EOS 14528 ارسال شده در 9 آذر، 2012 سلام به همگی :hapydancsmil: خب از عنوان تاپیک معلومه داستان از چه قراره دیگه هر کدوممون وقتی بچه بودیم عاشق یکی شدیم ؛ حالا دوست . همبازی . فامیل . یه شخصیت معروف توی تلویزیون. معلم و دبیرهامون . همسایه اینوری و ........ :heartshape2: البته منظور از بچگی از دورانیه که خودت رو شناختی تا دوران دبیرستانه ؛ چون هستن کسانی که هنوز هم با وجود بالا رفتن سنشون توی بچگیشون زندگی می کنن:w12: (از جمله خودم :babygirl:) توجه :هر کی بیاد بگه من عاشق نشدم و هیچ وقت کسی توجهم رو جلب نکرده و ........ یا کلا بچگی نکرده یا دروغ می گه که در این صورت امیدوارم خدا سوسکش کنه :2525s: اولا بگو توی بچگیت دلباخته و خواهان کسی شدی ؟ چند بار ؟ اون اشخاص کیا بودن ؟ هنوزم دوستشون دارین یا نه ؟ عشق های اون دوران با معنی تر بود یا الان گزینه آخر هم سایر موارد که هر چی دلت می خواد به آخرش اضافه کنی 17
arian ariaey 1755 ارسال شده در 9 آذر، 2012 سلام ممنون بابت تاپیک جالبت بله,اولین باری که فک کنم عاشق شدم,عاشق یکی از همسایه هام شدم اسمش یادم نیست,اما خیلی ملوس و بانمک بود با چشمای درشت و موهای لخت بعدش عاشق,هیلاری داف شدم بعد که فهمیدم همچین مالی ام نیست,بیخیالش شدم این تا اول دوران جوانی بود! بقیشو نگم بهتره 11
EOS 14528 مالک ارسال شده در 9 آذر، 2012 بله. بله .... تا همون دوران جوانی و جاهلیت کفایت می کنه ________________________________ یعنی بچه های انجمن رو بذاری برای تاپیک های جنجالی که آخرش هم تا حیثیت همدیگه رو زیر و رو نکنن ول کن داستان نیستن خب الان این یعنی چی که هیچ کس هیچی نمی گه و میان دالی می کنن و می رن ! 6
EOS 14528 مالک ارسال شده در 25 آذر، 2012 چه جالبه که دیروز خودم یکی شون رو دیدم یادمه 13 سالم که بود یه همسایه داشتیم اینا دو تا برادر بودن که یکی شون 5 سال از من بزرگتر بود و اون یکی 1 سال ؛ اینا یه پسر عمو هم داشتن که همسایه دیوار به دیوارشون بود خلاصه که اون دوران مثل الان دوست دختر دوست پسر بازی هنوز زیاد جا نیفتاده بود من هم که کلا در این موارد داغون ؛ فقط برام جالب بود که همه هم کلاسی هام با یکی دوست بودن و دوست داشتم بدونم اینا چه حسی دارن (هر چند که هیچ وقت واقعا احساسشون رو درک نکردم!) خلاصه که برادر بزرگه و پسر عموه یه کم مشکوک نگاه می کردن ، من هم که نمی دونستم نگاهشون چه طوریه فقط می دونستم که با دلیل و بی دلیل اینا جلوی در خونه ما سبز می شن خلاصه که اواخر دیدنشون شده بود عادت ! تا این که زد و پسره دانشگاه قبول شد شهرستان یه بار که رفتم توی انبار دنبال دفتر خاطراتم دیدم یه متن توش نوشته شده !!! (حالا خوبه دفتره خالی بود) آخی ....... هنوزم متنش یادمه بعد از اون یه نامه پیدا کردم که احتمال می دادم این از پسر عموه باشه ولی نمی دونم با همون سن و سال چرا همش فکر می کردم اینا چقدر بچه ان تا این که 2 سال بعدش از اونجا رفتن ! تا 6 ماه بعد هم می دیدمشون توی محل اما بعدش دیگه نه تا این که دیروز توی خیابون دیدمشون برادر بزرگه که ازدواج کرده بود و یه نی نی ناز هم داشت پسر عموه هم که نامزد داشت راستش اولش یه کم سخت بود هم کلام شدن چون همش اون دوران توی ذهنمون زنده بود (جمع می بندم چون می تونستم حس اونا رو هم از چشماشون ببینم ) اما بعدش همه چیز عادی شد تا این که کوچولوشون رو هم بغل کردم ولی به نظرم حس خیلی جالبی بود آخی .... یادش بخیر :girl_in_dreams: 10
zahra-d 4993 ارسال شده در 25 آذر، 2012 تا جایی که یادمه بچه که بودم هر ماه عاشق یکی میشدم اما الانا حتی از یه نفرم خوشم نمیاد چه برسه به عاشق شدن 10
Ehsan 112346 ارسال شده در 25 آذر، 2012 آورین طلا (چون تو سوتی نوشته بودی هرکس اسمم رو بیاره فحشش میدم میگم طلا ) ، تاپیک پر مغزیس، حرکت بزرگیس. درست میگی، کودکی اکثرا عشق های پاک و بی ریا هست، ولی توی سن های بیشتر لامصب هوس هست و کار هم دستت میده اکثرا. اولین بار عاشق معلم نقاشی دوم دبستانم شدم. یک خانم جوان و خیلی مهربون بود، نمیدونم واقعا چی تو مغز ما میگذشته اونزمان. اما من حسرت تلخی ها و شیرینی هاش رو نمیخورم، چون برام تماما درس بودند و هستند و مهم اینست که راه من هنوز ادامه داره. 9
EOS 14528 مالک ارسال شده در 25 آذر، 2012 آورین طلا (چون تو سوتی نوشته بودی هرکس اسمم رو بیاره فحشش میدم میگم طلا ) ، تاپیک پر مغزیس، حرکت بزرگیس. درست میگی، کودکی اکثرا عشق های پاک و بی ریا هست، ولی توی سن های بیشتر لامصب هوس هست و کار هم دستت میده اکثرا. اولین بار عاشق معلم نقاشی دوم دبستانم شدم. یک خانم جوان و خیلی مهربون بود، نمیدونم واقعا چی تو مغز ما میگذشته اونزمان. اما من حسرت تلخی ها و شیرینی هاش رو نمیخورم، چون برام تماما درس بودند و هستند و مهم اینست که راه من هنوز ادامه داره. . گفتین معلم نقاشی یاد برادرم افتادم آخه اون هم اولین عشقش معلم نقاشی سال دوم دبستانش بود! قشنگ یادمه که یه روز رفتم از کیفش مداد بردارم دیدم توی دفترش نوشته سارا ! یه روز بعدش هم یه جا سوییچی چوبی پیدا کردم که اون هم یه طرفش نوشته سارا و یه طرفش یه قلب خون چکان بود ! رفتم یواشکی راپرت برادرم رو دادم به مامانم :icon_pf (34): یادم نمی ره که چه قدر توبیخ شد و مامانم هم فرداش رفت مدرسه اشون که تازه اون موقع متوجه شد سارا اسم معلم نقاشی شونه و اون زمان حدود 25 سالی هم سن داشته ! ولی خب داداش من بود دیگه هنوزم بابت اون زمان عذاب وجدان دارم اما هنوزم که هنوزه وقتی از برادرم در موردش می پرسم می گه من واقعا عاشق معلمم بودم به همین خاطر وقتی مامان دعوام می کرد ساکت بودم به قول خودش دوست داشته عروسش باشه ! هر چند من هیچ وقت متوجه نشدم که راست میگه یا من رو دست می ندازه 9
شــاروک 30242 ارسال شده در 25 آذر، 2012 منم عاشق نشدم ولی خیلی ها رو دوس داشتم همشونم پسر بودن:icon_pf (34): shame on me :5c6ipag2mnshmsf5ju3 خلاصه در دوران طفولیت حسابی پسر بازی کردیم و چشم و دل سیریم ولی عشق نبوده..... اسماشون یادم نیست ولی پسر بودن ...کسایی که کم کم 4-5 سال بزرگتر بودن و همیشه آقاجونم (بابا بزرگم) دعوام میکرد یکی از کسایی که خیلی دوستش داشتم بهنام بود....دوست داییم چون از بچگی من اینو میشناختم و همیشه هوامو داشتو برام شیر کاکائو میخرید کلی باهم شیطنت کردیم...................یادش بخیر الانم میبینمش ولی اصلا روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم:5c6ipag2mnshmsf5ju3 خیر سرم خانومی شدم واسه خودم 9
