رفتن به مطلب

چهار دهه شاعری عمران صلاحی


millan

ارسال های توصیه شده

عمران صلاحي، كه چهار دهه فعّاليت را در عرصة شعر و نثر (داستان و فكاهه‌نويسي در مطبوعات)، ترجمه، پژوهش و حتي كاريكاتور در كارنامة خود دارد؛ در اين ميان، وي بيشتر به «طنزپرداز»ي شهرت دارد و جامعة ادبي، او را با اين عنوان مي‌شناسند؛ در حالي كه او خود را در درجة اوّل شاعر مي‌داند و بعد طنزپرداز. توجّه جامعة ادبي به جنبة طنّازي صلاحي، سبب غفلت از نيمة شاعري وجود وي شده است. عمران صلاحی در حوزة شعر آثار درخشاني دارد كه وي را در زمرة شاعران برجستة معاصر قرار مي‌دهد. از ويژگي‌هاي شعري عمران صلاحي مي‌توان به سادگي در كلام، ايجاز، پرداختن به جزئيات در شعر، آوردن تعابير نو و تصويرسازي روشن اشاره كرد. بررسي مجموعة شعرهاي عمران صلاحي و مشاهدة ويژگي‌هاي شعري او در قالب‌ها و زمان‌هاي مختلف، تطوّر انديشگي و زبانيِ شاعري را به ما نشان مي‌دهد كه چهار دهة مستمر در اين عرصه فعاليت كرده است.

كليدواژه‌ها: عمران صلاحي، شعر، طنز.

 

مقدمه

از عمران صلاحي در كلّ، 15 كتاب شعر منتشر شده كه در اين بين در شش مجموعه، گزيدة شعرهاي او به چاپ رسيده است. هفت مجموعة شعر فارسي و دو مجموعة تركي، تشكيل¬دهندة كتاب‌هاي شعر عمران صلاحي است. در اين مقاله، مجموعة شعرهاي فارسي او مورد بررسي قرار مي‌گيرد؛ به طوري كه ضمن اشاره به مجموعة شعرهاي صلاحي و معرفي آن‌ها، به جنبه‌هاي مختلف شعري و تطوّر در حوزة انديشگي او طيّ 40 سال شاعري پرداخته مي¬شود.

در ابتدا با نگاهي به شعرهاي نخستین كتاب عمران صلاحي، او را شاعري نيمايي مي‌يابيم كه به هر حال، مقيّد به وجود وزن در شعرهاست. از نظر مضمون، بيشتر شعرهاي اجتماعي مي‌گويد كه به صورت غيرمستقيم و در شكل طنز، مسائل انتقادي را به عرصة شعر آورده است. شروع كار صلاحي با مجموعة گريه‌ در آب، سكوي پرتاب او به سمت شعر معاصر است تا از او چهره‌اي برتر بسازد. نمونه‌هاي موفّق و ماندگار شعر او در اين كتاب با نام‌هاي «من بچّة جواديه‌ام» و «عيادت»، هنوز هم جزء بهترين شعرهاي او محسوب مي‌شود.

در مجموعة ايستگاه بين راه، او ضمن ادامه دادن شيوة شاعري‌اش در محتوا و زبان، قالب‌هاي كلاسيك به¬ويژه غزل را هم وارد شعرهايش مي‌كند. با مطالعة اشعار عمران صلاحي مي‌توان گفت كه وي خود را به قالب‌هاي شعري محدود نكرده و به سبب نيازي كه داشته، به سراغشان مي‌رود. او مثل بسياري ديگر از شاعران، خود را ملزم نمي‌كند كه حتماً شعر بي‌وزن بگويد. براي او شعر نيمايي، رباعي، دوبيتي، غزل و حتّي قصيده فرق چنداني نمي‌كند؛ بلكه همة آن¬ها را وسيله‌اي براي بيان هدف اصلي (شعر) مي‌داند.

عمران صلاحي را مي‌توان جزء شاعراني تلقي كرد كه مرحله¬به¬مرحله مسير شعر و شاعري را طي كرده است؛ به طوري كه از شعر موزون به شعر نيمايي رسيده است و پس از تركيب وزن و هجا، در نهايت به خودش اجازة سرودن شعر بي‌وزن را داده است. او مثل مهدي سهيلي و حميدي‌ شيرازي است كه شعر بي‌وزن و حتّي نيمايي را برنمي‌تافتند و مسخره‌اش مي‌كردند؛ و نه در ردة شاعراني مثل اخوان و مشيري و م.آزاد و ديگران كه نتوانستند خود را متقاعد كنند تا وزن ـ ولو نيمايي ـ را كنار بگذارند؛ و البته نه مثل بسياري از شاعراني كه امروز چنان درخصوص غزل و رباعي و قوالب كلاسيك، ريش مي‌جنبانند كه انگار نوشتن شعر موزون، جنايتي نابخشودني ا‌ست. روزگاراني بعد از نيما، به¬خصوص از دهة 70 به بعد، نوشتن شعر نيمايي در بين شاعران منسوخ شد؛ به¬طوري¬كه نيمايي¬نوشتن، نوعي عقب‌ماند‌گي در شعر، تصور مي‌شد؛ حتي نوشتن در قالب‌هاي كلاسيك آن‌قدر قبح نداشت كه نوشتن شعر نيمايي؛ با اين حال در اين روزگار، شاعراني بودند كه همچنان وفادار به نيما، كارشان را پي مي‌گرفتند و البته، شعرشان خريدار هم داشت؛ حداقل بيشتر از كساني كه اين شايعه را مطرح كرده بودند. صلاحي هيچ مرزبندي‌اي نسبت به اين قبیل مسائل نداشت و در بحث «وزن در شعر»، معتقد به «توازن به جاي وزن» بود.

عمران صلاحي ايستگاه بين راه، مجموعه‌هاي هفدهم و سال‌هاي دور را نيز در كارنامه دارد كه تقريباً به همان سبك ادامه مي‌دهد؛ ليكن با توجه به شرايط زمان، حال و هواي اشعار نيز اندكي فرق مي‌كند؛ مثلاً مجموعة هفدهم كه محصول روزهاي انقلاب است، تحت¬تأثير تظاهرات خياباني و مسائلي مثل «17 شهريور» ‌و نام كتاب هم ملهم از آن است. امّا نقطة عطف عمران صلاحي در مجموعة هزار و يك آينه است؛ در اين مجموعه، شاعر با كنار گذاشتن وزن، به تجربة تازه‌اي در شعر دست مي‌زند كه اتفاقاً بسيار موفق است. صلاحي در مجموعة هزار و يك آينه با كنار گذاشتن قيد و بند وزن و قافيه، شعرهاي بسيار درخشاني سروده است. با بيشتر شدن ابهام شاعرانه، اشعارش عمق بيشتري گرفته‌اند. او با كنار گذاشتن پوستة ظاهري(وزن)‌ شعر، به جان كلام رسيده است؛ بعدها اين اتّفاق به نوعي ديگر و با هجايي كردن اوزان ـ كه به گفتة خودش از شعرهاي تركي متأثر شده ـ در مجموعة آن‌سوي نقطه‌چين‌ها اتّفاق مي‌افتد و البتّه موفقيت و قوّت شعرهاي هزار و يك آينه را ندارد؛ ديگر اين‌كه عينيت عمران صلاحي، در شعرهاي اين دفتر، در فضاي ذهني رخ داده است؛ يعني حرف‌ها و تعابير و تصاويري كه خلق مي‌كند، محصول تخيل شاعرانه است؛ حال ممكن است وجود خارجي داشته باشد يا نه؛ اما آن‌چه مسلم است، اين صحنه‌ها قابل تصوير كردن و به عينيت رساندن است؛ در واقع در اين مجموعه، حتّي ذهني‌گرايي‌ عمران به نوعي در خدمت عينيّت است و به آن ختم مي‌شود؛ بعد از اين مجموعه، دو كتاب شعر ديگر از صلاحي، بعد از مرگش، منتشر مي‌شود: در يك زمستان و آن‌سوي نقطه‌چين‌ها كه درخشاني مجموعه‌هاي قبلي را ندارند؛ شايد در گزينش اين شعرها دقت لازم صورت نگرفته است كه ضمن معرفي و نقد كتاب‌ها، به اين نكات به طور مفصل و با ذكر نمونه‌هاي شعري، پرداخته شده است.

نکتة جالب توجه در شعرها و كتاب‌هاي صلاحـي قابل، اين است كـه در اكثر قريب¬به¬اتفاق مجموعة شعرهاي صلاحي، تاريخ شعر و حتّي محل سرايش آن ذكر شده است؛ اين مسئله جداي از اين‌كه به خواننده و منتقد كمك مي‌كند تا درك صحيحي از تطوّر زباني و فكري‌ شاعر داشته باشد، گاه ممكن است مچ شاعر را هم بگيرد! براي مثال اگر در آخرين دفتر (آن‌سوي نقطه‌چين‌ها...) تاريخ شعرها در پاي آن نوشته نمي‌شد، خواننده چنين تصور مي‌كرد كه اين شعرهاي مثلاً دهة 80 صلاحي است و كم‌تر كسي متوجه مي‌شد كه اين شعرها محصول سال 60 تا سال فوت شاعر (85) است. اين‌كه چه هدف و انگيزه‌اي پشت انتشار اشعار به اين شكل وجود دارد، خود بحثي ديگر را مي‌طلبد. در مجموع، ذكر تاريخ و محل شعر، گاه به ما كمك مي‌كند تا به تأويل بيشتري از اثر برسيم و حتّي به قول خودش، پنبة شاعر را بزنيم!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

گريه در آب

اين مجموعه، اولين كتاب شعر شاعر محسوب مي‌شود و آن را مي‌توان جزء موفّق‌ترين كارهاي وي محسوب كرد كه آثار قوي و مشهور صلاحي، كه استخوان‌بندي‌ شعري‌ او را تشكيل مي‌دهد، در آن آمده است؛ شعرهاي درخشاني كه هنوز هم در ذهن بسياري از شعردوستان جاري است و سكّوي پرتاب شاعر به سمت شعر معاصر به¬حساب مي‌آيد؛ «عيادت»، «خونة باهار»، «طيّارة كاغذي» و «من بچّة جواديه‌ام» از معروف‌ترين آن‌ها به حساب مي‌آيد؛ اين مجموعه داراي زبان صميمي و نگاه بي‌پردة شاعر به پديده‌ها و اتّفاقات زندگي اطراف است كه نمودي موفّق در شعر صلاحي دارد.

شعر معروف «عيادت»، گل سرسبد شعرهاي صلاحي است؛ در مورد اين شعر خيلي صحبت شده و مي‌شود و آن را نمونه‌اي از طنز تلخ و سياه مي‌دانند كه رفته‌رفته، لبخند خواننده را تبديل به زهرخند مي‌كند؛ كنايه‌اي كه در اين شعر به كار رفته، منتهی به طنز شده و اين نوع طنز كه از نوع طنز موقعيّت است، جزء عالي‌ترين و تأثيرگذارترين انواع آن به¬حساب مي‌آيد:

«مرگ از پنجرة بسته به من می‌نگرد/ زندگی از دم در/ قصد رفتن دارد/ روحم از سقف گذر خواهد کرد/ در شبی تيره و سرد/ تخت حس خواهد کرد/ که سبک¬تر شده است/ در تنم خرچنگی‌ست/ که مرا می‌کاود/ خوب می‌دانم من/ که تهی خواهم شد/ و فرو خواهم ريخت/ تودة زشت کريهی شده‌ام/ بچّه‌هایم از من می‌ترسند/ آشنايانم نيز/ به ملاقات پرستار جوان می‌آيند.» (صلاحي، 1382: 12 و 13)

خود شاعر دربارة چگونگي سرودن اين شعر مي‌گويد:

«سال 47 شوهرخالة من سرطان گرفته بود. در بيمارستان سانترال بستری بود. خيلی وحشتناک بود و صدای ناله و فرياد مريض‌ها از زيرزمين شنيده می‌شد. مريض‌هايی که حالشان بهتر بود، در طبقة بالا بودند؛ اما بالاخره آن‌ها هم می‌رفتند زير زمين! از کوچة پشتی هم آن‌ها را با برانکارد و آمبولانس می‌بردند. از بيمارستان که بيرون آمدم؛ درب¬و¬داغان بودم. روی نيمکتی در بولوار نشستم و آن شعر را نوشتم: «مرگ از پنجرة بسته به من می‌نگرد/ زندگی از دم در قصد رفتن دارد...» (صلاحي، عمران، «گفت‌و‌گو با عمران صلاحي»، مجلة همشهري‌ ماه)

وي در پاسخ به آن‌هايي كه چه حال¬و¬هوايي موجب سرودن اين شعر شده و اين‌كه مگر او چنين بيماري و فضايي را تجربه كرده، مي‌گويد:

«اتفاقاً خيلی‌ها می‌گويند: تو کی مريض شدی؟ در حالی که من از زبان آن شخص گفته‌ام. من در قالب آن بيمار رفتم که جای او خوابيدم روی تخت. وقتی می‌گويم آدم با مخاطبش در شعر يکی می‌شود، منظورم همين است. من دقيقاً خودم را جای آن بيمار گذاشتم. همة احساس او را از زبان خودش بيان کردم.» (همان)

نكته‌اي در اين شعر نهفته است ـ كه شايد كم‌تر به آن توجه شده است ـ كه كشف و توجّه به آن، خود مي‌تواند طنز ديگري باشد. سطر «آشنايانم نيز به ملاقات پرستار جوان مي‌آيند» كه به ذهن بيمار محتضر مي‌آيد، موضوع بحث ماست؛ اين‌كه شاعر مي‌توانسته حالات ظاهري‌ بيمار را توصيف كند؛ اما از ذهن او خبر دادن، جز به تخيّل شاعرانه نيست و همين¬جا دريچة ديگري از طنز گشوده مي‌شود. شاعر در همان دو سطر پايانی، به حالت خودش برگشته و از زبان و استنباط خودش کمک گرفته و آن حرف را زده. او می‌گويد که عيادت بيمار از روی اکراه بوده و در حقيقت عيادت‌کنند‌گان نه به خاطر عيادت مريض، که برای ملاقات خانم پرستار به بيمارستان می‌رفتند!! خب اين را چه کسي می‌تواند بگويد؟ چه کسی می‌تواند چنين فکری داشته باشد؟ وقتی خود او می‌گويد من خودم را جای بيمار گذاشتم، پس برای لحظاتی هم می‌تواند خودش باشد و از زبان خودش اين حرف را بزند يا نهايتش اين است که بگوييم حس مشترک شاعر و بيمار. من می‌گويم که در اين قسمت از اين شعر، حرف از زبان عمران صلاحی زده شده است؛ يعنی اين بار از نگاه عيادت¬کننده، و نه مريض. َمخلَص کلام اين که اين حرف، احساس و نيت شاعر موقع عيادت شوهرخالة سرطانی‌اش بوده که با طنز تلخی به پايان می¬رسد.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

شعر «گل‌دوزي» ـ كه نمايان¬گر زند‌گي سخت شاعر بعد از مرگ پدر است ـ‌ با طنزي تلخ و اثرگذار به پايان مي‌رسد كه در زمرة طنز موقعيت قرار مي‌گيرد. شاعر، غم نان دارد و نگران امرار معاش زند‌گي‌اش است، ‌نگران این كه مبادا تقلّاها و دست و¬پا¬زدن‌هاي او و مادرش براي درآمد، به جايي نرسد:

«مادرم مثل بهار/ گوشة پارچه گل مي‌سازد/ نخ گل‌دوزي‌ او كوتاه است/ مادرم مي‌ترسد/ غنچه‌ها وا نشوند.» (صلاحي، 1382، 16)

شعرِ«در غربت»، نمودي از ساده‌‌نويسي عمران صلاحي در شعر است. تاريخ سرايش شعر 1350 است؛ زماني كه خيلي‌ها در كف ساختن تركيبات سنگين و رنگين بودند؛ او با ساد‌گي به شعر مي‌رسد. شعر با اين سطرها آغاز مي‌شود:

«سه استكان برنج/ پنج استكان ِ پر/ آب/ قدري نمك...» (همان، ص 22)

اين شعر در مجموع، طنز مضموني(مفهومي) است به طوري كه شاعر داستاني را روايت مي‌كند كه ضمن آن به طنز مي‌رسد؛ البته در همين شعر، طنزهاي كلامي هم ديده مي‌شود:

«از بس كه تخم مرغ شكستم، ديگر/ مرغان خانگي هم/ با احتياط مي‌گذرند از كنار من.» (همان، صص 21 و 22)

شعر با همين ترتيب پيش مي‌رود و جايي به يك‌باره قطع مي‌شود؛ بعد شاعر با آوردن جملة «مادر چه چيز خوبي است!» به طنز مي‌رسد.

شعرِ «طيّارة كاغذي»، يكي از شعرهاي خوب عمران صلاحي در اين مجموعه و در كلّ اشعار وي است؛ شعري كاملاً تصويري، خيال‌انگيز و عاطفه‌مند که استفاده از صنعت تشبيه و تشخيص، آن را به¬غايت، زيباتر مي‌نماياند. شعر، داستان كودكي را روايت مي‌كند كه در باغ پرنده‌ها مي‌رود و با تير و كمان چوبي‌اش پرنده‌ها را مي‌زند و دست آخر بادبادكش را هوا مي‌كند. فضايي گروتسكي1 كه اين‌بار يك كودك، نقش‌آفريني مي‌كند:

«كودك/ با تير و كمان چوبي‌اش در باغ/ فوّارة سنگ را بنا مي‌كرد/ وقتي يك نقطه هم پرنده در باغ نماند، كودك/ طيارة كاغذي هوا مي‌كرد.» (همان، ص 26)

شعرِ «من بچّة جواديه‌ام» را مي‌توان معروف‌ترين شعر يا لااقل در رستة معروف‌ها قرار داد؛ شعري كه شاعر در آن از زادگاه و محلّ زند‌گي‌اش حرف مي‌زند و از انواع بدبختي و پلشتي و نابرابري‌ اجتماعي، پرده برمي‌دارد. او تمام دردهاي عالم را قرين اين زند‌گي‌ نكبت‌بار مي‌داند:

«يك روز اگر محلّة ما آمدي/ همراه خودت بياور چترت را/ اين‌جا هوا هميشه گرفته‌ست/ اين‌جا هميشه ابر است/ اين‌جا هميشه باران است/ باران اشك/ باران غم/ باران فقر/ باران كوفت/ باران زهر مار» (همان: 33)

آمدن كلماتي مثل «كوفت» و «زهر مار»، فضاي شعر را يك¬باره عوض مي‌كند؛ انگار كه كسي در جمعي با جدّيت صحبت مي‌كند و همه سراپا گوشند و فرود آمدن اين كلمات، فضا را به نوعي تغيير داده، تلطيف مي‌كند؛ در اين‌جاست كه آن شنوندگان به هم¬ديگر نگاه مي‌كنند و لبخند «آواره‌»اي بر لب‌هايشان مي‌نشيند؛ اما مردّدند كه بخندند يا نه! بعد نگاه مي‌كنند به كسي كه اين حرف‌ها را مي‌زند. او كه انگار متوجّه اين حالت مخاطبانش شده، خود خنده‌اي مي‌كند و بقيّه هم به¬تبع او مي‌خندند؛ بعد سكوتي همه جا را فرا مي‌گيرد و او مي‌گويد: «خنده داره نه؟ آره بايد به اين بدبختي خنديد...» و اشك گوشة چشمش مي‌دود. حاضران متأثّر مي‌شوند. طنز موجود در «من بچّة جواديه‌ام» و شعرهايي از اين دست، طنزي از اين نوع است؛ طنزي تلخ و گزنده؛ طنزي كه شعرِ «كارم از گريه گذشته‌ست به آن مي‌خندم» را یادآوری می¬کند:

«كشتارگاه/ در آخر جواديه/ اين سوي نازي‌آباد است/ و مردم محلّة من هر صبح/ با بوي خون/ بيدار مي‌شوند/ ... / اين‌جا بهار بيني‌ خود را مي‌گيرد.» (همان: 34)

سطرِ «اين‌جا بهار بيني‌ خود را مي‌گيرد»، طنز پنهان كلامي است كه با ظرافت، زند‌گي‌اي را ترسيم مي‌كند كه از شدّت بيچارگي، بهار و عيد ندارد. همة روزهاي سال، روزهاي نكبت و پلشتي است و اصلاً شاعر، بهاري ندارد؛ بنابراين در اين شعر و شعرهاي اين دفتر، مي‌توان چنين تلقّي كرد كه صلاحي اصلاً به قصد طنز شعر نسروده است و اگر طنزي در آن مشاهده مي‌شود، محصول ناخودآگاه وي است كه به شكل طنز، جلوه مي‌كند:

«در اين محلّه اكثر مردم/ محصول ناله‌هاي قطارند/ زيرا كه نصف شب/ چندين بار/ هر مادر و پدري از خواب مي‌پرد!/ سوت قطار يعني/ آن بچّه‌اي كه تير و كمانش/ چشم چراغ‌هاي محل را/ از كاسه درمي‌آرد» (همان: 37 و 38)

صداي آزاردهندة قطار و سوت آن‌، در عمق جان اين مردم رخنه كرده است. نكتة ظريف منجر به طنز در اين بند، هم¬زاد بودن اين ناله‌ها با بچّه‌هايي است كه نطفه‌شان بسته مي‌شود و با همان سر¬و¬صدا، پا به اين دنيا مي‌گذارند. وي در اين قسمت، با خلق تصويري ملموس، از شكسته شدن چراغ‌هاي تير برق توسط بچّه‌هاي تير¬و¬كمان به¬دست حرف مي‌زند و تصويري زيبا و بي بديل ارائه مي‌دهد كه در آن، چشم به نور فانوسي كه در دست سوزن‌بان است، تشبيه شده است:

«وقتي قطار مي¬گذرد/ چون پيرمرد سوزن‌بان/ چشمان خستة خود را/ در دست گرفته/ تكان مي‌دهم.» (همان: 39)

شاعر با گفتن همة اين گلايه‌ها و زشتي‌ها، زند‌گي‌اش را مي‌ستايد. عمران صلاحي در گفت‌و¬گوي شفاهي (گفت‌و‌گو با عمران صلاحي، 1387) تمام اين فضاها را با توصيف بيشتري بازگو كرده اسـت و از شيـطنت‌ها و بازي‌ها و دعوا¬كردن‌ها و سينما¬رفتن‌ها و كار¬و¬بار زند‌گي‌اش در اين دوران، ابراز خرسندي مي‌كند و در مقام مقايسه با نسل‌هاي بعدي كه فضاي شيطنتشان محدود و تعريف‌شده در دنياي ديگري‌ست، به حال آن‌ها افسوس مي‌خورد:

«من بچّة جواديه‌ام/ در اين محل هنوز/ موي سبيل/ پيمان محكمي‌ست/ و تكّه‌هاي نان/ سوگند استوار/ با آن‌كه بچّه‌ها و جوان‌ها/ از نسل ساندويچند/ و روز و شب/ دنبال پوچ و هيچند.» (صلاحي، 1382: 40 و 41)

«من بچة جواديه‌ام»، زند‌گي‌نامة خودنوشتي‌ است كه شاعر از كودكي تا جواني نوشته است؛ در اين شعر، وي از خشم فروخوردة مردمي فقير كه از تبعيض و نابرابري به فغان آمده¬اند، فرياد سر مي‌دهد:

«اين روزها ديگر/ چون بشكه‌هاي نفتم/ با كم‌ترين جرقه/ مي‌بيني/ ناگاه/ تا آسمان هفتم/ رفتم!» (همان: 42)

عمران صلاحي در شعرهاي دورة جواني عتاب تندتري در خصوص نوشتن شعرهاي نيش‌دار و هجوگونه دارد؛ اگرچه بسياري از آن‌ها از روي تفنّن باشد؛ اما اين روحيه رفته‌رفته در او تلطيف مي‌شود و شعرهاي سال‌هاي پاياني‌ وي، در فضايي عاطفه‌مند و لطيف خلق مي‌شوند. گريه در آب را اگر نه موفّق‌ترين، جزء بهترين‌هاي عمران صلاحي مي‌توان به¬شمار آورد.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ايستگاه بين راه

مجموعه‌اي نسبتاً قطور از شعرهاي عمران صلاحي كه در بينشان چند غزل و چند شعر محاوره‌اي و ترانه ديده مي‌شود كه ورود وي به عرصة طنز را تلطيف كرده؛ اشعار اين دفتر در ادامة شعرهاي قبلي‌ شاعر است؛ در همان فضا و البته با رسيدن به جواني و اندكي تغيير دغدغه‌هاي شاعر ايستگاه و قطار و راه‌آهن و عناصري از اين دست، جزء جدايي‌ناپذير روزگار نوجواني و جواني‌ شاعر را تشكيل مي‌دهد؛ تا حدّي كه علاوه¬بر فضاي شعرها، در نام‌گذاري‌ كتاب‌ها هم تأثيرگذار بوده است. عمران صلاحي را مي‌توان جزء معدود شاعراني به¬حساب آورد كه متاثّر از فضاي زندگي‌اش شعر ساخته؛ شاعري كه تحت¬تأثير محيط، مردم و طبيعت بوده است. او به معني كلمه شاعر بوده و همواره متوجّه «پيوند خوردن احساس و عاطفه با تخيّل» است. در اين مجموعه، در بيشتر جاها، جزئي‌نگري‌ شاعر، با تـصويرسازي‌ دقيق و ظريف،‌ خود فضاي لطيفي را به¬وجود مي‌آورد كه ممكن است به مرز طنز بلغزد:

«لب مرزي رفتيم/ خاك را رود دو قسمت مي‌كرد:/ اين طرف ما بوديم/ آن طرف هم آن‌ها./ ديده‌بانان سر برجي از دور/ ناظر ما بودند./ و من ِ بهت‌زده، ناظر گنجشكاني/ كه همه/ بي‌گذرنامه سفر مي‌كردند!» (صلاحي، 1356: ¬22)

شعر «بيت» كه در واقع تك‌بيتي است، نكته‌هاي ظريفي در خود دارد. بيت به شكل زير نوشته شده است:

«ميان چارديوار

اختياري گفته‌اند

آري

ولي من دوست دارم

بشكند اين چارديواري!» (همان: 29)

طرز نوشتن اين شعر، و شكستن مصراع‌ها، عملاً فروريختن همين چارچوب است؛ چارچوبي كه شاعر در شعر و به¬تبع آن در زند‌گي، از آن شاكي‌ است؛ عمران با اين تك‌بيت در بيان و عمل نشان داده كه دنبال چه چيز است و اين خود طنزي قابل ستايش است.

يكي از شيوه‌هاي ايجاد طنز، وارد كردن نام نام‌آوران پهنة ادب و فرهنگ در حوزة شعر و نثر است. وي با آوردن نام «ناصرخسرو» در فضايي كه با آن سنخيتي ندارد يا نامتعارف است، پاي طنز را به عرصة شعر مي‌كشد:

«ناصرخسرو/ توي قطاري/ گوشة كوپه/ لم داده و روي لبش پيپي/ شلوار اتو كرده به پايش/ دستش به قلم/ قلمش بر جدول سرگرمي/ پنجرة باز و بوي بيابان/ مثل سگي دنبال قطار است.» (همان: 89 و 90)

البتّه تعبير سطر آخر از زبان عمران، اندكي عجيب به¬نظر مي‌رسد. او اين كار را در مجموعة مرا به نام كوچكم صدا بزن! با آوردن عبيد زاكاني به كوچه‌هاي قزوين هم انجام داده است؛ عمران در مجموعة آن‌سوي نقطه‌چين‌ها و در شعر «دختر ترسا»، شيخ صنعان را اين گونه به بازي گرفته است:

«و حالا/ دختر ترسا، نترس و بي‌پروا خود را/ مي‌افشاند/ شيخ صنعان به شيوه‌اي نو/ مي‌خواند.» (صلاحي، 1386: ¬120) كه در اين شعر، با آوردن كلمة متضادّ «نترس» دربرابر و كنار «ترسا»، به طنز رسيده است.

