Strelitzia 17128 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۹۱ از دفتر خاطراتم خسته شدم. آخه قفل داره. قفلش میکنم یوقت مامان نره سروقتش بخونه و بفهمه تو دلم چخبره . خجالت میکشم ازش. شما بخونید ، خسته شدم بس که احساسمو مخفی کردم... شما بخونید ... 34 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۹۱ از کجا بگم؟؟ از آشناییمون؟؟ خیلی خنده داره. هروقت یادش میوفتم، ناخودآگاه نیشم باز میشه. گفتن نداره. دختری بودم که هر پسری میومد بهم پیشنهاد بده رو کلی مسخره میکردم. میگفتم: من؟؟ عاشق بشم؟؟ عمرا!! ولی شدم. چجورم... خوب شد خودش اومد جلو بهم پیشنهاد داد، وگرنه خودم میرفتم جلو و ... دانشگاه تموم شد و برگشتم خونه. دلم اونجاست پیش اون... 28 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۹۱ دیشب میخواستم داداشمو خفه کنم. هرچی دوست قوزمیت داره اومدن خواستگاری من. دیشبم صمیمی ترین دوستش اومد... حالا اینکه عددی نبود, تونستم ردش کنم. اما هفته پیش... 28 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۹۱ از همه خواستگارام متنفرم. نمیخوام به هیچ کدومشون حتی فکر کنم. هفته پیش یکی اومد... موقعیتش عالی بود. اینقد گریه کردم که آب داشت منو میبرد تا الان 550بار به مامان غیر مستقیم گفتم شاهین و دوست دارماااا, اومده تو اتاقم میگه: چرا گریه میکنی؟؟ کسی رو در نظر داری؟؟ من===>> خلاصه نقش افسرده ها رو بازی کردم تا تونستم این یکی رو هم دک کنم... از فرداش نیشم تا بناگوش باز بود. 26 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۹۱ 4 ماهه که ندیدمش. دلم واسش قد دل مورچه شده. یعنی چجوری میتونم برم پیشش؟؟:JC_thinking: مامان جریان رو میدونه, نمیذاره برم 27 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۳۹۱ بهش میگم :اگه ما قسمت هم نشدیم و من با کس دیگه ای ازدواج کردم, ارتباطمو باهات قطع نمیکنم و بازم دوست دارم... بهم گفت: هیییییییییییییسسس... این حرفو نزن. دیگه هیچ وقت این حرفو نزن. من اگه دوست دارم بخاطر نجابت و پاکیته. اگه این کارو بکنی ,یعنی دیگه اون سحری نیستی که من میشناختم و دوسش داشتم. تو باید بعد ازدواج بهترین خانوم واسه شوهرت باشی .غیر این باشه از چشمم میوفتی و... بغضم ترکید... 28 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۳۹۱ دلم میخواد چشمامو ببندم و به یه خواب عمیق فرو برم. یه رویای قشنگ آرزومه. مامان میگه وقتی آدما خواب کسی رو میبینن، یعنی روحشون رفته پیش اون طرف. خوشحالم که روحم هر شب پیششه... نمیخوام از خواب بیدار شم. 25 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۱ دارام میرم پیشش جاده چه همواره هوا چقد بوی عطر اونو داره... یوووووهووووووووووووووووووووووو:hapydancsmil::shad::ag2f893eg0ja83qr8q::w42::vi7qxn1yjxc2bnqyf8v 23 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آبان، ۱۳۹۱ بالاخره رفتم پیشش:hapydancsmil: خیلی به جفتمون خوش گذشت:w12: دلم نمیخواست برگردم ای کاش واسه همیشه پیشش میموندم الان دلم بیشتر میخوادش خدای قشنگ من؟؟؟ بازم مرسی... 21 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۱ عجب خواب به موقعی دیدم. مامان نقشه ها داشت واسه من و شاهین. میخواست کاری کنه که فراموشش کنم. خدا نذاشت. خوابمو واسه مامان تعریف کردم. گریه ش گرفت... باورتون میشه؟؟؟ خوابم همون خیالات و تفکرات مامانم بود؟! مامان به اشتباهش پی برد. به اینکه زود قضاوت کرده مامان بابا دارن یجورایی راضی میشن:shad: 16 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 بهمن، ۱۳۹۱ این دفه خعلی خوچالم:hapydancsmil: آخه هفته ی دیگه میرم پیشش:5c6ipag2mnshmsf5ju3 حال یه سوتی تعریف کنم از مامانم، یه کم بخندیم،( یه سوتی خفن )( جرات دارین به مامان من بخندین...:icon_razz:) نمیدونم سریال زمانه رو نیگا میکنید یا نه. نقش اول مرد این سریال آقای حمید گودرزی هستن که این اینجا نقش آقایی بنام بهزاد رو ایفا میکنن... دیشب سریال که شروع شد، مامی داد زد سحر؟؟ بدو بیا زمانه شروع شد. اومدم دیدم بابا هم نشسته مشتاق تر از ما داره نیگا میکنه در همین حین مامی برگشت به من گفت... مامی با وولوم بالا===>>می بینی داره چی میشه جریان این دوتا؟؟( جریان بهزاد و خانومش ارغوان منظور مامان بود) من===>> نه چی میشه؟؟ مامی (با وولوم بالاتر)===>> یارو پسره شاهیـــــن، داره برمیگرده سمت عموش اینا آشتی کنه من===>> کی مامان؟؟؟:w58: مامی===>>:icon_pf (34): بعد وولومو آورد پایین و یواشکی به من گفت: خاک بر سرم:184: منظورم بهزاد بود:w768: سریع به بابا نیگا کردیم دوتایی، دیدیم رفته کوچه علی چپ یه سر بزنه و برگرده:lol::biggrin: نخندین ببینم 25 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد، ۱۳۹۲ بعدِ 4ماه بالاخره دیدمش دلم اصن از مرحله ی تنگ شدن گذشته بـــود وااااای خدایِ مــــــــــــن... هیجـــور نمیتونستم ازش دل بِــکَنـــم اصن از کنارش بودن سـیـــر نمیشدم موقعِ برگشتن، وقتی پشتِ شیشه ی اتوبوس بهش نیگا میکردم و واسه همدیگه دست تکون میدادیم، انگاری داشت قلبمو از تو سینم در میاورد... شاید خیلی از شماها نتونید درک کنیـــد(خودم میفهمم چی دارم میگم ) گفتم یه کم از خاطراتِ این 4روزِ سحر و شاهین بگم... دوستان فرمودن پ.خ کنم واسشون:5c6ipag2mnshmsf5ju3 خلاصه که این 4روز، بهترین لحظات زندگیم بود که به سرعت نـــور گذشت و رفت... 15 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده