Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۳۹۱ موضوع انشا: می خواهید در آینده چه کاره شوید؟* ما دلمان می خواست در آینده دکتر شویم و متخصص بدن انسان بشویم و همه ی مریض ها را درمان کنیم. ما تا حالا شکم چند تا قورباغه را هم عمل کرده ایم و اصلن از خون نمی ترسیم اما برادرمان یک روز به ما گفت: «چون تو خوش خط هستی، پس نمی توانی دکتر خوبی شوی.» و بعد هم گفت: «اگر دکتر شوی، ممکن است هنگام تشخیص علت مرگ یک نفر که در بازداشتگاه فوت کرده، خودت هم ناگهان خودکشی شوی.» ما منظور برادرمان را نفهمیدیم اما توی فیلم ها هم دیدیم که خیلی از دکترها ساختمان می ساختند. بنابراین ما تصمیم گرفتیم که مهندس شویم تا ساختمان ها را محکم تر بسازیم و بعد پول دار شویم، اما برادر بزرگ ترمان که خودش چند سال پیش مهندس شده، هنوز پولدار نشده است. او به ما گفت که این روزها هر پاره آجر را هم که بلند کنی یک مهندس از زیرش می پرد بیرون و بعد درخت ازگیل توی حیاط را نشان مان داد و گفت: «همین درخت را اگر الان تکان دهی دست کم بیست سی تا مهندس ازش پایین می ریزد.» برادر ما معتقد است هرکس که توی کوچه و خیابان به چشم می خورد مهندس است، مگر آن که خلافش ثابت شود. برای همین است که همه همدیگر را مهندس صدا می زنند. ما این ها را نمی دانیم، اما خلبان شدن را هم خیلی دوست داریم و هنگامی که برادران رایت موفق شدند پرواز کنند، ما در پوست خود نمی گنجیدیم اما الان، هربار که اخبار را گوش می کنیم یک هواپیما سقوط می کند و همیشه هم مقصر اصلی خلبان است و ما نمی دانیم چرا تقریبن خیلی از خلبان ها اسم شان توپولوف است. ما همچنین خیلی دوست داشتیم که دانشجو شویم اما برادرمان که قبلن دانشجو بود به ما گفت که دانشجوها نمی توانند حرف شان را به مسئولان بفهمانند و زمانی که موفق به فهماندن آن می شوند، بلافاصله کتک می خورند و بعد به زندان می افتند. بنابراین ما چون به فوتبال علاقه مند هستیم و دوست داریم یک روز به برنامه ی نود برویم و در آن جا بین صفر تا یک میلیون، چندتا عدد را انتخاب کنیم، تصمیم گرفتیم داور فوتبال شویم. زیرا داورها با سوت همه کار می کنند و خیلی کیف می کنند. اما چند وقت پیش در استادیوم دیدیم که تماشاچی ها با داور و شیر سماور جمله می ساختند و بلند بلند فریاد می زدند و داور قرمز می شد. بعد تماشاچی ها با داور و توپ و تانک و فشفشه جمله می ساختند و داور خیلی عصبانی می شد. بدین ترتیب ما دل مان تقریبن خیلی برای داور سوخت. ما هم چنین خیلی دوست داریم که نویسنده شویم و آدم معروفی بشویم اما برادرمان می گوید: «دراین مملکت اگر شکار لک لک شغل شد، نویسندگی هم شغل می شود.» ما منظور برادرمان را اصلن نفهمیدیم. او می گوید که یک نویسنده برای این که معروف شود، یا باید بمیرد یا به زندان بیفتد. ما دیگر خیلی خسته شدیم و نمی دانستیم که چه کاره شویم، در نتیجه از برادرمان پرسیدیم: «پس من چه کاره بشوم؟» برادرمان گفت: «نمی دانم، اما سعی کن کاری را انتخاب کنی که همیشه تک باشی و معروف شوی و هیچ وقت در هیچ موردی مقصر اصلی نباشی و کسی هم جگر نکند بگويد كه بالاي چشمت ابروست و بلند بلند با اسمت جمله بسازد.» و ما تصمیم گرفتیم كه رییس جمهور شویم. این بود انشای من 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده