JU JU 7193 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۱ وقتی که خدا خوابه، یا گویا اصلن وجود نداره و یا اصلن دوست نداره خودش رو نشون بده. چه دوست داشته باشم چه نداشته باشم، همهی اینها دلیل نمیشه که ناراحتیم رو نسبت بهت نشون ندم! و نشون دادن ناراحتیم دلیلی بر این نیست که بگم میخوام اشتباهاتت رو ببخشم. نمیدونم چرا از نوشتن این همه، احساس راحتی نمیکنم، مدتهاست که میخوام بنویسم، ولی حوصلهم نشده، خیلی وقته میخوام برات بنویسم، ولی نخواستی بشنوی. همه نیاز به حرف زدن دارن، ولی رفتی و دیگه برام غریبه شدی! هرچی بیشتر دعا کردم، بیشتر رنج کشیدم. همون جمله معروف، " آدم برا خودش برنامهها میریزه، و تو اون بالا، نشستی و بهش میخندی". یا شاید فقط من شدم بازیچهی دست تو. نقاب به صورتم گذاشتم تا همرنگ اونایی بشم که دوستشون داری، حداقل میدونم بارون با منه هنوز و با از نقاب من نفرت داره و اون رو میشوره و میشوره و لعنت، لعنت به بازیهای کودکانه انگار سخت شده، میخوام اینطوری باهات حرف بزنم. خودت بهتر میدونی، چند وقته نماز رو ترک کردم؟ فکر کردی چرا؟ سختم شده، با کسی حرف زدن، که دوست نداره صدات رو بشنوه. تو که رفتی، برو و با همونایی باش که دوستشون داری. غرورم رو شکستی، لعنتی، خودت ما رو آفریدی، شاید من رو! خواستم با هم باشیم، ازت عذر میخوام، اشتباه از من بود. به اندازه کافی دلربا نبودم که توی قلبت، اصلن قلب داری؟ بهتر بگم، در جایگاه خداوندی تو، جایی داشته باشم، به اندازه کافی پول نداشتم که بتونم بخشی از این جایگاه رو بخرم، یا حتا رهن. شرمنده، من حتا برای اجاره اون جایگاه هم پولی نداشتم، و ندارم. فکر نمیکردم تو اینگونه باشی، ولی اونقدر دلم گرفته، که من رو به این موضوع راهنمایی کرد خر شدم، ببخش منو. زحمت دادم به خودم و این ماه رمضونی، روزه گرفتم، حالا نه همهش رو. نماز خوندم. دعا کردم، نفهم بودم، نفهمیدم باید کرایه فرشتههایت رو میپرداختم و سهم نامه نگاریها رو هم میدادم. چقدر باید میپرداختم تا نوشتههایم رو میخوندی؟ مهم نیست، من جز دلم، چیزی برای پرداختن به تو نداشتم. شرمندم از این موضوع. هنوز احساس میکنم تک دانههایی سفید رنگ از انسانیت برایم باقی مونده. شاید این موضوع باعث ناراحتیت میشد که قبول نکردی. خیلی سنگدل شدی، با کیا هم صحبت شده بودی؟ تو که گفته بودی خدایی، تو که گفته بودی از رگ گردن به همه شما نزدیکترم، شنیده بودم روح ِ من بخشی از تو هستش، خواستم پاک نگهش دارم، خیلی چیزا گفتی، پس کو این همه حرفا که زدی؟ چی شد؟ یادت رفت؟ اصلن تو گفته بودی یا من فقط شنیده بودم و با ذهن کودک خودم، باورش کردم؟ قشنگ به نظر میومد، گفتم حتمن خدا مهربونه. سنگ دل تر از اونی هستی که فکرش رو میکردم. همهی قدرت رو گرفتی تو دستت، اندکی ر پخش کردی بین اونایی که فقط دوسشون داری، و بقیه رو فراموش کردی. جهنم رو میدی به من؟ چه فرقی داره، اینجا یا اونجا. یا من درست میگم، یا تو. واقعن عادلی؟ پس میرم به جهنم، باید چیزایی ببینم توی اون وحشتت. هرچند اگه وجود داشته باشی، و عادل باشی. منم که باورم شد عدالت رو. کل کتابخونهها رو گشتم. فقط مهر و امضایی تقلبی بود. چون همه دروغهایی رو که گفتی، دگه باور نمیکنم! عدالت، حرف خندهداریه کلن. منم مثل تو، نخواستی من رو، نخواستمت دیگه. سنگ بودی، نیستم، نفرت رو تو وجودم کاشتی از خودت. میگفتی همیشه تنها یاور و همیشه یاورتون هستم. من نفهم، یک بار باور کردم، اشتباه کردم! من از اینکه اعتراف کنم به ترسیدن، میترسم! از واژهها، از معانی، از قدم برداشتن این روزها، میترسم و دلپیچهی لعنتی، مرا رها نمیکند. نمیدانم کدام راه درست، و کدام اشتباه است. فقط میدانم ترکم کردی، و تو را اکنون، رها کردم خدایا. تو نشاندهندهی راه بودی و روشنایی رو بستی و هر روشنایی که میبینم، امیدی در دلم روشن میشود، قبل از اینکه بفهمم، نور، نور ِ یک قطار باری بوده برای برخورد با من! از مادر خواستم، سر سجاده، دعا کند برای تو، دعا کند که من و من، بتوانم روزی تورا، خدا، ببخشم. من دیگر برایت نماز نمیخوانم! نگران نباش، شاید روزی به بالینم آمدی، و اشکهایت را پاک کردم، و تو هم اشکهایم را پاک کردی و من، طعم ِ لذت بخش دستانت را حس کردم. مرا ببخش، خدای ِ دیگران! 9 لینک به دیدگاه
JU JU 7193 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۱ نورهایی که میبینی، تو رو به سمت سرنوشتت راهنمایی میکنن به این شرط که وقتی به طرفشون میری با یک قطار تصادف نکنی 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده