رفتن به مطلب

کالبدشکافی دردهای جامعه


ارسال های توصیه شده

۱- روزای اولی که اومده بودم پرنس‌جورج، یه چیزی خیلی برام جلب توجه می‌کرد، اونم تعداد آدمایی بود که توی خیابون، خوابگاه، سر کلاس، یا توی پارتی با ویلچر رفت و آمد می‌کنن. یعنی کم‌کم داشتم احساس می‌کردم که ویلچر هم یکی وسایل نقلیه‌ی رسمیه و بعضی‌ها واسه کلاسش سوار میشن. اون اوایل خیلی ساده‌لوحانه با خودم فکر می‌کردم که شاید این وایت‌ها از نظر ژنتیکی نقص خاصی دارن که تعداد آدم‌های فلج توشون خیلی بالاس. حتی توی اینترنت هم راجع به این قضیه تحقیق کردم! اما بعد از یه مدت فهمیدم که نه، دلیل اینکه توی ایران هیچ وقت این آدم‌ها به چشم نمیومدن، این نبود که تعدادشون کمتره. اونا فقط از جامعه «جدا» شده بودن، یا به واسطه‌ی احساس خودشون، یا به واسطه‌ی عدم درک جامعه از شرایطشون.

 

جامعه‌ای که نه تنها اتوبوس‌هاش جایی برای قرار گرفتن ویلچری‌ها نداشت ، بلکه مدارس افراد مشکل‌دارش هم از مدارس آدم‌های «معمولی»ش جدا بود، و ما دوازده سال روی میز و نیمکت‌هاش نشسته بودیم بدون اینکه اساسن بدونیم بچه‌های این شکلی هم بین هم‌سن و سال‌های ما وجود دارن. حالا اینجا، توی هر محیطی، همیشه آدم‌هایی با این مشکلات حضور فعال دارن و خیلی عادی‌تر و خوشحال‌تر از امثال من دارن به تمام جنبه‌های زندگیشون می‌رسن.

 

۲- ترم اول دوره‌ی دانشجویی توی ایران، یه خانومی بین ما هیجده ‌ساله‌ها بود که سی و خرده‌ای سال سن داشت و بعد از به دنیا اومدن بچه‌ش، کنکور قبول شده بود؛ روزانه، دولتی، و رشته‌ی مهندسی. زنی که احتمالا با وجود تمام مسئولیت‌های روزانه‌ی خونه ‌داری و بچه ‌داری، چنین کار بزرگی کرده بود. الان که یادم میاد بنده خدا مثل یه موجود فضایی بود بین ما. وقتی سر کلاس می‌نشستیم نگرش ما (و حتی استادها) بهش اونقدر متفاوت بود که انگار از یه کهکشان دیگه اومده بود. حالا تمام این تفاوت در واقع چی بود؟ شاید پونزده سال اختلاف سن. ما پسرا با بی‌شعوری تمام اسمش رو گذاشته بودیم مامان‌بزرگ. بنده‌خدا از یه جایی به بعد دیگه پیداش نشد و هیچ کدوم از ما هم از کسی نپرسیدیم که چی شد، چون اصلا عجیب نبود، چون آدمی «با این سن» جاش توی کلاس‌های دانشگاه نبود.

 

وقتی اومدم کانادا، اون اوایل توی هر پارتی دانشجویی که می‌رفتم، ملت یه نگاه به چهره‌ی baby face من می‌کردن و می‌پرسیدن اینجا چیکار می‌کنی، می‌گفتم ارشد می‌خونم، کپ می‌کردن. می‌گفتن چه عجله‌ایه، منم به سبک ایرانی جواب میدادم که بابا باید توی همین سن پایین تا جایی که می‌خوای بری جلو دیگه، سن که بره بالا حسش هم میره. بعدها دیدم که دانشگاه پر از دانشجوهاییه که بالای پنجاه سال سن دارن و با کلی انرژی دارن درس میخونن.

 

 

۳- اون اوایل زندگی توی خونه‌ی قبلی با رایان و تری، می‌دیدم که تری، یه دختر نحیف هیجده ساله که تازه داشت ماه‌های آخر دبیرستانش رو تموم می‌کرد، و شاید دختر ثروتمند‌ترین خونواده‌ی ساکن پرنس‌جورج بود و واسه‌ی تولدش ماشین صفر از پدر و مادرش کادو می‌گرفت، باز شنبه و یکشنبه رو به طور کامل می‌رفت توی یه فروشگاه و به عنوان فروشنده کار می‌کرد تا برای دانشگاه پس‌انداز کنه. این تناقض برای ذهن ایرانی من یه علامت سوال بزرگ بود، و جالب اینکه برای خودشون (و بقیه‌ی دوستای کانادایی) یه چیز کاملا طبیعی بود و جزئی از روتین‌های زندگی…

 

۴- توی ایران که بودم، بر خلاف میل باطنیم دوستام رو در دو گروه دسته‌بندی کرده بودم! یه دسته‌ی مختلط و یه دسته‌ی تک‌ جنسیتی!

 

تمام تلاش‌ها برای میکس این دو دسته و یکی کردن برنامه‌های ولگردی و خوش‌گذرونی بی‌نتیجه موند.

 

روی دسته‌ی دوم واقعا نمی‌شد کار خاصی انجام داد! یادمه دو سال و نیم پیش، برای گودپای پارتی خودم نتونستم تمام اونایی که دلم می‌خواست آخرین خوش‌گذرونی‌ رو باهاشون داشته باشم یه جا جمع کنم، چون اعضای دسته‌ی دوم احتمالن توی اون برنامه «راحت» نبودن.

 

اینجا گاهی اوقات به خودم میام و می‌بینم که دایره‌ی دوستام جدای از تنوع نژادی، تنوع فکری جالبی هم داره و از آتئیست کامل تا مذهبی‌هایی که عمیق ا اعتقاد دارن که فقط پیروان فلان فرقه‌ی مسیحیت میرن بهشت رو دربرمی‌گیره، و جالب اینکه تمام این آدم‌ها توی تمام برنامه‌ها، خیلی «راحت» کنار هم حضور دارن.

 

۵- دوره‌ی دانشجویی توی ایران، واژه‌ی «استاد»، اساسا کت و شلوار رو برامون تداعی می‌کرد. به فوق لیسانس می‌گفتن «مقاطع بالا» و دکترا هم که یعنی ته پرستیژ و شخصیت. یادمه یه بار یه استاد جوونی که فقط یه ترم قرار بود معادلات درس بده، توی دانشگاه در حالی دیده شده بود که یه کیف کولی رو با هر دوتا بندش انداخته بود پشتش؛ یه بنده‌خدایی هم ازش عکس گرفته بود و شب توی آشپزخونه‌ی خوابگاه دوستان به صف شده بودن تا عکس «استادی که کیفشو با دوتا بند انداخته پشتش» (!) ببینن و هرهرهر بخندن!!

 

اینجا توی پرنس‌جورج، یه استاد دانشگاه هست که همسرش هم ایرانیه و هر دو هم موسیقیدان، چند روز هفته میره سر کلاس درس می‌ده؛ آخر هفته هم شلوارک می‌پوشه، گیتارش رو برمیداره و میره توی یه کافه‌ی قدیمی و گیتار می‌زنه و آواز می‌خونه و گاهی دانشجوهای خودش هم اونجا همراهی می‌کنن، می‌رقصن و فردا دوباره همه‌ی اون آدم‌ها، سر کلاس دانشگاه دور هم جمع می‌شن و کارشونو ادامه میدن، بدون اینکه عکسی از کسی گرفته شده باشه.

 

۶- امروز یکی از زیباترین صحنه‌های زندگیم رو دیدم. رفته‌ بودیم استادیوم دانشگاه و همینطور که منتظر مربی کلاس یوگا بودیم، داشتیم یه چرخی توی ورزشگاه‌های مختلفش می‌زدیم. توی سالن دوی ساختمون، یه خانوم بیست و چند ساله‌، نوزادش رو توی کالسکه گذاشته بود و همینطوری که خودش با سرعت توی پیست می‌دوید، کالسکه رو هم با خودش هل می‌داد و آیپادش هم به گوشش بود و حالی می‌کرد! یه لحظه واقعن کیف کردم. نمی‌تونستم چشم ازش بردارم. چشمام همزمان باهاش دور پیست دور می‌زد. هم به بچه‌‌ی توی کالسکه حسودیم شد، هم به مادرش.

 

حس می‌کردم فردا روزی اگر اون بچه بزرگ بشه و خوشی بزنه زیر دلش و بخواد بره یه گوشه‌ی دیگه از دنیا دنبال سرنوشتش بگرده، نیازی نیست احساس عذاب وجدان کنه که چرا خونوادش رو «ول کرده» و رفته و اون مادر هم تمام زندگیش رو نمی‌ذاره زمین که به خاطر یکی از طبیعی‌ترین اتفاق‌های زندگی زانوی غم بغل بگیره؛ چون بچه برای اون «همه چیز» زندگی نیست، چیزی رو «فدای» اون بچه نمی‌کنه و تفریح و عشق و حالش با دوران قبل از بچه‌دار شدنش تفاوت خاصی نداره. بیست سال دیگه، اون بچه براش تنها محصول باقی مونده از یه جوونی از دست رفته و یه عمر خونه‌نشینی‌ و حسرت خوردن‌ به آزادی دختر‌های مجرد توی مهمونی نیست و بنابراین، رفتن و نبودن اون بچه هم براش نمیشه آخر دنیا.

 

**************

این لیست مینی‌خاطره‌ها رو می‌تونستم تا سه برابر ادامه بدم. با اینکه احتمالا خیلی بی‌ربط به هم به نظر می‌رسن اما برای من همه‌شون یه محور مشترک دارن: پارامتر‌هایی هست که خیلی از مردم دنیا یاد گرفتن که به عنوان مسائل طبیعی زندگی بشناسنشون؛ مثل بیماری، میزان ثروت، اعتقادات مذهبی، شغل، تحصیلات و موقعیت اجتماعی، مجرد یا متاهل بودن، بچه داشتن یا نداشتن، و … خیلی از آدم‌ها توی این دنیا یاد گرفتن که هی توی این پارامترها فوت نکنن و بادشون نکنن تا تمام زندگیشون رو پر کنه، که اگه یه روز زد و ترکید، زندگیشون یه دفعه از همه چی خالی باشه. این طور آدم‌ها، روتین‌های زندگیشون رو هیچ وقت از دست نمیدن و واسه همین همیشه از یه میزان آرامش قابل قبولی برخوردارن. فارغ از تمام پارامتر‌هایی که تعریفشون می‌کنه، بلند می‌خندن، بازی می‌کنن، شلوارک می‌پوشن، گیتار می‌زنن، چیزهای جدید رو امتحان می‌کنن، پارتی می‌گیرن، کار می‌کنن، درس می‌خونن و خلاصه زندگی همیشه براشون جریان داره و بودنشون شرایط زندگی بقیه رو هم بهتر می‌کنه.

 

فکر می‌کنم یکی از ناجوانمردانه‌ترین کارهایی که در حق ما شده این بود که اینو به ما یاد نداد. چه بسا دقیق ابرعکس این رو به خوردمون داد. ما توی فرهنگمون یاد گرفته بودیم که بر مبنای هرکدوم از این پارامترها یه سری آدم، یا یه سری رفتارها (همون روتین‌ها) رو باید گذاشت کنار. وقتی می‌بینم که ما توی فرایند بزرگ شدنمون توی اون جامعه، چطور بر مبنای صد تا پارامتر مثل موقعیت خانوادگی‌مون، سن و سال، طرز فکر و اعتقاداتمون، طبقه‌ی اقتصادی‌مون، وضعیت تاهل و تجردمون و امثال اینها، از خیلی چیزا و خیلی آدم‌ها جدا شدیم، واقعاهنگ می‌کنم. تا چند وقت پیش، مثل خیلی از هم‌سن و سال‌هام فکر می‌کردم که جداسازی دختر و پسر توی جامعه‌ی ما خیلی به ما ضربه زد، این روزا دارم حس می‌کنم که این مقوله‌ی «جداسازی» ابعاد خیلی خشن‌تری هم داشته؛ اما ما به همین موردش فکر می‌کنیم …!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

(( با حرف درد جامعه درمان نمی شود ))

با حرف درد جامعه درمان نمی شود

 

حرف از برای پری تنبان نمی شود

نامه های کشکی کابینه های کشک

از بهر هیچ گرسنه ای نــان نمی شود

 

گر مفسدی به جامعه ی مصلح رود چه سود

کافر به صِرف حرف مسلمان نمی شود

 

تا بر نیاوری ز گریبان جهل سر

دیو فساد سر به گریبان نمی شود

 

بی جِدّ و جهد رنج به پایان نمی رسد

بی جنب و جوش کار به سامان نمی شود

 

تا ز آستین برون نشو دست اتحاد

بالله که هیچ مشکلی آسان نمی شود

 

تا مرد لایقی نشود باغبان ما

باغ وطن چو روضه ی رضوان نمی شود

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...