عمران در شعر «بهشت» با تشبيه بليغ و متضادّي كه منتهی به طنز در اين شعر شده است، يك نوع خوش‌باشي را به انسان نشان مي‌دهد كه در آن حالت، آدمي غم گذشته و آينده را نمي‌خورَد و در حال، حال مي‌كند:

«آدم به جرم خوردن گندم/ با حوّا/ شد رانده از بهشت./ امّا چه غم/ حوّا خودش بهشت است.» (صلاحي، 1356: ¬98)

وي با ايجاد وارونه‌سازي در دو سطر اول شعرِ «بخاري‌ساز»، به طنز كلامي و متعاقب آن، به طنز موقعيت مي‌رسد؛ به¬طوري¬كه ابتدا با خواندن دو سطر خنده‌‌مان مي‌گيرد:

«وصله‌هاي او لباسي داشت/ نه، لباسش وصله‌هايي داشت.» (همان: 126)

ترديد شاعر از زيادي‌ وصله‌هاي لباس بخاري‌ساز، اين تصوّر را به وجود مي‌آورد كه لباسش چقدر پاره‌ و بخيه‌خورده است؛ ادامة شعر هم فقر مرد بخاري‌ساز را نشان مي‌دهد:

«لوله‌ها را توي زانو كرد/ زانوي مرد بخاري‌ساز مي‌لرزيد» (همان: 126)

اين دو سطر يادآور چيستاني¬ است در تركي كه در مورد سوزن گفته مي‌شود: «هامّيني بَزَر، اؤزي لوت گَزَر.» يعني «همه را مي‌آرايد و خودش عريان است.» اين مفهوم در شعر ديگري از عمران، با نام «رانندة آژانس»، نمود بيشتري پيدا كرده است:

«يك عمر بُرده‌ام/ اين را به آن طرف/ آن را به اين طرف/ امّا دريغ/ يك لحظه خويش را نرساندم به مقصدي.» (صلاحي، مجلة عصر پنج‌شنبه: 11)

دادن شخصيت انساني به درخت، تشبيه كردن او به گدا، موجب ايجاد كلام شاعرانه و طنز تصويري (كاريكاتور)‌ مي‌شود:

«در كنج پياده‌رو، درختي/ با دست دراز و قامت خم/ مي‌گفت به عابري شتابان/ ـ در راه خدا به من كمك كن!» (صلاحي، 1356: 164)

  • Like 2
لینک به دیدگاه

هفدهم

اين مجموعه يك‌ سال پس از انقلاب منتشر و در همان فضا سروده شده است؛ برخي از شعرهاي اين مجموعه تأويل‌پذيرند و مختصّ به زمان خاصّي نيستند؛ كه البتّه همان شعرها، جالب از كار درآمده‌اند:

«دلشان مي‌خواست/ چشم مردم را گريان بينند/ گاز اشك‌آور را ول كردند/ خنده‌آور بود.» (صلاحي، 1382: 65)

پارادوكس حاصل از خنده و گريه، و عملي كه براي تحقّق اين امر صورت مي‌گيرد، به¬زعم شاعر خنده‌آور است؛ البتّه عبارت «خنده‌آور بود» در اين شعر، نوعي ايهام دارد: اول كه كارشان خنده‌دار بود، و دوم گازي كه به جاي اشك ول كردند، خندة مردم را درآورد؛ كه البتّه اندكي دور و بعيد است!

همان‌گونه كه اشاره شد، اين مجموعه در برهه‌اي خاصّ نوشته شده و زمان، ايجاب مي‌كرد كه گاه شعر به سمت شعار بلغزد و البتّه طبيعي به¬نظر مي‌رسد. امّا شاعر خود در گزينه‌هايش به ذكر چند شعر از آن بسنده مي‌كند؛ شعرهايي كه در گذر زمان،‌ مصرفشان به پايان نرسيده، براي همة دوران‌ها قابل خوانش است.

سال‌هاي دور

در كتاب گزينة اشعار عمران صلاحي كه در سال 1382 توسط انتشارات نيلوفر منتشر شده است، علاوه¬بر گزينه‌اي از دفترهاي منتشرشدة شاعر، از كتاب‌هاي منتشرنشده هم نمونه‌هايي آمده است و گاه يك كتاب به¬طور كامل چاپ شده است. سال‌هاي دور ازجملة دفترهاي شعري است كه كتاب نشد؛ ولي نمونه‌هايي از آن‌ در اين كتاب آمده است؛ شعرهاي اين دفتر محصول سال‌هاي 50 تا 56 است كه 14 شعر آن در اين كتاب آمده است. البتّه پيش¬تر در كتاب آي نسيم سحري! يه دل پاره دارم چن مي‌خري؟ كه در سال 1379 چاپ شده، چهار شعر از اين مجموعه آمده است؛ در اين دفتر هم از منتشرنشده‌ها، اشعاري موجود است كه در ادامه به آن‌ها پرداخته خواهد شد. طنزهايي كه در شعرهاي اين دفتر آمده، بيشتر از نوع كلامي است و گاه به¬سبب كوتاهي، به مرز كاريكلماتور مي‌رسد؛ براي مثال:

«غريو مردم ده: زنده‌باد برف!» (صلاحي، 1382: 71) يا:

«نهاد زير سرش صفحة حوادث را/ و مثل حادثه‌اي روي آن دراز كشيد.» (همان: 79) يا:

«يك نفر آمد و بر پنجره‌ام گل ماليد/ من ولي منتظر بارانم.» (همان: 80)

در دفتر «مرا به نام كوچكم صدا بزن!» هم چند مورد از اين دست يافت مي‌شود:

«گفت:/ ـ هر كه عريان آمد، در باران،‌ خيس نخواهد شد.» (همان: 131) و:

«با لباسي پاره/ از فروشنده سؤالي كرد:/ ـ قيمت انسان متري چند است؟» (همان: 128) و باز:

«بر سرش چتر گرفتم ديدم/ او خودش باران است.» (همان: 190)

در دفتر سال‌هاي دور، زبان صلاحي اندكي از ساد‌گي دور شده است و شايد خود نيز به كيفيت پايين شعرهاي آن آگاه بوده كه بعد از سال‌ها، بخشي از آن‌ها را در گزينة اشعار با عنوان منتشرنشده آورده است؛ با اين حال باز، عمران صلاحي، ذات شاعرانه‌اش را با جزئي‌نگري و تشبيه‌هاي ظريف و بكر نشان داده است:

«اي درختان بلند!/ ... سايه را مثل پتويي پاره/ بر زمين پهن كنيد.» (صلاحي، 1382: 71)

شعر «درخت و شعله»، درخت اناري را نشان مي¬دهد كه ميوه مي‌دهد و انسان مي‌شود كه اين تعبير خود طنزآلود است:

«درخت، بار آورد/ دو تا انار آورد/ دو تا انار رسيده، دو تا انار درشت./ انار/ به رنگ شرم درآمد/ درخت، دختر شد.» (همان: 77)

جابه‌جايي‌ حروف «درخت» و تبديل ‌آن به «دختر»، نكته‌اي قابل تأمّل است و به زيبايي كلام مي‌افزايد.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

مرا به نام كوچكم صدا بزن!

اين مجموعه نيز جزء آن دفترهايي ا‌ست كه به طور مستقلّ چاپ نشده و بخش عمده‌اي از آن در گزينة مرواريد و تعدادي هم در گزينة دارينوش آمده؛ اين مجموعه دربردارندة شعرهاي 58 تا 81 شاعر است و در جاهايي از اين مجموعه مي‌توان تطوّر زباني‌ و رفتاري‌ وي را مشاهده كرد؛ به¬طوري‌كه رفته‌رفته شعرش از آن حالت اعتراض اندكي فاصله مي‌گيرد و حتّي انتقادهايش را با لطافت و نرمش بيان مي‌كند. صلاحي در اين مجموعه هم، مثل ساير مجموعه‌ها، شعرهايي متفاوت در قالب‌هاي گوناگون دارد. او تضادّ در جامعه و فقر طبقاتي و تبعيض و نابرابري را با دم‌¬دست‌ترين چيزها نشان مي‌دهد كه اشاره‌ به آن‌ها به خلق طنز مي‌انجامد؛ اين اتفاق در فضاي گروتسكي مي‌افتد:

«پيرمردي گرسنه و بيمار/ گوشة قهوه‌خانه‌اي مي‌خفت/ راديو باز بود و گوينده/ از مضرّات پرخوري مي‌گفت» (همان: 91)

«نام كوچك» كه نام مجموعه هم از آن برگرفته شده است، يكي از بهترين شعرهاي عاشقانة معاصر است. شاعر با ذكر هر كلي، به جزئيت آن اشاره دارد:

«درخت را به نام برگ/ بهار را به نام گل/ ستاره را به نام نور/ كوه را به نام سنگ...»

بعد از نام بردن از اين عناصر، شاعر به خودش مي‌رسد و از معشوق مي‌خواهد كه دل دردمند وي را دريابد. ديدن برگ از درخت يا گل از بهار، توجه جزئي و دقيق به مسئله است؛ هم¬چنان¬كه صدا كردن كسي با نام كوچك. اين شعر در حكم يك رباعي است كه سطر آخر، در حكم مصراع چهارم است و سكّوي پرتاب شعر: «مرا به نام كوچكم صدا بزن!» (همان: 101)

اين جزئي‌نگري‌ها و پرداختن به ريز ِ مسائل شعر، او را از كلّي‌گويي و تكرار مشابه، دور مي‌كند:

«در هر چراغ دوري/ ستاره‌اي مي‌سوزد/ در هر ستاره‌اي عشقي/ در هر عشقي گلي/ در هر گلي عطري / در هر عطري پروانه‌اي/ در هر پروانه‌اي شاعري». (صلاحي، 1386: 64)

صلاحي در شعر «چنين گفت...»، با ترسيم انفجاري در شهر و مردن مردم از زن و مرد و كودك و پير، به طنز موقعيت مي‌رسد:

«زني داشت در باجه‌اي زرد با يك نفر حرف مي‌زد كه پرواز كرد/ و خون صدا از رگ پارة سيم/ بر خاك ريخت/ در آن انفجار/ ... به مقصد رسيدند مردان كار/ به مقصد رسيدند چندين زن خانه‌دار/ و راحت شدند از صف نان و گوشت...»

و تصوير غمگيني از مرگ كودك در گهواره با استفاده از حديث معروف «اطلبوا العلم من المهد الي اللحد» ارائه مي‌شود:

«به مقصد رسيدند چندين زن كارمند/ و آن ماه، شهرية مهد كودك نپرداختند/ ز گهواره تا گور، يك خط كوتاه سرخ» (صلاحي، 1382: 119)

شعر «باز همان»، شعري ا‌ست كه با تعابير گوناگون از همهمه و سيل و آتش و باد و... حرف مي‌‌زند و خواننده را به فضاهاي ديگري مي‌برد؛ امّا دست آخر با گفتن ِ «آه/ حس من/ باز خطا مي‌كند/ كولر همسايه صدا مي‌كند» (همان: 112) شعر وارد فضايي ديگرگون مي‌شود و اين‌جاست كه طنز در شعر صلاحي به صورت عمودي اتّفاق مي‌افتد؛ يعني سطر پاياني، زنگ شعر مي‌شود؛ گاه در اين¬گونه شعرها ـ مثل همين شعرـ با يك¬بار خواندن، قضيه فيصله مي‌يابد و مخاطب ميلي براي مرورهاي بعدي ندارد؛ اين شعر را مي‌توان در دستة طنز مضموني قرار داد و باز مثالي از طنز عمودي البته در شعري بسيار كوتاه كه طول و عرض شعر يكي¬ است:

«از معبري غريب رسيدم به معبدي/ بر در نوشته بودند:/ لطفاً به جاي كفش/ پا را درآوريد!» (همان: 156)

شعرِ «يك مكالمة كوتاه»، طنزي كرخ‌كننده دارد كه آدم را متعجب مي‌كند و نمي‌داند كه با مخاطب سر شوخي دارد يا جدّي حرف مي‌زند:

«ـ سلامٌ عليكم/ ـ عليك‌ السلام/ چه مي‌خواستي؟/ ـ هيچ، هيچ/ فقط خواستم حالتان را بپرسم». (همان: 118)

طنز در شعرهايي از اين دست در آثار عمران صلاحي به اين خاطر اتّفاق مي‌افتد كه موضوعاتي را به شعر تبديل مي‌كند كه كم‌تر كسي انتظارش را دارد و از همين جا شگفتي و بهت به كار او آغاز مي‌شود و اين خود آغاز طنز است.

«يك شعر اداري»، حكايت هنرمنداني‌ است كه به¬خاطر معيشت مجبورند به كاري تن دهند كه دوست ندارند؛ شايد عمران از زبان خودش و خيلي‌هاي ديگر اين حرف را زده باشد. آدم‌ها دوست دارند از كاري كه از آن كسب درآمد مي‌كنند، لذت ببرند. فضاي مسموم اداره و حاكم بودن فضاي روابط به جاي ضوابط و گم شدن در «قرطاس‌بازي»ها، شاعر را دل‌آزرده مي‌كند. او با آوردن فضاي طبيعت در شعر، آرزو مي‌كند كه كاش محل كارش چنين و چنان بود:

«اي كاش/ اعلام كنم حضور خود را/ بر قلّة كوه و دامن دشت/ هر روز درست ساعت هشت.../ اي كاش/ مي‌شد همه وقت رفت و گل چيد/ بر "طبق مقررات" خنديد». (صلاحي، 1382: 149)

كه سطر پاياني كژتابي‌ زباني دارد به اين صورت كه: مي‌توان طبق قانون و مقررات خنده كرد و شاد بود و دومي كه كژتابي در اين معني رخ مي‌دهد: بر عبارت «طبق مقررات» خنده كرد و يعني مقررات و قوانين وضع¬شده و دست¬و¬پا¬گير را به تمسخر گرفت!

عدّه‌اي از شاعران، شعرشان غمگين است؛ اين نه بدان معناست كه آن‌ها در كل، انسان‌هاي غمگيني هستند؛ بلكه چون بيشتر در لحظات اندوه، سراغ شعر مي‌روند و آن را ثبت مي‌كنند، چنين تلقّي مي‌شود. عمران صلاحي جزء آن‌ افرادي است كه حتّي اگر در لحظات غم سراغ شعر برود ـ يا شعر سراغ او بيايد ـ نكتة لطيفي نيز به آن پيوست مي‌كند؛ او سعي مي‌كند به نيمة پُر ليوان هم توجّه داشته باشد:

«مي‌آمديم و راه پر از برف بود/ ناگاه بين راه/ فرياد زد/ هم¬راه:/ ـ بر شاخه‌ها شكوفة لبخند را ببين!» (همان، ص 153)

شعرهاي صلاحي در دفتر مرا به نام كوچكم صدا بزن!، از نيمة دوم دهة 70، تبديل به شعري خنثي مي‌شود؛ گويا ديگر شاعر غمي ندارد و در نوعی خوش‌باشي و بيشتر در ظواهر زند‌گي،‌ سير مي‌كند؛ اين شعرها تا سال 81 ادامه پيدا مي‌كنند؛ درحالي¬كه در مجموعة هزار و يك آينه كه اشعار آن در اوايل دهة 70 سروده شده‌اند، كاملاً متفاوت و غمگين و معترض است.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

هزار و يك آينه

اين مجموعه، به نوعي اوّلين تجربة جدي‌ صلاحي در حوزة شعر سپيد است. خود وي در مقدّمة كتاب، دربارة چگونگي‌ سرودن اين شعرها توضيحاتي داده است. شعرهاي اين دفتر در سال‌هاي 71 و 72 سروده شده است و بنا به بحثي كه در يادداشت كتاب قبلي (مرا به نام كوچكم...) داشتيم، متعلّق به زماني‌ است كه شاعر، دوران اعتراض را با زبان تيز طنز، آميخته و شعرهايي عالي توليد كرده است.

«در هزار و يك آينه، هزار و يك شب، دست‌ماية روايت دردها، آرزوها، جست‌و‌جوها و سرگرداني‌هاي مردمي ا‌ست كه سرنوشت مشترك و تصاوير تكرارشوندة زندگي‌، ايشان را به هم پيوند مي‌دهد؛ با آن‌¬كه شعرهاي هزار و يك آينه، به انديشه اتّكا دارند، در دايرة مفاهيم، تك‌لايه و قابل تقليل به معنايي ساده و صريح نيستند. ابهام شاعرانه‌اي كه خاصيت تعبيرپذيري به شعر مي‌دهد و آن را از تبديل شدن به شعار، موعظه، مقالة فلسفي و نظاير اين‌ها در امان نگه‌ مي‌دارد، شعرهاي اين مجموعه را در جايي نشانده است كه تاب پذيرش تعابير گوناگون را دارند و خواننده را در پي‌افكندن در فضاهاي فكري‌ شاعرانه‌ سهيم مي‌كنند؛ اين نكته حكايت از فزوني‌ يافتن عمق، پيچيد‌گي و تودرتويي‌ فضاي انديشگي‌ اين مجموعه، نسبت به مجموعه‌هاي پيشين شاعر است» (رجب‌زاده، مجلة گوهران: 66 و 67)

صلاحي در اين مجموعه، هر لحظه با ترديدي شيرين، يك نوع استرس از نوع خوش‌خيم كه با ايجاد ابهام شاعرانه و اميد زيرپوستي، هم¬راه است. ابهامي كه ما را به داستان‌هاي پيچ¬در¬پيچ هزار و يك شب مي‌برد:

«پشت در چيست نمي‌دانيم/ شايد اسبي سفيد باشد و ما را با خود به قصر قصه‌ها ببرد/ شايد اژدهايي باشد و به شعلة نفس خويش/ خاكسترمان كند/ حلقه‌ بر در بزنيم يا برگرديم؟» (صلاحي، 1380: ¬13)

شعرهاي اين مجموعه نام ندارند و شماره‌گذاري‌ شده‌اند؛ البته در گزينة آي نسيم سحري... كه يك ‌سال قبل از اين كتاب منتشر شده، چند شعر از اين دفتر ـ كه در آن موقع الهامات ناميده شده ـ آمده است كه شعرها نام دارند. به نظر مي‌رسد حذف نام‌ها و آمدن شماره‌ها به¬¬خاطر يك نوع ارتباط مستقيم يا غيرمستقيم شعرهاي اين مجموعه با¬هم است. از آن جايي كه عمران صلاحي در اين مجموعه، ملهم از هزار و يك شب كه داستاني تو¬در¬تو و پيچاپيچ است، اين فضا را پيوسته در شعر خود آورده و از ورود و خروج‌ها حرف زده است؛‌ رسيدن از تاريكي به روشنايي؛ از شهري به شهري؛ از باغي به باغي. اين ورود و خروج پيوسته با شاعر هست. اين موضوع را در شعر اوّل اين مجموعه مي‌بينيم؛ زماني كه وي با شهرزاد قصّه، سخن مي‌گويد:

«خاتون/ در قصه‌هاي تو¬در¬تو غاري هست/ و در آن غار، صندوقي/ و در آن صندوق، خواسته‌هايي./ سحر كلام تو/ اين همه را بر من مي‌گشايد». (همان، ص 10)

و در ادامه، ما شاهد اين دخول و خروج‌ها هستيم:

«دري گشوده مي‌شود به باغي/ از آن باغ/ دري به باغ ديگر/ و هم‌چنان باغي پشت باغي/ پر از گل‌هاي رنگين و درختان سنگين از ميوه/ در آخرين باغ، در مي‌بينيم بسته...» (همان: 13)

يا:

«در به وردي گشوده مي‌شود/ به درون خواهي رفت/ طلسم خواب را خواهي شكست/ آينه‌ها را بيدار خواهي كرد/ دهليزهاي تو¬در¬تو/ و پلّه‌هاي پيچاپيچ/ تو را به غرفه‌هاي رنگارنگ خواهد برد» (همان: ¬45)

اوج اين نمونه‌ها در شعرهاي شمارة 69 و 82 اتّفاق مي‌افتد. اوج ترديد در آن‌ها ديده مي‌شود. هر ورودي با خروجي ديگر همراه است و در عين حال، هر خروجي، ورودي ديگر است؛ مثلاً وقتي نوزادي به¬دنيا مي‌آيد، در¬عين¬حال كه از رحم مادر خارج شده، وارد دنيايی ديگر مي‌شود؛ اين ورود و خروج در همة حالت‌ها با ما هست؛ امّا نكته اين‌جاست كه نمي‌دانيم كدام به¬نفع ماست؛ چون گاهي خيال مي‌كنيم كه وارد شده‌ايم امّا خبر نداريم كه خارج مانده‌ايم:

«اكنون دري ديگر/ به وسوسه باز مي‌شود/ وارد مي‌شوي/ و نمي‌داني كه خارج شده‌اي». (همان: ¬82)

اين مسئله را عمران صلاحي در يكي از شعرهاي انتهايي‌ كتاب،‌ به¬صراحت بيان كرده است:

«با آتشي در دست/ از كوچه‌هاي تاريك و خلوت مي‌گذرم/ و به آن لحظة خاص مي‌رسم/ آوازي بر در مي‌خواند./ آتش از دست مي‌نهم/ كفش از پا درمي‌آورم/ به پايان مي‌رسم/ تا بار ديگر آغاز شوم». (همان: 71)

و به شكلي عريان‌تر در شعري ديگر:

«نمي‌دانيم/ اگر عبور كنيم/ وارد شده‌ايم/ يا خارج./ نمي‌دانيم/ اگر گام برداريم/ دور شده‌ايم/ يا نزديك./ ايستاده‌ايم/ حيران/ نمي‌دانيم بخنديم/ يا گريه كنيم». (همان: 95)

و در شعر آخر اين كتاب ـ كه اتفاقاً يك رباعي است ـ خود به اين نتيجه‌ مي‌رسد و خواننده را هم از آن بي‌اطّلاع نمي‌گذارد:

«كرديم در آيينة رويا سفري/ رفتيم از اين شهر به شهر دگري/ دالان عبورمان چه طولاني بود/ ديديم به هر قدم دري پشت دري». (همان: 102)

عمران صلاحي در اين دفتر، شاعري¬ است فيلسوف، كه در مورد موضوعاتي كه مطرح مي‌كند، چون¬و¬چرا راه مي‌اندازد. وي در اين دفتر، موضوع ورود و خروج را باز به نوعي ديگر مطرح مي¬كند؛ ليكن با ظرافتي كه به طنز مي‌انجامد:

«شايد اگر نگفته بودي/ به آن در نزديك نمي‌شدم/ كليد را نمي‌چرخاندم/ چشم‌انداز را نمي‌گشودم. نهي ِ تو/ همه امر بود» (همان: 70).

كشف شاعرانه‌اي كه در اين‌جا اتفاق افتاده، اين است كه هم‌چنان¬كه شاعر هر ورودي را نوعي خروج می¬داند، مي‌گويد هر نهيي، خود نوعي امر است. اين‌كه كسي مي‌گويد: «نرو!» در عين نهي، امر را هم با خود دارد. در اين دفتر، شاعر خوردن سيب را مقدمه‌اي براي ورود به ساحت عشق مي‌داند:

«اين حكايت/ همه از آن سيب است/ كه روزي به خاك افتاد و عشق را/ بيدار كرد./ اگر سيب نمي‌افتاد/ لابه‌لاي شاخه‌ها/ ماه را نمي‌ديدم». (همان: 57)

اگر بخواهيم از منظر جبر و اختيار، به شعرهاي اين دفتر نگاهي بيندازيم، عمران را شاعري جبري¬مسلك خواهيم يافت كه حتّي اختيار را محصول جبر دانسته، خود را در برابر امر محتوم الهي محكوم مي¬داند؛ او حتّي قضية رانده شدن آدم و حوّا از بهشت را هم محصول همين جبر مي‌داند و آن‌ها را مقصر نمي‌شمارد:

«اگر قرار نبود/ آن در گشوده شود/ چرا كليدش را برنداشتند./ اگر قرار نبود من ميوه بچينم/ چرا در باغ/ تنهايم گذاشتند؟» (همان: 89)

يا:

«پروانه بي‌آن‌كه خود بداند/ گرده مي‌افشاند/ از گياهي به گياهي./ و ما ناگهان/ عاشق مي‌شويم/ در نسيمي كه نمي‌دانيم/ از كدام سو مي‌وزد!» (همان: 96)

عمران صلاحي در اين مجموعه، درون و برونش يكي شده است و نتوانسته اندوهش را پشت لبخندهاي‌ هميشگي‌اش پنهان كند؛ پنهان شدن ميوه‌ها پشت حصارهاي بلندي كه ساخته شده، تا مبادا ميوه‌اي به دست رهگذري برسد. سنگربند‌ي انسان امروز و در پستوها پنهان شدن و غافل از هم بودن، غم شاعر دهليزهاي پيچاپيچ، در اين مجموعه است:

«حكايت همچنان باغي‌ست/ كه حصارهايش را وسيع‌تر مي‌سازند/ تا مبادا درخت توتي/ به دانه‌اي شيرين/ رهگذري خسته را دريابد». (همان: 97)

«نخستين ظهور شعر سپيد در كارنامة عمران صلاحي، قدرت‌مند و ستودني است. بي‌گمان بخش مهمي از اين قدرت، متأثر از تجربة غني‌ شاعر در شعر موزون است. در اين دفتر، تسلّط صلاحي بر زبان و شناخت او از ظرفيت‌هاي كلمه، بسيار فراتر از حدّي است كه بدون تكيه بر پيشينة شعري ـ ادبي‌ زبان پارسي و به طور خاص، تجربه در وزن، دست‌يابي بدان ميسّر نيست» (رجب‌زاده، 1383: 67).

با اين حال، در اين مجموعه كم‌تر نشانی از طنز عمران صلاحي می¬بینیم و او شاعري¬ست كه شعر خودش را نوشته، اصراري به طنز بودن يا نبودن ندارد. زبانش اندكي فاخر و اديبانه شده است و انگار اجازة ورود هر كلمه را به اين دفتر شعر نداده و آن فضاي خاص را با كلمه‌ها و تعابير خاص، حفظ كرده است؛ به تعبيري ديگر، زبان عمران صلاحي در اشعار نيمايي در مقایسه با شعر سپيد، روان‌تر و راحت‌تر است و البته به همان نسبت، به¬سبب حضور وزن، شاهد حشويات و واشرهايي براي پر كردن وزن سطرها هستيم. او در سپيد، اندكي مطنطن ـ البته نه به شدت شاملوـ ‌مي‌نويسد و چنين حس مي‌شود كه وي كمي از زبان صميمي‌ خودش در شعر، دور شده است.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

در يك زمستان

مجموعة در يك زمستان كه گويا قرار بوده ابتدا با نام «در غبار برف» چاپ شود، جزء كتاب‌هايي‌ است كه بعد از فوت شاعر منتشر شده و پيداست كه نظارت دقيقي روي آن نشده و شايد ناشر فرصت را بعد از مرگ شاعر مغتنم شمرده تا شعرهاي منتشرنشده‌اش را به بازار كتاب عرضه كند. كتاب، در دو بخش تنظيم شده كه در قسمت اول با عنوان «در يك زمستان» چاپ شده و قسمت دوم «اشعار ديگر». قضيه از اين قرار است كه شعرهاي بخش اول اين كتاب، مابين 8 دي‌ماه 66 تا 21 اسفند 66 ـ و در واقع «در يك زمستان» ـ سروده شده است. پيداست كه اصولاً سرودن 58 شعر در فاصله‌ي 70 روز، مي‌تواند با ناخالصي‌هايي هم¬راه باشد و شاعران معمولاً از بين سروده‌هاي خود، بِه‌گزين مي‌كنند؛ نه این¬که همة توليدات خود را به چاپ‌ بسپارند. هميشه نگراني‌ من دربارة افرادي مثل عمران صلاحی اين مسئله است كه ناشر يا خانوادة وي پس از مرگ شاعر، بدون توجه به كيفيت كار، هرچه را كه زيرش امضاي عمران صلاحي باشد، منتشر كنند. درست است كه از نظر فروش، چندان مشكلي براي ناشر پيش نخواهد آمد ـ به هر حال عمران صلاحي آدم كمي نيست ـ امّا بعدها كه همة آثار وي مورد بررسي قرار مي‌گيرد، اثرهاي ضعيف، معدل كار وي را پايين خواهد آورد؛ مثلاً 50 سال ديگر، مخاطباني كه با نام عمران صلاحي آشنا مي‌شوند، با انبوه شعرها و نثرهاي وي مواجه خواهند شد و آن‌ها براي شناختن صحيح وي، به همة آثارش نگاهي خواهند انداخت؛ حداقل در حوزة دانشگاهي و پژوهش، اين‌گونه خواهد بود؛ در آن صورت نه¬فقط اشعار و دفترهاي موفق وي، كه کل آثارش، ممكن است به نام وي لطمه بزند.

دفتر اول اين مجموعه در فضايي خاص سروده شده است و انگار عمران صلاحي تحت¬تأثير ـ مثلاً شاملو ـ به اين شعرها رسيده است. زباني مطنطن و فاخر، با كلمات و جمله‌هاي ثقيل و آهنگ خاص، ابهام بيش از اندازه در قياس با ساير شعرهاي صلاحي كه اغلب به دشوارياب بودن شعرها منجر شده است. شايد اگر از زير اين شعرها امضاي «عمران صلاحي» را برداريم؛ تشخيص اين‌كه چه كسي شاعر اين شعرهاست، اندكي دشوار مي‌نمايد. دفتر با اين سطرها شروع مي‌شود:

«قلعگيان از پيش/ دروازه بر حراميان گشوده بودند/ و كوتوال بر برج غرور خويش/ ابلهانه پاس مي‌داد» (صلاحي، 1386: ¬9).

اين لحن و فضاي شعرهاي شاملو را در شعرهاي ديگر هم مي‌توان به¬وفور مشاهده كرد:

«چنان آشكار آمدي/ كه ديده‌بانانت نديدند» (همان: 50)

يا:

«من فريادم را با هزار گره در گلو بسته‌ام/ من اندوهم را خنديده‌ام/ من درد را رقصيده‌ام.» (همان، ص¬66)

كه اين آخري يادآور لحن و آهنگ شعرهاي شاملو مثل «كيفر» و «عشق عمومي» هم هست.

و شعري به اين شكل:

خنجري در خم راه

با خندة خونينش

به كمين نشسته است

آواز مي‌خوانم

تا تنها نباشم

پرتگاهي

با دندان سنگ‌هايش

دهان گشوده است

آواز مي‌خوانم

تا خوابم نبرد... (همان: ¬73)

البته اين شيوة نوشتن، باعث به وجود آمدن تفكّري عميق به¬هم¬راه موسيقي‌اي خاص، با ابهامي كه مخل هم نيست، شعر او را مي‌تواند در درجة متعالي قرار دهد؛ امّا نكته اين‌جاست كه بعد از عمري شاعري در زباني ساده ـ كه رسيدن به آن ساده نيست ـ چه انگيزه‌اي باعث مي‌شود شاعر به زباني فاخر روي بياورد؛ آن هم در زماني (دهة 60) كه ديگر اين شيوة شعر گفتن، در حال رخت بستن است و حتّي آن‌هايي كه گرفتار اين زبان‌ بودند (مثل شمس لنگرودي)، تمام زورشان را زدند تا از آن كناره بگيرند.

در اين مجموعه، البته يك شعر «عمران‌وار» مي‌شود يافت كه شايد از دستش دررفته باشد كه شيطنت خودش را با آن كلمات دمِ دست، روبه‌روي خواننده قرار مي‌دهد كه پايان‌بندي‌ شعر با اتفاق غيرمنتظره و با استفاده از اصل غافل‌گيري، به طنز منتهی مي‌شود:

«كيسه‌اي بسته‌بندي‌شده/ پشت در/ منتظر ماشين شهرداري./ آدمي بسته‌بندي‌شده/ پشت در / منتظر سرويس اداره./ ماشين شهرداري مي‌آيد/ آدم بسته‌بندي‌شده را برمي‌دارد/ مي‌رود». (همان: 62)

شعرهاي اين مجموعه بيشتر سپيدند؛ البته در بينشان نيمايي هم به چشم مي‌خورد؛ امّا نكته‌اي در خصوص سپيدنويسي‌ عمران صلاحي وجود دارد و آن‌ اين است كه همان فكري كه شاملو كرده، به نوعي عمران هم كرده؛ يعني زماني كه مي‌خواست از شعر، وزن را كنار بگذارد، به جاي آن، كلمات فاخر و لحن سنگين را جايگزين و حتي گاه از قافية ظاهري هم استفاده كرده است. اگر صلاحي در نوشتن شعر سپيد هم مثل نيمايي عمل مي‌كرد، مي‌توانست دريچه‌اي تازه به شعر نو باز كند؛ البته او شعر سپيد ساده هم دارد؛ امّا عمدة كارش چنين نيست. عمران صلاحي شاعري‌ است ضد سكون و به همين خاطر مدام زاوية نگاهش را عوض مي‌كند. گاه خود به نظارة جهان مي‌نشيند و گاه از منظر اشيا و طبيعت به دنيا مي‌نگرد؛ مثلاً هنگامي كه كنار دريا مي‌رود و بين او و دريا ميله‌هايي قرار دارد، اين‌گونه مي‌نويسد:

«من به ديدار دريا آمده‌ام/ يا دريا به ديدار من؟/ ميله‌ها از كدام سو مي‌شكنند؟» (همان: 60)

اين ديدگاه، به¬نوعي در شعر آخر كتاب هم آمده است:

«... چشماني/ به سوي ما پروانه مي‌فرستادند/ و ترانه‌اي/ مستانه/ راهش را به سوي ما كج مي‌كرد./ معلوم نبود/ تماشا مي‌كنيم/ يا تماشا مي‌شويم؟» (همان: 116 و 117)

شعر «تر و خشك»، طنز موقعيت دارد و لبخند بر لبان مخاطب به زهرخند و بعد تبديل به گريه مي‌شود:

«شاخه‌هاي خشك/ به آتش مي‌انديشند و دود/ به جرقه‌هاي جوانه و حريق گل./ شراره‌اي به شرارت فرود مي‌آيد/ و مي‌افتد/ به جان شاخه‌هاي تو». (همان: 67)

اين شعر يادآور شعري ا‌ست از حميد مصدق در مجموعة در ره‌گذار باد كه درخت در انتظار باران است؛ ولي صاعقه عايدش مي‌شود. (مصدق 1376: 99)

شعر «مسلخ»، شعر سرتاسر تلخي¬ است كه هيچ روزنة اميدي در آن ديده نمي‌شود؛ اين¬كه مي‌گوييم شعرهايي كه عمران در اين دوره گفته، به خودش شبيه نيست، از همين¬روست:

«پناه مي‌بريم از مرگ/ به تبي/ كه مرگي تلخ‌تر از پي دارد./ نفسي تازه مي‌كنيم/ بين دو تيز كردن كارد». (صلاحي، 1386: ¬70)

اين شعر، نكتة جالبي دارد و آن طنز گزنده و دردناكي است كه سراسر وحشت و نوميدي است؛ همان خندة تلخي كه از گريه غم‌انگيزتر است.

بخش دوم اين كتاب، دربردارندة شعرهاي 67 تا 84 است. پيداست كه شاعر در اين فاصله، كتاب‌هاي ديگري چاپ كرده و احتمالاً اين شعر، پس‌مانده‌هاي آن است كه (شاعر يا ناشر) شايد حيفشان آمده آن‌ها را كنار بگذارد! با اين حال در اين بين، شعرهايي مي‌توان يافت كه بسيار ساده‌اند و گاه از فرط ساد‌گي تا حد يك شعار، نزول مي‌كند:

«هيچ‌كس آن نيست كه مي‌نمايد/ همه بر چهره نقابي دارند./ آن¬كه شهره به ظلم است/ دلي مهربان دارد/ و آن¬كه دست مهر بر سر آفاق دارد/ دلي دارد زهرآگين./ هيچ‌كس آن¬چه مي‌نمايد نيست» (صلاحي، 1386: ¬94).

در بخش دوم، صلاحي بيشتر حرف‌هاي حكيمانه و فلسفي زده و گاه شعرش تا حد سخن بزرگان كه نكته‌اي براي زند‌گي در آن نهفته است، ديده مي‌شود و حاوي‌ پيغام اخلاقي است:

«آن¬كه نامحرم است/ همان بهتر كه نداند/ و آن¬كه محرم است/ خود مي‌داند چه گفته‌ايم.» (همان: ¬101)

يا:

«اگر عشق آلودگي‌ست/ مگذار تهمت پاكي بر دامنت بنشيند». (همان: 94)

و البته گاه اين سطرها از حد يك پيغام فراتر مي‌رود و به شعر مي‌رسد:

«شاخ و برگ كلمات را مي‌زنم/ تا تخيل/ سبزتر برويد» (همان: 107).

يا:

«آن‌كه دندان دارد/ نان ندارد/ و آن‌كه نان دارد/ دندان ندارد./ بيهوده دلبري مي‌كنند/ سيب سرخ و گلابي/ در ظرف بلور». (همان: 114)

  • Like 2
لینک به دیدگاه

آن‌سوي نقطه‌چين‌ها

به نظر مي‌رسد مجموعة آن‌ سوي نقطه‌چين‌ها... زماني كه شاعر در قيد حيات بوده، به ناشر سپرده شده و در فاصلة اخذ مجوز و انتشار، صلاحي از دنيا رفته است؛ خود شاعر در مقدمة كتاب ـ كه معمولاً در ابتداي مجموعه‌هايش مي‌گذارد ـ توضيحاتي در خصوص شعرهاي اين كتاب داده و گفته:

«در فارسي، زبان گفتاري، ضربي و كوتاه است و زبان نوشتاري پيوسته و كشيده. ما آمده‌ايم زبان گفتاري را روي زبان نوشتاري سوار كرده‌ايم. شايد هم پياده كرده‌ باشيم. ناگفته نماند كه در اين كار خيلي تحت¬تأثير شعر عاميانة تركي و فارسي بوده‌ايم.» (صلاحي، 1386: ¬10)

شعرهاي اين دفتر از اشعار بين سال‌هاي 60 تا 85 شاعر انتخاب شده است و بيشتر حال و هواي شادي و طرب‌انگيزي در فضاي شعرها ملموس است؛ گويا شاعر در طول اين 25 سال، اين شعرها را در مقاطعي سروده؛ امّا عمدتاً شعرهاي ديگرگونة خود را به چاپ داده است؛ مثلاً در مجموعه‌هاي هزار و يك آينه و آينا كيمي او شاعري اندوهگين، معترض و نااميد جلوه مي‌كند كه طنزهايش بيشتر از نوع موقعيتند؛ اين سياهي و تلخي در شعر و انديشه، در كتاب در يك زمستان به اوج خود مي‌رسد و رفته¬رفته تبديل به وحشت مي‌شود. در مجموعه‌هاي مرا به نام كوچكم صدا بزن! و سال‌هاي دور، فضا نسبتاً تلطيف ‌شده و يكي از نشانه‌هاي آن وجود طنزهاي كلامي است. در برخي از شعرهاي آن‌سوي نقطه‌چين‌ها...، گاه چنان با ساد‌گي در شعر و انديشه مواجهيم كه چنين تصور مي‌شود که شاعر براي نوجوانان شعر سروده است. شعرهاي «لبخند و مهرباني»، «باغ»، «ميان رؤياها» و «فروردين» از جملة آن‌ها هستند؛ با همة اين اوصاف، عمران صلاحي با كشف و شهود شاعرانه و تشبيه‌هاي نامحسوس و بكر، به شعر ناب مي‌رسد:

«دستان ما/ در خاموشي/ به ده زبان/ با هم سخن مي‌گويند». (همان: 17)

يا:

«پنهانيم/ مثل مضموني پيچيده در بيتي/ مثل دو نام ممنوع/ در پشت نقطه‌چين‌ها...» (همان: 17)

شعر «مصاحبه»، يكي از طنزهاي اين مجموعه است كه از مسير طنز كلامي، به طنز موقعيت مي‌رسد؛ ديالوگي در متن اتّفاق مي‌افتد كه پاسخ‌‌هاي آن در لحظة اول خنده‌دار و لحظه‌اي بعد، گريه‌آور است:

«خبرنگار از پيرمرد خسته‌اي مي‌پرسد:/ ـ خسارت مالي هم ديده‌اي؟/ ـ نه قربان/ فقط قدري كف و سقف خانه به هم رسيده/ ـ خسارت جاني چي؟/ ـ عيالمان مقداري جان سپرده...» (همان: 18)

در پايان، شاعر ـ كه راوي‌ داستان است ـ و شايد خودش همان پيرمرد باشد، با كنايتي طنزآلود، و با تكيه بر كلامي از سعدي، خدا را شكر مي‌كند؛ كه البته از لحن و فضاي شعر، پيداست كه منظورش اين نيست:

«باران رحمتش كه بي‌حساب است/ تا خرخره رسيده/ و خوان نعمتش كه بي‌دريغ است/ ما را به گل كشيده/ چه چيزي بهتر از اين؟/ الحمدلله رب العالمين!» (همان: 19)

صلاحي در برخي شعرها با استفاده از صفت تفضيلي‌ «تر» به طنز كلامي رسيده است كه پذيرفتني مي‌نمايد:

«دره‌ها در مه/ دره‌تر مي‌شود/ شاخه‌ها جاده‌ها صخره‌ها در مه/ شاخه‌تر جاده‌تر صخره‌تر مي‌شود/ نغمه‌ها در مه/ نغمه‌تر مي‌شود». (همان: ¬90)

و در شعري ديگر كه «شعرتر» مي‌نمايد:

«حالم چقدر خوب است/ دنيا را دنياتر مي‌بينم/ زيبا را زيباتر مي‌بينم/ گل‌ها را گل‌هاتر!» (همان: ¬109)

عمران صلاحي معمولاً كم‌تر در فضاي استعاري شعر مي‌گويد. امّا زماني كه لازم باشد؛ اين‌كار را مي‌كند؛ همچنان¬كه در مجموعة تركي آينا كيمي و در شعر «گيزلين» (پنهان) اين كار را كرده است. به نظر مي‌رسد آن¬جا كه پاي مسائل اجتماعي و سياسي در ميان است، ناگزير به دامن استعاره پناه مي‌برد. عمران اسم جالب «پشتِ در ماندگان و درماند‌گان» را هم براي آن برگزيده است:

«در بسته شد به ناگهان/ يك عده پشت در ماندند/ با مشت‌هاي بيهوده/ با سكه‌هاي فرسوده./ آنان كه مي‌دويدند و فرياد مي‌كشيدند/ فرو ماندند/ آنان كه روي سكوي سكوت مي‌نشستند/ به آساني گذشتند./ يك عده مي‌دويدند/ و پشتشان به در بود!» (همان: 99)

اسم اين شعر، خود به ايجاد طنز پنهان در اثر كمك مي‌كند. در كل، مي‌توان چنين گفت كه ابهامي معمول در شعرهاي صلاحي، ابهامي است در خدمت شعر و حتّي اگر گاه خواننده نتواند به¬طور صريح و مشخص، به مقصود شاعر نايل شود، از شعر لذت مي‌برد؛ انگار كه چيزي را درك كرده باشد؛ امّا نتواند در مورد آن حرفي بزند.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

نتيجه‌گيري

با مطالعة مجموعة شعرهاي صلاحي به اين نتيجه مي‌رسيم كه وي شاعري ا‌ست كه از عنصر تخيّل و عاطفه به¬خوبي بهره برده است. خلق مضامين نو و تبديل كردن سوژه‌هايي كه شايد در نگاه اوّل، ارزش شعر شدن نداشته‌اند، از مشخّصات بارز شعر صلاحي است. اگر بخواهيم عمران صلاحي را در دو كفّة ترازوي «زبان» و «معنا»ي شعر بـسنجيم، كفّـة «مـعنا» سنگيني مي‌كند؛ يعني او با وجود زبان شسته¬و¬رفته‌اي كه دارد، همواره به «معنا»ي شعرش توجّه دارد؛ تا جايي كه مي‌توان از او با عنوان شاعر «معنا¬محور» ياد كرد؛ امّا در اين ميان، نقش طنز در شعر صلاحي، يكي از مواردي‌ است كه در كنار ساير ويژگي‌ها خود را نشان مي‌دهد و از آن به¬درستي استفاده مي‌كند؛ البته اين بدان معنا نيست كه صلاحي، طنز را با قصد قبلي وارد شعر مي‌كند؛ يا به معني كلمه، شاعر طنزپرداز است؛ بلكه او در نگاه نخست، يك شاعر است و طنزپردازي وي بيشتر در حوزة نثر اتّفاق مي‌افتد. با مطالعة دفترهاي شعري صلاحي به اين نتيجه مي‌رسيم كه ورود عنصر «طنز» در حوزة شاعري وي، كه بعدها به يكي از ويژگي‌هاي شعري و مولّفه‌هاي شاعري وي تبديل مي‌شود، تدريجي بوده است. مطالعه‌ در اشعار عمران صلاحي و دقّت در ويژگي‌هاي آن، ما را به اين نتيجه مي‌رساند كه شعر عمران صلاحي، حتّي فارغ از جنبه‌هاي طنزي آن، قابليت‌هايي دارد كه وي را در بين شاعران معاصر، به چهره‌اي برجسته و تأثيرگذار تبديل كرده است.

در يك كلام، با مطالعة شعرهايي كه وي در دوره¬هاي مختلف زندگي خود، از آغاز جواني تا دوران ميان¬سالي، سروده است، متوجّه مي‌شويم كه وي در سال‌هاي آغازين تحت¬تأثير مرگ پدر، شعرهاي غمگين و معترضانه‌اش درمقایسه با سال‌هاي بعد، بيشتر است؛ حال¬آن‌كه رفته‌رفته، جنبة تغزّل و عاطفه در شعر او بيشتر مي‌شود و به همين سبب، شعرهاي عاشقانه و فضاهاي لطيف را در مجموعه‌هاي بعد از سال‌هاي اوّلية دهة 80، بيشتر مي‌بينيم.

 

 

پی¬نوشت¬ها

1ـ گروتسك: به توصيف صحنه يا داستاني گفته مي‌شود كه در آن قطب‌هاي متضاد و متجانس، در شكلي غيرعادي، زشت، مضحك و ترس‌ناك در كنار هم قرار مي‌گيرند و در هم مي‌آميزند تا نشان دهند زندگي تا چه حد ماهيت توأمان تراژيك و كميك دارد. (اصلاني، 1387: 206)

 

منابع

اصلاني، محمدرضا: فرهنگ واژگان و اصطلاحات طنز، تهران: انتشارات كاروان، چاپ دوم، 1387.

رجب¬زاده، شهرام: «تصویر شرقی ما در هزارویک¬آینه»، فصل¬نامة گوهران، شمارة 3، بهار 1383.

صلاحي، عمران: ايستگاه بين راه، تهران: انتشارات دنياي دانش، 1356.

ــــــــــــــ : آي نسيم سحري! يه دل پاره دارم چن مي‌خري؟، تهران: نشر دارينوش، 1379.

ــــــــــــــ : آينا كيمي ـ چون آينه، تهران: انتشارات نگاه امروز، 1380.

ــــــــــــــ : هزار و يك آينه، تهران: نشر سالي، 1380.

ــــــــــــــ : گزينة اشعار طنزآميز، تهران: انتشارات مرواريد، 1382.

ــــــــــــــ : آن‌سوي نقطه‌چين‌ها، تهران: نشر ثالث، چاپ دوم، 1386.

ــــــــــــــ : در يك زمستان و اشعار ديگر، شيراز: انتشارات نويد شيراز، 1386.

ــــــــــــــ : گفت‌و‌گو با عمران صلاحي، تهران: نشر ثالث، 1387.

ــــــــــــــ : «گفت¬وگو با عمران صلاحی»، ماه¬نامة همشهري‌ ماه، شمارة 5، مرداد 1380.

مصدق، حميد (1376)، تا رهايي (شعرها و منظومه‌ها)، تهران: انتشارات سيمرغ، چاپ پنجم.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...