Mr.101 27036 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۹۱ [h=1] کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه بالا برود... او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود... همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد... در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت... همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است... ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد: " خدایا کمکم کن" ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد: " از من چه می خواهی؟ " - ای خدا نجاتم بده! - واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟ - البته که باور دارم. - اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!! یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد..... چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود. او فقط یک متر با زمین فاصله داشت! [/h] 10 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۹۱ من هر بار این داستانو میشنوم یا میخونم خیلی تلاش میکنم خودمو بسپارم دست خدا تا یه مدتی هم موفق هستم ولی بعد..... 4 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۹۱ من هر بار این داستانو میشنوم یا میخونم خیلی تلاش میکنم خودمو بسپارم دست خدا تا یه مدتی هم موفق هستم ولی بعد..... ولی بعدش چی؟ من خودم که خودمو سپردم به خدا،به خدا که همیشه همه چی جور میشه واسم...واسه همینم خیلی دوسش دارم... 5 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۹۱ ولی بعدش چی؟ من خودم که خودمو سپردم به خدا،به خدا که همیشه همه چی جور میشه واسم...واسه همینم خیلی دوسش دارم... ولی بعدش یادم میره ولی نسبت به قبل خیلی بهتر شدم حضور خدا رو عمیقتر حس میکنم 4 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ سپردن خود به خدا یعنی رسیدن به آرامش... 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده