YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۹۱ پـرویـز پرستـویی سوپر استاری از دل فقر و محله های جنوب شهر برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام به نقل از برترین ها؛ این گفتوگوی سه ساعته با پرویز پرستویی را، چند سال پیش در ویژهنامه همشهری محله گرفتم. حرفهایی که در این مصاحبه زد، حسابی در ذهنم حک شد و ماند. دلم میخواست قسمتهای مربوط به سختیهای این سوپراستار را، جایی چاپ کنم و حالا، این آرزوی چند ساله را با چاپ این خاطرات، عملی میکنم. روزی كه از روستا آمدیم من پرویز پرستویی هستم؛ متولد 1334. 3سال بعد از تولدم بود كه خانوادهمان، از روستا به تهران آمدند. وقتی به تهران آمدیم به دروازه غار رفتیم؛ جنوب شهر. تا سال 48 آنجا بودیم؛ خانه قمرخانم، از این خانههای كندویی و كارگری. مستأجر بودیم. وضعیتمان خوب نبود. سختی میكشیدیم. مادرمان، بیشتر از همه سختی میكشید. پدرم دستفروش بود. از همین بلوریهای اینجا، جنسهای بلوری میگرفت و میرفت كرج. با درشكه میبرد آنجا. آنجا هم كارتن را روی سرش میگذاشت و بلور میفروخت. هر روز این كار را میكرد تا اینكه یك روز مادرم، به پدرم گفت: «نمیخواهد بروی سركار.» بعد از مدتی، فهمیدیم كه مادر، پولدار شده است. قرار بود برویم خانه بخریم. اما با كدام پول؟ مادر پسانداز كرده بود، 11هزار تومان. از همان پولهای خرجی كه پدرم میداد. هیچ كداممان خبردار نشدیم. آمدیم ته یكی از كوچههای خیابان عباسی و خزانه بخارایی، نرسیده به ترمینال، خانهای گرفتیم 2 طبقه که 5 اتاق داشت. هیچكس از این كار مادر خبردار نشده بود، همه پولها را بدون اینكه كسی خبردار شود، در متكا قایم میكرد. اینجوری بود كه ما خانهدار شدیم. میلگردهایی كه پوستم را كندند خانهدار شدن، خیلی حس خوبی برایمان داشت. ما تا قبل از آن، همه زندگیمان در یك اتاق 4×3 میگذشت؛ سونا و جكوزی و استخرمان همهاش در همان اتاق دوازده متری بود. 5 نفر توی یك اتاق زندگی میكردیم. اطراف خانهمان، كه الان مخابرات شده و پل هوایی ماشینرو هم زدهاند، جایی كه ضلع غربی ترمینال جنوب حساب میشود، گود و محله ناامنی بود. آنجا یك كارخانه روغننباتی هم داشت كه حلبیهای زائدش را، میریختند توی گود. آشغالهای جاهای دیگر را هم میآوردند و خالی میكردند آنجا. یك آبسیاهی هم داشت آن اطراف كه آبها و فاضلابها توی آن جمع میشد. میرفتیم شنا میكردیم توی آن. سیاه و كثیف میشدیم و خانه كه بر میگشتیم، كلی كتك میخوردیم. دقیقا یادم میآید كه مخابرات ترمینال را كه میخواستند بسازند، ما كارگرش بودیم، آرماتوربندی میكردیم. میلگردها را كه میگذاشتم روی شانهام، پوستم را میكند از بس كه داغ بود... تاولهای سر صحنه روزها كار میكردم و بعدازظهر میرفتم تئاتر تمرین میكردم. دستهایم تاول میزد و روی صحنه تمرین تئاتر میتركاندم. البته این را هم بگویم كه جدا از فقری كه درگیرش بودیم، پدر و مادرم هم عادت نداشتند ما را بیكار ببینند. هر جوری كه بود، ما را مشغول به كار میكردند. مثلا دبستان كه بودیم، مادرم یك قابلمه باقلا میپخت و آماده میكرد. از مدرسه که بر میگشتیم یك جعبه میوه میگذاشتیم و قابلمه را رویش قرار داده و دو تا نعلبكی و نمكدان هم میگذاشتیم و مردم، از ما میخریدند یا از این شیشه نوشابههای كوچولو میگرفتیم و نوشابهها و دوغهای بزرگ را توی آن خالی میكردیم و میفروختیم. یعنی مدام كار میكردیم. سوپراستاری از محلههای ناامن آنموقع مثل الان نبود كه تا بچه زبان باز كند، كلی امكانات باشد و كلاس و آموزشهای مختلف برایش مهیا باشد. میرزا مسلمی داشتیم كه در مكتبخانه ما را با فلك كردن آموزش میداد. اصلا آن موقع بچهها را جوری بزرگ میكردند كه بتوانند روی پایشان بایستند، آبدیده شوند، با سختیها كنار بیایند. محلههای ما ناامن بود. بچهها كه بیرون میرفتند، معلوم نبود كه سالم برگردند یا سیگاری، حشیشی و... شوند. بزرگ كردن این بچهها هزار تا بدبختی داشت، مثل الان كه نبود. فقر، دلیل نرسیدن نیست وقتی با جوانها در جاهایی كه آموزش میدهم، صحبت میكنم، به آنها میگویم نداشتیم، نرسیدیم و نشدیم و اینها وجود ندارد. من همین الان اگر بخواهم عكسی با همپالگیهای خودم بگیرم كه با چه كسانی حشر و نشر داشتم و نوع زندگی و سیستم زندگیام چطور بود، شاخ در میآورید. فقر فرهنگی، مالی و... وجود داشته، قابل پنهان كردن هم نیست، اما این وسط، هستند عدهای كه تنبلی میكنند. بعضیها شاید موقعیت عدهای را ببینند و بگویند ما كه نداشتیم، اگر داشتیم ما هم میرسیدیم، من میگویم كه اگر نداشتی و به این فكر كردی كه میتوانی با این نداشتنها، برسی، آن وقت است كه بردهای. همیشه، آنها كه بیشتر رنج بردهاند، موفقتر بودهاند. من بهترین بازیگر، در كاخ جوانان انتخاب شدم، اما 14 سال دور از چشم خانوادهام قاچاقی تئاتر كار میكردم. آن موقع در بلورسازی صادق كچل، پرسكار بودم و كمكپرس. ما با این وضعیت بزرگ شدیم. از شیطنتها و رازهای دیگر كودكیام مردمآزار نبودم، بیشتر شوخ و بذلهگو بودم. جوری شده بود که معاون مدرسهمان آقای خرازی با من قرار گذاشته بود كه صبحها، یك ربع دیرتر از وقتی كه زنگ مدرسه میخورد، به مدرسه بیایم تا مدرسه و بچهها را به هم نریزم. زنگ تفریح هم، باید زودتر از همه، میرفتم بیرون از مدرسه! تنها دانشآموزی بودم كه میتوانستم بیرون بروم. البته آقای خرازی از طبقه دوم، مرا كنترل میكرد. تا چشمش به من میافتاد كه توی كوچههای اطراف مدرسهام، داد میزد «بزمچه! آنجا هم داری این جوری میکنی؟» بچهها این اخلاقم را دوست داشتند. دور و برم همیشه شلوغ بود. توی یك میز، من بودم و رحمان باقریان (در لیلی با من است، همان شخصیت آذری را بازى مىكند) و بنی اسدی. بچهشرهای كلاس حساب میشدیم. اگر تلفن مدرسه زنگ میزد و با معلممان كار داشت، مرا هم با خودش میبرد تا كلاس را به هم نریزم. اصلا همین كه من وارد كلاس میشدم، كلاس از خنده میرفت هوا. باور كنید كاری هم نمیكردم! اصلا همین دیر و زود آمدن و رفتنم، خودش سوژه خنده بچهها شده بود. بازیگری از جنس درد انگیزه من از بازیگری، فقط درد است. انگیزه خیلیها دیده شدن است، اما مرا درد به بازیگری كشانده. محیطی كه در آن زندگی كردهام، در آن بزرگ شدهام، پر از درد بوده، پر از فقر بوده؛ زیر خط فقر همیشه بغض فروخوردهای داشتهام. به فكر رها ساختن این بغض بودهام. ما حتی در آن محیط، حق تماشا كردن تلویزیون هم نداشتیم، میرفتیم پشت شیشههای قهوهخانه و تلویزیون نگاه میكردیم. این جوشش، در من وجود داشت. احساس میكردم این جوشش را باید بیرون بریزم. با عینك زندگی نمیكنم با عینك زندگی نمیكنم. روزها كه بیرون میآیم، بدون عینكم. ترسی از راحت زندگی كردن و شناخته شدن توسط دیگران ندارم. بالاخره همه ما را یك خالق آفریده و شرح وظایفی داریم. همه ما در یك چیز مشتركیم؛ در مغز، در این 5 سیری كه توی كله همهمان كار گذاشته شده. حالا یكسری از آن استفاده میكنند، بعضیها هم آكبند نگهش میدارند كه آن دنیا آبش كنند. معتقدم آدمی كه در این جامعه زندگی میكند، حق ندارد فكر نكند و مغز و داشتههایش را به كار نگیرد. هم باید تاثیر بگیرد و هم تاثیر بگذارد. همین فكرهاست كه باعث میشود هیچ وقت به خودم مغرور نشوم و گذشتهام را از یادم نبرم. 12 لینک به دیدگاه
Jafar Alishah 6341 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۹۱ الكي نيست اينقدر محبوب شده يه دونه اس 3 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۳۹۱ پرویز پرستویی اگر فوتبال را که از ترس گیر نیفتادن در دام اعتیاد به آن پناه آورده بود، ادامه میداد شاید الان یکی از پیشکسوتان عرصه فوتبال میشد. شاید اگر در سال ۴۹ وقتی که به عنوان دروازهبان تیم محلهشان در نازیآباد درون دروازه قرار گرفت، سر کلاسهای بازیگری پرویز احمدینژاد (فقط شباهت اسمی است!) در مرکز هنرهای نمایشی نازیآباد نمیرفت، هیچگاه فکرش را هم نمیکرد روزی سر از کلاسهای بهرام بیضایی دربیاورد و بعدها با گروه تئاتر کوچ و بهزاد فراهانی مسیر دیگری را برای خودش رقم بزند. راه یافتن در کلاسهای درس بیضایی آن هم در سن ۱۷ سالگی، کم کم مقدمات ورود او به گروه نمایش کوچ را فراهم آورد. پرویز که از کودکی علاقه زیادی به معرکهگیری برای دوستانش و اجرای نقشهای مختلف داشت، در کوچه پس کوچههای دروازه غار وقتی از مدرسه تعطیل میشدند نیم ساعتی وقت دوستانش را میگرفت و برای آنها نمایش اجرا میکرد. علاقه بسیار زیادی به تعزیه خوانی داشت و بهترین خاطراتش به عزاداریهای روزهای محرم ختم میشود. شاید همین پیشینهاش بود که بهزاد فراهانی وقتی او را در جشنواره تئاتر شمال دید، به شیوه بازی او علاقه پیدا کرد و به گروه کوچ دعوتش کرد. « اولین بار که پرویز را دیدم در جشنواره تئاتر شمال بود، من یکی از اعضای هیات داوران بودم، در آنجا نمایشی دیدم که از بازی پرستویی خوشم آمد، او جایزه اول را برد، من در جمع چهارصد، پانصد نفر در هنگام اهدای جایزه به پرستویی، پشت تریبون گفتم: «من مطمئن هستم، این مرد اگر رشد درست و منطقی در عرصه داشته باشد و به درستی مطالعه کند، یکی از بازیگران بزرگ هنر ایران خواهد شد.» خیلیها از من دلخور شدند، اما بعدها مشخص شد که پیشبینیام درست بود.» گروه تئاتر کوچ از معدود گروههای ماندگار در جمع اهالی تئاتر هست که تا امروز بدون هیچ کم و کاستی به فعالیت خود ادامه داده است. پرویز پرستویی در دورهای وارد این گروه شد که همدورهایهای نام آشنایی در آینده از آنها به جامعه هنر معرفی شدند. عبدالرضا اکبری، مهدی میامی و مرتضی مسجدجامعی از جمله آنها هستند. همکاری پرستویی با گروه کوچ به سالهای انتهایی دهه ۵۰ و ابتدایی دهه ۶۰ مربوط میشود. جایی که آخرین اجراهای گروه به نمایشهای «معدن» و «پتک» ختم میشود و با شهادت بهروز پرستویی در ابتدای دفاع هشتساله ایران در برابر تجاوز رژیم بعث، پرستویی راه و روش حرفهایاش عوض شد و به سمت فیلمهایی رفت که در یک تسلسل منطقی در میانههای دهه هفتاد به حاجکاظم رسید. پرویز پرستویی راه دراز و سختی را از کوچه پس کوچههای نازیآباد تا «دیار عاشقان» طی کرد. او حتی در این مسیر تفکرات خود را هم پالایش داد تا گذرگاه دروازه غار برای او فقط حکم معرکهگیری برای همسنوسالانش را نداشته باشد بلکه گذری باشد از پرویز تا پرستویی. به نقل از:سیمرغ 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده