spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۱ غروب یکی از روزهای مارس 1941، ویرجینیا وولف خیس و آب کشیده و به خانه برگشت و بعدها معلوم شد دست به یک خودکشی ناموفق زده است. چند روز بعد در بیست و هشتم مارس همان سال دوباره اقدام به خودکشی کرد و این بار توانست برای همیشه از بیماری روحی که همه ی زندگی عذابش داده بود فرار کند. پیکرش را در حالی در رودخانه پیدا کردند که جیب هایش پر از سنگ های سنگین بود. نامه ی غم انگیز زیر را همسرش لئونارد در روز مرگش پیدا کرد. عزیزترینم مطمئنم دوباره دارم دیوانه می شوم. دیگر طاقت بیماری وحشتناک را ندارم و این بار بهبود پیدا نمی کنم. دوباره صداهایی می شنوم، نمی توانم تمرکز داشته باشم، پس بهترین کار را انجام می دهم. تو به من بزرگترین خوشبختی ممکن را دادی. گمان نمی کنم هیچ زوجی به خوشبختی ما، پیش از این که این بیماری لعنتی شروع شود، بوده باشند. دیگر نمی توانم بجنگم. می دانم که زندگی ات را خراب می کنم، می دانم که بدون موفق خواهی بود و خودت هم می فهمی. می بینی، حتی نمی توانم این نامه را درست بنویسم، نمی توانم بخوانم. می خواهم بگویم همه ی خوشبختی زندگی ام را مدیون تو هستم. تو صبورانه با من مدارا کردی و بیش از اندازه مهربان هستی. می خواهم بگویم – همه این را می دانند. تنها تو بودی که می توانستی مرا نجات دهی. همه چیز را از دست داده ام جز ایمان به خوب بودن تو. نمی توانم بیشتر از این زندگی ات را خراب کنم. گمان نمی کنم هیچ دو نفری خوشبخت تر از من و تو بوده باشند. امضا 9 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۱ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۹۲ به درون بنگر، و زندگی، تو گویی، بههیچوجه، «همینطور» نمیمانَد. لحظهای یک ذهنِ معمولی را در یک روزِ معمولی در نظر بگیر. این ذهن در معرضِ هزاران تأثیر واقع میشود ـ جزئی، شگفت، زودگذر و یا نقشبسته با نیشِ قلمی فولادین. از همهسو میآیند، رگبارِ پایانناپذیرِ اتمهای بیشمار؛ و همچنان که میبارند، و همچنان که خود را به هیئتِ زندگیِ دوشنبه یا سهشنبه درمیآورند، نقطهی تأکید به جای دیگری متفاوت با گذشته منتقل میشود؛ لحظهی خطیر نه اینجا بلکه آنجاست؛ به این ترتیب، اگر نویسنده آزاد باشد نه برده، اگر بتواند آنچه را که خود برمیگزیند بنویسد نه آنچه را که ناگزیر است، اگر بتواند اثرش را براساسِ احساسِ خود بنا کند و نه براساسِ عادت و قرارداد، دیگر هیچ طرحِ داستانی، هیچ کُمدی، هیچ تراژدی، هیچ کششِ عشقی یا فرجامی به سبکِ متعارف در کار نخواهد بود، و شاید دیگر حتّا یک دکمه هم به شیوهی موردِ پسندِ خیّاطهای «باند استریت» دوخته نشود. زندگی رشتهای چراغ رنگی نیست که به شکلی متقارن آراسته شده باشد؛ زندگی هالهای درخشان است، غلافی نیمهشفّاف که ما را از سرچشمهی آگاهی تا انتها در بر گرفته است. آیا وظیفهی نویسنده این نیست که این متغیّر، این روحِ ناشناخته و بیحدّومرز را بیان کند، هرقدر هم که این بیان پیچیده و ناهنجار باشد، با کمترین آمیختگیِ ممکن با امورِ ظاهری و بیگانه؟ ویرجینیا وولف، مقالهی داستانِ معاصر؛ در کتابِ ویرجینیا وولف، نوشتهی جان لِیمن، ترجمهی احمد کساییپور، انتشاراتِ هرمس، هزاروسیصد و نود 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۹۲ مرد گفت «خوشبختیم با هم.» حرف نمیزد انگار و زن هم نمیشنید انگار. زن جواب داد «خوشبختِ خوشبخت.» قدمزدن را مدّتی در سکوت ادامه دادند. ناخودآگاه قدمهایشان تند شد. ترنس گفت «عاشقِ همدیگریم.» ریچل تکرار کرد «عاشقِ همدیگریم.» ویرجینیا وولف، سفرِ خارج، انتشاراتِ دانشگاهِ پنسیلوانیا، ٢٠٠١، صفحهی ٢۶٢ 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۹۲ کلاریسا کاملاً شقّ و رقّ نشست؛ نفس را در سینه حبس کرد. گفت «من عاشق شدهام،» البته نه خطاب به او، که خطاب به کسی که در تاریکی بر بلندایی جای گرفته است، طوریکه نمیتوان او را لمس کرد امّا باید تاجِ گل را روی چمنها در تاریکی گذاشت. تکرار کرد «عاشق،» و حالا با لحنی بیشوکم خشک به کلاریسا دَلُوِی گفت «عاشق دختری در هندوستان.» تاج گلش را تحویل داده بود. کلاریسا میتوانست هرجور که میخواهد آنرا ببیند. کلاریسا گفت «عاشق!» عجبا که آن هیولا او را در این سنّ و سال با آن پاپیونِ کوچکش به کام کشیده باشد! چشمانش بهسرعت برق ثبت کرد که گوشتی بر گردن او نمانده است؛ دستانش سرخاند؛ و ششماه از من بزرگتر است! امّا تهِ دلش، بههرحال، آنرا احساس کرد؛ عاشق شده است. این حال را در او میدید؛ عاشق شده است. امّا آن خودپرستیِ سرسخت که همواره لشکریانِ حریف را به خاک میاندازد، رودی که میگوید بهپیش، بهپیش، بهپیش؛ گرچه اذعان میکند که ممکن است هیچگونه هدفی پیش رویمان نباشد، و باز بهپیش، بهپیش؛ این خودپرستیِ سرسخت رنگ به رخسارهاش دواند؛ کاری کرد که همانطور که آنجا با پیراهن بر دامن نشسته بود، و سوزنش را به دست گرفته بود که انتهای نخ سبز را به دنبال داشت، و کمی میلرزید، بهنظر بسیار جوان برسد؛ بسیار گلگون؛ با چشمهای درخشان. عاشق شده بود! نه عاشقِ او. عاشقِ زنی جوانتر البته. خانمِ دَلُوِی، ویرجینیا وولف، ترجمهی فرزانه طاهری، انتشاراتِ نیلوفر، چاپِ یکم زمستانِ ١٣٨٨ 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده