رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

با شروع زندگی، همه ما مجبوریم با رنج بیماری و پیری رو به رو شویم. صرف نظر از این که تا چه اندازه بیمار و یا دچار زوال و پیری باشیم، هیچ کدام نمی خواهیم بمیریم، چون مرگ به نظر ما بدبختی بزرگی است.

هر موجود زنده ای باید با تمامی این رنج ها مواجه شود. و ما هم چنان که عمر خود را سپری می کنیم، مجبوریم با رنج های گوناگون و انواع دردهای جسمی و روحی، مواجه شویم. با جنبه های ناخوشایند درگیر می شویم و از جنبه های خوشایند جدا می مانیم. به آن چه می خواهیم نمی رسیم، و به چیزی که نمی خواهیم دست می یابیم. تمامی این وضعیت ها یعنی رنج.

در سطحی بسیار عمیق، رنج، دلبستگی بی حدی است که هر یک از ما نسبت به این جسم و این ذهن، با شناخت ها، ادراکات، احساسات و واکنش هایش بروز می دهیم. مردم به شدت به هویت خود، یعنی موجودیت جسمی و ذهنی شان، می چسبند، در حالی که در واقع چیزی که موجود است، فقط فرایندهای تکاملی است. چسبیدن به یک تصور غیر واقعی از خود( چیزی که در حقیقت پیوسته در حال تغییر است) عبارت است از رنج بردن.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دلبستگی انواع متعددی دارد.

 

نخستین رنج از این وادی، دلبستگی به عادت لذت جویی نفسانی است. یک معتاد به این خاطر از ماده مخدر استفاده می کند که می خواهد احساس لذت بخشی که آن ماده مخدر ایجاد می کند را تجربه کند، حتی با وجود آن که می داند با مصرف آن ماده مخدر اعتیادش تشدید خواهد شد.

 

به همین ترتیب، ما به حالت اشتیاق داشتن معتادیم. به محض آن که هوسی ارضا شد، هوس دیگری پیدا می شود. خود موضوع، در مرحله دوم است. واقعیت آن است که ما پیوسته خواهان حفظ حالت اشتیاق هستیم، زیرا همین اشتیاق احساس لذت بخشی در ما ایجاد می کند که خواستار تداوم آن هستیم.

 

اشتیاق، عادتی می شود که نمی توانیم آن را ترک کنیم. یعنی به یک اعتیاد تبدیل می شود. و درست همان گونه که یک معتاد به تدریج نسبت به ماده مخدر برگزیده اش مقاومت بروز می دهد و برای ایجاد تخدیر، هر بار به مقادیر بیشتری از ماده مخدر نیاز دارد، اشتیاق های ما نیز هر چه بیشتر برآورده شود، پیوسته شدیدتر می شوند. بدین سان ما هرگز نمی توانیم به آن ها پایان دهیم، و تا وقتی اشتیاق بورزیم، شادمان نخواهیم بود.

 

دلبستگی بزرگ دیگر، دلبستگی به " من " یا خود است، همان تصویری که از خویشتن داریم.

در نزد همه ما، " من " مهم ترین شخص در دنیاست. طوری رفتار می کنیم که انگار آهن ربایی هستیم محصور براده های آهن، آهن ربا خود به خود براده های آهن را به گونه ای به نظم در می آورد که خود در مرکز آن قرار داشته باشد و با اندکی تامل می بینیم که همه ما به طور غریزی سعی داریم دنیا را مطابق میل خود درآوریم، یعنی موارد خوشایند را جذب می کنیم و موارد ناخوشایند را از خود دفع می کنیم.

 

 

اما هیچ کدام از ما در این دنیا تنها نیست:

 

یک " من " مجبور به تقابل با " من " دیگر است. حوزه مغناطیسی دیگران، الگویی که هر فرد می خواهد ایجاد کند را مختل می سازد و خود ما هم در معرض جذب و دفع قرار می گیریم. نتیجه فقط میتواند ناخوشایندی و رنج باشد.

 

اگر دلبستگی را به " من " محدود نکنیم، آن را به " مال من " تعمیم می دهیم، یعنی آن چه متعلق به ماست. همه ما نسبت به آن چه در تملک داریم، دلبستگی زیادی نشان می دهیم، زیرا این دلبستگی با ما عجین شده است و تصویر " من " را تقویت می کند. اگر آن چه شخص، " مال من " می نامد جاودانی بود و " من " تا ابد برای لذت بردن از آن باقی می ماند، این دلبستگی هیچ مشکلی ایجاد نمی کرد. اما واقعیت آن است که دیر یا زود این " من " ، از " مال من " جدا می شود. وقت جدایی فرا می رسد و آن گاه، هر چه این چسبیدن به " مال من " بیشتر باشد، رنج بیشتری ایجاد خواهد شد.

 

 

 

دلبستگی نیز هم چنان گسترش می یابد و دیدگاه ها و اعتقادات ما را هم در برمی گیرد. صرف نظر از این که محتوای حقیقی آن ها چه باشد و این که درست باشند یا نادرست، اگر به آن ها دلبسته باشیم به طور حتم باعث افسردگی ما می شوند. همه ما متقاعد شده ایم که دیدگاه ها و سنت هایمان بهترین هستند و زمانی که این دیدگاه ها و سنت ها مورد انتقاد قرار گیرند، بسیار ناراحت می شویم. اگر سعی کنیم دیدگاه های خود را بیان کنیم و دیگران آن ها را نپذیرند، باز ناراحت می شویم. نمی خواهیم بپذیریم که هر شخصی اعتقادات خودش را دارد. بحت در باره این که کدام نظر درست است، کاری است بیهوده. سودمندتر آن است که همه عقاید از پیش فرض شده را کنار بگذاریم و سعی کنیم واقعیت را ببینیم. اما دلبستگی ما به دیدگاه ها مانع انجام چنین کاری می شود و ما را هم چنان ناشادمان نگه می دارد.

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

دلبسته کفش هایم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودند. دلم نمي آمد دورشان بياندازم. هنوز همان ها را مي پوشيدم اما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدند. قدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود.

مي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتم و مي گفتم، چه قدر همه چیز دردناک است. چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایم ...مي نشستم و می گفتم، زندگیم بوي ملالت مي دهد و تکرار...مي نشستم و می گفتم، خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است...مي نشستم و به خاطر تنگی کفش هایم جایی نمی رفتم و قدم از قدم بر نمی داشتم ... می گفتم و می گفتم...

 

 

پارسايي از کنارم رد شد.....عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشتمرا که ديد لبخندي زد و گفت، خوشبختي دروغ نيستاما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن استو زيباترين خطر... از دست دادنتا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي ....برایت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور

جرات کن و کفش تازه به پا کنشجاع باش و باور کن که بزرگ تر شده اي

 

 

رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم، اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟

پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد، من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بودکه هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و پس هر بار دانستم که قدري بزرگ تر شده امهزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختمتا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداختحالا دیگر هيچ کفشی اندازه من نيست

وسعت زندگی هرکس به اندازه وسعت اندیشه اوست

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...