رفتن به مطلب

به رنگ من...به رنگ بنفش...به رنگ پاييز!


ارسال های توصیه شده

يك سال گذشت...

دارم با خودم فكر ميكنم امسال يادت هست روز تولدم، بهم تبريك بگي؟

بهم زنگ بزني و بگي: ريحانه تولدت مبارك

اگه بگم همين سه كلمه از تمام هديه هايي كه قراره بگيرم برام با ارزش تره، باور كن دروغ نگفتم...

چه انتظار مبهمي...

 

دوستت دارم...:icon_gol:

:aghosh:

 

...

در دلم مستانه ميخندم!!!:icon_redface:

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • پاسخ 196
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • B nam o neshan

    197

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

aemkjzkkmvjbqsb6uce9.jpg

پشت نقابم را نميبيني...:ws37:

 

پشت نقابِ آرامشم، دريا دريا تلاطم است!

دربا دريا بي قراري...

دريا دريا دل آشوبي...

دريا دريا دلتنگي...

به اندازه تمام نبودن هايت كه صبوري كردم

 

يك بار... فقط يك بار! بي نقابي ام ديدي...شكستنم را شنيدي...

فقط: ...انقدر خودتو اذيت نكن...

 

تنها همين؟!...

همين...

و من چقدر براي غريبي و تنهايي ام گريستم...

 

دوباره نقاب ميزنم بر چهره!

همان گونه كه تو ميخواهي، ميخندم!

فقط: ...خوشحالم كه ميخندي...

 

همين؟!...آره، تنها همين...كافي نيست؟!!

آره، كافيه...

شايد براي من كافي باشه...

مني كه بي منت، دادم و... با منت، پس نگرفتم...

نه! بي انصاف نيستم!!

تنها كمي پر توقع شده ام اين روزها...شايد...

 

اين بار نقابم را با وجودم عجين كردم!

ديگر بي نقاب نميبيني ام:icon_redface:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

دارم تمام تلاشمو ميكنم كه خودمو براي هر اتفاقي آماده كنم:ws37:

نه...حتي نميخوام حدس بزنم كه ممكنه چه اتفاقايي بيوفته!

اصلا بذار هرچي ميخواد بشه!:hanghead:

من اصولا تو اين موارد، خوب حدس نميزم...پس بذار فقط منتظر بمونم:hanghead:

...

فقط...

خسته شدم از اين انتظار

  • Like 6
لینک به دیدگاه

فال آخرين يلداي من:

:ws37:

 

بي تو اي سرو روان، با گل و گلشن چه كنم

زلف سنبل چه كشم، عارض سوسن چه كنم

 

آه كز طعنه بدخواه نديدم رويت

نيست چون آينه ام روي ز آهن چه كنم

 

برو اي ناصح و بر دردكشان خرده مگير

كار فرماي قدر ميكند، اين من چه كنم

 

برق غيرت چو چنين مي جهد از مكمن غيب

تو بفرما كه من سوخته خرمن چه كنم

 

شاه تركان چو پسنديد و به چاهم انداخت

دستگير ار نشود لطف تهمتن چه كنم

 

مددي گر به چراغي نكند آتش طور

چاره تيره شب وادي ايمن چه كنم

 

حافظا خلد برين، خانه موروث من است

اندرين منزل ويرانه نشيمن چه كنم

 

 

4uekcz69eqacc3lok2ou.jpg

 

يلدات شيرين عزيزم :icon_gol:

29 آذر 1392

  • Like 6
لینک به دیدگاه

شايد قبلنا نوشته هام يه كم خيلي خاص بود! نه از اين نظر كه نوع نگارشم خيلي خوبه...

از اين نظر كه از حالا به بعد قرار چيزي فراتر از دل نوشته باشه...

شايد بشه گفت دل نوشته + گاه نوشته (مثل گاه نوشته هاي انجمن خودمون):ws37:

 

وقتي كه با وجود شلوغ بودن دور و برت، كسي رو پيدا نميكني كه باهاش حرف بزني يا...

يا وقتي كه هستن كسايي كه دوس دارن حرفاتو بشنون ولي دلت راضي نيست كه حرفتو به اون آدم بزني يا...

