رفتن به مطلب

مهدی سهیلی


ارسال های توصیه شده

دوستان آشنا به شاعران معاصر باید این شاعر رو بشناسن.:icon_redface:

مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی درهفتم تیر ماه سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. نیای مادرش« اصفهانی» و نیای پدرش «تهرانی» بود.وی پنج فرزند به نام های سروش، سهیلا، سها، سامان و سهیل دارد. در ۱۹۵۷ چند اثر از وی را در در« شوروی_مسکو) به چاپ رساندند. او سال ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .

 

 

اول منتخبی از مجموعه ی اولین غم و آخرین نگاه این شاعر رو تقدیم تون می کنم.:icon_gol::icon_redface:

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 42
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

گریه کن ای دل که دوست از بر ما می رود

وای که از باغ عشق عطر وفا می رود

زانکه دل تنگ ما جای دو شادی نبود

تا ز در آمد سهیل و سها می رود

گر چه ز چشمم رود همراه اشک وداع

مهرعزیزان کجا از دل ما می رود

خانه ی دلتنگ ما تشنه ی آوای اوست

آه که از این سرا نغمه سرا می رود

باغ دل ما از او لطف و صفا می گرفت

حیف کزین بوستان لطف و صفا می رود

گر چه به ما هر نفس لطف خدا می رسد

از سرمان سایه ی لطف خدا می رود

می رود اما دلش ساز وطن می زند

این نگران ر نگر رو به قفا می رود

آب و گلش در حضر جان و دلش در سفر

عاشق اشفته حال دل به دو جا می رود

لحظه ی بدرود خویش تا نزند آتشم

با دل اندهگین شادنما می رود

تا که بگردد بلا از قد و بالای او

برلب بی خنده ام ذکر دعا می رود

دل به چه کارآیدم گر که دلارام نیست؟

خانه نخواهم اگر خانه خدا می رود

ناله برآید ز سنگ گر که بداند دمی

از غم یاران چه ها بر سر ما می رود

ناله ی جانسوز من سر به ثریا کشید

آتش دل را ببین تا به کجا می رود

داغ به جان سها دوری ساماننهاد

خسته ی بیمار دل بهر شفا می رود

نیست عجب گر سها راه به سامان برد

اختر تابان ما سوی سما می رود

لینک به دیدگاه

تو از کدام قبیله ای

ای خاتون شعر من ؟

ای بلندای جمال و جلالتت

ای تمامت قامت و قیامت

ناز خرامت را نازم

اگر به روز برآیی

آبرو به آفتاب نماند

و گر به شب بتابی

ماه بر آستانت به سجده افتد

که ماه نیز آفتاب پرست است

اگر از چمن بگذری

بنفشه ها و لاله ها به دمنت آویزند

تا مگر بربایند عطر اندامت را

ای سیه چشم به صحرا بگذر

تا آهوان و غزالان

گردن بر افرازند به تماشای

چشمانت

ای کولی مغرور

از بازار سرمه فروشان مگذر

که دختران سیه چشم را آبرو نماند

اگر از وادی نجد گذشتی

به دیدار قیس عامری بشتاب

تا یاد لیلی را ز سرش بربایی

ای بلندای زیبایی

شاید تو بودی که لحظه ای در آغوش پونه ها آرمیدی

گویی پونه ها عطر تو را وام

کرده اند

شبی گیسوی بلندت را به مهمانی من بفرست

تا هرچه جان است به یک تارش در آویزم

اگر اینست گیسو

تا بگردانی به تمنایش

جان ها را بر خاک ریزی

شهرزاد کجاست ؟

تا هزاران شب حکایت کند از گیسوی بلندت ؟

حافظ کجاست ؟

تا معاشران را صلا زند که گره از زلفت باز

کنند

و بدین قصه شب را دراز

من در باغ چشم همه ی افسونگران عالم

نگاه تو را می نگرم

از ملاحت تو بود که لیلی افسانه ساز جهان شد

و شیرین شرینکار از لبان تو وام گرفت حلاوت را

من میشناسمت

ای شیرین ترین

هزاران خسرو بر درگاهت به غلامی استاده اند

اگر

پروانه های رنگین بال با تردید بر گل می نشینند

از آنست که از باغ ها و گلها تو را می طلبند

قامت تو همه ی نیلوفران را

شانه های تو همه ی مهتاب ها را

لب تو همه ی گلبرگ ها را

و چشم تو همه ی غزل ها ی جهان را تفسیر می کنند

ای بهترین غزل آفرینش

پیچ و تاب نیلوفران

به

شوق اندام تست

اگر لب های تو نبود حلاوت را چگونه معنی می کردند

اگر نوازش دست ها و گردش لبهایت آموزگار پروانه نبود

این رفتار نرم را در حجله ی گلها از که می آموخت

تو آن تمامت لطافتی

که بایستی حجله ات را در پرنیان مهتاب

بر تخت زمردین آسمان

در بستر خیال

و در

حریر اندیشه گسترد

باید شبی به شماره ی ستارگان شمع بر افروزیم

عود بسوزیم

چنگ برگیریم

گل برافشانیم

و سرود عشق بخوانیم

و اگر غم لشکر انگیزد

با نگاه تو در آویزیم

و بنیادش را براندازیم

ندانم کدامین روز بود

که دختران آفتاب گیسوی تو را بافتند

 

لینک به دیدگاه

و کدامین شب

که مشاطان افسونگار

سرمه در چشمانت ریختند

رویت گل نیست

اما گل به روی تو می ماند

دندانت را الماس نخوانم

اما الماس به دندان تو مانندست

راستی تو از کدام دیاری

و از کدامین قبیله ؟

شبی در بهار سبز و مهتابی

با اندام رویایی

در قصر

خیال من بیا

تا ناز جامه بپوشانم از مهتاب

بر بلند قامت که خود قیامتیست

و بنشانمت در هودجی از گل و عطر و نور

و به آهنگ شعر و نسیم

به تماشا بگذارمت

در باغهای نیلوفرین

در جنگلهای سبز

و در مرداب های مهتاب پوش

تا از مرغان چمن آرام بربایی

تا

پرندگان بیشه ها را به نغمه برانگیزی

و مرداب ها را بر آشوبی

تو کیستی ای خاتون شعر من ؟

که از شعر لطیف تری

از موسیقی جانبخش تر

و از عشق محبوب تر

مرغ خیال همه ی شاعران گرد بام تو در پرواز است

نغمه سازان گیتی تو را آواز می دهند

و عشق آری عشق تو را می طلبد

ای خاتون شعر

ای غزل ای بیت الغزل

و ای عروس خیال

بگذار از شوق دیدار جمال و جلال تو

دانه دانه اشک نیاز را

زیور مژگان کنم

و به رشته ی واژه ها بسپارم

شاید طوقی فرتهم آورم

که گردن آویز تو سازم

ای گریزان

ای دست نیافتنی

شبی در بزم مهتاب

چنگ بر گیر

و بر پس پشت ابر

گیسو بر افشان

دستی بزن

پایی بکوب

و از خاوران

تا باختر

بر بام آسمان

آشوب برانگیز

شور بیآغاز

فلک را سقف بشکاف و طرحی نو درانداز

ای خاتون شعر من

مرا ببخش

که اندک مایه ام و تنک سرمایه

و از تو گفتن

را ندانم و نتوانم

تو با خرام نرم خویش

رقص واژه ها را به شعر من بیاموز

ای همه غزل شور غزلم را به نگاهی رنگین کن

و فراز و فرودش را آهنگین

اگر چنین کنی

آن زمان توانم گفت

شعرم نثارت باد

ای خاتون شعر من

لینک به دیدگاه

دو خنده از تو همه عمر مانده در یادم

که بود آیتی از شادی و اسیری من

یکی ز روی وفا در شب جوانی ما

یکی ز راه ملامت به روز پیری من

لینک به دیدگاه

شکوفه زار شود باغ از چمیدن تو

که گل ز شاخه برآید به شوق دیدن تو

تر از نسیم بهار دانی چیست ؟

میان باغ و چمت حالت چمیدن تو

گل از درخت بچین با لب شکوفه نشان

که غنچه باز شود در هوای چیدن تو

به برگ گل چو نسیمی وزد به یاد آید

نگین گونه به هنگام لب گزیدن تو

امید کام به من داد لحظه ی دیدار

نگاه کردن و خندیدن و رمیدن تو

به وقت بوسه به رخسار او بریز ای اشک

که باغ عشق شود خرم از چکیدن تو

بیا کز آمدنت جان تازه می یابم

چو تشنه باشد و دریا به من رسیدن تو

به ماهتاب شب زلف خود به شانه بریز

که صد ستاره برآید برای دیدن تو

به بوسه بوسه سرشک مرا ز رخ برچین

که صبح رشک برد بر ستاره چیدن تو

به یک نگاه شبم را ستاره باران کن

که ماه روشنی آموزد از دمیدن تو

به آشیانه ی گرم من آمدی خوش باد

ولی بگو چه کنم با غم پریدن تو

لینک به دیدگاه

مرا گفت این سخن فرزانه پیری

بزرگی عارفی روشن ضمیری

چرا گویی دریغا از جوانی

چرا از کار پیری بدگمانی

که پیری باغ صد رنگ کمال است

زمان کام و دوران وصال است

خوشا آنان که تا پیری رسیدند

به راه دوست منزل ها بریدند

ره پیموده شادی آفرین است

تو خود در منزلی شادی در این است

جوانان خام و پیران پختگانند

که جان در پای جانان می فشانند

وصال یار در آغاز مرگ است

سیه دل بی خبر از راز مرگ است

به پیری جاهلی ترسد ز مردن

که داند مرگ را فصل فسردن

ولی پیران به عمری ره بریدند

که تا سر منزل دلبر رسیدند

چو رفتی زین جهان در کوی یاری

در آن منزل غم دوری نداری

برای عارفان در خاک خفتن

بود بی شبهه آغاز شکفتن

برون از خاک نرگس خود پیاز ست

ولی در جان او صد گونه رازست

چو آن را باغبان در گل بکارد

به پیش چشم ما صد گل برآرد

روان چو مرغ در حال گریزست

که ماندن در قفس اندوه خیزست

رهایی از قفس ماتم نارد

که پایان مصیبت غم ندارد

چو روز وصل آید شادمان باش

غنیمت دان و در پیری جوان با ش

لینک به دیدگاه

من در ره دنیا نفروشم هنرم را

آلوده به نکبت نکنم شهر ترم را

جز در گه حق بر در کس جبهه نسودم

تا بر ز بر ابر ببینند سرم را

پرواز من آن گونه بلندست که خورشید

در ظلمت شب بوسه زند بال و پرم را

من هستم و اندیشه و جولانگه پرواز

سیمرغ ندارد طیران سفرم را

از اهل تظر پرس که با لطف خداوند

پوشیده ام از دولت گیتی نظرم را

در وصل چنان مست حبیبم گه و بیگاه

کز یاد برم رنج فراق پسرم را از اشک

صفاییست دلم را که ندانی

شب نیست که دریا نکنم چشم ترم را

شرمنده ی مردم شو از موج عنایت

هر جا به وطن می نگرم دور و برم

از جور رقیبان چه خروشم که حبیبان

گیرند در آغوش محبت اثرم را

لینک به دیدگاه

شد درون کلبه ی بیچاره ها

آتشی بر پا ز آتشپاره ها

ای بسا مستی که پای خم نشست

بیمناک از آتش خمپاره ها

تازیان بر دتر و زن تاختند

در هوای طوق ها و یاره ها

مادران را در کنار کودکان

کرده لرزان غرش طواره ها

ز آتش موشک چو هیزم سوختند

در بدرها خسته ها آواره ها

از لهیب بمب آتش زا بسی

شعله ور شد کلبه ی بیچاره ها

کودکان را نیم شب آتش زدند

دزد ها نامردها بدکاره ها

دزد بغدادی بود قصاب قرن

بر کمر آویخته قداره ها

نو جوانان را به خاک انداختند

اهرمن ها غرچه ها پتیاره ها

بر غم مادر که می لرزد ز بیم

می تپد هر شب دل سیاره ها

از تن مردان به میدان نبرد

می جهد خون همچنان فواره ها

استخخوانشان قطعه قطعه زیر تانک

سینه شان آماج آهن پاره ها

ما همه غلتنده در دریا ی خون

دشمنان رقصنده در کاباره ها

ما در آتش افل دنیا در سکوت

خوک و سگ بهتر از این نظاره ها

لینک به دیدگاه

چه شامها که چراغم فروغ ماه تو بود

پناهگاهم شبم گیسوی سیاه تو بود

اگر به عشق تو دیوانگی گناه منست

ز من رمیدن و بیگانگی گناه تو بود

دلم به مهر تو یکدم غم زمانه نداشت

که این پرنده ی خوش نغمه در پناه تو بود

عنایتی که دلم را همیشه خوش می داشت

اگر نهان نکنی لطف گاهگاه تو بود

بلور اشک به چشمم شکست وقت وداع

که اولین غم من آخرین نگاه تو بود

لینک به دیدگاه

ای خفتگان خاک ز ما بر شما

درود

ای دست پر عنایت حق دستگیرتان

ای رفتگان پاک

عطر سلام من به صغیر و کبیرتان

دانم کنارتان

صد ها هزار دلبند خفته است

روی لبان خاموشتان جای خنده ها

عمری بود که حسرت لبخند خفته است

اما چون زندگان

در سینه های خامشتان داغ کهنه نیست

دردیده ی شما

دیگر نه اشک هست نهاندوه انتظار

اما به پشت خاک

در دست و درد و درد

احوال ناگوار

غمهای بی

حساب

اندوه بی شمار

در شام ما ستاره اگر هست اشک ماست

بر پشت خاک نغمه اگر هست شیون است

فریاد بی کسی در کوی و برزن است

در پهندشت خاک

جنگ است و خون کودک بیچاره ریختن

در زیر بمب غمزدگان را گداختن

جنگ است و جنگ و بر سر مظلوم تاختن

خون است و خون و

خون

وز کشته های پیرو و جوان پشته ساختن

اینجاصدای غربت ما در گلو شکست

اینجا به سوگ لحظه ی شاید نشسته ایم

از عمر خسته ایم بر جای اتحاد ما فرقه فرقه ایم

ما دسته دسته ایم

جان می کنیم و تهمت بیهوده ی حیات

بر خویش بسته ایم

ما خاموشیم و ناله ی ما نغمه های ماست

داغ شما به سینه ما رنگ می زند

شب داند و خدا که به هر غربت سکوت

بر جان ما فراق شما چنگ می زند

در این سرای خاک

دزدی به نام غرب

غولی به نام شرک

در زیر بام گنبد اخضر نشسته است

از جور شرق و غرب

مادر غریب وار

در حیرت پسر

با چشمهای غمزده بر در نشسته است

حیران و بی امید

فرزند بر جنازه ی مادر نشسته است

دیگر نه باغ هست نه آهنگ بلبلی

اینجا صدای غرش و بوی ناخوش بارویت و سیل اشک

آسیب بمب و لرزه ی خمپاره است و بس

دانم که بیشمار در ایندشت بی نشان

ناکام خفته اند

اما چو ما به ناله ی شبگیر نیستید

زیرا کنار هم

آرام خفته اید

لینک به دیدگاه

می پرد هر شب به بام کشور ما اژدهایی

قاصد مرگ است و در کام پلیدش قرعه هایی

آتشین دم وحشت آور تیزرو هنگامه گستر

بینوا سوزی جنایت پیشه ی مرگ آزمایی

شعله افروزی که دیدارش برانگیزد ز مردم

اضطرابی شیونی غمناله یی بانگ عزایی

چون شتاید بر فلک خیزد ز هر برزن خروشی

چون بلغزد در زمین پیچد ز هر سو وای وایی

می تپد هر دل درون سینه چون مرغ اسیری

می رود بر آسمان از هرکران دست دعایی

می پرد تا بی امان در خون کشد بیچارگان را

بعد کشتن می گریزد چون نسیم بادپایی

آذرخشی می چکاند از دهان آتشین دم

تا برآرد شعله از ویرانسرای بینوایی

هر پدر از حمله اش بی آشیانی داغداری

هر سرا از شعله اش ویرانه یی ماتمسرایی

زیر آواری گران هر جا سری افتاده بینی

مادر و کودک به خون غلتنده نه دستی نه پایی

زیر سنگ و خاک و آهن خاندانی قطعه قطعه

دست بی پیکر تن بی سر سر از تن جدایی

اف بر این فرعون بغدادی و زخم اژدهایش

باش تا موسی برآید از کویری با عصایی

ای ستمگر ظلم هر دیوانه بی کیفر نماند

از پی شام عزا سر می زند رئز جزایی

لینک به دیدگاه

ای خواجه که زر می طلبی بنده ی غم باش

ن زنده به عشقم تو به دینارو درم باش

ما را همه دم قبله ی دل سوی صمد بود

ابلیس تو را گفت که در بند صنم باش

آینده ندانی تو و بگذاشته بگذشت

حالی غم دنیا مخور و بنده ی دم باش

تا بار ندامت نبری بذل درم کن

تا رنج قیامت نکشی مرد کرم باش

رنج از تو بود گنج نصیب دگرانست

گو صاحب اقبال کی و مسند جم باش

هر کس به جهان عاشق اندیشه ی خویشست

ما پیرو دادیم تو هم یار سیتم باش

بیدار نبودی نفسی دیو تو را گفت

غفلت زده ی دل شو و در خواب عدم باش

خود شعله زدی بر دل پرآز و گرنه

معشوق تو را گفت که در باغ ارم باش

هنگام سحر بود که می گفت سروشم

در کعبه ی دل سیر کن و سوی حرم باش

تا نام تو تسخیر کند ملک عرب را

امروز چو تاجی به سر شعر عجم باش

لینک به دیدگاه

من به پیری هم جوانی می کنم

عشق ها با زندگانی می کنم

دم غنیمت دانم ای پیری برو

تا نفس دارم جوانی می کنم

با خیال گلرخان در باغ شعر

بلبل آسا نغمه خوانی می کنم

تا به بر گیرم گلی را چون نسیم

غنچه ها را باغبانی می کنم

غم اگر از در در آید باک نیست

در کنارش شادمانی می کنم

خود نشان از بوسه ی شیرین لبی است

کاین چنین شیرین زبانی می کنم

تا غزالی را در آرم در کمند

چشم بر ره دیده بانی می یکنم

جان به آسانی دهم در راه دوست

تا نگویی سخت جانی میکنم

ماهرویان گر که بی مهری کنند

من به جایش مهربانی می کنم

کار من با پختگان خامی نبود

تا نپنداری جوانی میکنم

لینک به دیدگاه

ای همنشین ای همزبان ای وصله تن

ای یاد روزگارهای خوب و شیرین

مژگان ما چون برگ کاج زیر باران

از اشک ها گوهر نشان است

درپرده

پرده چشم ما چون ابر خاموش

اشکی نهان است

ای همزبان ای وصله تن

ما آمدین از دشت ها از آسمان ها

بر اوج دریا ها پریدیم

تا عاقبت اینجا رسیدیم

با من بمان شاید پس از این یکدیگر را هرگز ندیدیم

یک لحظه رخصت ده سرم را

بر شانه ات بگذارم ای دوست

تا بشنوی

بانگ غریب های هایم

من با تو ام یا نه ؟...نمی دانم کجایم

من دانم و تو

رنجی که در راه محبت ها کشیدیم

تو دانی و من

عمری که در صحرای محنت ها دویدیم

ای جان بیا با هم بگرییم

شاید که دیگر

از باغهای مهربانی گل نچیدیم

ای جان بیا با هم بگرییم

شاید پس از این یکدیگر را

هرگز ندیدیم

این انجماد بغض را در سینه بشکن از شرم بگذر

سر را بنه بر شانه ام چون سوگواران

چشمان غمگین را چنان ابر بهاران

بارنده کن بر چهره ام اشکی بباران

آری بیا با هم بگرییم

بر یاد یاران و دیاران

ای همسخن ای همنفس ای

دوست ای یار

این لحظه ی تلخ وداع است

در چشم ما فریاد غمگین جداییست

فردا میان ما حصار کوه و دریاست

ما خستگانیم

باید کنار هم بمانیم

با هم بگرییم

با هم سرود تلخ غربت را بخوانیم

آوخ عجب دردیست یاران را ندیددن

رنج گرانیست

بار فراق

نازنینان را کشیدن

اما چه باید کرد ای یار

باید ز جان بگذشتن و بر جان رسیدن

می لرزم از ترس

ترسم این دیدار آخر باشد ای دوست

ای همنشین ای همزبان ای وصله ی تن

ای یادگار روزهای خوب و شیرین

هنگام بدرود

وقتی چو مرغان از کنار هم پریدیم

وقتی به سوی آشیانها

پر کشیدیم

دیگر ز قردا های مبهم نا امیدیم

شاید که زیر آسمان دیگر نماندیم

شاید که مردیم

شاید که دیگر

با هم گل الفت نچیدیم

باید به کام دل بگرییم

شاید پس از این یکدیگر را

هرگز ندیدیم

لینک به دیدگاه

ای خوشا مازندران در فصل گلجوش بهاران

در کنار همزبانان مهربانان دوستداران

می برد دل را به شهر عشق ها دلداگی ها

موج دریا لطف صحرا عطر جنگل بوی باران

بوی گلپر دل رباید با نسیمی در چمن ها

عطر پونه روح می بخشد به تن در جوکناران

برکه در دالان جنگل چشمه در آغوش بیشه

جلوه گر عکس درختان در صفای چشمه ساران

دل به رقص آرد ز مستی در هوای صبح جنگل

بانگ مرغان غزلخوان های و هوی آبشاران

دلربا زیبا فریبا سینه می ساید به دریا

مرغ ماهی خوار صدها فوج مرغابی هزاران

کوه تا کوه است نرگس ساقی چشم تو خواهم

تا که بنشینم به عشرت مست در بزم خماران

در میان بستر گل تا بیاسایم زمانی

بانگ لالایی بر آید از نوای جویباران

لیکن از دیدار رنگ ارغوان ها یاسمن ها

ناگهان آید به خاطر روی سرخ شرمساران

از میان برگها و شاخههای برکشیده

می پرد مرغ خیالم تا دیار بی قراران

می روم در کومه ها و کلبه های بی پناهان

در شب بی مادران بی غمگساران شیر خواران

می روم با داغ دل بر تربت باران که آنجا

لاله می کارند بر گور جوانان لاله کاران

بینم آنجا مادری بی خام و مان آشفته گیسو

می کند با ضجه ها گور پسر را بوسه باران

تا پریشان می کند گیسوی خود را بید مجنون

می چکدد در خاطرم اشک پریشان روزگاران

می رسد از رفتگان در بیشه ها فریاد رحلت

وز درون صخره ها بانگ سم اسب سواران

گوی های کاج را چ.ون بر صلیب شاخه بینم

ناگهان آید به یادم سرنوشت سربداران

ای بهار غم افزا ای لاله ها ما داغداریم

با خزان خاطر یاران چه سودی از بهاران ؟

گریه کن ای آسمان غمزده ای ابر غمگین

از مروت بر شب اندوه ما اشکی بباران

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...