رفتن به مطلب

داستان جالب طناب یا خدا


ارسال های توصیه شده

[h=1] کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه بالا برود...

 

او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. 14.gif

 

شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود...15.gif

 

همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد...34.gif

 

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت...

 

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است...

 

ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:

" خدایا کمکم کن" 17.gif

 

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:

" از من چه می خواهی؟ "

- ای خدا نجاتم بده!

- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟

- البته که باور دارم.

- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!! 13.gif

 

یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.....

چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.

او فقط یک متر با زمین فاصله داشت! 33.gif

[/h]

  • Like 10
لینک به دیدگاه
من هر بار این داستانو میشنوم یا میخونم خیلی تلاش میکنم خودمو بسپارم دست خدا تا یه مدتی هم موفق هستم ولی بعد.....

 

ولی بعدش چی؟

 

من خودم که خودمو سپردم به خدا،به خدا که همیشه همه چی جور میشه واسم...واسه همینم خیلی دوسش دارم...

  • Like 5
لینک به دیدگاه
ولی بعدش چی؟

 

من خودم که خودمو سپردم به خدا،به خدا که همیشه همه چی جور میشه واسم...واسه همینم خیلی دوسش دارم...

 

 

ولی بعدش یادم میره:hanghead:

 

ولی نسبت به قبل خیلی بهتر شدم:w16:

 

حضور خدا رو عمیقتر حس میکنم

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...