رفتن به مطلب

به دنبال خدا نگرد ...


سیندخت

ارسال های توصیه شده

خدا در بیابان های خالی از انسان نیست،

 

خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست،

خدا در مسیری که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست،

خدا آن جا نیست،

به دنبالش نگرد.

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست.

در قلبیست که برای تو می تپد.

خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد.

خدا آن جاست.

 

 

خدا در خانه ای است که تنهایی در آن جا نیست،

در جمع عزیزترین هایت است.

خدا در دستی است که به یاری می گیری.

در قلبی است که شاد می کنی.

در لبخندی است که به لب می نشانی.

 

 

خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست،

لابلای کتاب های کهنه نیست،

این قدر نگرد.

گشتنت زمانیست که هدر می دهی.

زمانی که می تواند بهترین ثانیه ها باشد.

 

خدا در عطر خوش نان است.

آن جاست که زندگی می کنی و زندگی می بخشی.

خدا در جشن و سروریست که به پا می کنی.

آن جاست که عهد می بندی و عمل می کنی.

خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسان ها نگرد،

آن جا نیست.

 

 

او جایی است که همه شادند،

جایی است که قلب های شکسته ای نمانده.

در نگاه پرافتخار مادریست به فرزندش،

و در نگاه عاشقانه زنی به همسرش،

و در اندیشه کودکی که می پندارد پدرش قهرمانیست در دنیا،

قویترین است و کاملترین،

همه چیز را می داند،

آخر او پدر من است.

خدا را در غم جستجو نکن،

در کنج خاک گرفته آن چه که سال ها روایت کرده اند،

نگرد، آن جا نیست.

لینک به دیدگاه

پیش از اینها فکر میکردم خدا

 

خانه ای دارد میان ابرها

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

 

خشتی از الماس و خشتی از طلا

 

پایه های برجش از عاج و بلور

 

بر سر تختی نشسته با غرور

 

ماه برق کوچکی از تاج او

 

هر ستاره پولکی از تاج او

 

اطلس پیراهن او آسمان

 

نقش روی دامن او کهکشان

 

 

 

 

 

رعدو برق شب صدای خنده اش

سیل و طوفان نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او آفتاب

برق تیغ و خنجر او ماهتاب

هیچکس از جای او آگاه نیست

هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

 

 

 

بود اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین،از آسمان،از ابرها

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

آب اگر خوردی ، عذابش آتش است

هر چه می پرسی ، جوابش آتش است

تا ببندی چشم ، کورت می کنند

تا شدی نزدیک ، دورت می کند

 

 

کج گشودی دست ، سنگت می کند

کج نهادی پای ، لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می کند

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم پر ز دیو و غول بود

نیت من در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

 

 

 

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

تا یکشب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه خوب خداست!

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟

گفت آری خانه ی او بی ریاست

فرش هایش از گلیم و پوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل پوری در آیینه است

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره دل را برایش باز کرد

میشود درباره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران حرف زد

 

قیصر امین پور

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...