رفتن به مطلب

سرگذشت مرد خسیس / میرزا فتحعلی آخوندزاده


millan

ارسال های توصیه شده

سرگذشت مرد خسیس

 

میرزا فتحعلی آخوندزاده

سرگذشت مرد خسیس از كتاب «تمثیلات» نوشته میرزا فتحعلی آخوندزاده و ترجمه میرزا جعفر قراجه‌داغی است كه در سال 1291 هجری قمری در «مطبعه طهران» به چاپ رسیده است و ما همین چاپ را مأخذ قرار داده‌ایم. ضمن حفظ اصالت ترجمه میرزا جعفر قراجه‌داغی، اصلاحاتی در رسم الخط نمایشنامه برای بهتر خواندن داده‌ایم و هر كجا كه ابهامی هم وجود داشت، به نسخ چاپی نمایشنامه؛ چاپ «خوارزمی» به تصحیح علیرضا حیدری و چاپ «اندیشه» با مقدمه باقر مؤمنی و ترجمه عبدالكریم منظوری خامنه رجوع كرده و آنها را میان [ ] آورده‌ایم.

 

افراد اهل مجلس

حیدر بیگ

صفر بیگ بیگهای آنجا

عسگر بیگ

 

صونا خانم نامزد حیدربیگ

طیبه خانم مادر صونا خانم

حاجی قره سوداگر

خداوردی مؤذن

تكّذبان زن حاجی قره

كرمعلی نوكر حاجی قره

اوهان یوزباشی قراولان

سركز

قهرمان

قراپت

و شش نفر قراولان دیگر

آلاكیل و مگردیچ زارعین طوغ

مووراو حاكم

خلیل یوزباشی كه همراه مووراو است

نچالنگ سرتیپ

یساول

و سایر عمله مووراو و نچالنگ

 

مجلس اول

 

(واقع می‌شود در كنار اوبه حیدربیگ در زیر درخت بلوط. حیدربیگ در صفربیگ هر دو مكمّل و مسلح، چست وچابك، در شب مهتابی از خانه بیرون آمده در كنار اوبه صفر بیگ به سر سنگی نشسته و حیدربیگ روبروی او به حالت غمین حرف می‌زند.)

 

(حیدر بیگ) خدایا این چه عصریست، این چه زمانه‌ایست؟ مرد از قدر و قیمت افتاده، نه سواری به كار می‌خورد، نه تیراندازی طالب دارد، نه جوانی را قیمتی مانده است و نه بهادری را حرمتی باقیست. مثل زنها بایست صبح تا شام و از شام تا بامداد میان آلاچیق محبوس باشی، آدم از كجا دیگر زندگانی بكند، پول پیدا نماید، دولت دست بیاورد. روزهای گذشته، دوره‌های پیش، میان هر هفته یا ماهی یك دفعه لااقل آدم كاروانی می‌چاپید، اردویی می‌زد، چپاولی می‌كرد. حال نه كاروان می‌توان چاپید نه اردویی داغان توان كرد، نه جنگ قزلباشی نه دعوای عثمان لوئی. اگر بخواهی نوكر هم بشوی به جنگ بروی، باید سر این لزگیهای لات و لوت بروی. اگر به هزار زحمت یكی را از سوراخ كوهها دربیاری جز انبان كهنه و لوله شكسته چیز دیگر به دست نخواهد افتاد. كو دعوای قزلباش و عثمانی [كه] همه قراباغ را با طلا و نقره پر كند. الحال هم خیلی خانه‌ها هست كه از چپاو [ل] اصلاندوز نان می‌خورند. اولاد اصلان بیگ باز دیروز در بازار «آغچه بدیع» یراقهای نقره كه پدرشان از عثمانلو، الُجه [غارت] كرده بودند، می‌فروختند. باز [اگر] یك همچو دعوایی اتفاق بیفتد پیش از همه جلو دسته وا ایستم، هنری نمایان كنم كه رستم دستان هم نكرده باشد. كار من این است نه اینكه نچالنگ مرا صدا كرده است می‌گوید: حیدربیگ راحت بنشین، دلگی مكن، راه نزن، دزدی نرو. پشمانم كرد كه گفتم بلی نچالنگ، ما هم به این كارها راغب نیستیم، ولی به شما لازم است كه امثال ما مردمان نجیب را به لقمه نانی راهنمائی بفرمائید، كار و شغلی بدهید كه نان و آشی داشته باشد. گوش كن ببین چه جواب داد به من : حیدر بیگ زراعت بكن، باغ بكار، داد و ستد برو، خرید و فروخت بكن. گویا كه من «بانازور» ارمنی هستم كه هر رو تا شب خیش برانم. یا اهل لنبرانم، كرم پیله گناه دارم و یا لكم، پیله‌وری بروم. عرض كردم: نچالنگ، هیچ وقت از جوانشیر برزگری وبازرگانی دیده نشده. پدر من قربان بیگ،‌ خدا رحمتش كند، این كارها را نكرده است. من هم كه پسر او هستم هرگز از این كارها نخواهم كرد. اخمش را ریخته، روش را برگردانده، اسبش را هی كرد و رفت.

صفر بیگ این حرفها فایده ندارد. آدم كه گوشت دزدی نخورد، اسب سوار نشود، از زندگانی خود چه لذت می‌برد؟ و در روی دنیا برای چه راه می‌رود؟ شب گذشت، عسگربیگ نیامد. نمی‌دانم برای چه دیر كرد. ها آنست آمد!

 

(در این حال عسگربیگ می‌رسد.)

 

(عسگربیگ) حیدربیگ من هم حاضرم. می‌روید، بسم‌الله، راه بیفتید. پس چرا غمگینی؟ همچو فكری به نظر می‌آئی.

(حیدر بیگ) والله نمی‌دانم كدام ذهن لق حرف مفت زن مرا به نچالنگ نشان داده است، آمده بودمیان بلوك گردش كند. امروز از كنار اوبه ما می‌گذشت مرا صدا كرده می‌گوید: حیدربیگ دزدی نرو، راهزنی نكن.

صفربیگ په، یعنی از گرسنگی وبرهنگی وبدگذرانی كردن بمیر؟

(حیدر بیگ) البته همچو می‌گوید. دیگر گویا كه در همه قراباغ همه این دزدیها را حیدربیگ می‌كند، اگر او از دزدی دست بردارد، ولایت آسوده خواهد شد. دزدی بز و میش هم برای ما دشخار [دشوار] شده است. حالا هم معطل و فكری مانده‌ام. اگر برویم دختره را برداریم بیاریم می‌ترسم پدر مادرش شكایت كنند، باز باید فراری بشوم.

(عسگربیگ) حیدربیگ همه قراباغ می‌داند دختره را پدر مادرش به تو داده است. نمی‌فهمم چه باعث شده است كه باید پنهانی برداری بیاری؟

(حیدربیگ) چه باعث خواهد شد؟ پول ندارم خرجش را بكشم، عروسی بكنم بردارم بیاورم. لابد شده‌ام! باعثش بی‌پولیست دیگر. برای این، صفربیگ مصلحت همچو دید كه بردارم بیارم خرج عروسی از گردنم بیفتد. اما این عمل برای من بدتر از مرگ است كه بگویند پسر قربان بیگ پول پیدا نكرد عروسی كند، نامزدش را برداشت گریخت. چون صفربیگ گفت از ترست اینها را بهانه درمی‌آوری به جهة آن غیظ كرده، به گردنم وارد آمده است. پی شما فرستادم كه تو هم به من همراهی بكنی.

(صفربیگ) من چرا می‌گویم؟ خودت پیش من آه، اوه كردی كه دو سال است نمی‌توانی عروسی بكنی نامزدت را بیاری. گفتم می‌خواهی من هم بیایم برویم برداریم بیاریم؟ خودت بدان، از برای من چه تفاوت می‌كند؟

(عسگربیگ) حیدربیگ از این نیّت بیفت. پانزده روز به من مهلت بده، من خرجی عروسی ترا پیدا می‌كنم موافق قاعده عروسی بكن نامزدت را بیار.

(حیدربیگ) از كجا پیدا می‌كنی؟

(عسگربیگ) تا پانزده روز تبریز می‌رویم برمی‌گردیم. مال فرنگ می‌آوریم. یكایك منفعت می كند. می‌فروشیم از منفعت او عروسیت را بكن.

(حیدربیگ) خوب آوازه می‌خوانی اما صدات می‌گیرد. در تبریز مال مفت ریخته‌اند ما برویم جمع كنیم برداریم بیاریم؟

(عسگربیگ) البته ما مفت كجا بود؟ باید پول داد خرید.

(حیدربیگ )عجب حرف می‌زنی ماشاءالله. من پول را از كجا بیاورم؟

(عسگربیگ) مگر من از خودم پول دارم؟ حرف من این است ، حاجی قره آغچه بدیعی، مرد سوداگر پولدار است. از او بگیریم برویم مال بیاریم بفروشیم. پول او را رد می‌كنیم، نفعش از برای ما می‌ماند.

(حیدربیگ) می‌گویند حاجی قره خیلی مرد خسیس است. به كسی پول نمی‌دهد.

عسگر بیگ هر قدر خسیس است دو آنقدر طمع‌كار است. تطمیع می‌كنیم با خودمان شركت كند. به خاطر شراكت كه همراه ما برود به ما هم پول می‌دهد. من درست می‌كنم.

حیدربیگ خوب اگر به خودت خاطر جمعی داری، من راضیم. اما باید دختره را ببینم حالیش بكنم. قول داده‌ام. امشب انتظار مرا می‌كشد.

(عسگربیگ و صفربیگ) بسیار خوب. بسیار خوب، خیلی خوب شد.

(حیدربیگ )پس شما بروید من خودم می‌آیم شما را پیدا می‌كنم با هم می‌رویم پیش حاجی قره.

(عسگربیگ و صفربیگ) خداحافظ شما. ما رفتیم دیگر، اما صبح زودتر بیائی.

 

(می‌روند در این حال مجلس تبدیل یافته از دور آلاچیقی نمایان می‌شود و به مسافت ده قدم دور از آلاچیق، به پشت بُته‌ها صونا خانم به وضع قشنگ لباس سفر پوشیده، چادرشب ابریشمی در سر كرده، گاهی نشسته، گاهی ایستاده از پناه بوته‌ها این سو آن سو نگران و چشم به راه است.)

 

لینک به دیدگاه

(صونا خانم) خدایا، ببینی باز چه شد كه نیامد. شب از نیمه گذشت هنوز پیداش نیست. سفیده صبح می‌زند، حالا صبح می‌شود. نمی‌دانم چه بكنم. كمی هم وا می‌ایستم، اگر نیامد چاره ندارم باید برگردم باز بروم آلاچیق. (برخاسته این طرف آن طرف نگاهی می‌كند، باز می‌گوید) خیر نیامد. یقین كه دیگر نمی‌آید. بی‌شك نخواهد آمد. ببینی باز به كدام دیوانه از خدا بی‌خبر دچار شد،‌ تابیدند كشیدند بردند به دزدی گاو خر. اگر نه تا حال می‌بایست بیاید. ازعهده‌اش كه نمی‌توانم برآیم. اگر این دفعه هم بشناسندش باز باید از نو فراری شود، روز مرا سیاه كند. باز دو سال دیگر توی خانه پدرم دوستاق بمانم. به خدا كه دیگر پی‌اش بلند نمی‌شوم. هرگز سر راهش نمی‌نشینم. می‌روم به یكی دیگر شوهر می‌كنم. فكرش اینست خانه پدرم سر مرا سفید كند. (می‌نشیند زمین بار دیگر.) آیه، چه وسوسه‌ها به خیالم می‌رسد. انشاءالله كه نمی‌رود. به من قسم خورده كه تا ترا نبرم هرگز به دزدی بره هم نروم. بی‌شك چیز دیگری باعث تاخیر او شده است. واه، حالا پشت بوته گوش بدهد، بشنود كه من می‌گویم می‌روم به یكی دیگر شوهر می‌كنم باور می‌كند. نه البته باور نمی‌كند. می‌داند كه دروغ می‌گویم. حوصله‌ام تنگ می‌شود هر چه به دهنم می‌آید می‌پرانم. آه، صدای پا می‌آید.

 

(در این حال از پشت بوته حیدربیگ سواره پیدا شده از اسب پیاده می‌شود.)

 

(حیدر بیگ)صونا خانم!

(صونا خانم )حیدر توئی؟

(حیدربیگ) منم.

(صونا خانم) تنهائی؟ پس رفیقهات كو؟

(حیدربیگ )رفیق ندارم. تنها آمده‌ام.

(صونا خانم) باز این چه حرفی است می‌گوئی؟ پدرم، برادرانم همه توی آلاچیق خوابیده‌اند. همچو كه دیر آمده‌ای، الآن هم دم دم صبح است،‌ بیدار می‌شوند، مرا كه خانه ندیدند خواهند فهمید. بی‌شك سوار شده شما را عقب كرده مرا از دست تو خواهند گرفت. بعد از آن دیگر تا قیامت نمی‌توانی روی مرا ببینی.

(حیدربیگ) هنوز برای بردن تو نیامده‌ام؟ نترس؟

(صونا خانم) (با غیظ) چه طور؟ برای بردن تو نیامده‌ام؟ چه می‌گویی؟

(حیدربیگ) بهتر از این مصلحت دیده‌ایم. گوش بده‌…

(صونا خانم )هیچ مصلحتی نیست. ببینید، زحمت كشیده‌اید اسب را پیش بكش، خواهم رفت. من دوباره نمی‌توانم به آلاچیق برگردم.

(حیدربیگ) تأمل بكن. حرف می‌زنم گوش بده.

(صونا خانم) (جلو اسب را گرفته) گوش نمی‌دهم. ركاب را بگیر سوار بشوم. حرف را توی راه می‌گویی.

حیدربیگ (بازویشرا گرفته) دخترتعجیل مكن، گوش بده ببین چه می‌گویم.

(صونا خانم )صبح روشن می‌شود. وقت درنگ كردن نیست، حرفت را بعد بگو.

(حیدربیگ) دختر آرام بگیر بگویم. پول پیدا كرده‌ام می‌خواهم موافق قاعده با عادت ایلیت عروسی كنم ببرمت. دیگر برای چه نصف شب بردارم ببرم. كسی كه ترا از دست من نمی‌گیرد؟

(صونا خانم )دروغ می‌گویی. پول پیدا كن در این دو سال هم پیدا می‌كرد. من عروسی نمی‌خواهم، می‌خواهم به همین طور بروم. تنها من نیستم كه با تو می‌روم، روزی صد تا در این ملك دست هم گرفته در می‌روند. عار كه نیست. از بیست تا دختر یكی را طوی نمی‌گیرند. همه به همین طورها می‌روند.

(حیدربیگ )جان من، عزیز من، آنها كه دست هم را گرفته درمی‌روند، پدر مادرشان میل ندارند، اذن نمی‌دهند. دختره را چاره از همه جا بریده لابد می‌شود، در می‌رود. پدر مادر تو كه خودشان ترا به من می‌دهند. نمی‌گویند بی‌حیا دیگر این چه حركتی بود كردی؟ ما را رسوا نمودی؟ آن وقت چه بگویم؟

صونا خانم (قدری به فكر رفته) پول از كجا پیدا كرده‌ائی؟

(حیدر بیگ)ده بنشین زمین، گوش بده بگویم از كجا پیدا كرده‌ام!

صونا خانم (می‌نشیند) خُوب بگو ببینم!

(حیدر بیگ)می‌دانی كه مال فرنگ در این جا چه قدر گران و با صرفه است برای فروشنده.

(صونا خانم) ایه، نمی‌دانم با مال فرنگ چه سر و كاری داری؟ تاجر كه نیستی این حسابها را ملاحظه بكنی. بگو ببینم پول چقدر پیدا كرده‌ای؟

(حیدر بیگ)آخر گوش بده بفهم كه چه می‌گویم. دولت روس چیت فرنگ را قدغن كرده است. كسی از ترس نمی‌تواند برود بیاورد. مگر به اتفاق یكنفر آدم رشید و بهادری جرئت بكند یكبار دو بار بتواند بكشد بیاورد.

(صونا خانم) ای مرد به من چه روس مال فرنگ را [قدغن] كرده است. به چه كار من می‌خورد؟ خدا بكند كه چیت پوشیدن را از بیخ به مردم قدغن بكنند. حرف خودت را بزن بگو ببینم پول از كه گرفته‌ای؟

(حیدربیگ )دختر نمی‌گذاری كه حرفم را تمام كنم. اما مردمان اینجا چنان به چیت‌های فرنگ حریصند كه هر وقت هر جا می‌بینند دیگر به روی حریر و پرند نگاه نمی‌كنند. عسگربیگ می‌گوید هم ارزانست و هم قشنگست، و رنگش هم نمی‌رود. زنها برای این چیت‌ها بی‌اختیارند، هیچ چیت روسی را اعتنا ندارند.

(صونا خانم) آخر به من چه؟ چیت فرنگ یا چیت روس هر دو به جهنم! حرف خودت را بزن.

(حیدر بیگ)می‌گویند زن نچالنگ هم پنهانی از شوهرش همیشه چیت فرنگ می‌خرد می‌پوشد. حاجی عزیز در این نزدیكی بیست تومان چیت فرنگ [بهش] فروخته است.

(صونا خانم) به جهنم بفروشد! بگور سیاه بفروشد! نمی‌دانم این صحبت چیست، از كجا به مغز این فرو رفته است؟ حیدر دماغت ناخوش شده است، چه چی می‌گویی؟

(حیدربیگ) هر چه می‌گویم آخر حالیت می‌شود كه چیت فرنگ در اینجا چه قدر مرغوب است؟

(صونا خانم) به چه كار من می‌خورد حالیم بشود؟ چیت فرنگ خرید و فروش خواهم كرد؟

(حیدربیگ) خیلی خوب، ده گوش بده. اگر من یك دفعه بروم چیت فرنگ بیاورم به بزازها بدهم، خرج دو همچو عروسی را درمی‌آورد یا نه؟

(صونا خانم) از آن وقت تا حال هن هن، این را می‌خواستی بگوئی؟ بارك‌الله منهم می‌گفتم راستی راستی جوان پول پیدا كرده است. مال فرنگ گویا صحرا ریخته است این برود جمع كند بیاورد. پاشو برویم پاشو بس است. حالا است كه دم صبح روشن می‌شود.

(حیدر بیگ)پول پیدا كرده‌ام! دروغ نمی‌گویم!

(صونا خانم) پول پیدا كرده‌ای، عروسیت را تمام كن. به مال فرنگ دیگر چرا می‌دهی؟

(حیدر بیگ)آخر قرض كرده‌ام. صاحبش به شرط این می‌دهد كه مال فرنگ بیاورم، نفع آن را قسمت كنیم. نمی‌دهد كه عروسی كنم!

(صونا خانم) من با این نفعها نمی‌خواهم عروسی كنم. پاشو بریم. اگر مال فرنگ همچو مداخل دارد، صاحب پول چرا با تو قسمت می‌كند؟ نمی‌رود خودش بیاورد همه خیرش را خودش ببرد؟

(حیدر بیگ)خودش مرد تاجر و تاجیك است. تا با همچو منی همراهی نكند، چه بنیه دارد به آن طرف ارس بتواند پا بگذارد؟ قزاقها مویش را می‌كنند!

(صونا خانم) قزاقها موی ترا نمی‌توانند بكنند؟

(حیدر بیگ)من دزدی رفته‌ام، صد تا روباه بازی بلدم. من خود را به قزاقها نشان نمی‌دهم تا مویم را بكنند.

(صونا خانم) تو هر وقت به دزدی و راهزنی هم می‌خواستی بروی می‌گفتی كسی مرا نمی‌بیند، نمی‌شناسد. اما باز می‌دیدند می‌شناختند. دو سال فراری شدی روی خانه ندیدی، حالا پیش روی خودم بیرون آمده‌آی می‌خواهی باز كاری دست بزنی كه فراری بشوی؟ باز مرا با دیده گریان بگذاری؟ من راضی نیستم. نمی‌خواهم عروسی بكنی، پاشو برویم.

(حیدر بیگ)گیرم كه عروسی نخواستی. نان هم نمی خواهی؟ نباید من یك راه مداخلی داشته باشم؟

(صونا خانم) خدا كریم است [گرسنه] كه نخواهیم ماند!

(حیدربیگ) دیگر چه طور گرسنه نخواهیم ماند؟ می‌گوئی دزدی نرو، مال فرنگ نیار! نان كه از آسمان نمی‌بارد!

(صونا خانم) صبح شد، پاشو برویم! مرا ببر توی خانه‌ات بگذار، بعد از دو هفته می‌خواهی برو پی مال فرنگ.

(حیدربیگ) چونكه رخصت می‌دهی، این هفته را هم درخانه پدرت باش. اگر بعد برای تو عروسی نكردم نبردم، پس كمتر از من كسی نیست.

(صونا خانم )نمی‌خواهم، نمی‌خواهم! من الانه خواهم رفت! پاشو بریم!

(حیدر بیگ)دورت بگردم، دردت به جانم. پایت را می‌بوسم، قربانت می‌روم. دو هفته مهلت می‌گیرم، صبر كن. والله بعد از دو هفته عروسی كرده می‌برمت. خاطر جمع بی‌عروسی و اینطور بردن تو از برای من از مرگ بدتر است. پیش پدرمادرت مرا خجالت نگذار!

(صونا خانم) دو هفته صبر كردن برای من از عذاب جهنم مشكل‌تر است. دیگر تاب نمی‌توانم بیاورم. پاشو برویم!

(حیدر بیگ)ترا به خدا حرف مرا بشنو، قبول كن!

(صونا خانم) (بنا می‌كند به گریه كردن) حیدر همچو می‌شود دلت از من سرد شده است.

(حیدر بیگ)صونا خانم، دلم را خون مكن. حالا كه دوام نمی‌كنی ده پاشو سوار شو برویم!

لینک به دیدگاه

(صونا خانم می‌خواهد پا به ركاب بگذارد، در آن حال صبح سفیده زده، طیبه خانم مادر صونا خانم از آلاچیق بیرون آمده صدا می‌زند؛ صونا، صونا‌… هوی!)

 

(صونا خانم) ای وای جانم! نه‌نه‌ام صدا كرد. دیگر نمی‌توانم بروم!

 

(زود خود را می‌چسباند به زمین.)

 

(حیدربیگ )اِه، اِه، دختر پس من چه كنم؟

(صونا خانم) دیگر برو وانایست! ننم الان می‌آید این سمت!

(حیدربیگ )پس كی بیایم؟

(صونا خانم) دیگر هیچ وقت نیا، برو! مرا دیگر نمی‌توانی ببینی.

(حیدربیگ )صونا حرفت را برگردان، اگر نه این خنجر را پیش رویت می‌زنم سر دلم، خودم را می‌كشم.

صونا خانم نه نه، به خاطر خدا! برو پی مال فرنگ بعد برگرد بیا عروسیت را بكن. برو ننم ترا نبیند. خودت را چرا می‌كشی؟ من با بخت سیاه خود بودم.

 

(حیدر بیگ گردنش را بغل گرفته، رویش را بوسیده.)

 

(حیدربیگ )حالا می‌روم. دیگر دردت به جانم، غصه نخور، خودت اذن دادی.

(طیبه خانم )ای دختر صونا كجائی؟

 

(حیدربیگ زود سوار شده هی كرده دور می‌شود.)

 

(صونا خانم) ای ننه اینجایم، می‌آیم.

 

(طیبه خانم می‌رود نزد او.)

 

[طیبه خانم] این دختر این وقت در این بیابان كارت چه بود؟

(صونا خانم) ای ننه جان، روز اینجا قالیچه انداخته نشسته بودم. شب خاطرم آمد قالیچه اینجا مانده است، از رختخواب كه پا شدم، آمدم بردارم كه اول صبح دچار گاو [گلیها] و و گاو ساله چرانها می‌شود می‌برند. قالیچه را برداشتم می‌آمدم، لنگه كفشم از پایم در رفت. تاریكست نمی‌توانم بجورم.

 

(خم می‌شود به جستن كفش.)

 

(طیبه خانم) پات را نمی‌توانی درست زمین بگذاری؟ كدام طرف افتاد؟

(صونا خانم) همین جا افتاده‌ها.

 

(دست به زمین می‌مالد. طیبه خانم هم كج می‌شود.)

 

[طیبه خانم] اگر اینجا افتاده است پس كوش؟

(صونا خانم) ها، ببین، این است جستم!

 

(لنگه كفش را دست گرفته نشانش می‌دهد.)

 

(طیبه خانم )ده پا كن برویم.

 

(صونا خانم كفش را پا كرده همراه مادرش می‌رود.)

 

«پرده می‌افتد»

 

مجلس دویم

 

(واقع می‌شود در قریه آغچه بدیع، میان دكانی كه قدری قدك، كرباس، شله و چیت‌ها وسط ریخته شده و حاجی قره نیم ذرع دست گرفته، بی‌دماغ و ملول نشسته است.)

 

حاجی قره (پیش خود تنها) خدا خراب كند همچو بازار را. ببرد چنین بده بستان را. سگ پدری قدك و شله فروش انگار كن دستش سرب بوده است. سه ماه است در قلعه جنس خریده‌ام آورده‌ام، هنوز پنج توپ فروش نكرده‌ام. كسی نیست كه بر روی مال نگاه كند. دولت روس! داد و ستد بالمره بریده شده، جنس مثل میراث گشته. طاعون آنجا ریخته كسی نزدیكش نمی‌رود. با این بازار تا یك سال دیگر این مال فروش نخواهد رفت، تمام نخواهد شد. خانه خراب شدم. رفت. این چه كاری بود كه سر من آمد. پانصد منات پول نقد بدهی، مداخل و منفعت پول جهنم، مایه هم دست نیاید. همچو چیزی كجا دیده شده؟ كه نشان می‌دهد؟ خانه‌ات خراب شود چیت فروش. دردت را خدا بندد شله فروش،‌ چادره فروش! آه هرگز خیر نبینی انشاءالله! صحیح و سالم منفعت مالت را نخوری همچو كه فروختی. اوف، اوف‌… (دست تأسف به زانو می‌زند.) بی‌مروت صد بار قرآن خورد، پیغمبر یاد كرد كه بسیار مال رواج است. در بازار آغچه بدیع در عرض سه روز همه را می‌فروشی. سه روزش سه ماه شده، سه ماه هم سه سال خواهد شد. این مال مشكل فروش برود. خوب مغبونم كرد. از این قرار درست صد منات ضرر دارم. این درد مرا بی‌شك خواهد كشت.

 

(در این حال غفلتاً خداوردی مؤذن می‌رسد.)

 

[خداوردی] سلام علیك حاجی آقا. اسم شریف پدرت چیست؟

(حاجی قره) علیك السلام آقا. ناشور فرمودید توپی چند؟

(خداوردی) خیر عرض كردم اسم شریف ابوی را بفرمائید.

حاجی قره می‌خواهی چه كنی؟ به اسم پدر من چه كار داری عزیز من؟

خداوردی من چه كار دارم؟ سوره جمعه خوانده‌ام، می‌خواهم برای پدرت فاتحه بدهم.

حاجی قره بفرما این عمل خیر از كجا به خیال شریف شما رسیده است؟ بسیار خوب خیلی مرا خوشحال كردی.

خداوردی از كجا به خیال من رسیده است؟ بسیار خوب، امروز صبح از در خانه ما می‌گذشتید به بنده زاده نفرموده‌اید كه به پدرت بگو سوره جمعه به پدر من تلاوت كند، بیاید یك عباسی می‌دهم.

حاجی قره من؟ یك عباسی؟ چه طور؟ چه می‌گوئی؟ دیوانه نشده‌ای كه؟!

خداوردی حاجی هنوز دیوانه شدن من جهتی پیدا نكرده است. خودت سفارش كرده‌ای پسرم هم به من گفته است، سوره را هم خوانده‌ام. اگر عباسی را ندهی آن وقت دیوانه خواهم شد.

حاجی قره مردكه، سر خود ترا چه شده بود به پدر من قرآن بخوانی؟

خداوردی من هرگز سر خود نخوانده‌آم. تو گفته‌ای، من هم خوانده‌ام.

حاجی قره من هیچ وقت همچو حرفی نزده‌ام و هرگز محال است كه بزنم. از من همچو كاری نشده است: من همیشه خودم برای پدرم قرآن خوانده‌آم ولیكن هیچ نشده است كه پول بدهم قرآن بخوانند. در عمرم نكرده‌ام و هرگز هم به خیالم نیامده است كه بكنم.

خداوردی حاجی یك عباسی مگر چه چیز است این قدر حرف بزنی؟ نگفته باشی هم نقلی ندارد، یك عباسی را مرحمت بكن بروم. اگرچه پسرم مخصوصاً‌ شما را می‌گفت و نشان می‌داد.

حاجی قره عزیز من، پسرت مشتبه شده است. احتمال دارد كسی دگر گفته باشد برو پیداش كن عباسی را بگیر. من به این كساد بازاری یك شاهی ندارم، یك عباسی را از كجا بیارم به شما بدهم؟ امروز دشت هم نكرده‌ام. ترا به خدا جلو دكان را نگیر، مشتری می‌آید رد می‌شود.

لینک به دیدگاه

(خداوردی می‌رود. بعد عسگربیگ و صفربیگ و حیدربیگ می‌آیند.)

 

عسگربیگ سلام علیكم حاجی.

حاجی قره (سرش را بلند كرده) واه. علیكم السلام! حاجی قربانتان برود. بفرمائید تو بنشینید.

 

(بیگ‌ها داخل دكان شده می‌نشینند.)

 

حاجی قره خوش آمدید. دردتان به جان حاجی، صفا آوردید. دكان از خودتان است. پیشكش شماست. [چپق] میل دارید؟ غلیان می‌فرمائید؟

عسگربیگ غلیان می‌كشیم حاجی.

حاجی قره حاضر، الان چاق می‌كنم. دردتان به جانم.

 

(زود غلیان را چاق می‌كند.)

 

عسگربیگ حاجی حالت بازارتان چه طور است؟ فروشتان خوب است؟

حاجی قره خدا بركت بدهد. مال كه خوب شد بازار كساد نمی‌شود. می‌دانی كه من مال بد وارد دكان نمی‌كنم. روزبروز جنس دكان من فروش می‌رود. دیروز دكان بسیار خالی شده بود، «قلعه» پیغام كردم غلام بچه شما این مال را تازه فرستاده است. تازه امروز آورده‌ام چیده‌ام. (غلیان را می‌دهد، دست دراز می‌كند از قدك و شله می‌ریزد پیش حضرات) حاجی قربان شما، هر چه می‌خواهید سوا كنید. به خانه كعبه، به بیت‌الهی كه رفته‌ام، به قرآن قسم، به حق پیغمبر به مرگ پسرم، عروسی «بدل» را نبینم اگر دروغ بگویم. همه آغچه بدیع را بهم بزنی، بهتر از این چیت و قدك یا جور این، هیچ جا، دكان هیچ كسی بهم نمی‌رسد. قماش اینها قماش دیگر دارد، مشتری مجال نمی‌دهد. از این سر می‌آرم، از آن سر می‌برند. فردا اگر اینجا گذرتان بیفتد یكی از اینها را در دكان نخواهید دید. بخرید ببرید! مباركتان باشد. پولتان حلال است، به مال خوب هم قست شده است.

عسگربیگ می‌خواهیم چه كنیم حاجی،‌زحمت بیجا كشیده پارچه‌ها را بهم می‌زنی، اینجا می‌ریزی.

حاجی قره (متعجب و اوقات تلخ) چه طور می‌خواهیم چه كنیم؟ مگر خرید نخواهید كرد؟ شب عید است تدارك نباید ببینید؟ رخت نمی‌خواهید؟

حیدربیگ خیر حاجی برای رخت خریدن و تدارك عیدی نیامده‌ایم. مطلب دیگر داریم.

حاجی قره پول نقد نداشته باشید با روغن گاو هم معامله می كنم. بشرطی كه روغن خالص گاو باشد.

حیدربیگ ای مرد عزیز، اگر روشن داشته باشیم خودمان می‌خوریم. روغن گوسفند بهم نمی‌رسد تا چه رسد به روغن گاو. عسگربیگ، گوشت اینجا باشد ببین چه می‌گوید.

حاجی قره (اوقاتش تلخ شده) شما را بخدا زحمت بكشید تشریف ببرید، یك وقت دیگر تشریف بیاورید حرف بزنیم. در دكان را نگیرید. حالا وقت آمدن مشتری است، ‌می‌آیند. رد می‌شوند.

عسگربیگ حاجی ما هم مردمانی هستیم، شما را مردی می‌دانستیم كه پیشت آمدیم. فروش را یك ساعت دیگر هم می‌توان كرد. چه خبر است؟ ما هم كاری داشتیم كه خواستیم ترا ببینیم.

حاجی قره به جان شما، به خدا مجال ندارم. بعد از این باز همدیگر را خواهیم دید. الان تشریف ببرید، زحمت بكشید.

حیدربیگ مرد عزیز می‌خواهی جوابمان بكنی؟‌ تو چه طور آدمی؟ این چه حالتی است تو داری؟

حاجی قره قربانت برم، جواب كه نكرده‌ام. خواهش كردم كه مرد كاسبم، به ضرر من راضی نشوید. اگر شما نیامده بودید تا حال هفت هشت ده توپ چیت و قدك فروخته بودم.

حیدربیگ عسگربیگ عجب ما را پیش آدم آورد. پاشو برویم. اینكه فایده‌ای ندارد.

عسگربیگ شما را به خدا حرف نزنید ببینم. حاجی اگر زحمت نمی‌شود غلیان دیگر به ما بده، بكشیم برویم.

حاجی قره به مرگ فرزندم دیگر توی كیسه تنباكو نیست. همه‌اش هما ن بود. ته كیسه را تكان دادم چاق كردم. تشریف ببرید. خوش آمدید، زحمت كشیدید.

عسگربیگ راست است وقتی كه خدا از آدم گرفت، بنده نمی‌تواند بدهد. من خودم می‌دانم سه ماه است در آغچه بدیع سه توپ چیت و قدك نتوانسته بفروشی. یك عالم ضرر داری. ما آمدیم كه درسر پانزده روز صد منات خیر به شما برسانیم. چه فایده بختت كار نكرد. خداحافظ!

 

(پا می‌شوند راه بیفتند.)

 

حاجی قره اینجا نگاه كنید ببینم چه می‌گوئید. چه طور سر پانزده روز صد منات؟ یعنی چه؟

عسگربیگ ما دیگر چه بگوئیم؟ تو كه گوش نمی‌دهی، آشكار جواب كرده بیرونمان می‌كنی.

حاجی قره ای مرد عزیز، من كی به شما جواب كردم؟ كی بیرونتان نمودم؟ بنشینید پائین برای خدا، فروش امروز هم بدرك! بنشینید ببینم. من ندانستم كه شما از حرف من خواهید رنجید اگر نه صد تومان ضرر می‌كشیدم، هرگز به شما نمی‌گفتم بروید. كسی تا حال از من حرف سخت نشنیده، سخنی درشت‌تر از برگ گل به روی كسی نزده‌ام. كلفتی به هیچ احدی نگفته‌ام.

عسگربیگ خوب حالا كه اینطور شد، چشم، باز می‌نشینیم و به شما هم می‌گوئیم كه مطلب ما چه بوده است.

 

(همگی از نو می‌نشینند.)

 

حاجی قره ده بگوئید ببینم، حاجی قربانتان برود. صد منات خیر از كجا پیدا خواهد شد؟ این خیر را كه می‌دهد؟ كه می‌رساند؟

عسگربیگ خیر برسان همین مرد است ها، حیدربیگ.

 

(اشاره به طرف حیدربیگ می‌كند.)

 

حاجی قره (به شتاب) از كجا می‌رساند؟ ای قربان تو حیدربیگ. غلیان چاق بكنم؟ دردت به جانم.

حیدربیگ تو كه تنباكو نداشتی؟ از كجا غلیان چاق خواهی كرد؟

حاجی قره كیسه دارد. كاش تو غلیان بكشی.

 

(زود دست دراز می‌كند از كیسه تنباكو می‌آورد. غلیان را چاق كرده به حیدربیگ تواضع می‌كند. بعد رو به عسگربیگ می‌نماید.)

 

[حاجی قره] ده بگو ببینم چه طور می‌خواهد برساند؟

عسگربیگ حاجی این همه مال كه اینجا ریخته‌ای،‌ یك قروش برای تو منفعت دارد؟

حاجی قره دارد یا ندارد، تو حرف خودت را بزن!

عسگربیگ حاجی بزن بهادری [حیدربیگ] را تو كه بلدی؟

حاجی قره بلی می‌گویند كه بزن بهادر است.

عسگربیگ همه می‌دانند در همه قراباغ، هر جا كه اسم حیدربیگ گفته شود مرغ پر می‌اندازد.

عسگربیگ آدم تا زور هم نداشته باشد نمی‌تواند زر پیدا كند. حالا گوش بده تا بگویم؛ خودت می‌دانی كه مال فرنگ در اینجا چه قدر گران و رواج است. در تبریز، چیت ذرعی یك عباسی، اینجا ذرعی سیصد دینار فروش می‌رود. چای گروانكه یك منات، اینجا یك منات و نیم نمی‌گذارند زمین بیفتد. سبب این را می‌دانی برای چیست؟

حاجی قره خیر چه می‌دانم؟

عسگربیگ سببش این است: از ترس یساولان ارمنی و قراولان گمركخانه قراباغ. و از دست قزاقها مرغ نمی‌تواند آن طرف ارس برود.

حاجی قره یعنی شما از مرغ هم تیز پرید، آن طرف ارس بپرید؟

عسگربیگ البته دستها را به دستها بیشی است. حیدربیگ پیش ما باشد، قراول یساول به ما چه می‌تواند بكند؟

حاجی قره قراول و یساول را كنار بگذار. هرگاه قزاقها نباشد، به خدا ماهی دو دفعه تبریز می‌روم برمی‌گردم. قراول و یساول به من چه خواهد كرد؟ من از لطف خدا تنها بیست نفرش را جواب می‌دهم. اما وقتی كه اسم روس می‌برند، دلم می‌تركد. شمشیر و تفنگ اینها این قدرها مرا نمی‌ترساند كه آمد و شد مجلس استنطاق لرزه به جان من اندازد. راستش از این قزاقها باید ترسید كه شر و خطا از اینها خارج نیست و نخواهد شد.

عسگربیگ ایه، ما پنجاه تا گذرگاه بلدیم. قزاقها را فریب می‌دهیم، از جائی می‌گذریم كه گرد رد پایمان را نبینند تا چه رسد به خودمان.

لینک به دیدگاه

حاجی قره حالا از این آمدن پیش من غرضتان چه چیز است؟

عسگربیگ غرضمان این است:‌از نشستن اینجا جز اینكه پشه به چشم و روت می‌نشیند، مداخلی نخواهی كرد. پاشو پول زیادی بردار، هم برای ما هم واسه خودت، برویم تبریز. ما كه از خرید و فروش آنجا سر در نمی‌بریم، سر رشته‌اش را نداریم، برای خودت و برای ما خرید كن. ما هم ترا صحیح و سالم با مال و جان تا اینجا می‌آریم. پانزده روز صد تومان پنجاه تومان منفعت دارد. منفعت پولی كه به ما داده‌ای، بده به ما، منفعت پول خودت هم مال خودت.

حاجی قره خوب ولی كه به شما میدهم نفع پول من كجا می‌رود؟

عسگربیگ آخر عوض نفع پول ما هم در حق شما خوبی می‌كنیم. ترا از دزد و [مُزد] سلامت نگاه می‌داریم، منفعت می‌رسانیم. دیگر زیادتر از این چه می‌خواهی؟ پونزده روزه از ما نفع پول خواستن برای شما قبیح است. قدرش قابل نیست. بی‌وجود ما كه تو نه می‌توانی تبریز بروی و نه می توانی مال بیاری؟!

حاجی قره چرا نمی‌توانم بروم؟ بخواهم امروز می‌روم. هیچ كس هم نمی‌تواند یك پوش از من بگیرد! من خودم مكرر به دزد و راهزن دچار شده‌ام، دعواها كرده‌ام.

عسگربیگ آ، جانم صد اژدها باشی تنها این راه را نمی‌توانی بروی،‌بیائی. ما كه انكار رشادت ترا نكردیم!

حاجی قره راستی من پول بی‌منفعت دادن را عادت نكرده‌ام. اگر نفع پولم را كم می‌كنید، گوش به حرف شما می‌دهم.

عسگربیگ نفری صد تومان بدهی تا پانزده روزه چه قدر منفعت می‌خواهی؟

حاجی قره صد تومان پنج تومان نفع برمی‌دارم. زیاده هر چه ماند مال شما.

 

(عسگربیگ رو می‌كند به حیدربیگ و صفربیگ.)

 

[عسگربیگ] چه می‌گوئید رفقا، راضی می‌شوید؟

حیدربیگ و صفربیگ چه باید كرد؟ راضی هستیم.

عسگربیگ حاجی ده پاشو پول حاضر كن!

حاجی قره كی می‌روید؟

عسگربیگ امشب باید برویم.

حاجی قره خیلی خوب پول حاضر است. بروید اسباب سفرتان را بپوشید، طرف شب بیائید خانه ما. من هم تدارك اسب و اسباب خود را ببینم. برویم!

 

(بیگ‌ها پا شده.)

 

بیگها خداحافظ حاجی! (می‌روند)

حاجی قره (پشت سرشان) خوش آمدید، بی‌وقت نیائید؟

بیگها خاطرجمع باش!

(دور می‌شوند.)

 

حاجی قره (تنها) بسكه سر این پدرسوخته صاحب مال نشستم، جانم تلف شد. تا قیامت اینها فروش نخواهد رفت. می‌گویند مال فرنگ خرید و فروش نكن! سوداگری هم می‌كنی، مال روس و قزلباش بخر بفروش. من چه خاك بسر بریزم؟ این مال روس و قزلباش چرا فروش نمی‌شود؟ خیر، تا یك همچو كاری نمی‌شد، نمی‌توانستم ضرر اینها را در بیارم، پاشوم بروم خانه، تدارك خودم را ببینم. همچو خیری كم اتفاق می‌افتد و الا من غصه مرگ می‌شدم.

 

(دكان را قفل می‌كند می‌رود. در آن اثنا وضع مجلس تبدیل یافته، خانه حاجی قره به نظر می‌آید. حاجی قره كلید در دست درب صندوق را باز كرده از كیسه تومانیها را بیرون آورده، ‌سیصد تومان برشمرده، سوا سوا به كیسه‌ها می‌گذارد. بعد می‌رود تفنگ و طپانچه و خنجر و شمشیرش را می‌آورد پیش خود جمع می‌كند. در این بین «تكذبان» زن حاجی قره می‌رسد.)

 

تكذبان می‌خواهی چه بكنی؟ ‌باز این اسباب و یراق را چرا پیش خود ریخته‌ای؟

حاجی قره مسافرم، می‌خواهم بروم بیرونها.

تكذبان باز كجا می‌خواهی بروی؟ بگو ببینم!

حاجی قره شما نباید بدانید.

تكذبان چرا نباید بدانیم؟ دزدی كه از من پنهان بكنی؟

حاجی قره یك همچو چیزی.

تكذبان اگر همچو چیزیست كه هرگز نمی‌توانی بروی! پاشو برو در دكانت، مالت را بفروش.

 

(اسباب را از پیشش جمع می‌كند.)

 

حاجی قره خدا دكان را خراب كند. آتش بگیرد مال. مگر فروش می‌رود؟ تو هم نمی‌گذاری چاره سر خودم را بكنم؟

تكذبان مرد بسرت چه شده است؟ مگر نگذارم چاره‌اش را بكنی چه می‌گوئی؟

حاجی قره دیگر می‌خواهی چه بشود؟ خانه خراب شدم! درست صد منات تا حال ضرر دكان و خسارت این مال را دارم. نان از گلوم پائین نمی‌رود.

تكذبان گلوت همچو بگیرد انشاءالله، كه آب هم پائین نرود. ای لئیم، مثل اینكه بچه‌ها قاب جمع كنند، این قدر پول را جمع كرد‌ه‌ای، می‌خواهی چه كنی؟ ‌صد سال دیگر عمر داشته باشی، همه‌اش را بخوری، بپوشی، عیش و نوش كنی،‌ پول تو تمام نمی‌شود. برای صد منات ضرر چه خودت را می‌كشی.

حاجی قره به لعنت خدا گرفتار شوی زنكه! تخمتان به اتش بیفتد،‌از روی زمین نیست شوید انشاءالله! گم شود از اینجا، هی كولی!

تكذبان مرد كه دیوانه شده‌ای؟ من از خانه خودم كجا گم شوم؟ بگو ببینم كجا می‌روی، من هم بدانم!

حاجی قره به جهنم گور سیاه! دست نمی‌كشی؟‌ چه می‌خواهی از جان من؟

تكذبان كاش تا حال رفته بودی، جان من هم خلاص شده بود. كو؟ آن روز را خواهم دید كه عیش و جشنی بكنم؟ چه فائده، راه عزرائیل بند شود كه مثل تو نحس و نجس را روی زمین گذارده، تازه جوانان را به خاك سیاه می‌فرستد.

حاجی قره از نحس و نجسهای روی زمین یكی خودتی كه طوق لعنت شده به گردن من فقیر افتاده‌ای. من در عمر خودم به كسی اذیتم نرسیده، ضرری نزده‌ام. من چرا نحس و نجس می‌شوم؟ خدا لعنت كند انشاءالله!

تكذبان اگر ضرر نزده‌ای، خیر هم نرسانده‌ای. نحس و نجسی به جهة اینكه مالت را نه خودت می‌خوری و نه صرف عیالت می‌كنی. اگر بمیری هیچ نباشد زن و بچه‌ات اقلاً نان سیری می‌خورند. بمیری انشاءالله!

حاجی قره زن و بچه زهر مار بخورد! خودت بمیر من خلاص بشوم.

تكذبان خانه تو كه زهر مار هم بهم نمی‌رسد. اگر باشد آن را هم مضایقه می‌كنی، راضی نمی‌شودی بخوریم. بمیرد كسی كه مال خودش را نمی‌تواند بخورد!

 

لینک به دیدگاه

(در این اثنا بیگ‌ها صدا می‌كنند.)

 

[بیگها] حاجی، حاجی!

حاجی قره زنكه برو آن طرف،‌ مردم می‌آیند اینجا.

 

(تكذبان زود رد شده، پشت در گوش می‌دهد. بیگها مسلح و مكمل داخل می‌شوند.)

 

[بیگها] سلام علیك حاجی.

حاجی قره علیكم السلام! حاجی قربانتان برود. بفرمائید بنشینید.

عسگربیگ حاجی حاضری یا نه؟

حاجی قره بلی دورت بگردم حاضرم. این هم پولهاست، سوا كرده‌ام. اما دردت به جان حاجی، سیصد تومان را خودم برمی‌دارم در تبریز پیش روی خودتان چای و پارچه می‌خرم می‌سپارم دستتان بیاورید.

عسگربیگ همچو چرا حاجی اینجا بسپاری چه می‌شود؟

حاجی قره آنطور بهتر است. هیچ تفاوتی ندارد.

عسگربیگ چه تفاوت دارد؟ باشد. ده پاشو برویم!

حاجی قره قدری صبر كنید. غلام بچه را فرستاده‌ام اسبها و نوكر مرا بیاورد.

عسگربیگ چند تا اسب برمی‌داری حاجی؟

حاجی قره سه تا قربان تو. یكی را غلام بچه سوار می‌شود، یكی را هم خودم، یكی را هم بار می‌كنم نوكره جلوش را می‌كشد. شما چند تا برمی‌دارید؟

عسگربیگ ما هم نفری دو تا اسب برمی‌داریم. یكی برای سواری، یكی برای بارگیری. این یراق و اسباب از تست حاجی؟

حاجی قره بلی از خودم است.

عسگربیگ خیلی خوب پس بپوش.

حیدربیگ والله حاجی، اگر آدم ناشناسی ترا ببیند زهره ترك می‌شود.

صفربیگ به خدا كه من به حاجی این گمان را نداشتم.

حاجی قره مردی در وقت كار معلوم می‌شود. دردت به جانم، شما مرا همین ذرع ذرع كن جا آورده‌اید، داخل حساب نمی‌دانید. اما انشاءالله می‌بینید كه من آدم ترسو نیستم. تعجب دارم از بعضی سوداگرها كه در رهگذر مالشان را ریخته، خالی برمی‌گردند.

صفربیگ حاجی سوداگرها مالشان را بی‌جهة نمی‌ریزند،‌ مال بگیرها ناقولایند. نمی‌دانی به چه حیله‌كاریها پیش می‌آیند. در لباس یساول و قراول خود را به مردم نشان می‌دهند كه آدم بشناسد. گاهی اسب پالانی یا الاغ سوار می‌شوند. گاهی پیاده بی‌اسباب و یراق جلو آدم می‌آیند. تو هم چه می‌دانی، می‌گوئی فقیر رهگذر است، چونكه روبرو و نزدیك می‌رسند، هیچ نمی‌فهمی اسباب و یراق از كجا پیدا شد. دیگر مجال دست و پا جمع كردن نمانده، لختت می‌كنند. هر چه داری می‌گیرند.

حاجی قره اینها همه از ترس و بی‌احتیاطی به سر آدم می‌آید. آدم نباید هیچكس را بگذارد نزدیك خود بیاید، در هر لباس می‌خواهد باشد. یك دفعه به من دچار شوند، ببینند كه چه بسرشان می‌آرم. به همه ایشان توبه می‌دهم كه هرگز سر راه هیچ رهگذری را نگیرند.

صفر بیگ بلی راست می‌گوئی. آدم باید احتیاط را از دست ندهد و نترسد.

 

(در این اثنا كرمعلی، نوكر حاجی و «بدل» پسرش وارد می‌شوند.)

 

كرمعلی آقا اسب‌ها حاضر است. كجا می‌خواهی بروی؟

حاجی قره تبریز.

كرمعلی مرا هم می‌خواهی تبریز ببری؟

حاجی قره بلی.

كرمعلی برای چه می‌روی آقا؟

حاجی قره به تو چه!

كرمعلی به من چه؟ خودت می‌گویی ترا هم می‌برم. ندانم كه به چه كار می‌روم؟

حاجی قره می‌رویم خرید مال فرنگ. بار می‌كنم گرده یابو، ‌تو هم جلوش را می‌كشی.

كرمعلی آقا تو كی تذكره گرفتی كه تبریز بروی؟

عسگربیگ تذكره لازم نیست.

كرمعلی همچو باشد من نمی‌رود. یك دفعه از اینجا به «سالیان» بی‌بلیط رفتم، مووراو. گرفت آن قدر [كتكم] زد كه الآن هم دردش را فراموش نكرده‌ام.

عسگربیگ نترس، مووراو هرگز رفتن ما را نخواهد فهمید.

كرمعلی راستش این است كه وعده من نزدیك است تمام شود. می‌خواهم بروم نوكر كس دیگر بشوم. حاجی مواجب را بسیار كم می‌دهد، علی‌الخصوص شكمم هم هرگز اینجا سیر نمی‌شود. من كه نمی‌روم.

عسگربیگ تو این سفر را با ما بیا،‌ در راه هر چه شكمت جا بگیرد به شما نان می‌دهیم. یكی یك توپ چیت هم به تو می‌بخشیم.

كرمعلی حاجی هم می‌بخشد؟

حاجی قره بار مرا صحیح و سالم بیاری برسانی، من هم برای خیر شما تلاش می‌كنم چیت‌ها را كه بیگها به شما می‌دهند، گرانتر می‌فروشم.

كرمعلی باشد این هم بكنی باز خوب است.

حاجی قره (به بیگها) بفرمائید برویم!

 

(همگی بیرون می‌روند. بعد تكذبان به مجلس می‌آید. تنها.)

 

[تكذبان] ای وای دیدی؟ خدا خانه‌تان را خراب كند! شوهر كم را تابیدند بردند. برای مال غدغن. كاری به سرش بیاید. بچه‌هام یتیم خواهد ماند، وای، وای، خدا‌…

 

(می‌زند به زانوش.)

 

«پرده می‌افتد»

 

در سه مجلس دیگر باقی مانده این نمایشنامه حاجی قره و عسگربیگ و كرمعلی به سفر می روند اجناس خارجی قاچاق را می آورند اما در راه دستگیر می شوند گو اینکه به دلیل التماسهای همسران حاجی قره و عسگربیگ و به خاطر اینکه آنها قول می دهند دیگر کار خلاف نکنند آنها را می بخشند.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...