رفتن به مطلب

مهدی سهیلی


ارسال های توصیه شده

زشت بینی را رها کن روی زیبا را ببین

در چمن از خار بگذر لطف گل ها را ببین

شادمان در بیشه ها بگذر به همراه نسیم

بر بلند شاخه مرغانخوش آوا را ببین

گر سر جنگل نداری ره بگردان سوی دشت

بال در بال کبوتر لطف صحرا را ببین

در شب اردبیهشتی خیره شو بر آسمان

گر ندیدی شکل مینا رنگ مینا را ببین

مشتری را بر پرند آسمان دیدار کن

رقص صدها اختر و بزم ثریا را ببین

تکیه بر ساحل بزن وقت طلوع آفتاب

قایق زرین مهر و نقش دریا را ببین

در شفق خورشید را بنگر چو شمعی در حباب

ابر رنگین را نگه کن آسمان ها را ببین

در شب مهتاب بگذر از دل مردابها

وندر آینه عکس ماه تنها را ببین

از جگن ها بستری کن در سکوت نیمشب

تا سحر در بزم غئکان شور وغوغا را ببین

صد هزاراننقش زیبا می درخشد پیش چشم

در میان نقش ها نقاش زیبا را ببین

آفرینش سر بسر زیباست زشتی ها ز ماست

چشم دل بگشا و صنع آن دلا را ببین

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 42
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

گذر کردم به گورستان یاران

به خاک نغزگویان گلعذاران

همه آتش بیان و نغمه پرداز

دریغا در گلوشان مرده آواز

بسی ساقی که خودافتاده مدهوش

همه گلچهرگان با گل همآغوش

عجب بزمی که آهنگش خموشیست

نه جای باده و نه باده نوشیست

نهی گر گوش دل را بر سر سنگ

بر آری ناگهان آه از دل تنگ

گلندامان زیر سنگ خفته

در آغوشی خموشی تنگ خفته

نه بانگی در گلوی نغمه سازان

نه جانی در تن گردنفرازان

غلط گفتم در این غمخانه غوغاست

نشان عاشقی در بی نشان هاست

بسی بلبل که در گل نغمه خوان است

قفس هاشان ز جنس استخوان است

به گل ها خفته گلها دسته دسته

به دست ساقیان جام شکسته

همه گل پیکران پاییز دیده

سهی قدان همه قامت خمیده

عروسان را مغاکی حجله

گاهیمبارک باد ما اشکی و آهی

همه آهووشان گیسو کمندان

نکویان دلبران مشکل پسندان

پری رویان عاشق داده بر باد

همه شیرین لبان کشته فرهاد

خط بطلان به هر مجنون کشیده

بسی دلداده را در خون کشیده

گلندامان از گل باصفاتر

به لبخندی ز جان هم پربهارتر

همه در زیر سروی پای بیدی

ولی نه آرزویی نه امیدی

سیه چشمان شیرینکار دلبند

که جان بخشیده اند از یک شکر خند

به خدمت خوانده فراش صبا را

نیدیده از رعونت زیر پا را

نگاه مستشان هر سو فتاده

هزاران خان و مان بر باد داده

بسی دلداده را دیوانه کرده

بهنازی خانه ها ویرانه کرده

همه سیمین تنان شیرین سخن ها

به زیر سنگ و گل تنهای تنها

به خاک افتاده گیسو داده بر باد

چه شد آن نازها ای داد و بیداد

بیا بنگر که ناز آلوده ای نیست

به غیر از استخوان سوده ای نیست

کجا رفتند آن افسانه سازان

چه شد آهنگ مهر دلنوازان

کجا رفتند مرغان چمن ها

چه شد آن بزم ها آن انجمنها

خموشی را نگر آوازها کو

کجا شد نغمه ها آن ساز ها کو.

چه جای نغمه در یاران نفس نیست

ز خاموشی تو گویی هیچ کس نیست

دل شاد و لبخند کجا رفت

هنرهای هنرمندان کجا رفت

چه شد غوغا گری های شبانه

قناری هاخموشند از ترانه

نه آوایی نه فریادی نه سازیست

به پیش پبیشان راه درازیست

صدای سازشان آوای مرگ ست

نثار خاکشان خشکیده برگشت

هم اینانی که در خلوت خزیدند

عجب بزمی هنرمندانه چیدند

چو می خواندم خطوط سنگ ها را

در آنجا یافتم صبا را

صبا آن نغمه ساز آتشیندست

که دلها را به تار ساز می بست

صبا در نغمه ها فرمانروا بود

دو زلف زهره در چنگ صبا بود

یه ساز خود هزاران رنگ می داد

که هر سیمش هزاران زنگ می داد

به خود گفتم که آن تابنده در کو

به چنگش نغمه زنگ شتر کو

مرا بر گور غمگینی گذر بود

که روی سنگ آن نام قمر بود

قمر آن عندلیب نغمه پرداز

زنی هنگامه گر هنگام آواز

اگر در بوستان لب باز می کرد

میان بلبلان اعجاز می کرد

ولی اکنون قمر افسرده جانست

در این ویرانه خاکش در دهانست

قمر روزی که در کشور قمر بود

کجا او را از این منزل خبر بود

نه آوایی نه بانگی نه سروری

دو مشت استخوان در خاک گوری

در این وادی که اقلیمی مخوف است

قمر تا روز محشر خسوف است

به زیر سنگ دیگر داریوش است

که مست افتاده گل خموش است

لینک به دیدگاه

ز خاطر رفته عشق و یادگارش

همان روزی که بودی زهره یارش

کنار خویشتن رعنا ندارد

که درگل عاشقی معنا ندارد

در این تنها نشینی یار او کو

در انگشتان محجوبی نوا نیست

ز انگشتش به جز خاکی به جا نیست

طربسازی که خود سازش شکسته

بر آن گرد فراموشی نشسته

ولی گویی که از او می شنودم

من از روز ازل دیوانه بودم

سماعی را سماعی نیست دیگر

چراغش را شعاعی نیست دیگر

به گوشما نوا از گور او نیست

طنین نغمه ی سنتور او نیست

به جای ضرب تهرانی ز باران

صدای ضرب خیزد در بهاران

ز رگباری که بر این سنگ ریزد

به هر ضربت صدای ضرب خیزد

به یکسو صبحی افسانه گو بود

که سنگ کهنه ای بر گور او بود

صدا زد بندی این خانه ماییم

چه شد افسانهها افسانه ماییم

تو هم از این حکایت قصه سر کن

رفیقان را بز این منزل خبر کن

میان صفه ها گور هارست

فرامشخانه ای درلاله زار است

نوای مرغوایش با دل تنگ

بر آمد از دل خاک و دل سنگ

که ما رفتیم و بس جانانه رفتیم

خمار آلوده از میخانه رفتیم

تو ای مرغ سحر هاناله سر کن

به بانگی داغ ما را تازه تر کن

اگر اکنون ملک افتاده در بند

بخوان بر یاد او شعر دماوند

منم پاییزی و نامم بهار است

دلم بر رحمت پروردگار است

رشد یاسمی استاد دیرین

به تلخی شسته دست از جان شیرین

فتاده بی زبان در گور تنگش

درخشد قطعه شعری روی

سنگشنسیم آسا از این صحرا گذشتیم

سبکرفتار و بی پروا گذشتیم

به چشم ما کنون هر زشت زیباست

چو. از هر زشت و هر زیبا گذشتیم

گریزان از بر سودابه دهر

سیاوش وار از آذرها گذشتیم

کنون در کوی ناپیدا خرامیم

چو از این صورت پیدا گذشتیم

رشید از ما مجو نام و نشانی

که از سرمنزل عنقا گذشتیم

ز سویی تربت مسرور دیدم

توانا شاعری در گور دیدم

سخن سنج و سخندان و سخنیار

ولی چون نقطه ای در خط پرگتار

یه پیری خاطری بس شادمان داشت

ب روز تلخ شکر در دهان داشت

بخوانم قطعه یی زان پیر استاد

که با طبع جوان داد سخن داد

یکیگفتا ز دوران ناامیدم

که می رویدبه سر موی سپیدم

من از موی سپید اندیشه دارم

که بر پای جوانی تیشه دارم

بگفتم این خیالی ناپسندست

جوانی آهویی سر در کمندست

کمندش چیست ؟ شوق و شادمانی

چو گم شد زود گم گردد جوانی

جوانی دوره یی از زندگی نیست

گه چون بگذشتنوبت گویدت ایست

جوانی در درون دل نهفته

جوانی در نشاط و شور خفته

چو بینی دیر خواه و زود سیری

جهانت می کند آگه که پیری

در آنجا چون رهی را خفته دیدم

دلم را از غمش آشفته دیدم

به یاد آمد مرا روز جدایی

که رفت از شمع چشمش روشنایی

دگر در نای او شور غزل نیست

کنون در شاعری ضرب المثل نیست

به خود گفتم چرا از این غزلسرا

میان خفتگان برناید آواز

برآمد ناله یی از پرده خاک

شنیدم از رهی این شعر غمناک

الا ای رهگذر کز راه یاری

قدم بر تربت ما می گذاری

در اینجا شاعری غمناک خفته است

رهی در سینه این خاک نهفتهاست

به شبها شمع بزم افروز بودیم

که از روشندلی چ.ن روز بودیم

کنون شمع مزاری نیست ما را

سراغی کن ز جان دردناکی

برافکن پرتوی بر تیره خاکی

بنه مرهم ز اشکی داغ ما را

بزن آبی بر این آتش خدا را

ز سوز سینه با ما همرهی کن

چو بینی عاشقی یاد رهی کن

به نزدیکرهی خاک فروغ است

تو گویی آن همه شهرت دروغ است

پس از عصیان و اسیر افتاده بر خاک

مغاکی تنگ با دیوار نمناک

تولد دیگر و مرگش دگر بود

ولی از این تولد بی خبر بود

که میلادی دگر باشد پس از مرگ

روان ها را سفر باشد پس از مرگ

تماشا کن که ایرج لا ل لال است

خکوش ازآن خروش و قیل و قال است

شکسته دست یزدان خامه اش را

ز دلها برده عارفنامه اش را

کجا رفت آن سخنهای بد آموز ؟

کجا شد چامه های خانمان سوز

همان روزی که صاف و ساده بودم

دم کریاس در ایستاده بودم

کنون ایرج بگو آن ماحضر کو

نشان از آن زن و کریاس در کو ؟

دریغاز ایرج و طبع خداداد

که در راه پریشان گویی افتاد

بدا بر ما که تن در گل بماند

به دیوان گفته باطل بماند

خوشا هجرت از اینجا با دل پاک

که همچون گل نهندت در دل خاک

خوشا آن کس که چ.ن زین ره گذر کرد

به اقلیم نیکوکاران سفر کرد

خوشا ! با عشق حق در خاک رفتن

بدا! پاک آمدن نا پاک رفتن

لینک به دیدگاه

ای اهل هنر چشم و چراغ دل مایید

این گونه خموشانه در اندوه چرایید

ای نغمه گران بر لبتان شور غزل کو

چون بلبل سرمست به هر گل بسرایید

در بزم طرب گاه سه گاهی بنوازید

خود جامه داران از چه پی شور و نوایید

بر رشته ی هر تار دو صد نغمه بریزید

اندوه مجویید و به شادی بگرایید

گلبانگ طرب از رگ هر چنگ برآرید

غمهای کهن ر ز دل ما بزدایید

سازی غزلی ولوله یی بانگ نشاطی

آنگونه خموشید که گویی به عزایید

یک قول هماهنگ ز صد ساز بر آرید

تا جامعه داند که هنرمند شنایید

ای چامه سرایان به درودی به سرودی

بر قصر دلاویز غزل در بگشایید

ای توده نقاش دل افسرده مباشید

این گونه بهدندان سرانگشت مخایید

بر کاغذ بی رنگ دو صد رنگ بپاشید

بر پیکر بیمار هنر جان بفزایید

ای یار هنر پیشه بگو نقش شما چیست

از پرده ی غم بر زبر صحنه برآیید

چون روز تماشاست ز بازی مگریزید

از پرده برآیید که خود را بنمایید

حیف است هنر در کف هر بی هنر افتد

دردانه گهر از دهن سک بربایید

ای پاکدلان رنج هنرمند مخواهید

بر جای هنر بی هنران را مستایید

در بزم خدایان غزل ععود بسوزید

بر فرق عروسان هنر قند بسایید

ای بار بدان چنگ نشاط آورتان کو

ای خلیل هنرمند ز خلوت بدرآیید

چون زهره برآیید و به ما نور بتابید

ای اهل هنر چم و چراغ دل مایید

لینک به دیدگاه

به گلبرگ هر باغ دیدم تو بودی

در آواز مرغان شنیدم تو بودی

به هر سو که رفتم نشان از تو دیدم

شگفتا به هر جا رسیدم تو بودی

چو در جمع ماندم تو با من نشستی

به کنجی چو خلوت گزیدم تو بودی

کتابی که خواندم به نام تو خواندم

به هر سطر سطرش چو دیدم تو بودی

به خاک مذلت به شوق تو ماندم

چو بر بام عزت پریدم تو بودی

نسیمی شدم پر کشیدم به صحرا

به هر لاله و گل وزیدم تو بودی

به هر باغ رفتم به یاد تو رفتم

به هر برگ نسرین که چیدم تو بودی

چو آهوی بی مادری در بیابان

به دنبال مادر دویدم تو بودی

مرا روزها خستگی بود در تن

به شبها اگر آرمیدم تو بودی

چراغ شبان سیاهم تو هستی

شعاع طلوع سپیدم تو بودی

چه شبها که نقاش روی تو بودم

به خاطر چو نقشی کشیدم تو بودی

به غیر از تو بر کس امیدی ندارم

پناهم تو هستی امیدم تو بودی

لینک به دیدگاه

به برگهای خزانیده در گذار نسیم

نگاه کن ای دوست که روزگاری چند

به شاخه های درختان سرو قامت شهر

چو دختران ل آسوده مست و دست افشان

به ساز دلکش باد بهار رقصیدند

و از هجوم بلای خزان نترسید

نگاه کن ای دوست

به استواری اندام سبز خویش مناز

ببین به برگ خزاندیده در دهان نسیم

که سبز بود و کنون زرد و خشک و بی جانست

چو استخوان ظریف

به زیر پای تو در کوچه و خیابان

به

گوش رهگذران

چو کودکیست که در ناله است و گریانست

تو نیز چون برگی تنت ز حمله ی پاییز زرد خواهد شد

به هر کجا که روی با تو پهلوان اجل

به روز حادثه ها در نبرد خواهد شد

ز بیم دیدن او

گلوت خانه ی فریاد و درد خواهد شد

میان پنجه ی مرگ

تنت چو موسم پاییز سرد

خواهد شد

به خاک خواهی رفت

تن نزار تو و استخوان جمجمه ات

درون دخمه پوسیده گرد خواهد شد

به هوش باش ای دوست

نهیب پاییزست

بهار را دریاب

نا سزا و سزا

هزار شکر که بر هر زبان ترانه ی ماست

به ساز اهل هنر شعر عاشقانه ی ماست

شبی که خوشست خدایا با بامداد

مبر

که گیسوان پریشان او به شاه ی ماست

مجو به میکده ها مستی خمار شکن

میی که روح دهد در شرابخانه ی ماست

اگر به در گه حق دست التجا ببریم

سر هزار شهنشه بر آستانه ی ماست

به هر قفس که پری را شکسته می بینی

نظاره کن که نشانی ز آشیانه ی ماست

سری به شانه ی خوبان نهم

به گاه وداع

که دل به کام رسد گریه م بهانه ی ماست

مجال بی هنران بین به بارگاه هنر

دریغ و درد که این هم غم و زمانه ی ماست

خبر کنید رفیقان کاروانی را

که مرگ منزلی از راه بی کرانه ی ماست

خط جبین مرا چشم روزگار چو دید

به طعنه گفت که این جای تازیانه ماست

اگر به شعر بگردد زبان دشمن و دوست

به نا سزا و سزا لا جرم فسانه ی ماست

به شور نغمه برآور ز تار گیسوی جنگ

که ورد مجلستان شعر عاشقانه ماست

لینک به دیدگاه

گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من

گفتم که آشیان کوگفت آشیانه با من

گفتم که بی بهرام شوق ترانه ام نیست

گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من

گفتم بهانه یی نیست تا پر زنم به سویت

گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من

گفتم به فصل پیری در من گلی نرید

گفتا که من جوانم فکر جوانه با من

گفتم که خانمانم در کار عاشقی رفت

گفتا به کار خودباش تدبیر خانه با من

گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت

گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من

گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم

زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من

گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست

دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من

گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر

گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

غم آبادی به نام زندگانی ساختم بی تو

ز بیم شام تنهایی به غم پرداختی بی تو

به زیر ران ما اسب جوانی بود و شادی ها

رمیدی از من و تنهایتنها تاختم بی تو

عزیزت خواستم تا یوسف کنعان من باشی

ز جان بگذشتم و خود را به چاه انداختم بی تو

پس از آن دوستی ها عاشقی ها آِنایی ها

برای خود در این غمخانه زندان ساختم بی تو

چنان در خویش می گریم که مژگان هم نمی داند

به لبهایت قسم لبخند را نشناختم بی تو

میان پاکبازان سرابرازم زانکه این هستی

قماری بود و یکسر هستی ام را بختم بی تو

لینک به دیدگاه

بانویی گفت که من

عصبم کوفته است

زانکه هر شب از بمب

در و دیوار و زمین در نظرم می لرزد

ماه از جور زمین می گرید

زهره

بالای سرم می لرزد

ه کنم ؟ بر اثر وحشت بمب

کودکم می ترسد

دخترم می لرزد

ناگهان در دل شب

مادر از ترس مرا می خواند

پدرم می نالد

دخترم می گرید

مادرم می لرزد

در کنار پدر و مادر مت

خواهرم با لب لرزان به سخن می آید

لیک در وقت سخن

چون نهالی که

بلرزدد از باد

خواهرم می لرزد

در همان لحظه تلخ

پسر کوچک من خواب زده

همه وحشت همه بیم

در برم می لرزد

ناگهان شیشه صدا می کند از نعره بمب

وندر آن دهشت شب

همچنان بره ترسنده ز گرگ پسرم می لرزد

گفتم ای خواهر وحشت زده ام

من به جز سکه ای اشک

چه توانم

که به پایت بریزم

به نگاهم بنگر

که ز درد تو و هر بیمزده

اشک در چشم ترم می لرزد

لینک به دیدگاه

کس ز آتش صدام دل شاد ندارد

کودک هم از او خاطر آزاد ندارد

ن خغد بد آواز بس بمب فروریخت

ویرانه ی ما نقطه ی آباد ندارد

قلاده بیاور که همه خطه ی ایران

یک لحظه امان از سگ بغداد ندارد

آماده ی کشتار بود در همه احوال

صبح و شب و شهریور و مرداد ندارد

از رحم مگو در اندیشه ی او نیست

پروای کسان دشنه ی جلاد ندارد

در حیله به شاگردی بیکگانه غلام است

در حمله گرازیست که استاد ندارد

در شعله ی هر لحظه ی او کودک خاموش

مرغیست که می سوزد و فریاد ندارد

گفتم که مکش کودک نو زمزمه را گفت

آن مرغ کام است که صیاد ندارد

از گآتش او طفل در آغوش پدر سوخت

بسیار عروس است که داماد ندارد

آن دختر گلچهره که در باختران سوخت

شیرین غریبیست که فرهاد ندارد

هر گونه ستم بود بر این خلق روا داشت

زین بیش کسی قدرت بیداد ندارد

چنگیز کجا ؟ قیصر و فرعو و نرون کیست ؟

در او دل سنگیست که شداد ندارد

در عرصه ی بیداد بسی پیر و جوان کشت

تاریخ چنین حادثه دریا ندارد

هر لحظه بر آنست که هر قدر توان کشت

در مذهبش این فاجعه تعداد ندارد

تاریخ گواهست درگنبد گیتی

کاخی که ز خون برشده بنیاد ندارد

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

باغ خاطرات

اردیبهشت بود هوای بهشت بود

موج نسیم مخملی و رقص برگها

 

من بودم توبودی و ابری که گاهگاه

میریخت روی زلف تو نقل تگرگها

 

آن شور و عشق و مستی ما را در آن بهار

هرگز پرندگاه بهاری نداشتند

 

از بس حساب بوسه فزون از شماره بود

لبها توان بوسه شماری نداشتند

لینک به دیدگاه

دوش در خلوت به یادت عالمی غم داشتم

بی تو تا برق سپیده ام ماتم داشتم

نغمه ی جانسوز من در گوش شب ره می گشود

ناله ی پی د پی و آه دمادم

داشتم

از سر مژگان من هر لحظه اشکی می چکید

ای بسا گوهر که در دامان فراهم داشتم

غصه بود و اشک بود و آه بود و ناله بود

تا کنم جان را به قربانت تو را کم داشتم

لینک به دیدگاه

در لحظه های آخر دیدار بنشین

ای تا همیشه زنده در پندار بنشین

بنیشن که از چشمت سلامت یابم امشب

ای جان من از

رفتنت بیمار بنشین

خوش می روی اما درنگی کن به رفتن

ما را به دست گریه ها مسپار بنشین

ای چهره ات خرم ز گلزار جوانی

ما را به پیری در خزان مگذار بنشین

از پا نشستم تا تو بخیزی به صد کام

خواهی که برخیزم ز جان یک بار بنشین

من بی تو هرگز خواب را باور ندارم

ای جاودان در دیده ی بیدار بنشین

لطف خدا را دیده ام در شاخ و برگت

روزی درختی می شوی پر بار بنشین

تا گل بر آید خار در چشمم نشیند

من باغبانم ای گل بی خار بنشین

از سینه ی من لحظه یی ای درد برخیز

در پیش رویم ساعتی ای یار بنشین

من تاب بار درد دوری را

ندارم

از شانه ام این بار را بردار بنشین

تا داد دل از دیده ی گریان ستانم

در لحظه های آخر دیدار بنشین

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

با لب خندان ز دنیا می روم

با امید دوست تنها می روم

دیگر از شهر شما دل کندهام

چون نسیمی سوی صحرا می روم

ذره ام لیکن به خورشیدی رسم

قطره ام اما به دریا می روم

دوستان در مردن من زندگیست

چون به دیدار مسیحا می روم

برگشایم نغمه زن تا باغ دوست

لحظه یی بنگر چه زیبا می روم

چونکه فرمان در رسد تا کوه طور

با ید بیضا چو موسی می روم

دیده ام در خواب خوش فردوس را

از پی تعبیر رویا میروم

تانپنداری اسیری خاکی ام

چون ملک تا آسمان ها می روم

لینک به دیدگاه

شب شد و صبح آمد و با گریه

بیدارم هنوز

شمعم و از آتش پنهان در آزارم هنوز

دختر شب از کنارم می چمد در باغ خواب

چون سحر خیزد

مرابیند که بیدارم هنوز

روزگاری نازک اندامی ز من بر تافت روی

می رود عمری که در زلفش گرفتارم هنوز

گر چه جان را در بهای عاشقی بفروختم

ناز طنازان عالم را خریدارم هنوز

بگر از سردی مبین در موی چون خاکسترم

بوسه های گرم و آتشگون به لب دارم هنوز

تا مگر شب ها

مهی از غرفه یی سر برکند

با دلی ثابت به گرد شهر سیارم هنوز

گر چه بار زلف صد معشوقه بر دوش منست

از متاع منت دنیا سبکبارم هنوز

هر نسیمی گل به دامن می برد از باغ صبح

شور بختی بین که من در پشت دیوارم هنوز

روزگاری لاله رویی بوسه زد بر دفترم

بوی جان می آید از گلهای

اشعارم هنوز

لینک به دیدگاه

چه بهاریست خدایا گل صد رنگ نیست

بلبلان رت هوس نغمه و آهنگ که نیست

در دل سبزه به هر باغ و چمن چون نگری

آتش جنگ بود سرخی نارنگ

که نیست

روز و شب زمزمه پرداز غم خویشتنیم

بهر ما خسته دلان زمزمه ی چنگ که نیست

بر لب ما نبود جز نفس سرد سکوت

در شب ما غزل مرغ شباهنگ که نیست

چشم پر اشک مرا چون نگری طعنه مزن

گریه در خلوت تنهایی خود ننگ که نیست

ما عقابان فلک سیر جهان پیماییم

عرصه ی بال

و پر ما قفس تنگ که نیست

تو زمن خسته و من از تو بسی خسته ترم

سر خود گیر و برو ما و تو را جنگ که نیست

من غزلخوان بهارم تو بد آوازخزان

قول ما و تو که در این نغمه هماهنگ که نیست

عشقبازیست

نه بازی که مرا مات کنی

نازنینا دل من صفحه ی شترنج که نیست

چشم گریان تو

آتش افکند بر دل من

تاب این غصه ندارم دلم از سنگ که نیست

گل گلزار غزل جامه ی صد رنگ منست

چو منی را هوس جامه ی صد رنگ که نیست

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

خاطر ما را قراری نیست نیست

عمر ما را اعتباری نیست نیست

رنگ گل گوید بهاران تازه باد

جنگ می گوید بهاری نیست نیست

رزم گویداسب ها را زین کنید

رخش می گوید سواری نیست نیست

کو بهاران نغمه ی مرغان چه شد ؟

بلبلی بر شاخساری نیست نیست

بی بهار را نگر در زیر ابر

یک پرستو را گذاری نیست نیست

می چکد از ابرها باران تیر

آسنام ژاله باری نیست نیست

در نگاه فتنه بینان از تگرگ

سهم گلجز سنگساری نیست نیست

در شب ما جز خطوط آتشین

بر فلک نقش و نگاری نیست نیست

لاله رویان را بگو با داغتان

لاله هست و لاله زاری نیست نیست

گرد مردم جز دعای نیمشب

قلعه یی حرزی حصاری نسیت نیست

جوجه ها را زیر بال مادران

از شغالان زینهاری نیست نیست

هر کجا در چشم مردم بنگری

جز نگاه سوگواری نیست نیست

جبر از ما اختیار از دیگران

جبر ما را اختیاری نیست نیست

پاسخ دندان شکن رخسار تست

آنکه را گوید بهاری نیست نیست

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...