laden 4758 ارسال شده در 6 بهمن، 2012 رمقي نيست مرا، خسته شدم خسته از فلسفه خواهش بي پايه عشق خسته از خنده به افتادن برگي بر خاك خسته از پيچش پيچك بر هيچ خسته از خواهش بلبل با گل ... خسته از من بودن، بنده خواهش اين تن بودن خسته از بيداري، خسته از بيزاري خسته از تاريكي، و نميدانم ها خسته از فلسفه بود و نبود هيچكس زنگ نزد، و نگاهي به فراموشي احساس نكرد چه كسي نام مرا با خود گفت؟ ذهن من آشفته، خالي از هر احساس، و پر از تنهايي. باز هم بيخوابي، در شبي بيپايان تا طلوعي ديگر يا غروب آخر 6
laden 4758 ارسال شده در 6 بهمن، 2012 سرد و سياه و تاريك چه بي مفهومند پديده ها زماني كه با غبار سياهي پوشانده ميشوند. آيا ما مفهوم روشنايي را فراموش كرده ايم؟ يا روشنايي، خود را گم كرده است؟! 6
laden 4758 ارسال شده در 7 بهمن، 2012 سفری در پیش است کوره راهی ست پر از حسرتها حسرت دیدن تو حسرتی گم شده در هلهله رویاها کاشکی کاشکی باز سفر می کردیم به فراسوی همان دهکده ی رویاها و گلی می چیدیم همه حسرت ، پر راز ارمغان این راه انتهایی مبهم کوره راهی همه رمز و همه راز که مرا می بلعد و تو را ، راز سفر در کویر غم و حسرتها باز برگرد در خیالم بگذر مدتی هست که من تشنه ی قطره ای باران توام باز سیرابم کن که سفر طولانیست و مسافر خسته . . . 5
laden 4758 ارسال شده در 7 بهمن، 2012 من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است... بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است... 4
Mahnaz.D 61917 ارسال شده در 7 بهمن، 2012 خسته ام دیگر ازین فریاد ها خسته از بی مهری و بی دادها خسته از دلبستگی و یاد ها خسته از شیرین و از فرهاد ها خسته ام از این همه دیوانگی خسته از نادانی فرزانگی خسته از این دشمنان خانگی خسته ام ازین همه بیگانگی خسته ام از گردش چرخِ فلک خسته از تنهایی و شب های تک خسته از ایمانم و تردید و شک خسته از دیو و دَد و دوزو کلک خسته ام دیگر ازین آوارها خسته از سنگینی دیوارها خسته از ظلم و بد و آزارها خسته از بی یاری بیمارها خسته ام از تابش مهر و قمر خسته از نامردمی های بشر خسته از بی فطرتان بی هنر خسته ام از خستگی ها، بیشتر… خسته ام، خسته ام… 7
laden 4758 ارسال شده در 8 بهمن، 2012 تماشايي ست پيچ و تاب آتشها خوشا بر من كه پيچ و تاب آتش را تماشا مي كنم هر شب 4
Lean 56968 ارسال شده در 8 بهمن، 2012 [h=5]پسرک گفت : گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . پیرمرد گفت : من هم همینطور . پسرک آرام نجوا کرد : من شلوارم را خیس می کنم . پیرمرد خندید و گفت : من هم همینطور پسرک گفت : من خیلی گریه می کنم . پیرمرد سری تکان داد و گفت : من هم همینطور . اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند . بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد . می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . [/h] 7
laden 4758 ارسال شده در 8 بهمن، 2012 برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬ دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است... و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم ! شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛ میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم چیزهایی مثل ِ آینده رفتن ماندن حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن.. 4
laden 4758 ارسال شده در 8 بهمن، 2012 ما ز هر صاحب دلی یک رسته فن آموختیم عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم گریه از مرغ سحر ، خود سوزی از پروانه ها صد سرا ویرانه شد ، تا ساختن آموختیم 4
azarafrooz 14221 ارسال شده در 8 بهمن، 2012 دلیل سرگیجه هام چرخش کره زمین نیس چرخش ۱۸۰ درجه ایه آدماس!! 4
laden 4758 ارسال شده در 8 بهمن، 2012 غریبی من از زندگی در غربت نیست ؛ از تنهایی نیست ؛ از بی کسی هم نیست... غریبی من از این است که از نزدیک ترین هایم دورم ، و به دورترین هایم نزدیک... 3
laden 4758 ارسال شده در 9 بهمن، 2012 لــــــــحظه های ســــکوتم؛ پـــــر هیاهــــــــــو ترین دقــــایق زندگیم هستند مــــــملو از آنــــــچـــه مــــی خواهم بـــــــــــــــگویم و نــــــــــــمی گـــــویم.... 3
mani24 29665 ارسال شده در 9 بهمن، 2012 هرگز از دوری این راه مگو! و از این فاصله ها که میان من و توست ...و هرگاه که دلت تنگ من است، بهترین شعر مرا قاب کن و پشت نگاهت بگذار! تا که تنهایی ات از دیدن من جا بخورد! و بداند که دل من با توست و همین نزدیکی ست... 4
mani24 29665 ارسال شده در 9 بهمن، 2012 چگونه مي توانم ننويسم خاطرات بودن هاي نبودنم با تو را…… چگونه مي توانم فراموش كنم لحظه هاي تنهايي و غربت شبانه ام را...... چگونه مي توانم از ياد ببرم ترنم هاي قشنگ صدايت را….. آه، هرگز قادر نخواهم بود بي ياد تو لحظه اي را سر كنم...... هرچند مرا از خاطراتت بيرون رانده اي...... هرچند كه مرا به جاده هاي فراموشي سپرده اي..... اما اشكهاي من هميشه چشم به راهت هستند،اي بهترين آرزوي من..... آري، هنگامي كه غبار انتظار ديدارت براي هميشه بر قلب شكسته ام نشست و هنگامي كه برگهاي تكرار زندگي ام ورق مي خورد، هميشه و هر لحظه به ياد تو بوده ام….. در همه ناله ها و فريادهايم تمناي حضور تو موج مي زند...... چگونه دوست داشتنت را فراموش کنم...؟؟؟؟؟؟!! 4
mani24 29665 ارسال شده در 9 بهمن، 2012 در دیار عاشقان چیزی به نام فراموشی نیست آن که رفت و آن که ماند ، می دانند که خاطرات می ماند دل خسته من با نگاه کم سویش در تکرار روزهای بی تو بودن روزگار می گذراند گر خواستی ، آهسته بگو دوستت دارم ، قلب من آنقدر خسته اس که با تلنگری از احساس می ایستد در زمینی از تاریکی می مانم و آسمان آرزوهایت را با همه وجودم برایت رنگ می زنم دستانم را از دستانت جدا می کنم تا همچون پرنده ای خوشحال بری به آسمونت غافل از این که دستانی که تو را رهایت کرد دستان من عاشق بود که در نبودت مرد با زغال بی وفاییت ،روی دیوار عشقم، اسمت را بارها می نویسم 3
laden 4758 ارسال شده در 9 بهمن، 2012 تمام کوچه هایی که هیچ وقت سر راهمان نبودند ماتم گرفته اند ... که چرا بهترین رد پاهای ممکن هیچ کجای تنشان نیست ...! 3
S a d e n a 11333 ارسال شده در 10 بهمن، 2012 حرف کمی نبود قرار ومدار برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام اما چه فایده – که نفهمیم یار را! ای برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام های ناب ! دوباره به پا کنید قدری برای اهل زمستان بهار را ! 6
پاییزان 3604 ارسال شده در 10 بهمن، 2012 عطرها .... بی رحم ترین عنصر روی زمین اند بی آن که بخواهی می برنت تا قعر خاطراتی که برای فراموشیشان تا پای غرور جنگیدی.... 4
پاییزان 3604 ارسال شده در 10 بهمن، 2012 دلم را با شیشه عطر هایم خوش کرده ام همان هایی که هر کدامشان یک خاطره را برایم تداعی می کند یک با هم بودن را.... 4
ارسال های توصیه شده