکه از پای بیندازندش، دست به کاری جدید زدند. وقتی حرف میزد به او میخندیدند، وقتی کتاب آسمانی را میخواند مسخرهاش میکردند. وقتی غریبهای به شهر میآمد و او برای آن غریبه حرف میزد، او را دیوانه و مجنون میخواندند. با او حرف نمی زدند، تجارت نمیکردند، شب و روز هر چه می توانستند آزارش میکردند. حتی کودکان را پول میدادند که وقتی حرف میزند به او سنگ بزنند. اما او خسته نشد، آنقدر تلاش کرد تا گروهی از یثرب به عقیده او ایمان آوردند. سالها گذشته بود؛ اصحابی گردش را گرفته بودند، دشمنان دیرینهاش شکست خورده بودند. اما او به اینها راضی نبود. او ایمان را برای همه میخواست. شروع به نامهنگاری کرد. یکی از نامهها رفته بود برای مسیحیان نجران (یمن کنونی). گفته بود من میخواهم شما را از بندگی «بنده خدا» به سوی بندگی «خدا» هدایت کنم. این حرف برای مسیحیانی که باور به خدایی مسیح(ع) خیلی سنگین بود. با شصت نفر از بزرگان و اسقفها و اندیشمندانشان به سوی او آمدند. می خواستند عقاید او را بشنوند و از عقیدهشان دفاع کنند. در مباحثه او به همه سؤالات پاسخ داد؛ چیزهایی گفت که مسحیان به سکوتی سخت فرو رفتند؛ آنها در اعماق وجود او را تصدیق میکردند ولی با زبانشان او را انکار کردند. حق بر آنها آشکار شد ولی لجاجت به خرج دادند. کار که به این جا رسید خدا به او دستور مباهله داد. گفت: «شما همه فرزندانتان و زنانتان و جانهایتان را بیاورید، من هم همین کار را میکنم تا خداوند بین ما قضاوت کند.» مسیحیان منتظر بودند که او اصحابش را، مردم شهرش را، لشکر نظامیاش را، جلال و جبروت مادیاش را بیاورد. او به میدان آمده بود در حالی که دست یکی از نوههایش را گرفته بود، با دست دیگر نوه کوچکترش را بغل کرده بود. پشت سرش دخترش را آورده بود و پشت سر دخترش، دامادش بود. صحنه آنقدر عجیب بود که لرزه بر اندام مسیحیان افتاد. نکند او راست می گوید؟ بزرگ مسیحیان گفت: «این چهرههایی که من میبینم اگر دست به دعا بردارند کوهها از جا کنده خواهد شد، مبادا با او مباهله کنید!». او محمد(ص) رسول خدا بود. کسی که حاضر شد برای دفاع از دین خدا، مالش را، آبرو و اعتبارش را و حتی خانواده عزیزتر از جانش را فدا کند. او از ما هیچ نخواست جز یک چیز. یادتان هست چه بود؟ 24 ذی الحجه سالروز مباهله 12 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آبان، ۱۳۹۱ روز مباهله یکی از روزهای پر افتخار مسلمون هاست که به جرئت میشه گفت به حق بودن رسالت پیامبرمون رو به رُخ کفار کشید بابت این روز بزرگ به همه دوستان تبریک میگم لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آبان، ۱۳۹۱ من هم روز مباهله رو تبریک میگم لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده