رفتن به مطلب

مصاحبه با رضا داوودنژاد و همسرش غزل بدیعی


ارسال های توصیه شده

[h=1]

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

[/h]

رضا داوودنژاد بارقه‌هایی از شخصیت شیطان و دوست‌داشتنی اش را نشان داد. در تمام چهار ساعتی كه روی مبل‌،كنار همسرش نشسته بود و تعریف می‌كرد؛ از بیماری، از سفر هوایی به شیراز، از پزشكانی كه زندگی‌ را به تنش برگرداندند و از آن كبد اهدایی.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
رضا داوودنژاد. نه الان، شش ماه پیش، در اوج بیماری... وقتی می‌دیده دوستان نزدیك و بچه‌های شر مهمانی‌های دور همی تا چشمش را باز می‌كرده، چشمانشان قرمز می‌شود، در همان عالم خواب و بیدار و خیال و وهم، پیش خودش می‌گفته حتما عمرم به این دنیا نیست. اما قهرمان قصه ما آن لحظات، با آخرین قسمت‌های یك كبد سوخته، سعی كرده بخندد. حالا هرقدر كمرنگ‌ و زوركی... خب، شاید همین روحیه بوده كه بعد از آن همه خبر منفی و «دور از جان» نگهش داشته؛در حالی كه همه چیز به تار مویی بند بود.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

رضا داوودنژاد در تمام لحظات مصاحبه بارقه‌هایی از همان شخصیت شیطان و دوست‌داشتنی را نشان داد. در تمام سه، چهار ساعتی كه روی مبل‌،كنار همسرش نشسته بود و تعریف می‌كرد؛ از بیماری، از سفر هوایی به شیراز، از پزشكانی كه زندگی‌ را به تنش برگرداندند و از آن كبد اهدایی و صاحبش. شاید این تنها لحظه‌ای بود كه لبخند روی لب رضا خشكید. لحظه‌ای كه دوباره فكرش رفت به جبر و اختیار. اینكه ملك‌الموت، در ناكجاآباد جانی را بستاند و جان دیگری، جان بگیرد.

 

رضا با كبد اهدایی به زندگی برگشته. رفته بودیم سراغش تا در همین حول و حوش حرف بزنیم؛ «زندگی». برای آنهایی كه می‌روند تا ته خط و برمی‌گردند، همین نفس كشیدن كافی است. «زندگی» آنها همین است كه «غزل» كنارشان باشد و نفس پدر و خواهر و عمو و پسرعمه و بقیه را حس كنند... این است زندگی ایده‌‌آل!

 

شخصا عاشق چاقی​ام

چقدر خوب است كه سرحال و سرپایی. الان چطوری؟

 

درحال حاضر شغل شریف استراحت را سپری می‌كنم. آبان‌ماه یك جراحی دیگر دارم بعد از آن هم باید 5-4 ماه استراحت كنم.

همیشه وقتی تو را می‌دیدیم فكر می‌كردیم چقدر خوب است كه كسی بتواند آنقدر اراده داشته باشد و این‌همه كاهش وزن، اما انگار كلیت ماجرا این است كه اگر آدم با چاقی‌اش كنار بیاید به نفعش است!

 

واقعیت این است كه هرطور كه باشی یك حرفی درمی‌آید. وقتی لاغر شدم همه دوروبری‌هایمان می‌گفتند بس كن بگذار كمی چاق شوی. آن موقع به 76 كیلو رسیده بودم و در كار «فراموشی» مشغول بودم. مردم كه من را می‌دیدند می‌گفتند وقتی چاق بودی بانمك‌تر بودی، در حالی كه وقتی هم كه وزنم بالا بود همه به من گفتند چه‌كار می‌كنی داری می‌تركی. من هم دركل دائم دنبال یك خط تعادل هستم كه یك‌جایی آن را پیدا كنم.

الان چند كیلویی؟

 

به دلیل جراحی‌هایی كه انجام دادم نمی‌توانم فعالیت كنم و دائم در خانه نشسته‌ام تا عمل جراحی را انجام بدهم. من زمانی كه به بیمارستان رفتم 110 كیلو وزن داشتم. در حال حاضر هم بعد از این همه خانه‌نشینی 94 كیلو هستم. البته مردم به من می‌گویند رضا چاق شده‌ای منظورم این است كه این جمله چاق شدی، لاغر شدی همیشه با آدم‌هایی كه اضافه‌وزن دارند، هست.

البته خود من شخصا عاشق چاقی هستم. حتی وقتی لاغر شدم دلم برای وزن زیاد تنگ شده بود. احساس می‌كنم وقتی چاقم بامزه‌تر هستم. به هرحال حجم و ابعاد زیادم را بیشتر دوست دارم.

به‌خصوص كه شما چهره آشنایی دارید و مردم یك تصویر ذهنی از شما دارند. وقتی آن تصویر تغییر می‌كند، به‌خصوص در مرحله كاهش وزن، پوست صورت هم جمع می‌شود و مردم خوش‌شان نمی‌آید.

 

این مربوط است به تصوری كه از آدم دارند. بعد از اینكه حالم بد شد و به بیمارستان رفتم، مردم از روی دلسوزی به من می‌گفتند ای كاش كه هیچ‌وقت لاغر نمی‌شدی. به‌هرحال هنوز اندر خم پیچ این كوچه هستم!

 


برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

آنقدر نخوردم که افتادم

ظاهرا جراحی‌های نامتعارفی برای كاهش وزنت انجام دادی كه كارت به بیمارستان كشید.

 

بله، اصل داستان این است كه من 10سال پیش معده‌ام را كوچك كردم و این جراحی مشكلات زیادی برایم به وجود آورد. بعد از آن سیستم گوارشی‌ام دچار اختلالاتی شد و مجبور به تحمل بای‌پس روده‌ام شدم و باید بعد از این جراحی، خیلی مسائل را رعایت می‌كردم. باید آمپول و سرم‌هایی می‌زدم، اما من وقتی روی دور لاغر شدن افتادم هیچ‌كدام از مسائل پزشكی‌ام را رعایت نكردم. این بی‌خیالی باعث شد كه بدنم تحلیل برود به همین دلیل هم بعد از پیوند بهبود من خیلی طول كشیده. معمولا بعد از پیوند اعضا افراد خیلی سریع مرخص می‌شوند اما من چون ضعف شدید جسمی داشتم جراحی‌ام خیلی سنگین‌تر انجام شد.

وقتی شروع می‌كنی به غذا نخوردن بدن عادت می‌كند و تو فكر می‌كنی چقدر خوب كه اشتها ندارم.

 

بله، من یك جنگی با نخوردن پیدا كرده بودم، طوری شده بودم كه از غذا خوردن فرار می‌كردم. غزل (همسرم) متوجه شده بود به محل فیلمبرداری می‌آمد و مجبورم می‌كرد روبه‌رویش بنشینم و غذا بخورم. قبل‌تر یواشكی و دور از جمع غذا می‌خوردم الان باید جلوی چشم‌ها غذا بخورم كه دیگران ببینند.

 


حالا به هم وابسته تریم

خانم بدیعی قاعدتا بیشترین درگیری‌ها را در این مدت، شما داشتید. به‌خصوص خبرهای ناامیدكننده‌ای كه در این وقت به گوشتان می‌رسید. این مدت را چطور پشت‌سر گذاشتی.

 

غزل بدیعی: روزهای خیلی بدی را گذراندم. حجم تلفن‌ها و ملاقات‌های رضا هم خیلی زیاد بود. البته این دوران درعین تلخی دوران خوبی برایمان بود. نتیجه این روزها آثار خوبی برای هردوی ما داشت.

منظورتان از این آثار چیست؟

 

قبل از این نمی‌دانستیم مردم تا این حد رضا را دوست دارند. در این دوره مردم و دوستان آنقدر به ما محبت كردند كه واقعا برای من غیرقابل تصور بود. رضا وقتی در آی‌سی‌یو بستری بود از ساعت 3تا 5 كه وقت بازدید بیمارها بود هرروز حدود 200 نفر از دوستان و آشنایان جمع می‌شدند. تازه رضا هم وضعیتش طوری نبود كه بتواند آنها را ملاقات كند و بیشتر من كنارشان بودم. حمایت دوستان در آن دوران خیلی به من كمك كرد.

پشت سرگذاشتن این بحران روی زندگی شخصی شما تاثیر هم گذاشت؟

 

غزل: فكر می‌كنم بله خیلی.

 

رضا: به هرحال ما یك دوره سخت را پشت‌سر گذاشتیم، من به مرزهای خیلی خطرناكی نزدیك شدم. این اتفاق بعد از گذشتن 2سال از ازدواج ما پیش آمد. من و غزل 2سال قبل از ازدواجمان با هم نامزد بودیم و چه در دوره نامزدی و چه در زندگی‌مان همیشه با هم خوب بودیم و هیچ‌وقت مشكلی با هم نداشتیم و همیشه فكر می‌كردیم رابطه‌مان در آخرین حدی است كه می‌تواند بین زن و شوهر باشد و این دوران بیماری من هم وابستگی‌مان را خیلی بیشتر كرده است. به هرحال پدرومادر رابطه فرزندی و پدر و مادری دارند كه طبیعی است اما غزل در تمام این روزها كنار من بود و روزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشت.

 


هیچ وقت به روی خودم نیاوردم

در دوران بیماری‌ات مطلع بودی كه چقدر خطر تهدیدت می‌كند؟

 

متوجه شده بودم. البته از واكنش اطرافیانم بو بردم. من هرروز نسبت به روز قبلم ضعیف‌تر شدم طوری كه روزی 17ساعت می‌خوابیدم. وقتی بیدار می‌شدم و غزل و پدرم را بالای سرم با یك حالت خاص می‌دیدم یا دوستانم را می‌دیدم؛ آدم‌هایی كه همیشه تو سر و كله‌ هم می‌زدیم و شوخی می‌كردیم ولی حالا گریان بودند متوجه شدم اوضاع خوب نیست. تنها فكری كه به سرم زد این بود كه خودم به روی خودم نیاورم چون اگر به رویم می‌آوردم اوضاع روحی خانواده‌ام بدتر می‌شد. در این مدت اصلا خودم را نباختم. فكر كردم اگر خودم هم حالم بد باشد وضعیت بدتر خواهد شد.

تصویری كه همیشه از تو وجود دارد تصویر یك فرد با روحیه است كه به نظر من این انرژی به تو كمك زیادی كرد.

 

بله، معمولا در طول بیماری هم مریض خوبی هستم. روحیه‌ام را از دست نمی‌دهم. اگرچه باید اعتراف كنم یكی از دلایلی كه آمپول‌ها و سرم‌های ویتامینم را نمی‌زدم ترس بود.

شما در وجود خودت هیچ‌وقت به ترس از دست دادن رسیدی؟

 

خوشبختانه فكر می‌كردم خیلی وضعیت حادی ندارم. تنها چیزی كه نگرانم می‌كرد دوروبری‌هایم بودند كه این موضوع كه می‌دانستم از دست دادن من برایشان خیلی سخت است، توانست من را نگه دارد. یعنی دیدم كه اگر اتفاقی برای من بیفتد غزل، پدرم، مادربزرگم و خواهرم به كجا می‌‌رسند. پذیرفته بودم اتفاقی است كه برایم پیش آمده است و خیلی سریع با آن كنار آمدم اما تنها چیزی كه دائم فكرم را مشغول می‌كرد این بود كه بعد از این ماجرا چه ضربه‌ای به آدم‌های دور و بر من خواهد خورد. این ترس به من انگیزه ماندن می‌داد.

در این مدت خواب هم می‌دیدی.

 

بله كلا در یك دنیای دیگر سیر می‌كردم نه اینكه بگویم خواب‌های عجیب و غریب این دنیا و آن دنیا را دیدم، نه. اما حال خاصی داشتم، امیدوارم كسی آن حال را تجربه نكند ولی یك عالم خاصی بود كه حسی است و قابل گفتن نیست.

 


برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

اولین دیدار؛ عروس ما شو!

داستان ازدواج و آشنایی شما چطور بود؟

 

رضا: داستان آشنایی ما برمی‌گردد به خواهرهای ما. 8سال پیش خواهر من زهرا، خانه عسل بدیعی خواهرخانم من دعوت بود. برای اولین‌بار غزل را كه می‌بیند به غزل می‌گوید بیا عروس ما شو (می‌خندد) درواقع آشنایی ما به واسطه خواهرهای ما بود.

 

غزل: البته از وقتی این جمله‌ها رد و بدل شد تا آشنایی من و رضا حدود 4سال گذشت.

 

رضا: بله 4سال پیش كه غزل را برای اولین‌بار دیدم، پسندیدم (هردو می‌خندند)... یادم می‌آید وقتی غزل را دیدم تمام دوروبری‌هایم به من می‌گفتند غزل؟ عمرا! مرتب به گوشم می‌رساندند كه غزل دوست ندارد ازدواج سینمایی داشته باشد. اما خب چاره‌ای نبود (می‌خندد).

 


غزل می​گفت جنس تو چنین است!

به خاطر ازدواجت تصمیم به لاغر شدن گرفتی؟

 

نه اتفاقا زمانی كه من و غزل آشنا شدیم درست بیشترین وزن زندگی‌ام را داشتم، آن موقع 187 كیلو بودم. از همه هم اعتمادبه‌نفسم بیشتر بود. من كلا با چاقی‌ام مشكل نداشتم، شاید دلیل بالا رفتن وزنم هم همین مسئله بود.

گفتیم شاید جزء شرط‌های ازدواجت پایین آوردن وزن بود.

 

نه، بعد از دوران آشنایی و نامزدی‌مان تصمیم گرفتم وزنم را پایین بیاورم. اتفاقا غزل شاكی بود كه وزنم را پایین آوردم به بابام می‌گفت رضا را به من قالب کرده... این چینی است. من كه دیدمش چاق بود.

فاصله آشنایی تا ازدواجتان چقدر طول كشید؟

 

2سال. مهر 2سال قبل مراسم ازدواجمان بود.

به نظرم هیچ خانواد‌ه‌ای مثل خانواده داوودنژاد خانواده بودنشان رو نیست. شما همیشه كنار هم هستید در حالی كه خیلی‌ها اهل به نمایش گذاشتن خانواده نیستند.

 

واقعا دلیل بودن خود من در سینما تاثیر مستقیم كار پدرم در خانواده بود و همه ما به واسطه پدر و تجربه‌های او وارد سینما شدیم. نمی‌توان این موضوع را نفی كرد.

 


روزی که گریه کردم

همیشه كنار مادربزرگ و عمه و عمو بوده‌اید. آیا هنوز هم همان خانواده احساسی و به هم متصل هستید كه ما از بیرون می‌بینیم؟

 

رضا: جواب این سؤال را باید از غزل بپرسید.

 

غزل: صددرصد همان صمیمیتی كه دیگران تصور می‌كنند در خانواده رضا وجود دارد. رابطه همه اعضای خانواده با‌هم خیلی نزدیك‌تر از بقیه خانواده‌هاست. ما هم عمه و خاله داریم اما به این شكل در زندگی هم سهم نداریم. ولی خانواده رضا خیلی عاطفی‌اند و به هم وابستگی دارند.

این جدا شدن از خانواده بعد از ازدواجت چقدر برایت سخت بود.

 

رضا: من از 15 سالگی‌ام زندگی مجردی را تجربه كردم یعنی از خانواده‌‌ام جدا شدم. در فاصله این 5 سالی كه تنها زندگی می‌كردم و بیشتر دوستانم در كنار من ازدواج كردند متاسفانه بعضی‌ها طلاق هم گرفتند. حتی دوباره ازدواج كردند و بچه‌دار هم شدند ولی من هیچ‌وقت ازدواج نكردم و با اینكه از خانواده‌ام جدا شده بودم همچنان در كنار همدیگر بودیم. مثلا من با مادربزرگم 2روز یك‌بار صحبت می‌كنم، یا با عمه‌ام رابطه نزدیكی دارم، با پدر، مادر و خواهرم هم كه خیلی بیشتر. ما هرموقع كه وقت كنیم دور هم هستیم. این دورهمی‌ها جزء برنامه‌های اصلی زندگی‌مان است.

و شب عروسی گریه نكردی؟

 

رضا: نه اصلا گریه نكردم. غزل دورشدن از پدرومادرش برایش آسان نبود و خیلی جای خالی پدرومادرش را احساس می‌كرد اما به حد گریه وزاری نرسید.

 

من اولین‌بار كه خانه گرفتم و از خانه پدرم وسایلم را جمع كردم كه به خانه خودم ببرم، این اتفاق برایم افتاد. مادرم و خواهرم گریه كردند اما فقط همان یك‌بار گریه كردند چون زمانی كه در خانه بودم خیلی شر بودم و همه را اذیت می‌كردم! بعد از رفتنم خانواده‌ام به آرامش رسیدند!


برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

دارم کیک می​پزم، حرفه​ای

تو از 15سالگی فعالیت كاری داشتی و دستت در جیب خودت بود.

 

بله، وقتی تصمیم گرفتم تنها زندگی كنم پدرم به من گفت باید دیگر دستت هم در جیب خودت باشد. ندارم و پول آب و برق و تلفن من را بدهید، وجود ندارد. من اصولا آدمی نیستم كه یكجا بنشینم، یعنی همین الان كه مجبورم خانه‌نشین باشم زدم به كار شیرینی‌پزی و آشپزی. مرتب كیك می‌پزم و می‌فرستم برای دوستانم. یعنی اینكه بخواهم تنها بنشینم و فیلم ببینم كلافه‌ام می‌كند، باتوجه به اینكه نورآفتاب و هوای بیرون برایم ضرر دارد تصمیم گرفتم بروم لوازم تخصصی شیرینی‌پزی بخرم و شروع كنم به شیرینی‌پزی. بعد با سامان گلریز صحبت كردم كلاس آشپزی به من معرفی كرد كه بروم دوره آشپزی تخصصی ببینم.

 

غزل: رضا كلا نمی‌تواند در خانه بماند، آدمی است كه دركل آرام و قرار ندارد.

در شیرینی‌پزی به چه مراحلی رسیدی؟

 

رضا: به مراحل خوبی رسیدم.

 

غزل: روزی دو مدل شیرینی می‌پزد آن هم شیرینی حرفه‌ای.

تصمیم نداری نمایشگاه برگزار كنی؟

 

نه، برگزاری این نمایشگاه‌ها كار بقیه بازیگرهاست؛ كار من نیست (می‌خندد).

 


ما چشم خوردیم!

زندگی با رضا با آن تصوراتی كه در ذهنت بود تطبیق داشت یا با آدم جدیدی روبه‌رو شدی؟

 

غزل: یكسری از خصوصیات رضا را می‌شناختم اما خب یكسری چیزها هم هست كه در زندگی با آن روبه‌رو شدم. اما آنقدر مسئله‌دار نبود كه جا بخورم. اگر كسی خوب زندگی كند فرقی نمی‌كند كه سینمایی باشد یا غیرسینمایی.

البته شاید دلیل آن هم آشنایی شما با فضای سینما از قبل بوده است.

 

غزل: بله، خواهر من چندین سال است كه در سینما فعالیت دارد من هم با او به سر صحنه می‌رفتم و با این فضا آشنا بودم.

بدترین قسمت زندگی با یك بازیگر چیست؟

 

رضا: غزل نسبت به من خیلی آدم آرامی است. بعضی وقت‌ها به صحنه كه می‌آید همه از من شكایت می‌كنند. همه به او می‌گویند «غزل تو چطور با او زندگی می‌كنی؟! رضا آرام و قرار ندارد.» من در صحنه آدم پرانرژی‌ای هستم وحتی شده كه ترقه برتكانم! بچه‌ها همیشه از شلوغ‌كاری‌های من شكایت دارند. غزل هم گاهی صدایش در می‌آید كه بابا رضا كمی مراعات كن.

من همیشه فكر می‌كردم زندگی شما چشم‌خورده است شما هم به این مسئله اعتقاد دارید؟

 

غزل: ما هم بعد از این جریانات به این قضیه اعتقاد پیدا كردیم.

 

رضا: نمی‌دانم چرا اما من هم اعتقاد پیدا كردم. به نظرم آدم‌‌هایی كه شاد هستند همیشه این موضوع تهدیدشان می‌كند، دلیل آن را هم نمی‌دانم. امسال تولد هردوی ما در آی‌سی‌یو گذشت، بالاخره قسمت ما اینطور بود.

 


نفر اول فهرست اهدای كبد

دوره انتظاری كه برای پیوند داشتی چطور گذشت؟

 

آن دوره بدترین قسمت بیماری‌ام بود چون هیچ آرزویی نمی‌توانی داشته باشی به‌خصوص كه گروه خونی من هم جزء گروه خونی‌های كم است و نمی‌شود از خدا خواست كه كسی از دنیا برود تا كبد اهدایی پیدا شود تا به من برسد. یعنی یك وضعیت خیلی بد داشتم كه هیچ‌كدام از افراد خانواده‌ام نمی‌توانستند دعا كنند و فقط انتظار بود و انتظار. یكدفعه به كما رفتم از كما كه بیرون آمدم مرخص شدم گفتند در خانه بمان كبد پیدا شد كه شد اگر هم كه نه كاری از ما برنمی‌آید و این سخت‌ترین دورانی بود كه ما در شیراز گذراندیم. حال جسمی‌ام هم هرروز بدتر می‌شد.

 

غزل: برای خیلی‌ها این انتظار ممكن است به یك سال و 2سال هم برسد شرایط رضا خیلی حاد بود چون وقتی ما به شیراز رسیدیم بین تمام كسانی كه در لیست پیوند كبد بودند رضا هم به دلیل سنش و هم به دلیل شرایط خیلی حادی كه داشت و هم به دلیل بیلی روبینی كه همه زیر 20 بودند و رضا 2ماه بود كه با بیلی روبین 39 زندگی می‌كرد به واسطه بیلی روبین خطرناكش نفر اول فهرست شد؛ یعنی جزو كسانی شد كه اولین كبد به دست آمده را باید به او پیوند می‌زدند. دكتر رضا گفت اگر تا 3 روز دیگر پیوند كبد نداشته باشد فوت می‌كند، به همین راحتی. بنابراین روند پیوند رضا سریع‌تر انجام شد.

 


هزینه سرسام‌آور درمان

مرحله درمان بیماری شما چطوراست؟

 

همین الان روزی 25عدد قرص می‌خورم. این آمپول‌ها و آنتی‌بیوتیك‌هایی كه تزریق می‌كنم واقعا سنگین است و هزینه خیلی سنگینی هم دارد. واقعا نمی‌دانم بعضی از مردم چطور از پس هزینه‌های درمانشان برمی‌آیند. به‌طور مثال یكی از قرص‌های من هر عدد آن 150هزار تومان است و تا 6ماه هم باید این قرص را مصرف كنم. ضمن اینكه این قرص شامل بیمه هم نمی‌شود یا یك آمپول تزریق می‌كردم كه هر عدد آن 380 هزارتومان بود و جزء بیمه هم نبود واقعا هزینه‌های دارویی سرسام‌آور است.

 

غزل: درمان رضا دارویی است و تا 5سال هم باید این داروها را ثابت مصرف كند.

 

رضا: البته من جزو بیمارهایی بودم كه بدبیاری زیادی هم آوردم و به دلیل ضعف‌هایی كه داشتم یكسری ویروس گرفتم. خب عمل پیوندی هم جزء سنگین‌ترین جراحی‌هاست.

 


برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

پارتی‌بازی نبود!

غزل: رضا دیگر شرایط ماندن نداشت. همین شرایط حاد هم باعث پخش شدن این شایعه شد كه چون رضا بازیگر بوده، زودتر به او كبد رسیده است؛ شایعه‌ای كه حیثیت بیمارستان نمازی را تهدید می‌كرد. آنها قبل از اینكه شایعات منتشر شود یك دكتر خارج از بیمارستان را آوردند كه انجام این پیوند اورژانسی را تایید كرد. چون آنهایی كه وضعیت حاد اورژانسی دارند را به خارج از بیمارستان می‌‌برند تا تاییدیه‌ای تهیه كنند كه ثابت كند حال بیمار وخیم است و باید به اول لیست اضافه شود.

 

به هر حال قبل از پخش شدن این شایعه، این اقدامات انجام شده بود. خیلی‌ها می‌گفتند چرا داوودنژاد را به اول لیست اضافه كردید؟ كسانی هستند كه 3 سال در لیست انتظارند اما خودشان با پای خودشان می‌آیند و می‌روند. در واقع درصدی كبد برای ادامه زندگی داشته‌اند اما رضا هیچ شانسی نداشت.

 


خانواده‌ای كه جان مرا نجات داد

آیا خانواده كسی كه كبدش را به شما اهدا كرد را ملاقات كرده‌اید؟

 

قانون است كه نباید خانواده‌ای كه اهدای عضو كرده‌ا‌ند را ببینیم اما ما خانواده‌شان را دیدیم. پدرم و غزل در مراسم سوم و هفتم آن مرحوم شركت كردند. خود من هم توانستم در مراسم چهلم آن مرحوم حضور داشته باشم. در حال حاضر هم با خانواده‌شان ارتباط دارم. متاسفانه بیمه تامین اجتماعی حمایت‌شان نمی‌كند. مرحوم كاكاوند با اهدای بدنش جان 5 نفر را نجات داد؛ كلیه، پانكراس، حنجره و قلبش را هم اهدا كردند. كبدش هم كه به من رسید. این مرحوم 45 روز كم دارد برای اینكه خانواده‌اش بتوانند از مزایای بیمه 10ساله استفاده كنند و تامین اجتماعی این كار را انجام نداده است. من هم خیلی دنبال كارشان را گرفتم اما موفق نشدم قاضی مرتضوی را ملاقات كنم. با دفتر كارشان صحبت كردم، نامه نوشتم و تقاضای رسیدگی كردم اما همچنان خبری به ما ندادند.

 


باید فرهنگ اهدای عضو را ترویج داد

به نظر من حمایت كردن از این ماجرا، فرهنگ اهدای عضو را به وجود می‌آورد؛ یعنی باید شرایطی را ایجاد كرد كه بیمه‌ها از آن حمایت كنند. اگر فرهنگ اهدای عضو جا بیفتد خیلی از بیمارها می‌توانند به زندگی برگردند. من در بیمارستان به چشم می‌دیدم بچه‌هایی را كه خیلی كم سن و سال هستند و به دلیل نداشتن كلیه جانشان در خطر است. باید به خانواده كسانی كه اعضایشان را اهدا می‌كنند نگاه ویژه‌ای داشت تا حداقل بدانند اگر دارند عزیزشان را از دست می‌دهند، یك قدمی هم از طرف مسئولان برداشته می‌شود؛ به طور مثال همین خانواده‌ای كه كبدشان را به من هدیه كردند و بچه كوچك دارند اما هیچ حمایتی ندارند. البته فرهنگ اهدای عضو نسبت به گذشته بیشتر جا افتاده است. خود دكترهای بیمارستان كه در كار اهدای عضو هستند، می‌گفتند نگاه‌ها به این قضیه خیلی تغییر كرده است.

 


در شیراز به زندگی برگشتم

در این مدت آیا هیچ وقت پیش آمد كه ناامید شوی؟

غزل: ناامید كه نشدم اما رضا وقتی به كما رفت و علائم خطرناك شد، احساس كردم كم آورده‌ام و روحیه‌ام را از دست دادم.

 

البته در شیراز حال ما خیلی بهتر بود اما در تهران نه؛ رضا در تهران كه 17 روز بستری بود فقط دارو مصرف می‌كرد و روزبه‌روز هم حالش بدتر می‌شد. اما حمایتی كه در بیمارستان شیراز از رضا و ما شد بی‌نظیر بود. حتی رفتار پزشك‌های شیراز در مقایسه با دكترهای تهران زمین تا آسمان‌ فرق می‌كرد. دكترها در تهران به ما گفته بودند دیگر همه چیز تمام است اما شبی كه به شیراز رسیدیم و در آی‌سی‌یو «بیمارستان نمازی» بستری شد، خانم دكتر علیزاده با یك ربع صحبت كردن توانست آرامشی به ما بدهد كه در 17 روز تهران از هیچ پزشكی ندیدیم؛ این قوت قلب خیلی به ما كمك كرد.

 

رضا: فضای «بیمارستان نمازی» یك فضای عجیب و غریب بود. آنقدر مریض برای آنها اهمیت داشت و آنقدر دكترها به بیمارشان توجه می‌كردند كه احساس نگرانی نمی‌كردی؛ شب اول 13-12 دكتر بالای سر من آمدند.

 

حسابی تعجب كرده بودم و فكر می‌كردم این اتفاق برای من افتاده است و چون بازیگر هستم آنقدر به من رسیدگی می‌شود اما فردای آن روز متوجه شدم كه این تیم هر روز به تمام بیمارها سر می‌زند. قبلش هم به جز این تیم 13-12 نفره، چند دكتر دیگر بالای سر بیمارها می‌آمدند.تیمی كه دكتر ملك‌حسینی جمع‌آوری كرده بود، تیمی است كه تمام دكترهای آن پزشكان مسئول و خوش‌اخلاقی هستند كه با بیمار ارتباط برقرار می‌كنند.

 


آرزوی من بازگشت به خانه بود

بعد از جراحی اولین كسی كه خبر بهبود را به شما داد چه كسی بود؟

 

در این عمل جراحی تا 25 روز بعد از پیوند هم خطر پس‌زدگی پیوند وجود دارد؛ بنابراین من دائم درگیر اتفاقات و جریانات بودم. زمانی كه از بیمارستان هم مرخص شدم باید در شیراز 2 ماه می‌ماندم تا به كمیسیون پزشكی بروم و خیال دكترها راحت شود و به من بگویند می‌توانی به تهران برگردی. در آن شرایط فقط دنبال این بودم كه به تهران برگردم. خب آنقدر به من سخت گذشته بود كه می‌خواستم به خانه برگردم. در واقع شرایطی داشتم كه آمدن به خانه خودم تبدیل شد به یكی از آرزوهایم!

 

شیفت خانوادگی برای مراقبت

در شیراز كجا اقامت داشتی؟

 

یك خانه كوچك اجاره كرده بودم و آنجا زندگی می‌كردم با غزل و مادربزرگ و عمه و پسرعمه‌ام و پدر غزل.

 


برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

رضای جدید!

سختی‌هایی كه در این مدت كشیدی باعث تغییر نگاه تو نشده است؟

 

چند بار گفته‌ام به این مرحله رسیدن و برگشتن، خیلی در زندگی تاثیر می‌گذارد. فكر می‌كنم نباید راجع به آن حرف زد اما تجربه‌ای است كه تاثیرات عمیقی روی زندگی‌ام گذاشته است.

 

غزل: به نظر من رضا واقعا تغییر كرده، خیلی آرام شده و حتی مهربان‌تر هم شده است.

آیا شیطنت رضا شما را اذیت می‌كرد؟

 

غزل: اذیت نمی‌كرد اما واقعا در برابر انرژی زیاد او كم می‌آوردم و در این مدت، این پر شر و شوری رضا كمی متعادل شده است. شاید باور نكنید اما هر وقت كه با هم بیرون می‌رفتیم، نمی‌دانستم كه شب برمی‌گردم یا نه. ممكن بود سر از كرج و شمال یا شهرستان‌های مختلفی دربیاوریم!

 

رضا: قبول دارم (می‌خندد). به غزل می‌گفتم برویم شام بخوریم، سر از شمال درمی‌آوردیم و 4 روز بعد برمی‌گشتیم. همان جا هم مجبور می‌شد لباس بخرد.

 


خانواده عزیز من

در این مواقع می‌توان فهمید كه یك خانواده محكم و حامی چقدر می‌تواند در چنین شرایطی كمك كند؛ با توجه به اینكه به هر دلیلی آدم‌ها خیلی از هم دور شده‌اند.

 

بله، مثلا سجاد، پسرعمه‌ام كسی بود كه در پرستاری من نقش مهمی داشت. برادرم هم خیلی به من لطف كرد. البته بیماری من در شرایطی بود كه او دانشگاه خارج از كشور قبول شده و باید می‌رفت اما تا قبل از جراحی پیوند كنار من بود.همه خانواده می‌خواستند در شیراز هم كنار من باشند اما شرایط طوری نبود كه همه آنجا باشند؛ به هر حال خانه‌ای كه اجاره كرده بودیم، خانه كوچكی بود. خانواده به من واقعا كمك كرد.

 

پرستاران مهربان

فكر می‌كنم در مدت بیماری هیچ چیز نمی‌تواند جای قوت قلبی كه پزشك به بیمار می‌دهد را پر كند.

 

بله، شاید باورتان نشود در تمام مدتی كه در بیمارستان شیراز بستری بودم زمانی كه دكترها بالای سرم می‌آمدند، تایم دلنشین من بود؛ می‌آمدند، شوخی می‌كردند، دلگرمی می‌دادند و من با آنها شوخی می‌كردم و با تك‌تك‌شان رابطه احساسی برقرار می‌كردم. از پرستار‌ها هرچه بگویم كم گفته‌ام. به نظر من سخت‌ترین كار پرستاری را پرستارهای بیمارستان نمازی بر عهده دارند. تصور كنید من یك عمل پیوندی داشتم. خیلی از بیمارهای آن بیمارستان جراحی پیوند كلیه، كبد و پانكراس را با هم داشتند و از درد تا صبح فریاد می‌زدند. این پرستارها بسیار با حوصله و مهربان و مسئول از بیمارها حمایت می‌كردند؛ حتی خود پرستارها ملحفه‌های بیمارها را تعویض می‌كردند؛ همان پرستاری كه زخمت را پانسمان می‌كرد بدون اینكه كمترین فشاری به تو بیاورد، ملحفه‌ها را عوض می‌كرد.

 


مردم و دوستان؛ دمتان گرم!

از بین همكارهایت احساس كردی چه كسی بیشتر در این مدت كنارت بوده؟

 

واقعا نمی‌توانم اسم ببرم چون همه دوستان و همكاران برای من سنگ تمام گذاشتند.

 

همان‌طور كه حضور خانواده‌ام را در كنار خودم داشتم، واقعا حضور خانواده‌ سینما را هم كنارم درك می‌كردم. خیلی وقت‌ها به جماعت كارگر فكر كردم كه چطور یك نفر 20 سال در یك اداره كار می‌كند؟ همیشه برایم جای سؤال داشته كه آیا ارتباط خاصی با همكارهایش دارد یا نه؟

در این مدت، تمامی كسانی كه از 15 سالگی‌ام با آنها كار كردم، همه به من لطف داشتند. از بزرگان سینما مثل آقای انتظامی و آقای تارخ، كیومرث پوراحمد و جعفر پناهی، مسعود جعفری‌جوزانی گرفته تا همه هم‌نسل‌های خودم، همه آنها هر روز به دیدنم آمدند. این حمایت آنها بود كه به من قوت قلب می‌داد. من آن موقع نمی‌دانستم چه اتفاقی بیرون افتاده است اما بعدها متوجه شدم كه یك جماعتی از بازیگرها و كارگردان‌ها هر روز به ملاقات من آمده بودند.

 

این لطف‌ها و تماس‌ها آنقدر زیاد بود كه در روز جراحی من، غزل یك پیامك برای همه فرستاده بود كه رضا در اتاق عمل است. من به شما خبر می‌دهم اما خب در آن شرایط غزل هم وضعیت روحی آشفته‌ای داشت و آنها او را درك كردند.

 

همین الان هم با من تماس می‌گیرند كه رضا! اگر كاری داری یا كمكی می‌خواهی ما هستیم.

 


چگالی عشق بعد از بیماری

گذراندن این سختی‌ها آیا باعث شده كه قدر زندگی و لحظه را بیشتر بدانی؟

قدر تندرستی را با تمام وجود می‌دانم. تا موقعی كه ناتوانی و افتادن روی تخت را تجربه نكنی، نمی‌توانی متوجه شوی كه راه رفتن چقدر باارزش است. همه ما این صحبت‌ها را شنیده‌ایم اما تا دچار این معضل نشوی، قدر راه رفتن و سلامت را نمی‌توانی از ته دل بدانی.من الان معنای اینكه یك نفر آرزوی تندرستی برایم می‌كند را می‌فهمم. سلامت باشی و با آرزوی سلامت، عبارات ارزشمندی هستند كه برای من معنا دارد.

و عشق چقدر برایت معنا دارد؟

 

خیلی زیاد.

اگر بخواهی جمله‌ای برای تشكر از غزل بگویی، چه می‌گویی؟

 

می‌گویم دستت درد نكند؛ این دستت درد نكند به معنای واقعی است. به نظرم این كلمات ساده واقعا باارزش هستند؛ حداقل برای من خیلی معنا دارند.

و شما فكر می‌كنی رضا دوباره به دوران شیطنت‌ بازی‌هایش برمی‌گردد؟

 

غزل:​مطمئن هستم همین الان هم كه حالش بهتر شده، شیطنت‌هایش هم كم‌كم دارد رو می‌شود (می‌خندد)

یعنی دلتان برای این شر و شوری تنگ شده است؟

 

نه؛ از آرامش او بیشتر لذت می‌برم.

برای ادامه زندگی نقشه‌ای دارید یا نه؛ همین طور پیش می‌روید؟

 

رضا: نقشه خاصی نداریم؛ فقط دنبال گنج می‌گردیم! (می‌خندد)

آیا به بچه‌‌دار شدن هم فكر می‌كنید؟

 

رضا: نه؛ خودمان هنوز بچه‌ایم و باید زندگی كنیم.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...