رفتن به مطلب

خ س ت ه . . .


- Nahal -

ارسال های توصیه شده

رمقي نيست مرا، خسته شدم

 

خسته از فلسفه خواهش بي پايه عشق

 

خسته از خنده به افتادن برگي بر خاك

 

خسته از پيچش پيچك بر هيچ

 

خسته از خواهش بلبل با گل ...

 

خسته از من بودن، بنده خواهش اين تن بودن

 

خسته از بيداري،

 

خسته از بيزاري

 

خسته از تاريكي،

 

و نمي‌دانم ها

 

خسته از فلسفه بود و نبود

 

هيچكس زنگ نزد،

 

و نگاهي به فراموشي احساس نكرد

 

چه كسي نام مرا با خود گفت؟

 

ذهن من آشفته،

 

خالي از هر احساس، و پر از تنهايي.

 

باز هم بي‌خوابي،

 

در شبي بي‌پايان

 

تا طلوعي ديگر

 

يا غروب آخر

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 261
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

سرد و سياه و تاريك

چه بي مفهومند پديده ها زماني كه با غبار سياهي پوشانده ميشوند.

آيا ما مفهوم روشنايي را فراموش كرده ايم؟

يا روشنايي، خود را گم كرده است؟!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

سفری در پیش است

کوره راهی ست پر از حسرتها

حسرت دیدن تو

حسرتی گم شده در هلهله رویاها

کاشکی

کاشکی باز سفر می کردیم

به فراسوی همان دهکده ی رویاها

و گلی می چیدیم

همه حسرت ، پر راز

ارمغان این راه

انتهایی مبهم

کوره راهی همه رمز و همه راز

که مرا می بلعد

و تو را ، راز سفر

در کویر غم و حسرتها

باز برگرد

در خیالم بگذر

مدتی هست که من

تشنه ی قطره ای باران توام

باز سیرابم کن

که سفر طولانیست

و مسافر خسته . . .

  • Like 5
لینک به دیدگاه

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است...

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

خسته ام دیگر ازین فریاد ها

 

خسته از بی مهری و بی دادها

 

خسته از دلبستگی و یاد ها

 

خسته از شیرین و از فرهاد ها

 

خسته ام از این همه دیوانگی

 

خسته از نادانی فرزانگی

 

خسته از این دشمنان خانگی

 

خسته ام ازین همه بیگانگی

 

خسته ام از گردش چرخِ فلک

 

خسته از تنهایی و شب های تک

 

خسته از ایمانم و تردید و شک

 

خسته از دیو و دَد و دوزو کلک

 

خسته ام دیگر ازین آوارها

 

خسته از سنگینی دیوارها

 

خسته از ظلم و بد و آزارها

 

خسته از بی یاری بیمارها

 

خسته ام از تابش مهر و قمر

 

خسته از نامردمی های بشر

 

خسته از بی فطرتان بی هنر

 

خسته ام از خستگی ها، بیشتر…

 

خسته ام، خسته ام…

  • Like 7
لینک به دیدگاه

[h=5]پسرک گفت : گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد .

پیرمرد گفت : من هم همینطور .

پسرک آرام نجوا کرد : من شلوارم را خیس می کنم .

پیرمرد خندید و گفت : من هم همینطور

پسرک گفت : من خیلی گریه می کنم .

 

پیرمرد سری تکان داد و گفت : من هم همینطور .

اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .

بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .

می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم .

 

 

 

[/h]

  • Like 7
لینک به دیدگاه

برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬

 

دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است...

 

و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم !

 

شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛

 

میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود

 

فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم

 

احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم

 

چیزهایی مثل ِ

 

آینده

 

رفتن

 

ماندن

 

حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن..

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ما ز هر صاحب دلی

یک رسته فن آموختیم

عشق از لیلی و صبر از کوه کَن آموختیم

گریه از مرغ سحر ، خود سوزی از پروانه ها

صد سرا ویرانه شد ، تا ساختن آموختیم

  • Like 4
لینک به دیدگاه

غریبی من از زندگی در غربت نیست ؛

از تنهایی نیست ؛

از بی کسی هم نیست...

غریبی من از این است که از نزدیک ترین هایم دورم ،

 

و به دورترین هایم نزدیک...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

لــــــــحظه های ســــکوتم؛

 

پـــــر هیاهــــــــــو ترین دقــــایق زندگیم هستند

 

مــــــملو از آنــــــچـــه

 

مــــی خواهم بـــــــــــــــگویم

 

و

 

نــــــــــــمی گـــــویم....

  • Like 3
لینک به دیدگاه

هرگز از دوری این راه مگو!

 

و از این فاصله ها که میان من و توست

 

...و هرگاه که دلت تنگ من است،

 

بهترین شعر مرا قاب کن

 

و پشت نگاهت بگذار!

 

تا که تنهایی ات از دیدن من جا بخورد!

 

و بداند که دل من با توست

 

و همین نزدیکی ست...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

چگونه مي توانم ننويسم خاطرات بودن هاي نبودنم با تو را……

 

چگونه مي توانم فراموش كنم لحظه هاي تنهايي و غربت شبانه ام را......

 

چگونه مي توانم از ياد ببرم ترنم هاي قشنگ صدايت را…..

 

آه، هرگز قادر نخواهم بود بي ياد تو لحظه اي را سر كنم......

 

هرچند مرا از خاطراتت بيرون رانده اي......

 

هرچند كه مرا به جاده هاي فراموشي سپرده اي.....

 

اما اشكهاي من هميشه چشم به راهت هستند،اي بهترين آرزوي من.....

 

آري، هنگامي كه غبار انتظار ديدارت براي هميشه بر قلب شكسته ام نشست

 

و هنگامي كه برگهاي تكرار زندگي ام ورق مي خورد،

 

هميشه و هر لحظه به ياد تو بوده ام…..

 

در همه ناله ها و فريادهايم تمناي حضور تو موج مي زند......

 

 

چگونه دوست داشتنت را فراموش کنم...؟؟؟؟؟؟!!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

در دیار عاشقان چیزی به نام فراموشی نیست آن که رفت و آن که ماند ، می دانند که خاطرات می ماند

 

دل خسته من با نگاه کم سویش در تکرار روزهای بی تو بودن روزگار می گذراند

گر خواستی ، آهسته بگو دوستت دارم ، قلب من آنقدر خسته اس که با تلنگری از احساس می ایستد

در زمینی از تاریکی می مانم و آسمان آرزوهایت را با همه وجودم برایت رنگ می زنم

دستانم را از دستانت جدا می کنم تا همچون پرنده ای خوشحال بری به آسمونت

غافل از این که دستانی که تو را رهایت کرد دستان من عاشق بود که در نبودت مرد

با زغال بی وفاییت ،روی دیوار عشقم، اسمت را بارها می نویسم

  • Like 3
لینک به دیدگاه

تمام کوچه هایی که

هیچ وقت سر راهمان نبودند

ماتم گرفته اند ...

که چرا بهترین رد پاهای ممکن

هیچ کجای تنشان نیست ...!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

حرف کمی نبود قرار ومدار

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
اما چه فایده – که نفهمیم یار را! ای
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
های ناب ! دوباره به پا کنید قدری برای اهل زمستان بهار را !

  • Like 6
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...