Ehsan 112346 ارسال شده در 29 آذر، 2012 یکی از بدترین شکست های عشقی بچگی رو کلاس اول تا سوم دبستان خوردم. که فهمیدم جایزه ها رو مامانم خریده و داده به مدیر مدرسه و سر صف به عنوان دانش اموز نمونه بهم میدادن ..... 7
محسن........ 76 ارسال شده در 29 آذر، 2012 بچه که بودم دختر خاله امو که یک سال ازم کوچیکتره خیلی دوس داشتم....ولی فکر نکنم عاشقش بودم اما دلم میخواست بزرگ شدم زنم بشههمبازی همم بودیم.... اما نمیدونم چیشد یهو به مرور زمان که بزرگ شدیم واسه هم خودمونو میگرفتیمو..... الان خیلی از بچگیش جذابتره و خانومتر و هنوز شیطونه ...اما دیگه اون حسو ندارم بهش ولی بازم دوستش دارم و واسش احترام قائلم....اونم رفتارش باهام کاملا عادی شده... 9
Farnoosh Khademi 20024 ارسال شده در 3 دی، 2012 بچه که بودم با پسر یکی از همکارای بابا تو یه مهد بودیم. و باباهامون بهمون سفارش کرده بودند که مراقب هم باشیم. یه روز پسرا نذاشتند ما دخملا سوار تاب بشیم (از این تاب بزرگا بود) خلاصه این آقا پسر که اسمش فرید بود به بقیه پسرا گفت که این دختره دوست بابامه ، اونا هم گذاشتند که من سوار تاب بشم. با چه ابهتی سوار شدم.احساس ملکه بودن بهم دست داد. اون لحظه از رفتار فرید خیلی خوشم اومد. 10
EOS 14528 مالک ارسال شده در 9 دی، 2012 خب تعبیر هر کس از عشق و دوست داشتن فرق می کنه تعریف من از عشق : یعنی یه احساس شدید قلبی زود گذر که به همون سرعتی که شعله می کشه به همون سرعت هم خاموش می شه علاقمندی های بچگی هم معمولا همین خصوصیات رو داره به همین دلیل اسم تاپیک رو گذاشتم "عشق بچگی" اگه می خواستم از علاقه واقعی صحبت کنم شخصا از داییم اسم می بردم بچگیم همیشه آرزوم این بود که کاش میشد با داییم ازدواج کنم (!) و این حس همیشگی بود و با من هم بزرگ شد وقتی هم که بزرگ تر شدم و مسائل رو درک کردم ؛همیشه ذهنیتم این بوده که من هیچ وقت نه خودم ازدواج می کنم نه می ذارم داییم ازدواج کنه و همین طور مجردی هر دو با هم زندگی می کنیم ! شاید زیاد عقلانی نباشه اما وقتی پای احساس وسطه متاسفانه عقل کاره ای نیست (من واقعا داییم رو می پرستیدم ) این می شه دوست داشتن به تعبیر من نه عشق چون حتی هنوز هم با نبود داییم این حس هیچ تغییری نکرده 7
parsamir 596 ارسال شده در 9 دی، 2012 عاشق فوتبال بازی کردن توی کوچه اونم بعد دیدن کارتون فوتبالیستا بودم ,یادش بخیر چقدر شیشه و وسایل خونه رو شکوندم. 5
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 10 تیر، 2013 آخی خیلی جالبه عشقاتون راستش من چون بچه آخری هستم،همیشه هم بازیام آبجی وداداش های خودم بودن پسرای محلمون هم همه تقریبا 8یا 9 سال از من بزرگتر بودن بعدشم هنوز که هنوزه دوستام به من میگن تو در سن 5 سالگی متوقف شدی از بس شیطونم اما هیچی پاکی اون دوران نمیشه 4
ارسال های توصیه شده