يا هنوز اعتماد كافي به اون آدم نداري...

اون وقت دلت از اين تنهايي ميگيره :5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

اين جور وقتا دلم ميخواد حرف بزنم...با صفحه سفيد روبروم كه با لبخندش منو تشويق به نوشتن ميكنه!:icon_redface:

 

از امروز دلم ميخواد با صفحه هاي سفيد دل نوشته + گاه نوشته ام حرف بزنم...

ثبت وقايع با تاريخ و گاهي مكان وقوع :icon_redface:

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه

ديروز يه دوست ازم پرسيد:

"ميشه از اين به بعد بيشتر باهات حرف بزنم؟ حوصله داري كه حرفامو بهت بگم؟

راستش با شناختي كه از هم داريم، حس كردم كه دلم ميخواد حرفامو به تو بگم..."

 

راستش اون موقع كه اينو گفت يه كم شوكه شدم! ولي اين آدم اولين كسي نبود كه اين حرفو بهم زده بود

چند ماه پيش ام مشابه همين اتفاق برام افتاده بود...

يه دوست ديگه ام ازم خواسته بود كه به حرف دلش گوش كنم و راز دلشو با كسي نگم( گرچه بعدها معلوم شد كه اون حرفارو فقط به من نگفته و كس ديگه اي هم خبر داشته...

موضوع وقتي لو رفت كه اون حرفا هاي مثلا راز يهو توي يه جمع كوچيك از طرف نفر سوم به زبون آورده شد!)

بگذريم...

 

همه اين اتفاقا رو اگه كنار هم بذارم، ياد سال ها قبل افتادم...

سال ها پيش كه خيلي خيلي بچه بودم، شايد آخراي دوران دبستان :ws37:

اون موقع ها شايد از نگاه خواهر بزرگترم به اصطلاح يه بچه دهن لق بودم كه اصلا دوست نداشت حرفاي مهم اون زمانو بهم بگه...( حالا انگاه يه بچه 11، 12 ساله چه راز مهمي ميتونه داشته باشه! :ws3:)

خلاصه كه خيلي بهم برخورد كه همچين تصوري ازم داشت!:sad0: بالاخره خواهرم بود!

اون موقع ها خيلي بچه بودم ولي از همون موقع فهميدم كه بايد عوض بشم! مسلما يه آدم دهن لق نميتونه آدم خيلي خوبي باشه...:hanghead:

تو عالم بچگي دوست داشتم خيلي خوب باشم :icon_redface:

تو تمام اين سالها...از بچگي تا الان كه مثلا بزرگ شدم، تلاش كردم كه ياد بگيرم از راز ديگران مثل راز دل خودم، خوب مراقبت كنم!

فكر كنم بعد از حدود 10 سال دارم نتيجه شو ميبينم! اينكه كسي ازم بخواد كه محرم اسرار دلش باشم...

نميدونم چند نفرتون تا حالا اين حسو تجربه كردين...خيلي خيلي لذت بخشه!:icon_redface:

 

به دست آوردن اعتماد آدما اصلا كار آسوني نيست:ws37:

 

......

 

فكر كنم اولين دل نوشته + گاه نوشته ام خوب از آب دراومد :ws3:

 

امشب 6 دي ماه 1392

ساعت 21:48

 

  • Like 6
لینک به دیدگاه

ميتونم به جرات بگم كه امروز يكي از بهترين روزاي عمرم بود!hapydancsmil.gifhapydancsmil.gif

با دوستام رفتيم بيرون ناهار خورديم

بعدش يهويي تصميم گرفتيم كه بريم سينما! در حقيقت پيشنهادش از من بود ولي خب چون سانس فيلمي كه ميخواستيم ببينيم، زمان مناسبي نبود، كنسل اش كرديم...sigh.gif

قيافه من در اون لحظه كه با اين موضوع مواجه شديم اين شكلي ها بود: w74.gifcry2.gif...:ws28:

و قيافه دوستام اين شكلي: biggrin.gif:ws47:2525s.gif ( علت اش هم اين بود كه نيمي موافق نبودن! و بسي خوشحال شدن كه جور نشد بريم سينما icon_razz.gif)

بعدشم با هم رفتيم خريد! hapydancsmil.gif( يكي از لذت بخش ترين كارها براي خانوما :w02:)

البته من و يكي ديگه از دوستام خريد نكرديم ولي سه تا از بچه ها چيزاي خوشمل خوشمل خريدن و به ما نيز اجازه دادن كه در لذت اونا شريك باشيم:ws3:hapydancsmil.gif

...

يني يه درصد هم اين فكرو نكنين كه ما از سر بيكاري رفتيم خوش گذروني!!:persiana__hahaha:

يه عالمه كار ريخته سرمون كه بايد تا آخر هفته انجام بديم و يه بخش زيادي از اون يه عالمه رو هم انجام نداديم!:whistle: icon_pf%20%2834%29.gif

ولي خب جوونيم ديگه! بايد جووني كنيم! به همين علت امروز رو به خوش گذروني اختصاص داديم hapydancsmil.gif:w02:

 

شنبه 7 دي ماه 1392

  • Like 6
لینک به دیدگاه

شعرهايم اين روزها رنگ و بوي سكوت گرفته است:ws37:

بوي ناي سكوت...

به رنگِ بي رنگي...

 

به گمانم سكوت، بي رنگ است! هم رنگ با نبودن

شايد هم، هم رنگ با تلاش براي عادت به نبودن!

 

به اعتقاد من، بي رنگي سرشار از رنگ هايي است كه بودنشان را گم كرده اند...

گويي بي هويت شده اند!

مثل بعضي از ثانيه هاي عمر من...كه بي تابِ يافتن هويت اند!

 

بايد برايشان سند داشته باشم

تا ثابت كنم كه اين ثانيه ها، متعلق به لحظه لحظه هاي عمر من اند!:ws37:

متعلق به بودنِ من

  • Like 6
لینک به دیدگاه

امان از وقتي كه...

 

خدايا

من فقط از خودت كمك ميخوام!

ميدونم آدماي روي اين كره نسبتا گِرد و خاكي، توانايي برآورده كردن خواسته منو ندارن!

آدماي باهوش ميگن از "بزرگ" بايد چيزاي بزرگ خواست! خواسته من بزرگ نيست ولي ميدونم از توان ما آدماي زميني كاري ساخته نيست...

 

بزرگ خداي من

مهربون معبود من

...

به خاطر جاذبه زمين، من خيلي نميتونم بالا بيام! ميشه يه كمم تو بياي پايين مهربون من؟

انقدر نزديك كه بتونم حرفمو طوري بهت بگم كه كسي نشنوه...

...

"نحن اقرب من حبل الوريد"

...

دوستت دارم ارحم الراحمين من :icon_gol:

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

بعضي وقتا

يه واژه تو نوشته هاي يه غريبه

انقدر برات آشناست كه...

به سرعت يه پلك زدن!

برق لبخند چشمات تبديل ميشه به درخشش قطره اشكي

كه مرهم هميشگي دل بي قرارته...

سريع پاكش ميكني تا كسي ردِ دلتنگي رو، رو گونه هات نبينه...

...

 

نميدونم چرا از اول با بقيه فرق داشتيم...

هميشه از خودم ميپرسم "مگه ما غير از اين آدماي دور و برمون هستيم؟؟..."

دلم ميخواست حكمتشو بهم ميگفتي خدايا...

 

دوباره درد قلب...

دوباره نفساي سنگين...

 

d7nyfv632ra2tkx8kct.jpg

  • Like 5
لینک به دیدگاه

چه فرقي ميكند...

زمين زير پايمان، دشتي از گل باشد يا سنگ هاي ريز و درشت؟!

همين كه دستمان در دست هم باشد و نگاهمان رو به آسمان بي كرانه ي خدا...

كافي است!

تا جهان زير پايمان چون بهشت برين شود

آن وقت حتي از ابرهاي سياه هم ديگر نميترسم!

...

 

چشمانم را ميبندم...

يك نفس عميق به عمق دوري ات

آرامش و تشويش، مهمانان هميشگي قلب من...

 

 

f61ld5qo1lswoyre9y.jpg

  • Like 6
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...